#پارت صدویک
#p101
دخترک با نزدیک شدن به کوچه شان اشک هایش را پاک می کند و پچ می زند
– همین جا نگه دار آقا…
کوروش که بب تفاوت به مسیرش ادامه می دهد بزاق دهانش را قورت داده و اضافه می کند
– آقا خونمون هیأته محل شلوغه لطفا همین جا نگه دار…
مرد اما انگار نمی شنود…
نزدیک تر می شود و وقتی پیچ کوچه را دور می زند دخترک درممانده و وحشت زده ساعد دستش را چنگ می زند
– آقا… تو رو خدا… نزدیک تر نرین…
قلبش نمی زند…
سر خم می کند تا از دید ها پنهان بماند و التماسش می کند…
مردی که انگار توی سینه اش به جای قلب سنگ آهن گذاشته اند مگر رحمی به حالش می کند؟
ماشین را درست مقابل خانه ی حاج علی موحد نگه می دارد و نگاهش را به چند مرد جوان توی کوچه که مشغول وصل کردن پرچم هیأت هستند می کند… یکی پسر مهران است که با اخم خیره ی ماشین با شیشه های دودی است.
نگاهش را از سردار گرفته و سمت دخترک لرزانی که توی پاگرد ماشین پنهان شده و التماسش می کند کشیده می شود و نگاه وحشت زده ی کهربایی رنگش دلش را می لرزاند…
دلش می سوزد و برای چند لحظه دست و دلش می لرزد و پشیمان می شود اما…
ماهان را می بیند که از در بیرون می زند و با خنده چیزی به سردار می گوید!
خونش می جوشد و جلوی چشمانش پرده می اندازد و دیگر آن دخترک لرزان هم اهمیتی ندارد!
در ماشین را باز می کند و پیاده می شود و ماهان به محض دیدنش اخم غلیظی میان ابروهایش می نشاند و جلو می اید
– تو اینجا چیکار می کنی؟!
کوروش اما پوزخندی زده و ماشین را دور می زند و می بیند خشم توی نگاه ماهان را…
هنوز که چیزی نشده!
کنار در شاگرد می ایستد و به داخل خانه اشاره می کند
– اومدم هیأت!
#پارتصدودو
#p102
ماهان اخمی کور میان ابرو مینشاند و او با پوزخند در ماشین را باز میکند و نگاه به تن لرزان دخترک گریان میاندازد.
دلش… نباید بسوزد به آن جسم مچاله شده که بیصدا لب میزند:
« تو رو خدا»
– اینجا جای تو نیست… سوار شو از همون راهی که اومدی برگرد.
دندانهایش روی هم کلید میشوند و عجیب دلش میخواهد فک تراش خوردهی ماهان را پایین بیاورد و دهانش را صاف کند!
اما خونسردی نداشتهاش را حفظ کرده و خم میشود و بازوی لرزان ماهور را میگیرد و از توی ماشین بیرونش میکشد.
– اما من براتون مژده دارم!
ماهان با دیدن خواهر گریانش کنار کوروش مغزش سوت میکشد و قدم جلو برمیدارد که دخترک ترسیده عقب میکشد و همین کوروش را میخنداند!
– عه! ازش میترسی؟! داداشته که!
انگار یکی زبان دخترک را از حلقومش بیرون کشیده!
نمیتواند لبان روی هم دوخته شدهاش را از هم فاصله بدهد و ماهان با خشم میغرد
– دستتو غلاف کن تا قلمش نکردم!
کوروش میخندد و سردار هم جلو میآید
– ماهور بیا اینجا….
انگشتان مردانهاش توی بازوی نحیف دخترک فرو میرود که از درد خم میشود و اما جیکش درنمی.آید….
مرگ را حس میکند .
– از سر راهم برین کنار… آفرین. من با آقاتون کار دارم پسرا!
سردار نگاه به عموی خشمگینش که با کینه به چشمان خالی کوروش خیره است میچرخاند
– عمو!
#پارتصدوسه
#p103
جلوتر میرود تا دست خواهرش را بگیرد که کوروش پچ میزند
– سد راهم بشی گردن ظریف خواهرت رو میشکنم… برو کنار!
نگاه خشمگین ماهان اما سمت خواهرک لرزانش کشیده میشود
– بیا…
دخترک اما گویا تنش خشک شده…
انگار قلبش از حرکت ایستاده و خون توی رگهایش منجمد شده!
– مگه نمیبینی نمیاد؟! اگه نمیخوای آبرو ریزی کنم برو کنار فقط میخوام با آقات حرف بزنم.
ماهان اما دست روی شانهاش میکوبد
– میکشمت…
کوروی کمرش با ماشین برخورد میکند و اما قبل از اینکه ماهان کاری کند، مچ دستش را میگیرد و با یک حرکت ماهرانه طوری میپیچد که ماهان چرخیده و با نفس نفس پشت به او میایستد…
سر جلو میبرد و توی گوش مرد متعصبی که خونش به غلیان درآمده پچ پچ میکند
– خواهرت حاملهس! اگه اینطوری کنی که از ترس بچهش میوفته!
صدایش را تنها ماهان میشنود و انگار مغزش باد میکند و او صدا بالا برده و فریاد میکشد
– حاج علی؟!
ماهان را به جلو پرت میکند و دخترک بازویش را چنگ میزند
– تو رو خدا نکن آقا… داداشام بفهمن میکشنم…
دندان روی هم میسابد و حتی سمت دخترک نمیچرخد…
بار دیگر صدا میکند
– حاج علی!
دخترک با گریه میخواست بگریزد که دست کوروش دوباره بازویش را چنگ زده و مهارش کرده بود!
رحم الله من یقرا فاتحه مع الصلوات🤦
بیچاره ماهور و خانوادش