#p35
ماهان زودتر از مهران می رسد و با دیدن ماهور زیر پتو رو به مادرش می گوید
– خوابه؟
زن دل نگران روسری گلدارش را مرتب می کند و سرش را به چپ و راست تکان می دهد
– نه… دو روزه خواب و غذا نداره بچم.
سری تکان داده و پچ می زند
– تو یه چای درست کن من باهاش حرف بزنم ببینم چشه…
زن که از اتاق خارج می شود، ماهان در را بسته و سمت رخت خواب ماهور قدم برمی دارد
– شنیدم دردونه مریض شده!
لرزش تن ماهور را زیر پتو می بیند و بالای سرش می نشیند
– پاشو ببینمت بچه…
ماهور با صدایی خفه می گوید
– خوبم داداش… قرص خوردم الان بهتر می شم.
ماهان اما بی اهمیت به جمله ی خواهرک کوچکش، دست دراز کرده و پتو را کنار می زند
– گفتم پاشو ببینمت!
با دیدن چهره ی غرق در اشک خواهرش اخم غلیظی میان ابر.وهایش می نشیند و پشت دستش را روی پیشانی خیسش می گذارد
– چرا گریه می کنی؟ پاشو ببرمت دکتر داری تو تب می سوزی بچه!
دخترک از ترس از برادرش فاصله می گیرد و انگار قرار است ماهان از توی نگاهش بخواند اتفاقات پیش آمده را…
– نمی خواد… خوبم.
– داری تو تب می سوزی! عین ابر بهار داری اشک می ریزی و دم از خوب بودن می زنی؟ سرما خوردی؟
پتو را بیشتر روی تنش می کشد و شالش را مرتب می کند تا نگاه تیز برادرش خونمردگی های روی گردنش را شکار نکند و حالش به هم می خورد از خودش…
#پارتسیوشش
#p36
– داداش به خدا خوبم…
ماهان میان کلامش با تشر می گوید
– حالا چرا اینقدر خودت و عین این پیرزنا چادر چاقور کردی؟ باز کن بذار تبت بیاد پایین.
دخترک توی خودش مچاله می شود و ماهان پتو را کنار می زند
– پاشو صورتت رو بشور…
گریان برادرش را صدا می کند
– داداش…
ماهان اما بی توجه به لحن نالانش تهدید می کند
– تبت پایین نیاد مجبور می شم ببرمت درمونگاه… پس همکاری کن.
دخترک بغض کرده روی پاهای لرزانش می ایستد
– باشه…
دلش مچاله می شود برای لحن مظلومانه ی دردانه اش…
می ایستد و دست دور شانه های نحیف و تب زده اش حلقه می کند
– بغض نکن دردونه… تبت باید بیاد پایین.
شالش را چنگ می زند تا از دور گردنش باز نشود و بغضش سخت تر می شود…
آرام از آغوش ماهان بیرون می آید و سمت در قدم برمی دارد و سرگیجه ی نفرت انگیزی دارد.
– منم بیام کمکت؟
وحشت زده، خیلی سریع مخالفت می کند
– نه… خودم می تونم.
– تو سینک بشور نرو بیرون عرق کردی هوا سرده.
باشه ی آرامی زیر لب نجوا می کند و از اتاق خارج می شود، مادرش با دیدنش قربان صدقه اش می رود
– دور سرت بگردم مادر… گریه نکن.
با سری پایین وارد اشپزخانه می شود و شیر آب سرد را باز می کند…
بی اهمیت به یخ زدگی اش، دستانش را زیر آب می برد و تنش مانند بید از سرمای آب می لرزد.
– – بزار من بشورم…
ماهان که کنارش می ایستد خیلی سریع مشت دستش را پر آب می کند و روی صورتش می پاشد و ماهان زیر لب غر غر می کند
– لجبازی دیگه!
#پارتسیوهفت
#p37
دست و صورتش را میشوید و از ترس دکتر رفتن، به اصرار ماهان یک کاسه سوپ میخورد.
مهران هم سر میرسد و با دیدن خواهرکش، همانطور که کفشهایش را در میآورد میگوید
– چی شده این بچه؟!
– هیچی داداش مامان یکم بزرگش کرده. حجره رو به کی سپردی؟
نگاه کوتاهی به ماهان میاندازد و کنار ماهور مینشیند
– قاسم… دکتر بردینش؟!
خجالت زده سرش را پایین میاندازد… هر دو کار و بارشان را رها کرده و به خاطر او آمده بودند و خبر نداشتند دو شب پیش، او میان بازوان یک مرد غریبه….
– ماهور با توام بچه!
تکان شدیدی میخورد و سمت مهران میچرخد…
نگاه تب دارش دل برادر بزرگش را به درد میآورد و بیطاقت پشت دستش را روی پیشانی ماهور میگذارد
– تب داره ماهان… پاشو ببرش درمونگاه…
– من اومدم داشت میسوخت الآن اومد پایین… نمیاد که سرتق…
سرش را عقب میکشد
– خوبم داداش…
مادرش که چای میآورد حواس مهران پرت میشود و از مادرش تشکر میکند
– ممنون مامان، بشین پادرد داری…
– این بچه دو روزه من و زابراه کرده… هزار بار میگم از زیر اون پتو بیا بیرون، مگه حرف گوش میکنه؟! پیر شدم از دست این یه الف دختر!
– مادرش گلایه میکند و ماهان بار دیگر میزان تب ماهور را با پشت انگشتانش اندازه میگیرد
– از بس لوسش کردین… باید زور بالا سرش باشه.
– من لوسش کردم یا شما و آقاجونتون؟! از برگ گل نازکتر نگفتین به دردونهتون شده این دختر نازک نارنجی دیگه.
وای خدا بمیرم واسش خدا لعنت کنه کوروش عوضی رو