رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 36

4.5
(21)

آروم برگشت سمتم ولی بهم نگاه کرد . همون‌طور که سرش پایین بود گفت : شرمنده من وقت ندارم ، باشه یه وقت دیگه .
بعد هم همون‌جوری برگشت رفت سمت اتاق اساتید .
بیشعور ضایعم کرد . تقصیر منه که غرورمو شکستم . نباید بهش رو میدادم .
با عصبانیت از دانشگاه زدم بیرون . پونه رو دیدم که بیرون کنار ماشینش وایساده بود . تا منو دید گفت : چیشد گفتی بهش ؟
_نه بابا ، عقده ای برگشت گفت وقت ندارم ، ایشالا یه وقت دیگه .
_عیب نداره بیا بریم ‌. دیرمون میشه ها ؟ تو مگه شرکت نداری ؟
_گور بابای شرکتی که این رعیسشه . گل بگیرن در اون شرکتو .
_خوب حالا جوش نزن . واسه پوستت خوب نیس . سوارشو بریم .
وقتی رسیدم خونه ، زود حاضر شدم رفتم شرکت . دلم نمی‌خواست بهش رو بدم . زود رفتم اتاقم و به کارام رسیدگی کردم .
وسط کار هی چند بار به سرم زد برم اتاقش قضیه پول عمل بابا رو بهش بگم .
یه بار هم از جام بلند شدم تا دم در اتاق رفتم که برم بیرون ولی پشیمون شدم . اصلا ارزششو نداشت بخاطرش غرورمو بشکنم .
بیخیال شدم و نشستم پای کارام . اون روز واسم جالب بود که آریا اصلا از اتاقش بیرون نیومد . نمی‌دونم چش شده بود

****
چند روز گذشته بود . آریا هنوز همون طوری بود . تو اون چند روز دیر میومد شرکت ، زودم میرفت خونه .
اصلا از اتاقش بیرون نمیومد . کمتر میدیدمش . درسته زیاد میونه ام خوب نبود ولی یجورایی دلم واسش تنگ شده بود . حتی واسه مغرور بازیاش ، لجباز بودنش و زور گفتناش هم دلم تنگ شده بود .
ساعت هشت شب بود . پونه بهم زنگ زد : به به رفیق گرامی ، حالی ازمون نمیپرسی . چند روزه تو خودتی ، چیزی شده به ما نمیگی؟
_نه بابا چی میخواستی بشه ؟ روم نمیشه قضیه پول عمل بابا رو به آریا بگم . یعنی یه جورایی نمی‌خوام غرورمو بشکونم . چون اون روز تو دانشگاه ضایعم کرد ، منم دیگه تصمیم گرفتم عین خودش باشم.
_آره آفرین خوب کاری میکنی . بهش محل نده . هروقت هم اسم پولو آورد اونوقت همه چیو بگو .
_اوهوم
_ولی این قبول نیستا . تو چرا چند روزه گرفته ای ؟ چرا منتظر نمیشی دانشگاه که تموم شد باهم بریم خونه ؟
پونه راست میگفت . این چند روز که با آریا کار نداشتم و نمیدیدمش انگار یه چیزی کم بود . حال و حوصله کار کردن نداشتم . تو دانشگاه هم زیاد حواسم به درس نبود . با بچه ها هم کمتر حرف میزدم .
دوست داشتم اذیتش کنم، باهاش ور برم . این چند روز که نبود انگار واقعا حوصله هیچکیو نداشتم . فک کنم داشتم کم کن بهش وابسته میشدم .
به پونه الکی گفتم : باور کن حالم خوبه چیزی نیست . فقط متین یکم اذیتم می‌کنه . چند وقته رفته رو مخم. باید دست به سرش کنم .
_اون مرتیکه دست بردار نیست ؟ چی از جون تو میخواد ؟ یبار اذیتت کرد بس نبود ؟

_تموم عکسامو نگه داشته . با همونا هم داره تهدیدم می‌کنه . کاری از دستم بر نمیاد .
_مگه تو هم ازش عکس نداشتی ؟ تو هم میتونی راحت اونو لو بدی
_دیگه عکسی نیست
_یعنی چی ؟ چی داری میگی تو؟
_من خر فک کردم اون موقعی که از زندگیم رفت دیگه برنمی‌گرده . واسه همینم عکساشو پاره کردم . چون نمیخواستم هیچ ردی ازش تو زندگیم بمونه . ولی اون نامرد دوباره برگشت .
_واقعا خاک . چرا انقد بی فکری تو دختر ؟ نمیگی ممکنه یه روز دوباره بخواد تهدیدت کنه ؟ تو که میدونستی اون چقدر کثیفه .
_میدونم ، نمیخواد سرزنشم کنی .
_حالا تو غصه نخور . همینجوریشم چند روزه دمغی ، یه سه چهار روز دیگه هم بگذره میترسم افسردگی بگیری .
_میگی چیکار کنم ؟ دستم به هیج جا بند نیست . متین عین مته رو مخمه .
_قربونت برم من ، فردا که اومدی دانشگاه یه فکری براش میکنیم.
_باشه فعلا .
گوشیو قطع کردم و پرت کردم اونور . پونه که نمیدونست اعصابم از کجا خورده .
بدون اینکه به چیز دیگه ای فک کنم ، چشمامو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد .
صبح وقتی رفتم دانشگاه ، بدون اینکه برم پیش بچه ها رفتم پیش پونه .
تا منو دید گفت : حالت خوبه ، بهتر شدی ؟
_نه بابا ، مگه میتونم بهتر باشم ؟
_مگه متین بازم چیزی گفت ؟
_نه همون حرفای قدیمی .
_فعلا که چیزی نگفته . هروقت دوباره پیداش شد اون موقع بهم بزنگ فکرامونو بریزیم رو هم ، ببینیم چیکار میتونیم بکنیم . الانم دیگه بهش فکر نکن ، چون ارزش نداره .
بچه ها زیاد دور و برم نمیومدن . پونه بهشون گفته بود زیاد حالم خوب نیس ‌. اونا هم زیاد پیشم نمیومدن . اون روز هم وقتی آریا اومد کلاس بازم گرفته بود و موقع درس به هیچکی محل نمی‌داد .
وسط درس پونه بهم اس داد : این چشه؟ ؟ چرا چند روزه تو همه ؟ نکنه فهمیده تو ناراحتی خواسته همزادپنداری کنه یوقت تنها نباشی ؟ بعد ایموجیه خنده فرستاد .
براش نوشتم : کوفت ، لال بمیری تو .
من چه بدونم چشه ؟
بعد هم زود گوشیو خاموش کردم و انداختم تو کیفم .
وقتی کلاس تموم شد با پونه از کلاس زدیم بیرون ، پونه انقد منو میخندوند و همه رو مسخره میکرد که حالم نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود .
با هم دیگه سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه . پونه وسط راه واسم از بستنی فروشی آب آلبالو گرفت ، واسه خودشم آب پرتغال گرفت .
طفلی همش یکاری میکرد من حالم بهتر بشه.
وقتی رسیدم خونه ازش تشکر کردم و مستقیم رفتم اتاقم .
لباسامو عوض کردم و رفتم شرکت .

وقتی رسیدم شرکت ، با یلدا سلام کردم و زود رفتم اتاق . طبق معمول آریا نبود ، نمیدونستم تا کی میخواست این کاراش ادامه پیدا کنه .
زود رفتم اتاقم ، نشستم سرجام و مشغول کارام شدم . بعد از اینکه کارام تموم شد ، سرمو گذاشتم رو میز تا یکم استراحت کنم .
یعنی آریا چش شده ؟ دلیل این کاراش چیه ؟
تو این فکرا بودم که تلفن اتاقم زنگ خورد . برداشتم . صدای یلدا پیچید تو گوشی .
_جانم یلدا جان ؟
_هلما مهندس راد گفت بری اتاقش . باهات کار داره .
_تو مطمعنی؟
_آره عزیزم .
_باشه ممنون .
بعد هم تلفنو قطع کردم . به حق چیزای ندیده و نشنیده . یعنی آریا چیکارم داشت ؟ بعد از این همه مدت چرا اولین نفر میخواست منو ببینه ؟
به هرحال بهترین فرصت بود که بهش قضیه پول عمل بابا رو بگم .
از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون .
با ترس در زدم و رفتم تو .

_کارم داشتین ؟
تا منو دید سرشو آورد بالا و نگام کرد . بعد از پشت میزش بلند شد و اومد سمتم .
دو قدمیم وایساد.
ترسیدم یکم رفتم عقب .
_هلما من …
_تو چی ؟
_چجوری بگم راستش …
_چیزی شده ؟
_آره من …من
تا خواستم یه چیز بگم لبای داغشو محکم گذاشت رو لبای سردم . کل بدنم گر گرفت . انگار برق بهم وصل کرده بودن .
نمیدونم چرا ولی منم همراهیش کردم . دستشو گذاشت پشت کمرم . تا اومدم بازوشو بگیرم یکی در زد .
زود از هم جدا شدیم و رفتیم عقب .
یلدا بود : مهندس راد میتونم بیام داخل ؟
_چند لحظه صبر کنید .
آریا زود خودشو جمع و جور کرد و رفت پشت میزش نشست .
_بفرمایید تو .
یلدا درو باز کرد : ببخشید اینو پدرتون دادن گفتن یه نگاهی بهش بندازین .
_بیا بزار رو میز
یلدا هم رفت سمت میز و پوشه رو گذاشت رو میز و رفت .
با این که یلدا رفت ولی من هنوز تو شوک بودم .
نمی‌تونستم بیشتر از این تو اتاق بمونم ، از یه طرف معذب بودم . از یه طرف حالم خوب نبود .
بدون هیچ حرفی سرمو انداختم پایین و با همون حال بد از اتاق رفتم بیرون . یلدا داشت زیرزیرکی نگام میکرد . اهمیتی ندادم و زیر نگاه سنگینش رفتم اتاق .
وقتی رفتم اتاقم و درو بستم به در تکیه دادم .تو دلم آشوب بود . به معنای واقعی دلم زیرو رو شده بود . امروز برای اولین بار تو عمرم طعم بوسه رو چشیدم . بوسه ی مردی که نمی‌دونستم چه حسی بهش دارم ؟ ازش متنفرم یا عاشقشم؟
هرچی که بود حداقل دیگه ازش متنفر نبودم . یه حس خوب. حسی که نمی‌خواستم با هیچی عوضش کنم .
یه چیزایی تو وجودم داشت شکل می‌گرفت . وقتی به آریا و چند دقیقه قبل فکر میکردم بند دلم پاره میشد .
رفتم نشستم رو صندلی تا به بقیه کارام برسم ولی نمیتونستم . دیگه عقلم کار نمی‌کرد. انگار واقعا افسارمو داده بودم دست دلم . هی چند دقیقه یبار میرفتم سرکامپیوتر تا بقیه فاکتورا رو ببینم ولی یادم میرفت باید چیکار کنم .
تصمیم گرفتم کلا خاموشش کنم و سرمو گذاشتم رو میز . کلا اون روز نه من نه آریا تا آخر ساعت کاری از اتاقمون بیرون نیومدیم . آریا به هیچکی اجازه نمیداد بره اتاقش ، حتی به یلدا . اتاق باباشم نرفت .
منتظر شدم تا ساعت کاری تموم شه . وقتی ساعت کاری تموم شد ، رفتم از سوراخ کلید نگاه کردم . یلدا داشت وسایلشو جمع می‌کرد که بره . وقتی رفت ، بقیه هم رفتن . فقط آریا مونده بود . ترسیدم .
رفتم ازتو کشو کلیدو برداشتم و درو قفل کردم .
دو دقیقه بعد از اتاقش زد بیرون . داشت از شرکت میرفت بیرون که وسط راه وایساد.
برگشت سمت اتاقم . از لامپ روشنش فهمید که هنوز نرفتم .
اومد سمت اتاقم . دستشو برد بالا که در بزنه ولی یهو پشیمون شد و دستشو انداخت .
بعد هم زود برگشت و از شرکت زد بیرون .
یه نفس راحت کشیدم و آروم درو باز کردم .
وسایلمو جمع کردم و از شرکت اومدم بیرون .
عجیب بود امروز آریا با باباش نرفته بود . فک کنم اونم عین من حالش خراب بود که دلش نمی‌خواست کسیو ببینه . خداروشکر باباش هنوز تو شرکت بود. وگرنه آریا راحت میومد اتاقم .
یه جا خونده بودم وقتی دونفر همزمان حال دلشون خوب نیس و از هم خجالت میکشن ولی بازم دوست دارن که همدیگرو ببینن یعنی عاشق شدن و هنوز خودشون خبر ندارن . یعنی راجب منو آریا هم صدق میکرد؟

از شرکت زدم بیرون و زنگ زدم به اسنپ و زود رفتم خونه .
وقتی رسیدم خونه انقد حالم خراب بود که اصلا نفهمیدم به مامان سلام دادم یا نه . رفتم اتاقم و درو قفل کردم ‌. حالم اصلا خوب نبود . خواستم به پونه پیام بدم ولی یادم می‌رفت چی بنویسم ‌.
گوشیو پرت کردم اونور و سرمو گذاشتم رو بالشت .
آریا چرا اینکارو باهام کرد ؟ چرا منو صدا زد ؟ چرا هیچی نگفت ؟ یعنی چی میخواست بگه ؟
تا شب همش این سوالا رو مخم بودن و ولم نمیکردن . حتی وقتی شب پیمان و بابا هم اومدن خونه نفهمیدم ‌.
وقتی فهمیدم که مامان صدام زد برای شام . ولی حتی میل به شام هم نداشتم .
به مامان گفتم میل ندارم . اون هم گیر نداد و رفت .
تا شب چند بار گوشیو برداشتم تا به پونه بگم . ولی همش یادم میرفت چی بگم و حواسم پرت میشد . شاید بهتر بود نگم . این یه راز بین من و آریا بود .ولی نه ، باید به پونه میگفتم . اگه نمیگفتم دیوونه میشدم .
اه آریا لعنت بهت که اینجوری داغونم کردی .
شب با هزار فکر و خیال خوابم برد . صبح ساعت هفت از خواب بیدار شدم . سرم خیلی درد میکرد . فک میکنم به خاطر این که دیشب زیاد نخوابیده بودم .
بعد از اینکه صبحونه خوردم یه مسکن هم خوردم و زود حاضر شدم رفتم دانشگاه .
از شانس گندم امروز با آریا کلاس داشتم . وقتی رسیدم دانشگاه ، زود رفتم کلاس پیش بچه ها . بهشون سلام کردم ولی زیاد باهاشون حرف نزدم چون هنوزم حالم عین قبل بود . زیاد فرق نکرده بودم .
رفتم پیش پونه . تا منو دید گفت : امروز بهتری ؟
_بدتر از قبل . یه اتفاقایی افتاده که بشنوی شاخ در میاری .
_چیشده ؟ بگو ببینم .
_الان نمیشه جلو بچه ها ، شک میکنن . کلاس تموم شد بهت میگم .
پونه تا اومد یه چیز بگه در کلاس باز شد و آریا اومد تو . دیگه اون اخم سابقو نداشت . همچنان مغرور بود ولی دیگه مثل قبل گرفته نبود .
لعنت بهت آریا ، کار خودتو کردی باید هم شاد و شنگول باشی .
خدا کنه همش شوخی باشه ، من طاقت عذاب کشیدن ندارم .
آریا وقتی درسو شروع کرد ، نمی‌دونم چرا داشتم انرژی میگرفتم . انگار همون طور که آریا عوض شده بود منم عوض شده بودم . وسط درس دادن وقتی برگشت یهویی چشمش خورد به من .
منم حواسم نبود که دوساعته لبخند رو لبمه . تا منو دید حواسش پرت شد و رشته کلام از دستش در رفت .
سرشو زود انداخت پایین و دوسه تا نفس عمیق کشید ‌. بعد از چند ثانیه بدون توجه به من دوباره درسو ادامه داد و تا آخر کلاس دیگه بهم نگاه نکرد ‌.
آخه من که میدونم یبار دیگه اینجوری نگات کنم کلا درس دادن یادت میره ، چرا میخوای ثابت کنی که نسبت به من بی توجهی ؟
وقتی کلاس تموم شد با پونه زود از کلاس زدیم بیرون . نمی‌خواستم دوباره با آریا تنها شم .
وقتی دونفری از دانشگاه زدیم بیرون زود سوار ماشین شدیم.
باید به پونه میگفتم . اگه نمیگفتم دق میکردم .
قبل از اینکه ماشینو روشن کنه گفتم : وایسا پونه .
با تعجب گفت : چیزی شده ؟
_راستش آره . همونی که قبل از کلاس خواستم بهت بگم .
_بگو ببینم .
_نمیخواستم بهت بگم . یعنی نمی‌خواستم به هیچکی بگم ولی دیدم اگه بهت نگم دیوونه میشم .
_بگو دیگه . جون ب سرم کردی .
_قول میدی بین خودمون بمونه ؟ به هیچکی نباید بگی حتی کامران و بچه ها .
_آره دیوونه . من سرم بره قولم نمیره . بگو .
_راستش دیروز …
_دیروز چی ؟
لب گزیدم و سرمو انداختم پایین .
بعد از چند ثانیه سرمو آوردم بالا و گفتم : دیروز تو شرکت آریا منو بوسید

پونه که اول هنگ بود ، بعدا که از هنگی دراومد ، یه چشمکی بهم زد و گفت : از اون بوسه عاشقونه ها ؟
نمی‌دونستم چی بگم . سرمو آروم تکون دادم .
_پس قضیه خاطرخواهیه . بعد هم یه تک خنده ای کرد
زود برگشتم سمت پنجره و رومو از پونه برگردوندم . نمی‌خواستم بیشتر از این خجالت بکشم .
پونه یه دونه زد به پام و گفت : پس جنابعالی هم دلت پیشش گیره .
_کی گفته ؟
_از حالتات معلومه خانم خوشگله . من عاشقا رو خوب میشناسم .
_پونه میشه بس کنی ؟ اینا رو نگفتم که اینجوری اذیتم کنی .
_خوب بابا چرا عصبانی میشی .
بعد ماشینو روشن کرد و راه افتاد .
پنج دقیقه بعد گفت : کی فکرشو میکرد شما دوتا که نزدیک یه ساله همش دارین باهم دعوا میکنین و نمی‌خواین سر به تن همدیگه باشه ، اینجوری عاشق و معشوق بشین یهویی ؟
خدایی باید تو کتاب رکوردهای گینس بنویسن .
یدونه محکم زدم به بازوش : چی داری میگی تو واسه خودت ؟ میگم هنوز هیچی معلوم نیس . چی واسه خودت میبری میدوزی ؟
_آره تو که راست میگی . درسته رادو نمیشه شناخت و هرروز با روز قبل فرق میکنه، ولی تو رو که میشناسم . چند ساله رفیقمی . دفعه اوله که اینجوری اونم با این خجالت و ترس داری راجب یکی حرف میزنی ‌. اونم راجب یه مرد.
اگه نشونه های عاشق شدن نیست پس چیه ؟
_نمیدونم . خودمم موندم . از دیروز هیچ کاری نمیتونم بکنم ، هرکاری میخوام بکنم یاد آریا و اون اتفاق میوفتم همه چی یادم میره . اصلا از دیروز حالم خوب نیس .
_حال خودت یا حال دلت ؟
یه نیشگون ازش گرفتم و یه آخ بلند گفت : بفرما اینم نشونه هاش . من میگم تو باور نمیکنی . لااقل اگه به من اعتماد نداری ، برو دو تا کتاب بخون که بفهمی دروغ نمیگم بهت .
_میشع دیگه راجبش حرف نزنیم ؟ زود منو برسون خونه ، باید برم شرکت .
_چشم خانم خانما . ولی یادت نره هرچی شد بیا به خودم بگو ، میتونم کمکت کنم .
_آها مثل الان ؟
_خو تو اومدی بهم گفتی منم نظرمو گفتم دیگه . بری از صد نفر دیگه هم بپرسی همینو بهت میگن . اصلا خودت برو تو گوگل سرچ کن . بزن ببین چی میاره واست . دیوونه معلومه بوسه جز عشق معنای دیگه ای نداره .
_باشه مرسی از راهنماییت . زود برسون منو خونه .
_آها میخوای بری شرکت ور دل آریا جونت؟
یه چش غره بهش رفتم که زود خودشو جمع و جور کرد .
بعد از اینکه پگاه منو رسوند خونه ، زود حاضر شدم و بدون اینکه به هیچی فکر کنم زود رفتم شرکت .
نمی‌دونستم از اینکه قراره بازم آریا رو ببینم خوشحال باشم یا نه .‌
حالم اصلا معلوم نبود . نمی‌دونستم چیکار کنم .
پونه راست می‌گفت ، انگار به جای خودم حال دلم خوب نبود .
رفتم شرکت و آروم به یلدا سلام دادم . زود رفتم اتاقم تا آریا رو نبینم .نمی‌خواستم امروز هیچکیو ببینم .
رفتم تو اتاقم و نشستم پشت صندلی . اتاق خیلی گرم بود . داشتم خفه میشدم . دوتا دکمه بالایی مانتومو باز کردم . از اینکه آریا دقیقا به فاصله یه اتاق باهام فاصله داشت دلهره داشتم .
قبل از اینکه کامپیوترو روشن کنم رفتم سمت پنجره و بازش کردم . شاید این هوا می‌تونست یکم حالمو بهتر کنه .
سرمو از پنجره بردم بیرون و راحت نفس کشیدم . سرمو که برگردوندم چشمم خورد به پنجره آریا . چرا تا حالا دقت نکرده بودم بهش .
پنجره اش درست یه متر با اتاقم فاصله داشت . پنجره اونم که باز بود ، راحت می‌تونستم هروقت که خواستم بشنوم تو اتاقش چی میگذره.
پنجره رو بستم و نشستم پای کامپیوتر . تا خواستم برم سراغ فاکتورا ، یاد دیروز افتادم که این موقع منو صدا کرد برم اتاقش .
بازم حواسم پرت شد و کلا فاکتورا رو فراموش کردم . یعنی آریا دیروز چیکارم داشت ؟ چرا صدام زد ؟ اصلا حواسم نبود که آریا دیروز یه حرفیو میخواست بهم بزنه ولی نگفت .
یعنی چی میخواست بگه ؟
بازم این فکرا اومدن سراغم . نکنه آریا هم راستی راستی …؟
نه بابا اون انقد مغروره که فقط بلده بقیه رو عاشق خودش کنه . خودش قبلاً گفته بود که اصلا به عشق اعتقاد نداره و به نظرش اصلا عشقی وجود نداره .
🍁🍁
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ترانه
ترانه
4 سال قبل

وااااای داره عالی میشه بازم پارت بزارین خیلی خوبه زیادم بزارین نویسنده جون ممنون بازم بزار هرچی زودتر😄☺

ترانه
4 سال قبل

سلام ادمین نمیخواهی پارت بگذارین توروخدا دو سه تا پارت بزارین

ترانه
ترانه
4 سال قبل

ادمین از ۵ روزهم زمان پارت گذاری گذشته ها پارت بزارین دیگه

ترانه
ترانه
4 سال قبل

ادمیییین ای بابا ینی چی این چه سایتیه که صدبار گفتم ولی پارت نمیگزارین هااااه😠😠😠😠

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x