رمان مفت برپارت ۲۹

4.4
(176)

#پارت‌صد‌وچهار
#p104

– بی‌ناموس حرومزاده! ولش کن….

بی‌تفاوت به ماهانی فریاد کشیده بود، نگاه به حاج علی موحد دوخته بود که رنگش با دیدن اوی کینه‌ای پریده بود!

فشار دستش روی بازوی دخترک بیشتر می‌شود و دخترک زار می‌زند از درد طاقت‌فرسای دستش…

فک قفل شده‌اش نشان از خشمش می‌دهد و اما تلاشش برای عصبی نشدن به نتیجه می‌رسد

– دخترت رو از این مطب‌های زیرزمینی جمع کردم حاجی! انگار شکمش رو بالا آوردن.

جان از تن دخترک می‌رود و انگار خون توی رگ‌هایش منجمد می‌شود….
وحشت خروار خروار توی دلش می‌جوشد و برادرش سمتش هجوم می‌آورد

– حرف دهنت رو بفهم حرومزاده…

مهران است که این بار فریاد می‌کشد…
مهران است که سعی دارد آبرویشان را حفظ کند و مگر آبرویی مانده بود؟!

اهل هیأت همه یکی یکی به خاطر سر و صدا بیرون می‌آیند!

مهران درشت اندام است و قوی اما زورش به مرد خشمگین مقابلش نمی‌رسد و با یک هل او، به عقب پرتاب می‌شود

– واسه دعوا نیومدم حاجی، افسار پسرت رو بچسب.

حاج علی جلو می‌آید و از چشمانش خون می‌بارد….
همه‌ی اعضای هیأت نگاهشان به معرکه‌ایست که به راه افتاده و کوروش سرش را بالا می‌گیرد.

– دشمنی تو با ماست…

پوزخندش را همه می‌بینند جز دخترکی که زانوانش سست شده و چیزی تا فروپاشی‌اش نمانده…
ماهان همچنان در شوکی عظیم به سر می‌برد و سردار کنارش ایستاده…

– من با شما چه دشمنی باید داشته باشم حاجی؟!

پیرمرد رنگ به رخ ندارد و کوروش دست گذاشته روی ته‌تغاری‌اش…
دردانه‌ی موحدها همان دختری بود که از ترس می‌لرزید و نگاهش پایین بود

– اینجا همه می‌دونن ماهور من از برگ گل پاک‌تره… آدم باش و با آبروی یه بچه بازی نکن پسر… شرف نداری تو مگه؟!

با همان پوزخند بازوی دخترک را کشیده و جلوتر می‌آورد…
یاد ناله‌های پر از شهوت دخترک حین ا.رضا شدن می‌افتد…

– اوه! خانومی ببین چه بهت اعتماد هم دارن!

#پارت‌صدوپنج
#p105

هق هق ماهور دلش را به درد…. نمی‌آورد.
نباید بیاورد…
ماهور خواهر همان لاشی حرام زاده ای است که خواهرش را به سینه ی قبرستان فرستاده…

دخترک لرزان را رها کرده و جلوتر می رود… تنها یک قدم!
سرش را سمت حاج علی کشیده و توی گوشش آرام نجوا می‌کند

– اما انگار خوب نشناختی دخترت رو حاجی! حامله‌س… زنا کرده.

صدای پچ پچ‌ها… توی گوش دخترک گریان زنگ می‌خورد و نمی‌تواند نفس بکشد…
سنگینی نگاه‌ها کمرش را له می‌کنند
کاش همین حالا بیوفتد و بمیرد اما نبیند خمیدگی کمر پدر و برادرانش را….

دنیا انگار از زیر پایش کنار رفته و دور سرش می‌چرخد…
حالت تهوع دارد و داروهایی که دکتر داده انگار تنش را بی‌حس کرده…

صداهای اطرافش کم کم از بین می‌روند و گوش‌هایش را صدای آب پر می‌کند….
زانوانش سست‌تر می‌شوند و مقابل نگاه‌های اهالی هیأت روی زمین می‌افتد.

کوروش با پوزخند عقب می‌کشد تا تن نیمه‌جان دخترک را زنان محل دوره کننده و اما با فرود آمدن ناگهانی مشتی روی ابرویش، برق از سرش می‌پرد.

– می‌کشمت حروم‌زاده… به خواهر من انگ بی‌آبرویی می‌زنی؟! مگه من مثل تو بی‌غیرتم؟

سرش را تکان تندی می‌دهد و خیره توی چشمان مهران پوزخند می زند و پچ پچ می‌کند

– خواهرت خودش اومد خونه‌م…. با پای خودش.

تیر آخر را زده بود!
دخترک روی زمین افتاده و انگار غش کرده بود!
خون توی دهانش را روی زمین کنار پای مهران پرت کرده و می گوید

– مهران خان! چند سال پیش گندی که برادرت بالا اورد رو خوب تونستی لاپوشونی کنی! شکم بالا اومده ی خواهرت رو می خوای چیکار کنی؟

مهران با مغزی گر گرفته کف هر دو دستش را به سینه ی کوروش کوفته و کمرش را به ماشینش می کوبد

– گمشو بیشرف…

نگاه در اطراف می چرخاند و نگاهش برای چند لحظه روی جسم بی جان دخترک ثابت می ماند و سگ جان تر از این هاست که بمیرد!
دخترک خراب!

– خواهرت هرزه س… وقتی…

لب هایش را روی هم می دوزد!
کاملا بی اراده!
می خواست از آن شب بگوید برای سوزاندن دل موحد ها اما…
حسی گنگ مانعش شده بود…

#پارت صدوشش
#p106

عقب می کشد و با پوزخند سوار ماشینش می شود…
دخترک همانجا کنار ماشین افتاده و زنان سعی دارند به هوشش بیاورند وقتی او بی تفاوت پا روی گاز می فشارد و از آن محل شوم با تیکاف محکمی بیرون می زند!

دستانش دور فرمان می پیچند و مغزش انگار توسط یک جانور موذی و وحشی جویده می شود!
چرا احساس بهتری نداشت!

بیشتر پا روی گاز می فشارد

» تو رو خدا نکن!«

تکان محکمی به سرش می دهد و ناگهانی اما وسط خیابان ترمز می کند که باعث به هم ریختن نظم خیابان شده و صدای اعتراض چند تن از رانندگان را در می آورد.

» اگه داداشام بفهمن می کشنم!«

آن ها نمی کشتند دردانه شان را…
نمی کشتند اما غیرت آن ها را می کشت! عداب وجدان و بیچارگی می کشتشان!

– کارت تموم شد کوروش!

واقعا تمام شده بود؟!
پس آن طفل معصوم توی شکم دردانه ی موحدها که اجازه ی سقط به آن نداده بود چه می شد؟

چنگی به موهایش زنده و به عقب هلشان می دهد

– به من ربطی نداره… حالا می تونه بندازه!

نمی داند چگونه خودش را به خانه می رساند و پانیذ مانند یک انگل سمج باز هم به محض ورود به مغزش می چسبد

– اوه! چی شده کوروش خان؟

پلک می بندد تا آرام بماند و خطایی نکند اما حرکت انگشتان ظریف دخترک روی کتفش مانع می شود! دستش را ناگهانی می چسبد و طوری می پیچد که نفس پانیذ قطع شده و جیغ بلندی می کشد.

– چند بار گفتم جلوی چشمم افتابی نشو پانیذ؟!

– ولم کن… شکست!

فشار دستش را بیشتر می کند و صدای ماهور لحظه ای مغز از هم پاشیده اش را رها نمی کند!

– می خوای خونت بیوفته گردنم؟!

– کوروش درد دارم، تو رو خدا!

ناگهانی رهایش کرده و با خشمی فرو خورده غرش می‌کند

– گمشو نمی‌خوام ببینمت هرزه!

#پارت‌صدوهفت
#p107

وارد اتاقش می‌شود…
هیچ چیز آنگونه که فکر می‌کرد نشده بود!

دخترک باردار بود و جنین توی شکمش ربطی مستقیم به او داشت! جز این، با اینکه به گونه‌ای انتقامش را گرفته بود، آرام نبود.

نمی‌توانست آن دخترک هرزه و کثیف را از ذهنش دور کند…
ماهور درست صدر افکار به هم ریخته‌اش قرار داشت و ممکن نبود پس زدنش!

تنش را روی تخت می‌اندازد و پلک می‌بندد…
نگاه گریان دخترک مقابل پلک‌های بسته‌اش نمایان می‌شود و صدای التماس‌هایش توی گوشش می‌پیچد…

دیوانه کننده بود صدای دخترک…
هر چه داشت توی ذهنش با خودش می‌جنگید برای ثابت کردن هرزگی دخترک فایده نداشت‌..

دلش سوخته بود برایش!
برای آن نگاه ترسیده و وحشت زده‌اش…
برای آن صدای لرزان و شکسته‌اش…
دلش، برای بی‌پناهی و بیچارگی ماهور موحد سوخته بود…

– نباید بسوزه…

دست به سینه‌اش می‌کوبد و نگاهش را به سقف می‌دوزد

– دلت نباید بسوزه کوروش!

بی‌فایده بود آمدنش به خانه…
حتی اینجا هم آرامش نداشت. صدای دخترک لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد.

از روی تخت پایین می‌آید
شاید آب تنی آرامش می‌کرد!

حوله‌اش را برمی‌دارد و از اتاقش بیرون می‌زند.
به خاطر روبرو نشدن با پانیذ سوار آسانسور می‌شود و شاسی زیرزمین را می‌فشارد.

به محض رسیدن کنار استخر پیراهنش را از تنش می‌کَند و همراه حوله روی صندلی استخری می‌اندازد.

«- تو رو خدا آقا»

شلوارش را درمی‌آورد و ناگهانی خودش را توی آب می‌اندازد و حتی زیر آب هم التماس‌های ماهور را می‌شنود.

شنا می‌کند…
آنقدری که عضلاتش درد می‌گیرند و نفسش با تقلا بالا می‌آید…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 176

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ماهی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی و برگشت به تهران، ماهی به…

دانلود رمان فودوشین 3.5 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند. خواهرش بخاطر آرامش مدام عروسیش را…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ماه قبل

مردک پست 😬

تارا فرهادی
2 ماه قبل

یه دنیا تشکر قاصدکی

شاید وقت نکنم کامنت بزارم اما همیشه امتیازمو میدم گلی
ومخصوصا عاشق این رمان های جدیدم❤️❤️❤️🥺
گل گازانیا
شوکا

نازنین Mg
2 ماه قبل

الهی خدا ازسرت نگذره مردک متجاوز خوبه بهش دارو داد بعدم مستش کرد بازم میگه هرزه آخه هرزه تویی مردک …..عاشقتم قاصدک جونم

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x