_الهی دستش بشکنه که اینجوری داره داغونت میکنه .
_دیگه اینجوری هم نگو دیگه . انقد هم بد نیست .
پونه با چشایی گرد شده گفت : تو دیگه نوبری به خدا . تا دو دقیقه پیش فوشی نمونده بود که بهش نداده باشی . الان شدی دایه مهربان تر از مادر و دلسوزی میکنی واسش ؟
_چه ربطی داره ؟ دارم میگم انقد هم بد نیست که بخوام سر به تنش نباشه .
حداقل میتونم سوالای امتحانو ازش کش برم یا باهاش راه بیام یه جوری ارفاق کنه بهم .
_بازم تک خوری ؟ ما اینجا هویجیم دیگه .
_نه عزیزم هویج چیه ؟ شما شلغمی گلم .
این دفعه پونه خواست جعبه دستمال کاغذیو بزنه تو سرم که منم جا خالی دادم .
_نترس دیوونه . سوالا رو که ازش گرفتم به تو هم میفرستم .
_فقط زود باش توروخدا . دو روز دیگه امتحانه . آخر سر این منه بدبختم که به خاطر دعوای شما سرم بی کلاه میمونه . وگرنه جنابعالی که پیششون ارج و قرب دارین . بهتره بگم نقش ملکه قلبشونو بازی میکنین .
_خفه میشی یا ن؟ یه جوری باهاش آشتی میکنم دیگه . البته اول اون باید بیاد جلو نه من .
_ای بابا ،اینجوری که تا صد سال دیگه علافیم .
_حرف نباشه همینی که هست . زود برو سمت خونه .
_چشم قربان . امر دیگه ؟
_لوس نشو. زود برو تا دیرم نشده.
وقتی رسیدم خونه زود حاضر شدم و رفتم شرکت .
اصلا نه میتونستم و نه میخواستم که با آریا چش تو چش بشم .
میترسم نتونم خودمو کنترل کنم یه چیزی بگم بهش که بعداً پشیمون بشم .
اه لعنتی ، دقیقا هم وقتایی کارم بهش میوفتاد که از دستش کفری بودم .
با یلدا سرسری سلام کردم و رفتم اتاقم .
رفتم پای حسابا و یک ساعت و نیم سرم باهاش گرم بود .
وقتی کارم تموم شد کش و قوسی به بدنم دادمو سرمو گذاشتم رو میز .
یاد امتحان افتادم . باید یه جوری سوالا رو ازش کش میرفتم .
نمیخواستم این ترم هم مشروط شم .
از جام بلند شدم و رفتم سمت در .
درو که باز کردم رفتم سمت یلدا و گفتم : مهندس هست ؟
_آره عزیزم میتونی بری تو اگه باهاش کار داری .
_مرسی
با استرس رفتم سمت اتاقش و در زدم .
_خانم محمدی بی زحمت هیچکی نیاد اتاقم .
بی توجه به حرفش آروم درو باز کردم و رفتم تو . سرش رو میز بود . نفهمید که من درو باز کردم .
با صدایی آروم گفتم : حتی اگه من باشم ؟
تند سرشو آورد بالا . تا منو دید تعجب کرد .
جای اخم بلندش یه لبخند اومد رو لبش و گفت : شما که تاج سری . هروقت خواستی میتونی بیای . اصلا شرکت متعلق به شماست .
با خنده گفتم : اینا رو به بابات هم گفتی ؟
از جاش بلند شد و گفت : به موقعش میگم .
اومد سمتم ، یه قدمیم وایساد . برعکس همیشه ازجام تکون نخوردم .
تو چشام زل زد و گفت : میدونی تنها چیزی که باعث شده حرفام یادم بره چی بوده ؟
با تعجب گفتم : چی ؟
_چشای لعنتیت.
لب گزیدم و سرمو پایین انداختم .
بعد از چند ثانیه سرمو آوردم بالا و گفتم : واسه یه چیز دیگه اومدم اینجا .
پوزخندی زد و گفت : منو بگو فکر کردم واسه اینکه بهم بگی حسم بهت ثابت شده اومدی اینجا .
_خوب…خوب …اونم هست .
_چه عجب شما باورتون شد . کم مونده بود برم به جنگ دیو دو سر .
با خنده نگاش کردم .
_کاش نگاهات زیر نویس داشت لعنتی .
اینو که گفت دلم زیر و رو شد
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم . بیشتر از این نمیخواستم خجالت بکشم .
_نگفتی واسه چی اومدی اینجا ؟ کارت چی بود ؟
سرمو آوردم بالا و گفتم : راستش پس فردا امتحان پایان ترمه .
قیافشو علامت تعجب کرد و گفت: خوب ؟
با تته پته گفتم : خوب ، خوب دیگه ….
ساکت شدم و نتونستم ادامه حرفمو بزنم .
اولین بار بود که بهش رو مینداختم .
بعد از چند ثانیه بعد به جای تعجب لبخند زد و گفت : آها پس بگو چرا اومدی اینجا .
نشست پشت میزش و گفت : پس تقلب میخوای آره ؟
انگشتامو تو هم گره کردم و گفتم : تقلب که نه ، فقط میخوام چند تا از سوالا رو جوابشو بهم بگی .
نه همشو ، فقط چند تا که بتونم پاس کنم این ترمو .
_خوب این به نظرت چه فرقی با تقلب داره؟
یه چش غره رفتم و گفتم : تو که همیشه عادت کردی منو مشروط کنی . این یه بارو نکنی نمیشه ؟
_حالا مگه من گفتم سوالا رو بهت نمیدم که اینجوری قیافه میگیری؟
گل از گلم شکفت . با هیجان گفتم : یعنی سوالا رو میدی بهم ؟
_بله .
_خوب ، خوب کی میدی ؟
_ماشالا چه قدر هم عجولی تو .
_خودت گفتی میدی .
_گفتم ولی نگفتم الان که . به نظرت وسط شرکت اونم وقتی این همه کارمند تو این شرکتن تو این وقت روز چجوری سوالا رو بدم بهت؟
دیدم راست میگفت . این وقت روز اونم تو شرکت که نمیشد .
_خوب پس چجوری ؟
_نمیدونم تو بگو .
_منم نمیدونم .
سرشو انداخت پایین . بعد از چند ثانیه فکر کردن گفت : خوب یکاری میکنیم .
من سوالا رو امشب کامل میکنم ، تا شب از طریق تلگرام میفرستم بهت .
_باشه . ممنون .
خواستم از اتاق برم بیرون که یهو برگشتم .
رو بهش گفتم : آریا
_جانم ؟
چند ثانیه سکوت کردم و گفتم : خیلی مردی ، خیلی .
با لبخند دختر کشش گفت : برو دختر، برو انقد زبون نریز واسه من .
عین سربازا صاف وایسادم و گفتم : چشم قربان .
بعد هم از اتاق اومدم بیرون .
رفتم اتاقم و با ذوق نشستم پای بقیه ایمیلا و حسابا.
درسته کار آریا تو دانشگاه خیلی یهویی بود و ناراحت شدم از دستش ، ولی کاری که الان کرد باعث شد همه چیو فراموش کنم .
ولی ….ولی اون دختره چی ؟ اه لعنتی ، حتی یه لحظه هم نمیتونستم آرامش داشته باشم .
بیخیال شدم و نشستم پای کارام . بعداً میفهمیدم ، الان نباید زیاد خودمو اذیت کنم . آریا اگه منو دوست داشته باشه باید بالاخره برام توضیح بده .
وقتی ساعت کاری تموم شد ، از اتاق اومدم بیرون . بعد از من هم آریا و باباش اومدن بیرون .
از شرکت که زدم بیرون ، رفتم سر کوچه و وایسادم منتظر تاکسی .
آریا و باباش هم سوار ماشین شدن .
زیر زیرکی حواسم به آریا بود . تا خواست سوار ماشینش بشه چشش خورد به من .
منم خودمو زدم به اون راه .
صدام زد : خانم تهرانی .
_بله ؟
_تشریف بیارین من میرسونمتون .
دیدم باباش هم داره ما رو نگاه میکنه ، از رو خجالت گفتم : خیلی ممنون زحمت نمیدم . خودم ماشین میگیرم میرم .
این دفعه باباش گفت : نه چه زحمتی ، شما هم عین دختر من . بفرمایید میرسونمتون .
_آخه …
آریا گفت : دیگه آخه و اما نیارین .میرسونمتون دیگه .
بعد هم دور از چشم باباش اشاره کرد بهم که یعنی بیا بشین ناز نکن .
منم لب گزیدم و سرمو انداختم پایین . بعد هم رفتم سوار ماشینش شدم .
باباش جلو بود من هم پشت .
تا نشستم رو به آریا گفتم : خیلی ممنون . ببخشید بهتون زحمت دادم .
آریا هم گفت : خواهش میکنم چه زحمتی . یه حسابدار گل که بیشتر نداریم .
زورکی جلوی باباش لبخند زدم بهش .
بعد از چند دقیقه ماشینو روشن کرد و راه افتاد .
همین که حرکت کرد آهنگ سهیل مهرزادگان رو گذاشت:
تو دیگه حواس
نمیذاری واسه دلی که رو هواس
ساده میگه دوست داره و بی اداس
دلی که عاشق میشه بی سروصداس
حواست کجاست ؟
با منه دلت
منم اونی که واسش میزنه دلت
منم اون تیکه آخر پازلت
تو یه دریایی منم گمم تو ساحلت
من اگه عجیبه رفتارم و اصن معلوم نی کارم ، تو بفهم چمه
فقط تو بلدی حالمو من جز تو کی دارم ، تو بفهم چمه .
میدونستم این آهنگو از قصد گذاشته من بشنوم .
منم اهمیت ندادم تا باباش فکر بد نکنه .
آریا هم چند بار از تو آینه منو نگا کرد . منم بهش اشاره کردم باباش شک میکنه و یه چش غره هم بهش رفتم .
ساکت بودیم که یهو باباش گفت : خوب دخترم دیگه چه خبر ؟ از کارت راضی هستی ؟
_بله خیلی ممنون . مهندس که حقوقمو به موقع میدن ، کارم هم که دوست دارم . مشکلی نیست .
_خوب خداروشکر . راستی شنیدم برادرت همکلاسی دبیرستان آریا از آب دراومده . درسته؟
_بله درسته . خیلی اتفاقی متوجه شدم .
_این آریا که با عالم و آدم قهره . مگر این که اینجوری بتونه رفیقاشو پیدا کنه و یه حالی ازشون بپرسه . اهل زن گرفتن هم نیست .
مثل اینکه با پگاه هم به تازگی به مشکل برخورده و رابطشو قطع کرده .
خودمو زدم به اون راه و گفتم : من در جریان نیستم .
_ولی مهم نیست . اون دختره پول پرست از اول هم به درد آریا نمیخورد .همون بهتر که رفت .
مهم اینه که آریا نیمه گمشدشو تازگیا پیدا کرده .
چشمام برق زد . فک کردم داره منو میگه . تا اومدم یه چیز بگم با حرف بعدی باباش جا خوردم .
_ستاره و آریا خیلی به هم میان . خصوصا اینکه از بچگی هم با هم بزرگ شدن و چی از این بهتر که بچه خواهرمه.
به معنای خورد تو ذوقم .پس اینا همه برنامه هاشونو ریختن . طبق معمول منم آخربن نفری بودم که میفهمیدم . با حرص از تو آینه به آریا نگاه کردم .
آریا هم بهم با نگرانی نگاه کرد .
زود رو کرد سمت باباش و گفت : بابا من چند بار باید یه چیزو به شما توضیح بدم ؟ ستاره عین خواهر من میمونه . نه بیشتر نه کمتر .
شما هم فکر و خیال بیخودی راجب من و ستاره نکن . دیگه هم نمیخوام این بحثو ادامه بدین .
بعد هم سکوت عجیبی تو ماشین حکم فرما شد .
ولی خیلی زود سکوتو شکستم و با حرص گفتم : همینجا پیاده میشم . ممنون .
آریا گفت : ولی هنوز که نرسیدیم .
_قراره برم جایی ، همینجا پیاده میشم .
بعد هم اجازه ندادم حرفی بزنه و زود پیاده شدم .
وقتی پیاده شدم زود یه آژانس گرفتم و رفتم خونه .
پس ستاره خانوم هم یه دختر عادی نیست ، نمیدونم چندمین رقیب عشقی من باشه .
از این حرصم میگرفت که چرا هیچکدوم از اینا رو نمیدونستم ؟
چرا همیشه آخرین نفرم؟
*
نشسته بودم رو تخت و داشتم خبر مرگم واسه امتحان فردا میخوندم .
امیدمو از آریا بریده بودم .
ساعت یازده و نیم شب بود . مطمعن بودم تا الان که نفرستاده ، دیگه نمیفرسته .
بعد از اینکه یه نگاه کلی به کتاب انداختم با هزار ترس سرمو گذاشتم رو بالشت .
میدونستم فردا به احتمال نود و نه درصد میوفتم این ترمو .
هیچی از کتاب نفهمیده بودم چون تو کل ترم حواسم اصلا به درس نبود . فقط فکرم پیش متین بود و حرص خوردن واسه کارای آریا .
تا خواستم چش رو هم بزارم صدای پیام گوشیم اومد .
حدس زدم پونه باشه . چون قرار بود نزدیکای دوازده بهم پیام بده که سوالا رو براش بفرستم .
گوشیو که برداشتم با دیدن پیام آریا جا خوردم .
رفتم تو تلگرام دیدم به جای اینکه نصف سوالا رو بفرسته همه سوالا رو برام فرستاده .
از خوشحالی کم مونده بود جیغ بزنم ولی به خاطر حرفایی که باباش تو ماشین زد هنوز ناراحت بودم از دستش .
تازه قضیه کار دیروزش تو دانشگاه هنوز یادم نرفته بود .
وقتی یادش میوفتادم ترس میومد تو وجودم .
یعنی فردا تو دانشگاه بقیه چجوری رفتار میکنن باهام ؟
نکنه حراست و ….
وای خدا . خودت به خیر کن .
به جای تشکر از آریا فقط یه دونه قلب واسش فرستادم .
اونم دیگه چیزی نگفت . ولی میدونستم همه حرفاشو ریخته تو دلش و بروز نمیده.
گوشیو گذاشتم کنار و با هزار استرس خوابیدم .
*
پامو که گذاشتم تو سالن دانشگاه ، سرمو انداختم پایین ولی فهمیدم نگاه هزار نفر رومه .
خدا لعنتت کنه آریا که واسم آبرو نذاشتی .
به زور خودمو رسوندم به در کلاس و رفتم تو .
تا پامو گذاشتم تو نگاه همه بچه ها برگشت سمتم .
بچه های خودمونم همین طور .
به جز پونه به هیچکس اجازه ندادم بیاد سمتم .
پونه تا منو دید گفت: خوبی تو ؟
_باید خوب باشم ؟ نمیبینی نگاه همه رو منه؟ چجوری باید خوب باشم ؟
_مهم اینه همه دیدن که اون شروع کرد .
ولی مگه کسی میتونه به استادا بگه بالا چشت ابروعه ؟
الان همه تورو مقصر میدونن . فک میکنن تو آریا رو اغفال کردی .
فقط دعا کن کارت به حراست نخوره .
سرمو چسبوندم به دیوار و چشمامو بستم .
_راستی مرسی بابت سوالا که دیشب فرستادی . مطمعنی همونه ؟
نزنه سوالا رو عوض کنه ؟
_نه بابا مگه بیکاره ؟
همون لحظه در باز شد و آریا اومد تو .
انقد گرفته بودم و دپرس که حتی نمیتونستم سرمو بالا بیارم ببینم آریا خوشحاله یا ناراحت .
رفت پشت میزش . تا نشست رو به بچه ها گفت : تا پایان کلاس وقت دارید. پس خوب تمرکز کنید . آرزوی موفقیت براتون دارم .
بعد بلند شد سوالا رو پخش کرد .
وقتی رسید به ردیف ما و برای پونه هم گذاشت رو میزش ، تا خواست بیاد سمت من در کلاس باز شد و قیافه مسعول حراست معلوم شد . در جا میخکوب شدم .
از چیزی که میترسیدم سرم اومد .
مسعوله رو کرد سمت منو گفت : ببخشید خانم تهرانی میشه چند لحظه تشریف بیارید دفتر حراست ؟
استاد راد ، شما هم نیم ساعت دیگه تشریف بیارید ممنون میشم .
با نگرانی به آریا نگاه کردم و از جام بلند شدم و همراه مسعوله رفتم بیرون
🍁🍁
🆔 @romanman_ir
واقعن نمیدونم چی بگم😐😯🤐
هوفف خدا بخیر کنه بیچاره هلما
فکر کنم نویسنده توهم زده.
زیادی دیگه تو رویا هستی.
جمع کن این مسخره بازی رو.
اخع هفته ای یه پارت خیلی کمه حداقل هفته ای دوتا پارت بزارین…/:
.
.
.
رمانتون قشنگ هس ولی لطف کنید یخوردع پارت گذاریش رو زودتر انجام بدین
باتشکر(:
چرا پارت ۴۳ رو نمیزارید ؟؟؟؟؟؟؟😱
.
این سری خیلی تاخیر داره هااااا😭😭😭😭😭😭😭😭
.
خواهشا بزارید . همیشه خیلی زودتر از این میزاشتید😟😤😵🥴🥴🥴🥴🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
این دفعه خیلی تاخیر داره😐
انشاالله که امروز هر چه سریعتر پارت رو بزارید😤🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
باتشکر🌹🌹🌹🌹
سلام و خسته نباشید میگم بهتون
همیشه ایمن موقع ها پارت رو میزاشتیدهااااااااااا!!!!!!
خواهشا فردا بزارین
با تشکر از زحماتتون
پس چرا پارت ۴۳ رو نمیزارید؟؟؟؟؟؟
پس کی میزارید؟
خیلی تاخیر داره😠
پس کی پارت میزارین
چرا واقعا پارت ۴۳ رو نمیزارید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
😑😑😑
خواهشا امروز بزارید دیگه
از دیروز منتظریم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مخصوصا که رمان تو جای مخصوصش هست . پارت ۴۳ نیومده 😭😭😭😭
میدونم مشغلتون شاید زیاد باشه ولی خواهش میکنم بزارید:)
اخه چرا نمیاد ؟ 🙁
و این پیگیر بودن ما رو بزارید به پای اینکه ما رمان رو خیلی دوست داریییییییییییییییییییییییییییییییم💜💔💜💔💜
❣ بی نهایت ممنون از زحمات بی پایانتون ❣😉❣😉❣😉❣