رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 40

3.8
(26)

 

میخواستم به خودم ثابت کنم حسم بهت واقعیه یا نه .
منتظر یه فرصت بودم . تا این که پگاه اون بلا رو سرم آورد و رفت با مرد غریبه رو هم ریخت .
منم دیدم بهترین فرصته که ثابت بشه بهم .
ازت خواستم نقش دوست دخترمو بازی کنی . مطمعن بودم وقتی بهت میگم بال در میاری و چش بسته قبول میکنی .
ولی وقتی بهت گفتم تو اول قبول نکردی .
بعد هم که ازت خواهش کردم فقط به خاطر اینکه باباتو نجات بدی قبول کردی .
این واسم خیلی با ارزش بود . دختری که به خاطر خانواده اش حاضره تن به هرکاری بده بی نظیره .
باید اون دخترو پرستید . بعد از اون دیگه واقعا فهمیدم دوستت دارم و لحظه ای به حسم بهت شک نکردم .
همینو میخواستی بشنوی ؟ این که خیلی وقته تو دلم جا شدی و رفتی گوشه قلبم ؟ اگه نمی‌دونستی حالا بدون که این دل بی صاحاب خیلی وقته اسیر شده.

حرفای آریا عین پتک میخورد تو سرم.
نمیتونستم چیزایی که میگفتو هضم کنم . با این که منتظر بودم بگه دوسم داره ولی انتظار نداشتم این حرفا رو بزنه .
یعنی اون این همه مدت دوسم داشت و هیچی نگفته بود ؟
این همه اذیتم کرده بود ؟ اینا همش به خاطر دوست داشتن بود ؟
نه امکان نداره . اون اینا رو میگه که من باور کنم تو کارایی که کرده مقصر نبوده .حرفای عاشقونشو باور میکردم یا کاراشو ؟
بغض گلومو گرفته بود . با حرص گفتم : برو کنار می‌خوام برم .
_خواهش میکنم عجولانه تصمیم نگیر . به حرفام فک کن .
_نمیخوام به هیچی فک کنم . گفتم برو کنار .
بعد هم رفتم سمت در . آریا رو پس زدم و رفتم بیرون .
از ساختمون که اومدم بیرون با حرص یه لگد به ماشینش زدم و زنگ زدم به پونه که بیاد دنبالم .
اشکامو پاک کردم و منتظر شدم .
یه نیم ساعت بعد پونه پیداش شد .
یه بوق برام زد و سوار ماشینش شدم.
تا نشستم پونه گفت : این بالا مالا ها چیکار میکنی ؟ نکنه شرکت انتقال پیدا کرد به فرمانیه ؟
بعد هم خندید .
_برو پونه حوصله ندارم .
_تا نگی چیشده و واسه چی اومدی اینجا جایی نمیرم .
رو کردم سمتش تا یه چیز بهش بگم که یهو بغضم ترکید .
پونه با تعجب بغلم کرد و گفت : الهی قربونت برم . چرا گریه میکنی ؟ چیشده ؟
همون جور که بغل پونه گریه میکردم گفتم: آریا …
_آریا چی ؟ باز چیشده ؟ کاری کرده ؟
_بهم گفت که عاشقمه . خیلی وقته که عاشقمه .
یدونه محکم زد به بازومو گفت : خره این گریه کردن داره ؟ باید خوشحال باشی که .
من از اول بهت گفتم این یه حسایی داره بهت ولی تو باور نکردی .
حالا اینجا چیکار میکردی ؟
_منو آورد اینجا که یکم کمکش کنم واسه تزعین خونه جدیدش . با حرفاش خرم کرد . گفت تو دختری و سلیقت خوبه و فلان و بیسار .
من از کجا میدونستم منو آورده این جا حرف دلشو بهم بزنه ؟

_تو هم راحت بهش اعتماد کردی باهاش اومدی خونه خالی ؟ نگفتی یوقت بلا ملایی سرت میاره یا بهت دست درازی میکنه ؟ اگه ناقص میشدی چی ؟
_آریا رو میشناسم . اینجوری نیست .اون اگه میخواست زودتر از اینا این کارو کرده بود .
_همه اونایی که این بلاها سرشون میاد قبلش همینو میگفتن .
_اینا رو نگفتم که نصیحتم کنی . فعلا هم که چیزی نشده

_اگه خدایی نکرده چیزی میشد چی ؟
_ میشه بس کنی پونه ؟ الان به شنیدن این حرفا نیاز ندارم .
_منه خر هرچی بهت بگم تو گوش تو فرو نمیره .
_میشه راه بیوفتیم؟ میترسم آریا بیاد پایین ما رو ببینه .
پونه راه افتاد و چهل دقیقه بعد رسیدیم خونه .
وقتی جلو خونمون نگه داشت گفت : فعلا به هیچکس هیچی نگو . به هیچی هم فک نکن .
رفتارتم با آریا عین قبل ادامه بده . یوقت رفتارتو باهاش عوض نکنی که فک کنه حرفاش اثر گذاشته روت و داری بهش فکر میکنی ؟
_مطمعنی میتونم دووم بیارم ؟ اگه بازم به رفتاراش تو دانشگاه و شرکت ادامه داد چی ؟
_تو اگه محل ندی یا بی توجهی کنی اونم بیخیال میشه . نهایتش اینه که یه مدت افسردگی میگیره و داغون میشه .
به مرور زمان کم کم فراموش می‌کنه .
_اگه نکرد چی ؟
_میکنه . مطمعن باش فراموش میکنه . من اینجور آدما رو خوب میشناسم . اول ادعای عاشقی میکنن و ادای مجنونو در میارن ولی بعد از یه مدت شتر دیدی ندیدی .
سرمو انداخته بودم پایین و به کف ماشین زل زده بودم .
پونه دستمو گرفت و گفت : الهی قربونت برم من . نمی‌خواد به چیزای بیخود فکر کنی و خودتو درگیر کنی .
مگر اینکه…
با تعجب نگاش کردم : مگر اینکه چی ؟
بعد از چند ثانیه مکث گفت : مگر اینکه خودتم عاشق باشی .
بی اراده به چشاش زل زدم ‌. خودمم نمیدونستم عاشقشم یا نه .
نمی‌دونم تو نگاهم چیو خوند که گفت : از این نگاهت معلومه که ای دل غافل ، جنابعالی بدتر از آریایی .
اگه واقعا اینطوریه ، همه حرفایی که بهت زدمو فراموش کن .
به عاشقا هر چقدر هم نصیحت کنی ، فقط به یه جا گوش میدن .
دلشون .
صد نفر هم بهشون نصیحت کنن بازم اهمیت نمیدن .
وقتی با پونه کلی حرف زدم و آروم شدم از ماشین پیاده شدم و رفتم خونه .
مستقیم رفتم اتاقم و سرمو گذاشتم رو بالش .

***

_جانم سحر ؟
_عشقم امشب تولد یکی از بچه ها تو کافه اس . خواستم دعوتت کنم . خودش هنوز خبر نداره . بچه ها گفتن بهت زنگ بزنم ، دیدیم بدون تو خوش نمی‌گذره . میای ؟
_آرع میام. چرا که نه .آدرسو بگو .
_میفرستم برات . تا هشت اونجا باش . همه اون موقع جمع میشیم تو کافه .
_باشه فعلا .
یه ربع بعد آدرس کافه رو برام فرستاد.
تا لوکیشنو دیدم دهنم باز موند .
بدشانسی بیشتر از این ؟ کافه با شرکت یه ربع بیشتر فاصله نداشت . همینو کم داشتم .
شانس آوردم که امروز جمعس ، شرکت تعطیله وگرنه نمی‌دونستم به چه بهونه ای زود از شرکت بزنم بیرون .

ساعت شیش و نیم بود . رفتم حموم و یه دوش حسابی گرفتم . بعد که از حموم دراومدم ، موهامو با سشوار خشک کردم و نشستم جلو میز آرایش .
یه آرایشی کردم که خودم دهنم باز مونده بود . خیلی جیگر شده بودم .
بعد از اینکه کار صورتم تموم شد رفتم سر کمدم و یه مانتو مشکی پوشیدم .
یه شلوار لی قد نود هم پوشیدم . با یه شال کرمی که خیلی بهم میومد .
یه کیف دستی خوشگل هم برداشتم و از خونه زدم بیرون . ساعت نزدیکای هفت بود .
یه عطر خوش بو ولی گرون برای آناهیتا خریده بودم . امیدوارم خوشش بیاد

یه اسنپ گرفتم و رفتم کافه .
نیم ساعت بعد رسیدم . از ماشین پیاده شدم و رفتم تو کافه .
به جز من چهار پنج نفر دیگه هم بودن . فقط دخترا بودن البته . تا منو دیدن از جاشون بلند شدن و بهم سلام دادن .
منم گرم باهاشون سلام علیک کردم .
به جز سحر و فرناز بقیه رو نمی‌شناختم.
سحر رو کرد سمت بچه ها و گفت : بچه ها اینم هلما جون که خیلی تعریفشو میکردم .
_مرسی ، سحر جون به من خیلی لطف داره . خوشبختم از آشناییتون .
بعد از اینکه باهاشون آشنا شدم نشستم رو صندلی کنارشون .
حالا خوبه دونفر آشنا بودن وگرنه حوصلم سر میرفت .
نیم ساعت بعد وقتی آناهیتا اومد کافه همه بلند شدیم و با فشفشه های دستمون سوپرایزش کردیم .
بنده خدا کم مونده بود سکته رو بزنه . اصلا فکرشو نمی‌کرد این همه آدم اومدن اینجا که سوپرایزش کنن .
بعد هم یکی یکی همه رو بغل کرد .
وقتی کادو ها رو دادن ، منم آخرین نفر کادومو دادم .
کادوی من یه جورایی از همشون سر بود چون گرون بود . اونا نهایتش یه شال خریده بودن ولی من سنگ تموم گذاشته بودم .
بعد از اینکه کلی حرف زدیم و عکس گرفتیم و کافه دار هم ازمون فیلم گرفت و کیکو خوردیم ، ساعت نزدیکای یه ربع به یازده بود .
کافه چون سفارشی برای تولد آناهیتا بود هیچ مشتری توش نبود و فقط ما بودیم .
وقتی بچه ها کم کم داشتن میرفتن ، منم کیفمو برداشتم و از کافه اومدم بیرون.
سحر و فرناز داشتن سوار ماشینشون میشدن و میرفتن . فرناز تا منو دید گفت : هلما سوار شو میرسونیمت .
_نه مرسی من راهم دوره . فک کنم مسیرمون باهم یکی نیست .
بعد از کلی اصرار خلاصه خداحافظی کردن و رفتن .
شارژ نداشتم به اسنپ زنگ بزنم. منتظر ماشین دربستی شدم .
یکم بعد به بنز جلو پام نگه داشت . توشم دوتا پسر جوون بودن . یکیشون از پنجره سرشو آورد بیرون و گفت : خانم خوشگله افتخار میدی یه شبو با ما باشی ؟
قیافمو کج کردم و گفتم : برو مزاحم نشو.
پوزخند زد و گفت : ناز نکن دیگه . واسه یه شب چقدر میگیری ؟ ارزون حساب کن مشتری شیم .
تا خواستم جوابشو بدم ، یه صدای مردونه ای از پشت اومد : مرتیکه حرومزاده تو گوه میخوری رو ناموس مردم قیمت میزاری.
با تعجب برگشتم سمتش . آریا ؟ اون اینجا چیکار میکرد ؟ به من یه چش غزه ای رفت که فاتحه خودمو در جا خوندم.
پسره گفت : به تو چه ؟ چیکاره اشی؟
آریا در ماشینو باز کرد. بعد رو به پسره گفت : بیا پایین تا نشونت بدم من چیکاره اشم .
بعد هم یقه پسره روگرفت و از ماشین آوردتش بیرون . بعد هم که کتک و کتک کاری . آریا یه جوری میزد طرفو انگار دزد گرفته .
رفتم سمتشو گفتم : توروخدا ولش کن . اون یه غلطی کرد . ولش کن بزار بره .
بعد از اینکه کلی پسره رو کتک زد و خون از لب و لوچه پسره آویزون شد هلش داد اونور و گفت : اینم زدم تا یادت باشه دیگه واسه ناموس مردم قیمت نذاری .
پسره هم از ترسش زود رفت تو ماشینو در رفت . رفیقش چقد بی معرفت بود که حتی از ماشین پیاده نشد .
وقتی رفت از ترسم سر جام خشکم زد و جرعت نداشتم به آریا نگاه کنم .
با صدای عصبیش به خودم اومدم : برای تو من دارم .
بشین ماشین تا بیشتر از این عصبانی نشدم .
با ترس گفتم : م …من نمی…
با صدای دادش خودمو خیس کردم : خفه شو ، سوار شو تا سوارت نکردم .
دیگه نتونستم مخالفت کنم .
سوار ماشینش شدم و عین جت حرکت کرد .
جرعت نداشتم لام تا کام حرف بزنم . فقط بی حرف اشک میریختم .
با حرص همون‌جوری که به روبرو خیره بود گفت : منه خرو بگو فک کردم دیروز به خاطر حرفایی که بهت زدم شوکه شدی از خونه زدی بیرون .
نمیدونستم دلت نمی‌خواد از مهمونیای شبونه ات دل بکنی .چقد بهشون سرویس میدی ؟ چقد بهشون میدی بابت هر یه شب که زیرشون ….
بقیه حرفشو خورد . لال شده بود .
هر کدوم از حرفاش عین یه خنجر فرو می‌رفت تو قبلم . صدای شکستن قلبمو به وضوح شنیدم .

تا آخر راه فقط به پنجره ماشین زل زده بودم و عین ابر بهار گریه میکردم .
دم یه خونه نگه داشت ،واسم خیلی آشنا اومد .
با حرص از ماشین پیاده شد . بعد اومد در سمت منو باز کرد و با عصبانیت گفت : گمشو بیرون .
باور نمی‌کردم این همون آریای دیروز بود که می‌گفت عاشقتم .
صد و هشتاد درجه فرق کرده بود . با ترس بهش زل زدم و از ماشین اومدم بیرون.
درو محکم کوبید و منو هل داد سمت در خونه . یکم بعد یادم اومد این همون خونه ای بود که من ازپنجره اش فرار کردم. همون موقعی که فکر میکردم ایدز دارم .
رفتیم تو راهرو بعد هم سوار آسانسور شدیم .
سرم پایین بود . آریا هم همینطور . میدونستم وقتی برسیم بالا جنازمو میاره.
وقتی آسانسور نگه داشت و رفتیم خونه ، درو محکم بست و منو هل دادتو.
برگشتم سمتش تا یه چیز بگم که دیدم داره میاد سمتم . با ترس آروم آروم رفتم عقب ‌. اونم هی میومد جلو .
تا اینکه چسبیدم به دیوار ، اونم دو قدمیم وایساد .
دستشو گذاشت کنارم رو دیوار ، قاب درست کرد برام .
نفساش میخورد تو صورتم .
با چشمایی قرمز همون طوری که زل زده بود بهم گفت : منه احمقو بگو چه قدر ساده بودم . فک میکردم چقدر تو حجب و حیا داری که از حرفای من خجالت کشیدی . نگو خانم سرش یه جا دیگه گرمه . نمی‌دونستم کار اصلیت چیه ، وگرنه ….
نتونستم بیشتر از این تهمتاشو بشنوم . باید از خودم دفاع میکردم . حرفشو قطع کردم : وگرنه چی ؟ ها ؟ وگرنه چی ؟پشیمون شدی از حرفای دیروزت ؟ به غلط کردن افتادی ؟ بگو دیگه . بقیشو چرا نمیگی ؟
حداقل اینقدر مردونگی داشته باش که نزنی زیر حرفایی که دیروز بهم زدی . بزار یه روز بگذره بعد اینجوری بهم تهمت بزن . میخوای بدونی کجا بودم ؟ میخوای بدونی واسه چی اون وقت شب بیرون بودم ؟
امشب تولد یکی از دوستام بود . آناهیتا کشاورز . همکلاسیه دانشگاهمه ، از بخت بد شاگرد جنابعالی هم هست . رفته بودم کافه ، وقتی جشن تموم شد خواستم بیام خونه .
چند نفر از دوستام اصرار کردن باهاشون برم ولی مسیرمون با هم یکی نبود .خواستم زنگ بزنم به اسنپ گوشیم شارژ نداشت . منتظر تاکسی موندم . ولی نیومد . تا این که دوتا لاشخور پیداشون شد. بعدشم جنابعالی عین بختک ظاهر شدی .
اگه باور نداری میتونی از کافه دار بپرسی ، فیلم ازمون گرفته .
بد کردی آریا بد ، دیگه نمی‌شناسمت . تموم شدی واسم.
با تعجب دستشو از رو دیوار برداشت . بعد هم دستشو لای موهاش کشید و نشست رو مبل . سرشو گرفت لای دستاش و به زمین زل زده بود .
معلوم بود از حرفایی که زده پشیمونه .
ولی دیگه فایده نداره . اون بهم انگ هرزه بودن زد .
نشستم رو مبل و فقط به زمین خیره بودم ‌.
آریا همچنان سرش پایین بود .
با عصبانیت گفتم : من می‌خوام برم خونه .
_این وقت شب نمی‌خواد تنهایی بری. خودم میبرمت .
_من با کسی که فکر میکنه من هرزه ام جایی نمیرم .

دستشو از صورتش برداشت و زود سرشو آورد بالا .
زل زد تو چشام و گفت : گفتم که جایی نمیری تنهایی ، من میبرمت .
تا اومدم حرف بزنم یکی در زد .
جفتمون با تعجب به در خیره شدیم .
از جاش بلند شد و رفت سمت در .
وقتی درو باز کرد صدای دخترونه ای توجهمو جلب کرد .
قیافش معلوم نبود از این جا ، فقط میتونستم صداشو بشنوم ‌.
آریا رو بهش گفت : تو این وقت شب اینجا چیکار می‌کنی؟ کی بهت گفت بیای اینجا ؟
_بده اومدم عشقمو ببینم ؟ دلم واست تنگ شده بود خوب .
فضولیم بدجور گل کرده بود . از صداش فهمیدم که پگاه نیست .
با حرص از جام بلند شدم و رفتم سمت در . آریا فکر نمیکرد من بیام دم در .
تا منو دیدن جفتشون هم شوکه شدن .
دختره هم با تعجب داشت نگام میکرد . از پگاه قیافش بهتر بود . حق هم میدادم به آریا .
ماشاالله چقد خوش سلیقه بود ، فقط دافا رو سوا میکرد .
با تنفر زل زدم به آریا و گفتم : حالا من هرزه ام یا تو؟ من میرم تا بیشتر از این خلوت عاشقونتونو بهم نزنم .
بعد هم باعجله از کنارشون رد شدمو رفتم .
صدای آریا میومد که داشت صدام میکرد .
ولی اهمیتی ندادم و زودتر از اینکه بهم برسه از ساختمون زدم بیرون و رفتم سر کوچه .
از شانس زود یه ماشین برام نگه داشت .
وقتی سوار شدم ، ناخودآگاه بغضم ترکید . کسی که داشت بهم تهمت میزد خودش معلوم نیست با چند نفر ریخته رو هم .
حالم از همه چی داشت بهم میخورد . دیگه نمیخواستم ببینمش . حالا می‌تونه با اون دختره راحت شب تا صبح ….
خواستم گوشیمو از کیفم در بیارم که یادم افتاد انقد عجله داشتم کیفمو تو خونه اش جا گذاشتم .
شانس آوردم گوشیم تو جیبم بود . از جیبم درآوردم و زنگ زدم به پیمان .
بعد از سه تا بوق برداشت : جانم ؟
_الو پیمان .
_سلام چیشده ؟
_هیچی بیا دنبالم . ماشین گیر نمیاد . منم تنها تو خیابون موندم .
_خیلی خوب کجایی ؟ آدرس بده بیام .
_باشه .
گوشیو قطع کردم و گذاشتم تو جیبم .
جلوی یه ایستگاه اتوبوس به مرده گفتم نگه داره .
از ماشین پیاده شدم و تو ایستگاه اتوبوس منتظر پیمان شدم .

**
_دروغ داری میگی ؟
_دروغم چیه ؟ کاش پام می‌شکست نمی‌رفتم اون کافه لعنتی . من نمی‌دونم اون وقت شب اونجا چیکار میکرد ؟ لعنتی عین عزراییل حاضر شد .
_غلط کرده به تو همچین حرفی زده ‌. اون چیکارته؟ ننته باباته ؟ داداشته ؟
_نمیدونم والا . فقط اون دختره ی بی همه چیز داره منو میسوزونه
_اصلا نمی‌خواد بهش فکر کنی . همین کارا رو میکنی که فکر می‌کنه واسش مهمی .
خودتو بزن به راه . یجوری که فکر کنه اصلا برات مهم نیست . اوکی ؟

سرمو تکون دادم و یه نفس عمیق کشیدم .
همون لحظه در باز شد و آریا اومد تو .
طبق معمول بود . هیچ عکس العملی نداشت . از بیخیال بودنش حرصم می‌گرفت . فکر میکردم حداقل به خاطر گندی که اون شب زده یکم دپرس باشه ولی زهی خیال باطل .
نشست رو صندلیش و حضور و غیاب کرد . اسم هرکیو میخوند یه چند ثانیه نگاهش میکرد ولی به اسم من که رسید اصلا سر بلند نکرد .
منم عین همیشه عادی جواب دادم .
بعد از اینکه درسو داد و کلاسو تموم کرد گفت جلسه بعد امتحان پایان ترم داریم ‌‌.
اینم از شانس ما . تو فکرم بود که حالا که یکم با آریا صمیمی تر شدم سوالای ترمو ازش کش برم بلکه نیوفتم این ترمو .
نمی‌دونستم قراره اینجوری رابطم باهاش شکرآب شه ، به خشک شانس .
وقتی کلاس تموم شد ، با پونه از کلاس زدیم بیرون .
همون لحظه یه پسره که همکلاسیم تو دانشگاه جلومو گرفت و گفت : خانم تهرانی یه لحظه .
دیدم آریا از کلاس بیرون اومد و از کنار مون داشت رد میشد ، با لبخند پهنی رو به پسره گفتم : جانم کاری داشتین؟
آریا تا چشمش خورد به من و پسره اخماش رفت تو هم ولی خودشو کنترل کرد تا کاری نکنه .
منم یه لبخند بدجنس تحویلش دادم که فک نکنه روابط من با بقیه به اون مربوط میشه .
یه چش غره بهم رفت و مجبوری از کنارمون رد شد .
میدونستم دلش میخواد یه بادمجون زیر چش پسره بکاره ولی نمیتونست .
پونه هم حالتای آریا رو فهمیده بود چون زیر زیرکی داشت میخندید .
پسره گفت : من جزوه های این ترمو نداشتم . یعنی یکی دو جلسه غیبت داشتم واسه همین هم کامل نیست .
اگه میشه بهم قرض بدین تا جلسه بعدی بهتون تحویل میدم .
_بله حتما .
بعد هم از کیفم در آوردم و دادم بهش .
پسره تشکر کرد و رفت .
تا پسره رفت پونه گفت : ای مارمولک ، من که می‌دونم چرا الکی به پسره لبخند گشاد زده بودی .
واسه خاطر چزوندن بعضیا بود آره ؟
_باید بفهمه واسه من با بقیه فرقی نداره . همون‌طور که تو کلاس یه جوری رفتار کرد که من بفهمم واسش عین بقیم .
🍁🍁
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کوثر
کوثر
4 سال قبل

یه بار نشد یه رمان خوب نوشته بشه ااینم که مثل رمانهای دیگه.
بازم دعوا و خیانت و ….

ترانه
ترانه
پاسخ به  کوثر
4 سال قبل

خیلی عالیه بازم پارت گزا ری کنید دیگه نگیم چون خعلی دیر میزارین بای

K
K
4 سال قبل

این رمان که شبیهه
رمان دلبر استاد
خیلی داره بی معنی میشه
یه مشت چرت نویسی

Mia
Mia
4 سال قبل

شما چرا رمان می خونید برید از این کتابهای جنایی دانلود کنید بخونید پالا من بهترین رمانی که خوندم سخصیت اولش قاتل بود اینا چیه دیگه همش پر از عشق و اینجور چیزا ….

دلارام
4 سال قبل

پارت جدیدش کی میاد؟!

دلارام
پاسخ به  دلارام
4 سال قبل

ای بابا بذارین دیگ پارت جدیدو

Sarina
Sarina
4 سال قبل

ای بابا پس کی پارت میزارین

roya
roya
4 سال قبل

چرا پارت ها رو دیر به دیر میزارین ؟
پارت۴۱پس کی میاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد؟
خواهشا بزارین
و واقعا بهتون خسته نباشید میگم بابت نویسندگی عالیتون
فقظ زود بزارین پارت ها رو و یکم پارت ها طولانی باشه چون خیلی کمه
بازم کلی بهتون خسته نباشید مییییییییییییییییگم

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x