رمان مفت برپارت ۱۱

4.4
(152)

 

 

#p35

 

ماهان زودتر از مهران می رسد و با دیدن ماهور زیر پتو رو به مادرش می گوید

 

– خوابه؟

 

زن دل نگران روسری گلدارش را مرتب می کند و سرش را به چپ و راست تکان می دهد

 

– نه… دو روزه خواب و غذا نداره بچم.

 

سری تکان داده و پچ می زند

 

– تو یه چای درست کن من باهاش حرف بزنم ببینم چشه…

 

زن که از اتاق خارج می شود، ماهان در را بسته و سمت رخت خواب ماهور قدم برمی دارد

 

– شنیدم دردونه مریض شده!

 

لرزش تن ماهور را زیر پتو می بیند و بالای سرش می نشیند

 

– پاشو ببینمت بچه…

 

ماهور با صدایی خفه می گوید

 

– خوبم داداش… قرص خوردم الان بهتر می شم.

 

ماهان اما بی اهمیت به جمله ی خواهرک کوچکش، دست دراز کرده و پتو را کنار می زند

 

– گفتم پاشو ببینمت!

 

با دیدن چهره ی غرق در اشک خواهرش اخم غلیظی میان ابر.وهایش می نشیند و پشت دستش را روی پیشانی خیسش می گذارد

 

– چرا گریه می کنی؟ پاشو ببرمت دکتر داری تو تب می سوزی بچه!

 

دخترک از ترس از برادرش فاصله می گیرد و انگار قرار است ماهان از توی نگاهش بخواند اتفاقات پیش آمده را…

 

– نمی خواد… خوبم.

 

– داری تو تب می سوزی! عین ابر بهار داری اشک می ریزی و دم از خوب بودن می زنی؟ سرما خوردی؟

 

پتو را بیشتر روی تنش می کشد و شالش را مرتب می کند تا نگاه تیز برادرش خونمردگی های روی گردنش را شکار نکند و حالش به هم می خورد از خودش…

 

#پارت‌سی‌وشش

#p36

 

– داداش به خدا خوبم…

 

ماهان میان کلامش با تشر می گوید

 

– حالا چرا اینقدر خودت و عین این پیرزنا چادر چاقور کردی؟ باز کن بذار تبت بیاد پایین.

 

دخترک توی خودش مچاله می شود و ماهان پتو را کنار می زند

 

– پاشو صورتت رو بشور…

 

گریان برادرش را صدا می کند

 

– داداش…

 

ماهان اما بی توجه به لحن نالانش تهدید می کند

 

– تبت پایین نیاد مجبور می شم ببرمت درمونگاه… پس همکاری کن.

 

دخترک بغض کرده روی پاهای لرزانش می ایستد

 

– باشه…

 

دلش مچاله می شود برای لحن مظلومانه ی دردانه اش…

می ایستد و دست دور شانه های نحیف و تب زده اش حلقه می کند

 

– بغض نکن دردونه… تبت باید بیاد پایین.

 

شالش را چنگ می زند تا از دور گردنش باز نشود و بغضش سخت تر می شود…

آرام از آغوش ماهان بیرون می آید و سمت در قدم برمی دارد و سرگیجه ی نفرت انگیزی دارد.

 

– منم بیام کمکت؟

 

وحشت زده، خیلی سریع مخالفت می کند

 

– نه… خودم می تونم.

 

– تو سینک بشور نرو بیرون عرق کردی هوا سرده.

 

باشه ی آرامی زیر لب نجوا می کند و از اتاق خارج می شود، مادرش با دیدنش قربان صدقه اش می رود

 

– دور سرت بگردم مادر… گریه نکن.

 

با سری پایین وارد اشپزخانه می شود و شیر آب سرد را باز می کند…

بی اهمیت به یخ زدگی اش، دستانش را زیر آب می برد و تنش مانند بید از سرمای آب می لرزد.

 

– – بزار من بشورم…

 

ماهان که کنارش می ایستد خیلی سریع مشت دستش را پر آب می کند و روی صورتش می پاشد و ماهان زیر لب غر غر می کند

 

– لجبازی دیگه!

 

#پارت‌سی‌وهفت

#p37

 

دست و صورتش را می‌شوید و از ترس دکتر رفتن، به اصرار ماهان یک کاسه سوپ می‌خورد.

 

مهران هم سر می‌رسد و با دیدن خواهرکش، همانطور که کفش‌هایش را در می‌آورد می‌گوید

 

– چی شده این بچه؟!

 

– هیچی داداش مامان یکم بزرگش کرده. حجره رو به کی سپردی؟

 

نگاه کوتاهی به ماهان می‌اندازد و کنار ماهور می‌نشیند

 

– قاسم… دکتر بردینش؟!

 

خجالت زده سرش را پایین می‌اندازد… هر دو کار و بارشان را رها کرده و به خاطر او آمده بودند و خبر نداشتند دو شب پیش، او میان بازوان یک مرد غریبه….

 

– ماهور با توام بچه!

 

تکان شدیدی می‌خورد و سمت مهران می‌چرخد…

نگاه تب دارش دل برادر بزرگش را به درد می‌آورد و بی‌طاقت پشت دستش را روی پیشانی ماهور می‌گذارد

 

– تب داره ماهان… پاشو ببرش درمونگاه…

 

– من اومدم داشت می‌سوخت الآن اومد پایین… نمیاد که سرتق…

 

سرش را عقب می‌کشد

 

– خوبم داداش…

 

مادرش که چای می‌آورد حواس مهران پرت می‌شود و از مادرش تشکر می‌کند

 

– ممنون مامان، بشین پادرد داری…

 

– این بچه دو روزه من و زابراه کرده… هزار بار می‌گم از زیر اون پتو بیا بیرون، مگه حرف گوش می‌کنه؟! پیر شدم از دست این یه الف دختر!

 

– مادرش گلایه می‌کند و ماهان بار دیگر میزان تب ماهور را با پشت انگشتانش اندازه می‌گیرد

 

– از بس لوسش کردین… باید زور بالا سرش باشه.

 

– من لوسش کردم یا شما و آقاجونتون؟! از برگ گل نازک‌تر نگفتین به دردونه‌تون شده این دختر نازک نارنجی دیگه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 152

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان زئوس 3.3 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به…

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین Mg
3 ماه قبل

وای خدا بمیرم واسش خدا لعنت کنه کوروش عوضی رو

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x