#پارتنودوهفت
#p97
دخترک از وحشت چشمانش گرد میشود و کوروش با خشم بازویش را چسبیده و از روی تخت پایینش میکشد.
دستی که مشت میشود برای کوبیده شدن توی صورت دخترک را کنترل میکند و از توی اتاق بیرونش میکشد.
– آقا شما اینجا چیکار میکنی؟!
نگاهش طوری سمت دخترک یاغی مدرسهای تیز میشود که دخترک عقب کشیده و نگاه پر از ترحمش را به ماهور میدوزد.
– شلوارش رو نپوشیده…
با مغزی گر گرفته شلوار و لباس زیر ماهور را از دست منشی میگیرد و غرش میکند
– بپوش…
ماهور گریه میکند
– آقا… میخوای چیکار کنی؟
فریادش چهار ستون دخترها را میلرزاند
– بپوش گفتم!
نسیم جرأت به خرج داده و جلوتر میآید
– آقا بذار کمکش کنم!
بازوی ماهور لرزان را رها میکند تا نسیم کمکش کند و نسیم با دستانی لرزان لباس ریزش را به دستش میدهد.
– بدبخت شدیم…
زانوانش سست میشود و انگشتان قدرتمند کوروش دوباره بند بازویش میشود و رو به نسیم ترسیده تشر میزند
– زود باش…
دخترک سر تکان داده و خیلی زود شورت و شلوارش را تنش میکند و میایستد و کوروش دوباره پر از خشم غرش میکند
– برو سوار ماشین شو…
– آقا من خودم میرم چیزه….
نگاه تیز و برندهاش کلام دخترک را توی گلویش میبرد و سر پایین میاندازد
– چشم…
#پارتنودوهشت
#p98
از توی کیف پولش چند تراول دویست هزار تومنی بیرون میکشد و روی میز منشی میگذارد و بدون هیچ حرف اضافهای همراه دخترک لرزان کنارش از آن واحد نفرین شده بیرون میزند.
نسیم کنار ماشین گرانقیمتش ایستاده و هنوز شوکه به نظر میرسد…
معلم فیزیکشان اینجا، توی یک مطب دنبال ماهور آمده بود!
درب سمت شاگرد را باز میکند و تن لرزان ماهور را روی صندلی پرت میکند و رو به نسیم امر میکند
– منتظر چی هستی؟ سوار شو…
پشت رل جای می گیرد و به محض نشستن نسیم توی ماشین حرکت می کند.
– آدرس اینجا رو کی بهتون داده؟!
هیچکدام از دخترها حرفی نمیزند… نسیم ترسیده و ماهور اصلا گویا زنده نیست. صدای فریادش اما تکانی به تن هر دویشان وارد میکند و ماهور اشک میریزد
– کَرین؟!
قبل از اینکه نسیم چیزی بگوید، ماهور جان میکند
– من خودم پیدا کردم!
دندانهای مرد روی هم ساییده میشود و ماهور بالاخره جرأت پیدا کرده و سمتش میچرخد
– میخواستین چیکار کنم؟!
نیم نگاهی به چشمان اشکی و سرخ دخترک میکند و بی توجه رو به نسیم میپرسد
– آدرستون کجاست؟!
نسیم زیر لب آدرس میدهد و دیگر تا رسیدن به مقصد صدا از کسی درنمیآید جز فین فین و هق های ریز ماهور….
دخترک را با تهدید پیاده میکند و ماهور بعد از پیاده شدن نسیم به در ماشین میچسبد…
– حـ.. حالا… قراره چی بشه؟ چـ…چرا نذاشتین بندازمش؟!
به جای اینکه جواب دخترک گریان را بدهد یا سؤالاتش ذهنش را به هم بریزد غرش می.کند
– خفه شو…
#پارتنودونه
#p99
توی خودش مچاله میشود و دست روی لبهایش میگذارد تا صدای هق هقش به گوش مرد نرسد…
کوروش با مغزی گر گرفته سمت نزدیک کلینیکی که میشناسد میراند و ماهور با تنی لرزان به عواقب امروز فکر میکند.
– آقا… من باید بندازمش…
نتوانسته بود خفه بماند!
پای آبروی چندین و چند سالهی پدر و برادرانش میان بود!
ماشین را مقابل کلینیک خصوصی توقف کرده و امر میکند
– پیاده شو…
با لحنی گریان مینالد:
– آقا…
اما کوروش بیاهمیت خود پیاده میشود و کف دستش را برای ترساندن دخترک مچاله شدهی توی ماشین، روی سقف میکوبد
– پیاده شو…
گریان پیاده میشود و کوروش بازویش را چنگ میزند
– آقا کجا میریم..
بیتوجه به زر زر ها و نالههای ماهور وارد کلینیک میشود و دخترک را سمت پذیرش میکشاند.
تقاضای سونوگرافی میکند و زن میگوید نیم ساعتی باید منتظر بمانند…
برگهی ویزیت میگیرد و توی مطب با کمی زبان ریزی و لبخند دختر کش میتواند مراجعه کنندگان را راضی کند که همسرش به خاطر درد طاقتفرسایی که دارد، بدون نوبت سونوگرافی شود.
خودش هم همراه ماهور وارد اتاق دکتر میشود و دستور میدهد دخترک گریان روی تخت بخوابد.
– حاملهس… میگه درد داره…
دکتر روی صندلی چرخانش میچرخد و مایع لزجی روی شکمش میریزد
– کجا درد میکنه دخترم؟! به خاطر همین گریه میکنی؟!
لبهایش را روی هم میفشارد و کوروش جوابش را میدهد
– پهلوش درد میکنه…
دکتر آخرین تاریخ ماهانهاش را میپرسد و وقتی دخترک میگوید به یاد ندارد، سنش را میپرسد…
– ب…بیست سالمه…
این روزها یاد گرفته بود دروغ بگوید!
انگار عادت کرده بود!
#پارت صد
#P100
زن سونوگرافی می کند و با هر جمله ای که می گوید گوشت تن دخترک می ریزد…
– خب! مامان خانوم می دونستی یه فندوق کوچولو داره این جا جا باز می کنه واسه خودش؟
قطره اشکش از گوشه ی چشمش سر می خورد و میان موهایش گم می شود و سمت کوروش نگاه نمی کرد… وحشت زده است و تک تک استخوان هایش به رعشه افتاده
– حامله س؟
دکتر نگاه کوتاهی به کوروش می اندازد و می خندد
– بله… تبریک می گم بهتون! خانمتون هفت هفته س باردارن.
جان از تن دخترک می رود و پلک می بندد… انگار یکی دنیا را از زیر پایش کشیده باشد حس سقوط آزاد دارد. دکتر سونوگرافی اش تمام می شود و با لبخند و اب و تاب از سالم بودن نوزاد می گوید و اینکه نزد یک متخصص زنان برود…
برگه ی سونوگرافی را توی پاکت می گذارد و با آرزوی سلامتی پاکت را به دسنت کوروش می دهد و دخترک اما هنور روی تخت خشکش زده!
بغض دارد و می ترسد با صدای بلند زیر گریه بزند. بغض دارد توی گلویش را سوراخ می کند و کوروش وقتی تعللش را می بیند با خشمی خفته بازویش را می چسبد و از روی تخت پایینش می کشد.
– درد پهلوت هم می تونی به دکتر زنان بگی…
بی تفاوت به دکتر دخترک را از مطب بیرون کشیده و دخترک به محض خروج زار می زند
– تو رو خدا یه کاری کن… من نمی تونم این بچه رو نگه دارم.
همین جمله ی پر بغض دخترک کافی است برای شکل گرفتن افکار شوم توی ذهنش… برگه ی سونوگرافی توی دستش قرار دارد وقتی دخترک را توی ماشین پرت می کند و پشت فرمان جای می گیرد
– آقا تو رو خدا…
– خفه شو…
باز هم بدون اینکه توجهی به درد و زجه ی او بکند امر کرده بود خفه شود و مردک توی سینه اش دل نداشت؟! هق های ریزش ادامه داشت و کوروش در بی توجهی تمام رانندگی می کرد…
توی ذهنش اصلا افکار خوبی پرسه نمی زدند…
اما بالاخره تسلیم ان افکار شوم شده و ماشین را جایی هدایت می کند که نباید!
کوروش نامردترین و عوضی ترین مردیه که تو رمانا بوده خدا ازش نگذره استرسی شدم از دستش
اگر من ازدست این پسره ی نفهم تاآخر این رمان زنده موندم صددرصد عمر نوح میکنم🙄 بس که حرص میخورم قلبم به درداومد واسه ماهوربیچاره