رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 42

4.5
(21)

 

_الهی دستش بشکنه ‌که اینجوری داره داغونت میکنه .
_دیگه اینجوری هم نگو دیگه . انقد هم بد نیست .
پونه با چشایی گرد شده گفت : تو دیگه نوبری به خدا . تا دو دقیقه پیش فوشی نمونده بود که بهش نداده باشی . الان شدی دایه مهربان تر از مادر و دلسوزی می‌کنی واسش ؟
_چه ربطی داره ؟ دارم میگم انقد هم بد نیست که بخوام سر به تنش نباشه .
حداقل میتونم سوالای امتحانو ازش کش برم یا باهاش راه بیام یه جوری ارفاق کنه بهم .
_بازم تک خوری ؟ ما اینجا هویجیم دیگه .
_نه عزیزم هویج چیه ؟ شما شلغمی گلم .
این دفعه پونه خواست جعبه دستمال کاغذیو بزنه تو سرم که منم جا خالی دادم .
_نترس دیوونه . سوالا رو که ازش گرفتم به تو هم می‌فرستم .
_فقط زود باش توروخدا . دو روز دیگه امتحانه . آخر سر این منه بدبختم که به خاطر دعوای شما سرم بی کلاه میمونه . وگرنه جنابعالی که پیششون ارج و قرب دارین . بهتره بگم نقش ملکه قلبشونو بازی میکنین .
_خفه میشی یا ن؟ یه جوری باهاش آشتی میکنم دیگه . البته اول اون باید بیاد جلو نه من .
_ای بابا ،اینجوری که تا صد سال دیگه علافیم .
_حرف نباشه همینی که هست . زود برو سمت خونه .
_چشم قربان . امر دیگه ؟
_لوس نشو. زود برو تا دیرم نشده.

وقتی رسیدم خونه زود حاضر شدم و رفتم شرکت .
اصلا نه میتونستم و نه میخواستم که با آریا چش تو چش بشم .
میترسم نتونم خودمو کنترل کنم یه چیزی بگم بهش که بعداً پشیمون بشم .
اه لعنتی ، دقیقا هم وقتایی کارم بهش میوفتاد که از دستش کفری بودم .
با یلدا سرسری سلام کردم و رفتم اتاقم .
رفتم پای حسابا و یک ساعت و نیم سرم باهاش گرم بود .
وقتی کارم تموم شد کش و قوسی به بدنم دادمو سرمو گذاشتم رو میز .
یاد امتحان افتادم . باید یه جوری سوالا رو ازش کش میرفتم .
نمی‌خواستم این ترم هم مشروط شم .
از جام بلند شدم و رفتم سمت در .
درو که باز کردم رفتم سمت یلدا و گفتم : مهندس هست ؟
_آره عزیزم میتونی بری تو اگه باهاش کار داری .
_مرسی
با استرس رفتم سمت اتاقش و در زدم .
_خانم محمدی بی زحمت هیچکی نیاد اتاقم .
بی توجه به حرفش آروم درو باز کردم و رفتم تو . سرش رو میز بود . نفهمید که من درو باز کردم .
با صدایی آروم گفتم : حتی اگه من باشم ؟
تند سرشو آورد بالا . تا منو دید تعجب کرد .
جای اخم بلندش یه لبخند اومد رو لبش و گفت : شما که تاج سری . هروقت خواستی میتونی بیای . اصلا شرکت متعلق به شماست .

با خنده گفتم : اینا رو به بابات هم گفتی ؟
از جاش بلند شد و گفت : به موقعش میگم .
اومد سمتم ، یه قدمیم وایساد . برعکس همیشه ازجام تکون نخوردم .
تو چشام زل زد و گفت : میدونی تنها چیزی که باعث شده حرفام یادم بره چی بوده ؟
با تعجب گفتم : چی ؟
_چشای لعنتیت.
لب گزیدم و سرمو پایین انداختم .
بعد از چند ثانیه سرمو آوردم بالا و گفتم : واسه یه چیز دیگه اومدم اینجا .
پوزخندی زد و گفت : منو بگو فکر کردم واسه اینکه بهم بگی حسم بهت ثابت شده اومدی اینجا .
_خوب…خوب …اونم هست .
_چه عجب شما باورتون شد . کم مونده بود برم به جنگ دیو دو سر .
با خنده نگاش کردم .
_کاش نگاهات زیر نویس داشت لعنتی .
اینو که گفت دلم زیر و رو شد

سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم . بیشتر از این نمی‌خواستم خجالت بکشم .
_نگفتی واسه چی اومدی اینجا ؟ کارت چی بود ؟
سرمو آوردم بالا و گفتم : راستش پس فردا امتحان پایان ترمه .
قیافشو علامت تعجب کرد و گفت: خوب ؟
با تته پته گفتم : خوب ، خوب دیگه ….
ساکت شدم و نتونستم ادامه حرفمو بزنم .
اولین بار بود که بهش رو مینداختم .
بعد از چند ثانیه بعد به جای تعجب لبخند زد و گفت : آها پس بگو چرا اومدی اینجا .
نشست پشت میزش و گفت : پس تقلب میخوای آره ؟
انگشتامو تو هم گره کردم و گفتم : تقلب که نه ، فقط می‌خوام چند تا از سوالا رو جوابشو بهم بگی .
نه همشو ، فقط چند تا که بتونم پاس کنم این ترمو .
_خوب این به نظرت چه فرقی با تقلب داره؟
یه چش غره رفتم و گفتم : تو که همیشه عادت کردی منو مشروط کنی . این یه بارو نکنی نمیشه ؟
_حالا مگه من گفتم سوالا رو بهت نمیدم که اینجوری قیافه میگیری؟
گل از گلم شکفت . با هیجان گفتم : یعنی سوالا رو میدی بهم ؟
_بله ‌.
_خوب ، خوب کی میدی ؟
_ماشالا چه قدر هم عجولی تو .
_خودت گفتی میدی ‌.
_گفتم ولی نگفتم الان که . به نظرت وسط شرکت اونم وقتی این همه کارمند تو این شرکتن تو این وقت روز چجوری سوالا رو بدم بهت؟
دیدم راست می‌گفت . این وقت روز اونم تو شرکت که نمیشد .
_خوب پس چجوری ؟
_نمیدونم تو بگو .
_منم نمی‌دونم .
سرشو انداخت پایین . بعد از چند ثانیه فکر کردن گفت : خوب یکاری میکنیم .
من سوالا رو امشب کامل میکنم ، تا شب از طریق تلگرام می‌فرستم بهت ‌ .
_باشه . ممنون .
خواستم از اتاق برم بیرون که یهو برگشتم .
رو بهش گفتم : آریا
_جانم ؟
چند ثانیه سکوت کردم و گفتم : خیلی مردی ، خیلی .
با لبخند دختر کشش گفت : برو دختر، برو انقد زبون نریز واسه من .
عین سربازا صاف وایسادم و گفتم : چشم قربان .
بعد هم از اتاق اومدم بیرون .

رفتم اتاقم و با ذوق نشستم پای بقیه ایمیلا و حسابا.
درسته کار آریا تو دانشگاه خیلی یهویی بود و ناراحت شدم از دستش ، ولی کاری که الان کرد باعث شد همه چیو فراموش کنم .
ولی ….ولی اون دختره چی ؟ اه لعنتی ، حتی یه لحظه هم نمیتونستم آرامش داشته باشم .
بیخیال شدم و نشستم پای کارام . بعداً می‌فهمیدم ، الان نباید زیاد خودمو اذیت کنم . آریا اگه منو دوست داشته باشه باید بالاخره برام توضیح بده .
وقتی ساعت کاری تموم شد ، از اتاق اومدم بیرون . بعد از من هم آریا و باباش اومدن بیرون .
از شرکت که زدم بیرون ، رفتم سر کوچه و وایسادم منتظر تاکسی .
آریا و باباش هم سوار ماشین شدن .
زیر زیرکی حواسم به آریا بود . تا خواست سوار ماشینش بشه چشش خورد به من .
منم خودمو زدم به اون راه .
صدام زد : خانم تهرانی .
_بله ؟
_تشریف بیارین من میرسونمتون .
دیدم باباش هم داره ما رو نگاه می‌کنه ، از رو خجالت گفتم : خیلی ممنون زحمت نمیدم . خودم ماشین میگیرم میرم .
این دفعه باباش گفت : نه چه زحمتی ، شما هم عین دختر من ‌. بفرمایید میرسونمتون .
_آخه …
آریا گفت : دیگه آخه و اما نیارین .میرسونمتون دیگه .
بعد هم دور از چشم باباش اشاره کرد بهم که یعنی بیا بشین ناز نکن .
منم لب گزیدم و سرمو انداختم پایین . بعد هم رفتم سوار ماشینش شدم .
باباش جلو بود من هم پشت .
تا نشستم رو به آریا گفتم : خیلی ممنون . ببخشید بهتون زحمت دادم .
آریا هم گفت : خواهش میکنم چه زحمتی . یه حسابدار گل که بیشتر نداریم .
زورکی جلوی باباش لبخند زدم بهش .
بعد از چند دقیقه ماشینو روشن کرد و راه افتاد .
همین که حرکت کرد آهنگ سهیل مهرزادگان رو گذاشت:
تو دیگه حواس
نمیذاری واسه دلی که رو هواس
ساده میگه دوست داره و بی اداس
دلی که عاشق میشه بی سروصداس
حواست کجاست ؟
با منه دلت
منم اونی که واسش میزنه دلت
منم اون تیکه آخر پازلت
تو یه دریایی منم گمم تو ساحلت
من اگه عجیبه رفتارم و اصن معلوم نی کارم ، تو بفهم چمه
فقط تو بلدی حالمو من جز تو کی دارم ، تو بفهم چمه .
میدونستم این آهنگو از قصد گذاشته من بشنوم .
منم اهمیت ندادم تا باباش فکر بد نکنه .
آریا هم چند بار از تو آینه منو نگا کرد . منم بهش اشاره کردم باباش شک میکنه و یه چش غره هم بهش رفتم .
ساکت بودیم که یهو باباش گفت : خوب دخترم دیگه چه خبر ؟ از کارت راضی هستی ؟
_بله خیلی ممنون ‌. مهندس که حقوقمو به موقع میدن ، کارم هم که دوست دارم . مشکلی نیست .
_خوب خداروشکر . راستی شنیدم برادرت همکلاسی دبیرستان آریا از آب دراومده . درسته؟
_بله درسته . خیلی اتفاقی متوجه شدم .
_این آریا که با عالم و آدم قهره . مگر این که اینجوری بتونه رفیقاشو پیدا کنه و یه حالی ازشون بپرسه . اهل زن گرفتن هم نیست .
مثل اینکه با پگاه هم به تازگی به مشکل برخورده و رابطشو قطع کرده .
خودمو زدم به اون راه و گفتم : من در جریان نیستم .
_ولی مهم نیست . اون دختره پول پرست از اول هم به درد آریا نمیخورد .همون بهتر که رفت .
مهم اینه که آریا نیمه گمشدشو تازگیا پیدا کرده .
چشمام برق زد . فک کردم داره منو میگه . تا اومدم یه چیز بگم با حرف بعدی باباش جا خوردم .
_ستاره و آریا خیلی به هم میان . خصوصا اینکه از بچگی هم با هم بزرگ شدن و چی از این بهتر که بچه خواهرمه.
به معنای خورد تو ذوقم .پس اینا همه برنامه هاشونو ریختن . طبق معمول منم آخربن نفری بودم که می‌فهمیدم . با حرص از تو آینه به آریا نگاه کردم .
آریا هم بهم با نگرانی نگاه کرد .
زود رو کرد سمت باباش و گفت : بابا من چند بار باید یه چیزو به شما توضیح بدم ؟ ستاره عین خواهر من میمونه ‌. نه بیشتر نه کمتر .
شما هم فکر و خیال بیخودی راجب من و ستاره نکن . دیگه هم نمی‌خوام این بحثو ادامه بدین .
بعد هم سکوت عجیبی تو ماشین حکم فرما شد .
ولی خیلی زود سکوتو شکستم و با حرص گفتم : همینجا پیاده میشم . ممنون .
آریا گفت : ولی هنوز که نرسیدیم .
_قراره برم جایی ، همینجا پیاده میشم .
بعد هم اجازه ندادم حرفی بزنه و زود پیاده شدم .
وقتی پیاده شدم زود یه آژانس گرفتم و رفتم خونه .
پس ستاره خانوم هم یه دختر عادی نیست ، نمی‌دونم چندمین رقیب عشقی من باشه .
از این حرصم می‌گرفت که چرا هیچکدوم از اینا رو نمی‌دونستم ؟
چرا همیشه آخرین نفرم؟

*
نشسته بودم رو تخت و داشتم خبر مرگم واسه امتحان فردا میخوندم .
امیدمو از آریا بریده بودم .
ساعت یازده و نیم شب بود . مطمعن بودم تا الان که نفرستاده ، دیگه نمیفرسته .
بعد از اینکه یه نگاه کلی به کتاب انداختم با هزار ترس سرمو گذاشتم رو بالشت .
میدونستم فردا به احتمال نود و نه درصد میوفتم این ترمو .
هیچی از کتاب نفهمیده بودم چون تو کل ترم حواسم اصلا به درس نبود . فقط فکرم پیش متین بود و حرص خوردن واسه کارای آریا .
تا خواستم چش رو هم بزارم صدای پیام گوشیم اومد .
حدس زدم پونه باشه . چون قرار بود نزدیکای دوازده بهم پیام بده که سوالا رو براش بفرستم .
گوشیو که برداشتم با دیدن پیام آریا جا خوردم .
رفتم تو تلگرام دیدم به جای اینکه نصف سوالا رو بفرسته همه سوالا رو برام فرستاده .
از خوشحالی کم مونده بود جیغ بزنم ولی به خاطر حرفایی که باباش تو ماشین زد هنوز ناراحت بودم از دستش .
تازه قضیه کار دیروزش تو دانشگاه هنوز یادم نرفته بود .
وقتی یادش میوفتادم ترس میومد تو وجودم .
یعنی فردا تو دانشگاه بقیه چجوری رفتار میکنن باهام ؟
نکنه حراست و ….
وای خدا . خودت به خیر کن .
به جای تشکر از آریا فقط یه دونه قلب واسش فرستادم .
اونم دیگه چیزی نگفت . ولی میدونستم همه حرفاشو ریخته تو دلش و بروز نمیده.
گوشیو گذاشتم کنار و با هزار استرس خوابیدم .

*
پامو که گذاشتم تو سالن دانشگاه ، سرمو انداختم پایین ولی فهمیدم نگاه هزار نفر رومه .
خدا لعنتت کنه آریا که واسم آبرو نذاشتی .
به زور خودمو رسوندم به در کلاس و رفتم تو .
تا پامو گذاشتم تو نگاه همه بچه ها برگشت سمتم .
بچه های خودمونم همین طور .
به جز پونه به هیچکس اجازه ندادم بیاد سمتم .
پونه تا منو دید گفت: خوبی تو ؟
_باید خوب باشم ؟ نمی‌بینی نگاه همه رو منه؟ چجوری باید خوب باشم ؟
_مهم اینه همه دیدن که اون شروع کرد .
ولی مگه کسی میتونه به استادا بگه بالا چشت ابروعه ؟
الان همه تورو مقصر میدونن ‌. فک میکنن تو آریا رو اغفال کردی .
فقط دعا کن کارت به حراست نخوره .
سرمو چسبوندم به دیوار و چشمامو بستم .
_راستی مرسی بابت سوالا که دیشب فرستادی . مطمعنی همونه ؟
نزنه سوالا رو عوض کنه ؟
_نه بابا مگه بیکاره ؟
همون لحظه در باز شد و آریا اومد تو .
انقد گرفته بودم و دپرس که حتی نمیتونستم سرمو بالا بیارم ببینم آریا خوشحاله یا ناراحت .
رفت پشت میزش . تا نشست رو به بچه ها گفت : تا پایان کلاس وقت دارید. پس خوب تمرکز کنید . آرزوی موفقیت براتون دارم .
بعد بلند شد سوالا رو پخش کرد .
وقتی رسید به ردیف ما و برای پونه هم گذاشت رو میزش ، تا خواست بیاد سمت من در کلاس باز شد و قیافه مسعول حراست معلوم شد ‌ . در جا میخکوب شدم .
از چیزی که میترسیدم سرم اومد ‌.
مسعوله رو کرد سمت منو گفت : ببخشید خانم تهرانی میشه چند لحظه تشریف بیارید دفتر حراست ؟
استاد راد ، شما هم نیم ساعت دیگه تشریف بیارید ممنون میشم .
با نگرانی به آریا نگاه کردم و از جام بلند شدم و همراه مسعوله رفتم بیرون

🍁🍁
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
3 سال قبل

واقعن نمیدونم چی بگم😐😯🤐

ترانه
ترانه
3 سال قبل

هوفف خدا بخیر کنه بیچاره هلما

شیما
شیما
3 سال قبل

فکر کنم نویسنده توهم زده.
زیادی دیگه تو رویا هستی.
جمع کن این مسخره بازی رو.

Zahraw
Zahraw
3 سال قبل

اخع هفته ای یه پارت خیلی کمه حداقل هفته ای دوتا پارت بزارین…/:
.
.
.
رمانتون قشنگ هس ولی لطف کنید یخوردع پارت گذاریش رو زودتر انجام بدین
باتشکر(:

ROZINA
ROZINA
پاسخ به  Zahraw
3 سال قبل

چرا پارت ۴۳ رو نمیزارید ؟؟؟؟؟؟؟😱
.
این سری خیلی تاخیر داره هااااا😭😭😭😭😭😭😭😭
.
خواهشا بزارید . همیشه خیلی زودتر از این میزاشتید😟😤😵🥴🥴🥴🥴🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
این دفعه خیلی تاخیر داره😐
انشاالله که امروز هر چه سریعتر پارت رو بزارید😤🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
باتشکر🌹🌹🌹🌹

ROZINA
ROZINA
3 سال قبل

سلام و خسته نباشید میگم بهتون
همیشه ایمن موقع ها پارت رو میزاشتیدهااااااااااا!!!!!!
خواهشا فردا بزارین
با تشکر از زحماتتون

ROZINA
ROZINA
3 سال قبل

پس چرا پارت ۴۳ رو نمیزارید؟؟؟؟؟؟
پس کی میزارید؟
خیلی تاخیر داره😠

Sarina
Sarina
3 سال قبل

پس کی پارت میزارین

roya
roya
3 سال قبل

چرا واقعا پارت ۴۳ رو نمیزارید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
😑😑😑
خواهشا امروز بزارید دیگه
از دیروز منتظریم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مخصوصا که رمان تو جای مخصوصش هست . پارت ۴۳ نیومده 😭😭😭😭
میدونم مشغلتون شاید زیاد باشه ولی خواهش میکنم بزارید:)
اخه چرا نمیاد ؟ 🙁
و این پیگیر بودن ما رو بزارید به پای اینکه ما رمان رو خیلی دوست داریییییییییییییییییییییییییییییییم💜💔💜💔💜
❣ بی نهایت ممنون از زحمات بی پایانتون ❣😉❣😉❣😉❣

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x