رمان مفت برپارت ۱۴

4.4
(177)

 

ــ

#p43

〰〰〰〰〰〰〰

همانطور که ناخنش را با دندان می‌کند، نگاهش حروف را دنبال می‌کند.

هیچ چیز از محتوای کتاب نمی‌فهمد و این روزها چندین بار به حاطر حواس پرتی‌اش توی کلاس حرف شنیده بود.

 

– ماهور؟!

 

کتابش را بیشتر به چشمانش نزدیک‌تر می‌کند. انگار قرار است با از بین بردن فاصله، بیشتر بفهمد!

 

– ماهور مادر؟!

 

– بله مامان؟!

 

مادرش که توی چارچوب اتاق نمایان می‌شود، کتابش را بسته و کنار پایش می‌گذارد.

منتظر خیره بادرش می‌شود که زن با پا درد بدی که دارد، مقابل دخترکش می‌نشیند.

 

– درس می‌خونی مادر؟!

 

سرش را بالا و پایین یرده و نگاهش را به کتاب قطور زیستش می‌دوزد.

 

– اوهوم… فردا امتحان دارم.

 

مادرش لبخند بزرگی می‌زند…

یقین دارد ماهورش دکتر می‌شود و پاهای او را درمان می‌کند.

 

– دور سرت بگردم، مهران گفت آماده شی امروز ناهار می‌برتت بیرون.

 

متعجب چشم گشاد می‌کند

 

– داداش مهران؟ من و؟!

 

مادرش با مهربانی دست روی سرش می‌کشد و لبخند می‌زند. دخترکش را یک سرماخوردگی ساده طوری از پای درآورده بود که چند کیلو لاغرتر شده بود و چهره‌اش به زردی می‌زد.

 

– آره مادر… آمادو شو تا ده دقیقه‌ی دیگه می‌رسه.

 

دلش ناگهانی می‌جوشد.

افکاری ناخوش‌آیند توی مغزش قد می‌کشد و نکند فهمیده باشد؟!

نکند آن مردِ نامرد همه چیز را به برادرش گفته باشد؟!

نکند….

 

#پارت‌چهل‌وچهار

#p44

 

یقه‌ی دورس پاییزه‌اش را چنگ می‌زند و مادرش بلند می‌شود

 

– ای خدا… پاشو مادر… پاشو یه هوایی هم می‌خوری بیرون.

 

مادرش اتاق را ترک می‌کند او اما با استرس و ترس انگشتانش را به هم می‌پیچد.

آن مرد هم پیدایش نبود…

از مدرسه و زندگیش یک شبه غیبش زده بود.

 

اگر درد و خونریزی وحشتناکش نبود فکر می‌کرد آن شب فقط یک کابوس وحشتناک بوده است.

 

بغضش می‌گیرد.

از خودش بیشتر از آن مرد حالش به هم می‌خورد موقع به یادآوری لحظات آن شب.

 

آن قدر خودش را با افکار نحس می‌خورد و می‌خورد که ده دقیقه تمام می‌شود و صدای مهران که از بیرون اتاق می‌آید، او را به خودش می‌آورد.

 

لبش را می‌گزد…

کتابش را توی کیفش می‌چپاند و مادرش صدایش می‌کند و او با صدایی که لرزش دارد می‌گوید

 

– الآن میام مامان.

 

از روی همان لباس‌های توی خانه‌اش مانتو و شلوار ساده‌ای می‌پوشد و روسری گلداری سرش می‌کند.

 

بدون اینکه خودش را توی آینه نگاهی بیاندازد از اتاق خارج می‌شود و روزهایت مقابل آینه قرار نگرفته است.

 

انعکاس تصویر توی آینه، مشمئز کننده است.

 

سلام کوتاهی به برادرش می‌دهد و مهران با جدیت سر تکان می‌دهد و توی دل او بیشتر فرو می‌ریزد.

فهمیده بود؟!

 

کاش خدا همین حالا نفسش را می‌گرفت.

 

با مادرش خداحافظی می‌کند و همراه مهران از خانه خارج می‌شود.

زانوانش هم مانند دل کوچکش می‌لرزد و نای قدم برداشتن ندارد.

 

مهران جلوتر از او سوار ماشینش می‌شود و منتظر می‌ماند و ماهور جان ندارد درب را باز کرده و بنشیند.

 

مهران که تعللش را می‌بیند، خود از داخل در ماشین را باز کرده و کمی روی فرمان خم می‌شود تا خواهرش را ببیند

 

– بیا دیگه ماهور! چرا استخاره می‌کنی؟

 

پارت چهل و پنج

#p45

 

روی صندلی شاگرد جای می‌گیرد و توی خودش مچاله می‌شود.

مهران حین به حرکت درآوردن ماشین، نگاهی از گوشه‌ی چشم به خواهرش می‌اندازد.

 

– زمان خیلی زود می‌گذره… انگار همین دیروز بود که برای اولین بار دختری رو بغلم دادن که عین فرشته‌ها خواب بود و با خودش بوی بهشت آورده بود.

 

بزاق دهانش را قورت داده و نگاه به برادرش می‌دوزد. برادرش که بیست و هشت سال با او فاصله‌ی سنی دارد.

 

– خیلی کوچیک بودی…

 

سر پایین می‌اندازد و مهران این بار نگاهش می‌کند.

نگاهی برادرانه و پر از مهر…

 

– چقدر زود بزرگ شدی دردونه!

 

کف دستانش را به لباسش می‌کشد و نفسی مقطع می‌کشد… گویا مهران چیزی نمی‌داند و این ملاقات فقط یک دیدار معمولی است.

 

نمی‌داند در جواب جملات برادرش چه بگوید و مهران با خنده اضافه می‌کند

 

– تو برام با ارزش‌ترین کس تو این دنیایی ماهور… حتی با ارزش تر از سردار و نگین… می‌دونی دیگه؟!

 

حس عذاب وجدان مانند بختک به گلویش می‌چسبد…

حس عذابی که توی سرش جیغ می‌کشد تو به این خانواده خیانت کردی ماهور.

 

توی پارکینگ یک رستوران سنتی توقف می‌کند و حین باز کردن کمربندش می‌گوید

 

– پیاده شو…

 

کمربندش را بدون هیچ حرفی باز می‌کند و از ماشین پیاده می‌شود. با اینکه نمی‌تواند دلیل اینجا بودنشان را حدس بزند، اما همچنان آن اضطراب قبل را دارد.

 

با برادر بزرگش همراه می‌شود و روی یکی از تخت‌های کوچک نشیمن می‌نشیند.

موسیقی سنتی مازندرانی توی رستوران، با ولوم پایین پخش می‌شود و او هوس آش دوغ می‌کند.

 

نفسی عمیق می‌کشد و مهران قبل از اینکه بنشیند، می‌پرسد

 

– ناهار چی می‌خوری بگم آماده کنن؟!

 

لبی تر کرده و با اینکه میل شدیدی به آش دارد و بوی آش توی رستوران پیچیده، سرش را به چپ و راست تکان داده و می‌گوید

 

– یه چایی بخوریم… میلی به غذا ندارم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 177

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دانلود رمان سونامی 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش وفا، با خشمی که فروکش نمی…

دانلود رمان جرزن 4.3 (8)

بدون دیدگاه
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو به خودش جلب کردن… آشناییش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین Mg
3 ماه قبل

وای خدا بمیرم براش اصلا پارت اول حتی فکرشم نمی کردم کوروش عوضی باهاش اینجوری کرده باشه خدا لعنتش کنه و واقعا مرحبا به قلم بی نظیر نویسنده….ممنون قاصدک عزیزم

خواننده رمان
3 ماه قبل

بیچاره نکنه حامله شده

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x