#p38
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
– مرجان شوهرش برگشته، باید برگرده خیلی غصه میخورم.
اخم غلیظی میان ابروهایش مینشیند و میان حالت تهوعش، آبی سر میکشد.
هرزه!
– میخوای چند روز تو هم برو پیشش.
پدرش بیخیال میگوید و پانیذ دوباره خودش را لوس میکند
– آخه من دلم برات تنگ میشه!
قاشق را با صدا توی بشقاب پرتاب میکند و با فکی فشرده شده از پضت میز برمیخیزد
– من سیر شدم. نوش جان.
– کجا کوروش؟! بمون حرف دارم باهات.
دندانهایش را محکمتر روی هم میساید و سعی میکند نگاهش را سمت پانیذ که با پوشش زننده کنار پدرش نشسته نچرخد.
– با آبان قرار دارم.
پدرش دور دهانش را با دستمال پاک میکند و از پشت میز بلند میشود
– زیاد وقتت رو نمیگیرم. پانیذ نیا بالا…
پانیذ اطاعت میکند و کوروش، همراه پدرش از سالن غذاخوری خارج میشود.
– زنت داره عصبیم میکنه.
پدرش اما بیتوجه به جملهی او، میپرسد
– آبان چرا نمیاد اینجا؟!
اینجا خود جهنم بود و پدرش چع انتظاری داشت؟!
آبان دست زن و بچهاش را بگیرد و بیاید هرزگیهای زن صیغهای پدرش را تماشا کند؟
– درگیره…
– مشکلتون با پانیذ چیه؟!
دستش مشت میشود
– مشکلی باهاش نداریم بابا… من میتونم برم؟ دیرم میشه.
#پارتسیوهشت
#p38
– حجره تو چه حاله؟!
اخم میکند…
اگر مهران و نگاههای زیر زیرکیاش را فاکتور میگرفت، یا اگر حضور آن ماهان دیوث را نادیده میگرفت همه چیز داشت خوب پیش میرفت.
مشتریهای قدیر را از دست نداده بود و همین کافی بود!
– خوبه همه چی!
واقعاً همه چیز خوب بود؟!
توی جیبش، هنوز هم یک نسخهی پزشک بود…
نسخهای که داروهایش را تهیه نکرده بود.
داروهایی که متعلق به یک دختر بیگناه بود که تاوان گناه برادرش را داده بود.
دندانهایش بیاراده روی هم کلید میشوند و یاد آن شب می افتد…
لوندیهای دخترک!
خواستنهایش!
التماسهایش!
بوسههای ناشیانهاش!
نالههایش!
همه و همه دیوانه کننده بود!
– کوروش؟!
پلک روی هم فشار میدهد و دستش را توی جیب شلوارش میفرستد…
نسخهی داروها را با انگشت لمس کرده و نگاه به پدرش میدوزد
– بله.
پدرش سرش را تکان میدهد
– اوکی پس، پانیذ رو امشب میفرستم بره.
نمیداند پدرش چه گفته است و اما سر تکان میدهد تا هر چه زودتر به بحث مضخرفان خاتمه بدهد و پدرش نزد همسر صیغهایاش برمیگردد…
پلهها را بالا میرود و خودش را به اتاقش میرساند.
دکتر گفته بود دچار پارگی وا.ژن شده است!
حالش چگونه بود؟!
بعد یک هفته، تازه یاد زخمهای دخترک افتاده بود؟!
خونریزی وحشتناکش را چگونه درمان کرده بود؟!
اصلا… زنده بود؟
#پارتسیونه
#p39
به محض ورود به اتاقش، تیشرت مشکی رنگش را از تن میکند و خیره میشود به عکس دخترک خندانی که داشت تاب بازی میکرد.
نباید دلسوزی میکرد!
نباید فکرش را درگیر میکرد.
فکر ماهان درگیر خواهرکش شده بود مگر؟!
مقابل آینه میایستد و خیره میشود توی چشمان خودش…
– بس کن!
درب اتاقش که باز میشود، صاف میایستد و پانیذ با لبخند وارد اتاق میشود.
اخم کرده میپرسد
– تو اینجا چیکار میکنی؟!
پانیذ دستانش را پشت کمرش به هم قفل میکند و نگاهش را در اطراف میچرخاند.
– قبلا گفته بودم اخم جذابترت میکنه؟!
فک مردانهاش قفل میشود و مشتش عجیب هوس شکستن آن فک ظریف و زنانه را طلب دارد…
– برو بیرون!
پانیذ دلبرانه میخندد و لبش را میان دندان میگیرد
– ازم میترسی چرا کوروش؟! نترس! من چیزی به پدرت نگفتم!
نمیتواند خوددار بماند…
دست بزرگ و مردانهاش ناگهانی دور گردن ظریف پانیذ میپیچد و کمرش را محکم به در میکوبد..
– میکشمت پانیذ!
پانیذ دست روی دستش میگذارد و با اینکه راه نفسش بسته است، لبخند میزند
– پدرت هنوز نمیدونه من معشوقهی سابقتم کوروش… من قصد ندارم بهش بگم، نترس!
با چشمان گشاد شده و ترسناک سرش را جلو میبرد و میبیند که رنگ پانیذ میپرد…
مثل سگ میترسد و یاغیگری میکند؟!
– با من بازی نکن پانیذ! من و که میشناسی!
– میشناسمت…
**باز که شما خوانندهای خوشگل من نه نظر میدین نه امتیاز😮💨😪
من چطور حوصلم بکشه هرشب پارت بزارم🤨
ممنون قاصدک جان
ولی واقعا کوتاه بودا
چون چیز زیادی نوشته نشده بود
🙏🙏
منتظر پارت بعدی هستیم
رمان قشنگی هستش
خیلی رمان قشنگیه مرسی از نویسنده 💜
مرسی قاصدک جونم خداقوت
کوروش خیلی بی وجدانه طفلک ماهور که تاوان کار برادرش رو داد