رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 45

3.9
(10)

 

با کلافگی گفت : میگی چیکار کنم عزیزم ؟ واقعا فرصت نشده . الان من چند وقته درگیر یه پروژه ام . اصلا وقت ندارم .
_به من که رسید وقت نداری ؟
حالا که اینطوریه خودم دست به کار میشم .
_یعنی چی ؟ چیکار میخوای بکنی ؟
_میبینی خودت .
بعد هم با سرعت از اتاق خارج شدم .
آریا هم افتاد دنبالم ، چند بار صدام زد : هلما وایسا با توام . چیکار میخوای بکنی ؟
بی توجه به حرفاش زود رفتم سمت اتاق باباش و بدون اینکه در بزنم درو با شدت باز کردم .
باباش که سرش تو کاغذ و دفترا بود ، تا منو دید جا خورد .
با استرس بهش چشم دوختم و گفتم : باهاتون کار دارم مهندس .
با تعجب به منو آریا نگاه کرد و گفت : چیزی شده خانم تهرانی ؟
آریا زود گفت : خانم تهرانی الان وقتش نیست .
زود گفتم : اتفاقا الان بهترین وقته .
باید پدرتون در جریان باشن .
باباش گفت : میشه یکی بگه این جا چه خبره ؟ آریا من چیو باید بدونم ؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم : مهندس راد …
آریا حرفمو قطع کرد : هیچی بابا چیز مهمی نیست . ایشون الکی شلوغش کرده .
باباش این دفعه بلند تر گفت : آریا میزاری حرفشو بزنه یا نه ؟
آریا هم مجبوری ساکت شد و چپ چپ بهم نگاه کرد .
تو چشم باباش زل زدم و گفتم : مهندس راد از من خواستگاری کردن .
اینو که گفتم آریا دستی به صورتش کشید و روشو برگردوند.
باباش از جاش بلند شد و اومد سمتمون .
روبه روی آریا وایساد و گفت : راست میگه؟
آریا سرشو آورد بالا و گفت : بله .
باباش یه نگاهی به من انداخت و بعد رو به آریا گفت : تو برو بیرون من با ایشون میخوام حرف بزنم .
_ولی بابا منم …
باباش حرفشو قطع کرد :پسرم گفتم برو بیرون.
_چشم .
بعد هم بدون اینکه به من نگاه کنه از اتاق رفت بیرون .
خودش رفت رو صندلیش نشست . بعد به صندلی روبروش اشاره کرد که منم برم بشینم .
رفتم نشستم رو صندلی و سرمو انداختم پایین .
چند دقیقه سکوت بینمون بود .
خودش سکوت بینمونو شکست : چند وقته ؟
_چی چند وقته ؟
_چند وقته ازت خواستگاری کرده ؟
_یک ماهی میشه ‌.
خندید و گفت : یک ماهه که ازت خواستگاری کرده و من الان باید بفهمم ؟
جالبه همیشه آخرین نفریم که همه چیو میفهمه . باید خداروشکر کنم که بهم گفتی وگرنه حالا حالاها نمی‌فهمیدم .
_شرمنده من قصد نداشتم تو رابطه بین شما و پسرتون دخالت کنم ولی این وسط پای منم گیر بود .
باید تکلیفم روشن میشد ، بیشتر از این نباید دست دست میکردم .
_ازش خواستی که بهم بگه و اونم مخالفت کرد ؟
_از همون روز اول ازشون خواستم ولی هر روز بهونه آوردن . حتی ستاره خانوم هم در جریانه .
_جالبه حتی ستاره هم در جریانه به جز منو مادر بدبختش .
_شرمنده .
_شما چرا شرمنده باشی ؟ آریا باید شرمنده باشه که یک ماه علافتون کرده.
بعد از چند لحظه گفت: تو هم میخوایش؟
سرمو انداختم پایین . حرفی برای گفتن نداشتم ، از باباش خیلی خجالت می‌کشیدم .
_این شرمی که تو چشماته معلوم میکنه دختر با حیا و پاکی هستی ‌.با این شجاعتی هم که من ازت دیدم ، بهترین انتخابی واسه آریا .
حقا که سلیقه اش حرف نداره .
یه چیزی بهت بگم باور نمیشه .
خیلی دوست داشتم دختری مثل تو عروسم باشه .
اولا فکر میکردم ستاره و آریا واسه همن ولی وقتی دیدم جفتشون مخالفن و به چشم خواهرم و برادر همدیگرو نگاه میکنن دیگه اصرار نکردم .
حالا که اینو می‌شنوم خیلی خوشحالم ‌.
نگران بداخلاقی ها و تندیای آریا هم نباش . اولش همیشه همینطوره ولی کم کم عادت میکنی .
من خودم با مادرش حرف میزنم . نظر ستاره هم خیلی برام مهمه .
اگه اون بگه آره منم حرفی ندارم .

لبخندی زدم و گفتم: ممنون .دیگه مزاحم نمیشم .
_نه خواهش میکنم چه مزاحمتی عروس گلم .
از شنیدن لفظ عروس یه جوری شدم .
نمی‌دونستم باید خجالت بکشم یا خوشحال شم .
از جام بلند شدم و گفتم : با اجازه من دیگه برم .کار دارم .
_خواهش میکنم .
بعد هم به سرعت از اتاق زدم بیرون و رفتم اتاق خودم .
حیف آریا اتاقش بود و نمیتونستم ببینم عکس العملشو.
یه فکری به سرم زد .رفتم لب پنجره و یواشکی پنجره اتاق آریا رو دید زدم .
از شانس هم همیشه پنجره اش باز بود .
داشت از پنجره بیرون نگاه میکرد .
بعد از چند دقیقه از پنجره فاصله گرفت و چند بار اتاقو قدم زد .
دم به ثانیه هم گوشیشو برمی‌داشت و یه نگاه میکرد و پرت میکرد رو میز .
معلوم بود حسابی کلافه اس . البته تقصیر خودشه چون هی دست دست میکرد .
وقتی ساعت کاری تموم شد خواستم از اتاق برم بیرون که شنیدم صدای بابای آریا میاد که داره با آریا تو اتاقش حرف میزنه .
خداروشکر یلدا رفته بود . آروم از اتاق اومدم بیرون و رفتم نزدیک اتاق آریا .
صداشون واضح میومد :
آریا چرا به من نگفته بودی ؟ من باید از زبون این دختره بشنوم که تو ازش خواستگاری کردی ؟
_باور کن میخواستم بهت بگم ولی نمیتونستم . فکر میکردم مخالف باشی یا ازش خوشت نیاد .
_این دختره از قیافش معلومه چقدر حجب و حیا داره و خانواده با اصالتی داره ‌. زمین تا آسمون هم با پگاه فرق داره . از روز اول هم ازش خوشم اومد .
_چی گفت بهتون ؟ نظرش چی بود ؟
_من که تو نگاهش فقط خجالت دیدم همین .
_یعنی چی ؟
_یعنی همین دیگه . ازش پرسیدم نظرت چیه ولی چیزی نگفت .
شاید هنوز احساسی بهت نداره، شاید هم از من خجالت کشید .
_اگه …اگه اشتباه کرده باشم چی ؟ اگه منو نخواد چی؟
_ چرا تاحالا ازش نپرسیدی نظرت چیه؟
_چند باری خواستم ولی نشد .
_همین کاراته که آدمو دیوونه می‌کنه .
آخر سر هم یکاری دست خودت میدی.
_بابا تو کمکم کن حداقل . نذار از دستش بدم .
_تنها کسی که می‌تونه بهت کمک کنه خودتی . برو جلو ، نترس . نظرشو بپرس .
آمادگی جواب منفی هم داشته باش . اگه دست رد به سینه ات زد جا نزن . بازم برو دنبالش .
بعضی دخترا عاشق اینن که بدونن کسی که دوستشون داره چقدر حاضره براشون بجنگه .
اگه دیدی تصمیمش جدیه و کوتاه نمیاد ، دیگه پاتو بکش کنار و با سرنوشتت کنار بیا.
مهم اینه که تو تلاشتو کردی و به نتیجه نرسیدی .
آدما نمیتونن با سرنوشتشون بجنگن . تو هم نا امید نشو و به آینده ات امیدوار باش .
بعد هم نزدیک در شد تا بیاد بیرون که زود رفتم پشت در بغلی قایم شدم .
همین که باباش رفت ، آروم از پشت در اومدم بیرون و قبل از اینکه آریا بیاد بیرون، رفتم سمت در ولی از شانس بدم همون لحظه آریا در اتاقو باز کرد .
منم قدمامو تند کردم و نزدیک در ورودی شدم .
صدام زد : وایسا هلما .
بی توجه بهش خواستم برم که از پشت بازومو گرفت : کار خودتو کردی بالاخره ؟
_برای تو مگه بد شد ؟ کار تو رو راحت کردم دیگه .
_ببین من ، من …
سکوت کردم که گفت : چند وقت پیش هم ازت پرسیدم ولی جواب ندادی .
می‌خوام بهم بگی حسی که دارم یه طرفه اس یا نه .
سرمو انداختم پایین .
به قول باباش باید صبر میکردم ببینم بخاطر من حاضره تا کجا بیاد .
زود گفتم : من باید برم دیرم شده . فعلا .
بعد هم زود از شرکت زدم بیرون و اجازه ندادم بیاد دنبالم .
میخواستم خودشو بهم ثابت کنه

اصلا نفهمیدم کی رسیدم خونه و رفتم اتاقم . تا رسیدم خونه عین دیوونه ها رفتم سر گوشیم و الکی بالا پایینش کردم .
یهو چشمم خورد به پیوی آریا .
آخرین بازدیدش تو تلگرام یک ساعت پیش بود . دقیقا همون موقعی که از شرکت زدم بیرون .
بی اختیار رفتم پروفایلشو دیدم ‌.
بیشتر عکساش تو باشگاه بود اونم با بالا تنه لخت .
تو همه عکساش هم تکی بود .
فقط تو یکی از عکساش با مامانش بود.
همون لحظه آنلاین شد .
هری دلم ریخت ، از صفحه چتش رفتم بیرون .
مثل اینکه اونم فهمیده بود که منم آنلاینم چون دیدم داره تایپ میکنه ولی هی تایپ میکرد هی پاک میکرد .
معلوم بود داره یه حرفاییو میریزه تو دلش.
شاید هم میترسید که جوابم منفی باشه .
ولی کاش میدونست من بیشتر از اون دلم براش پر میزنه . حیف که اگه بهش میگفتم یا زود وا میدادم پررو میشد . فکر میکرد منم عین بقیه هولم یا فقط دنبال پولشم.
ترجیح دادم هیچی نگم و از تلگرام اومدم بیرون .

***

وارد سالن دانشگاه شدم و رفتم تو راهرو .
داشتم میرفتم کلاس که شنیدم از اتاق اساتید صدای آشنا اومد ، فهمیدم آریاس .
طبق معمول فضولیم گل کرد و رفتم نزدیک در تا صداشونو بشنوم .
آریا داشت با یکی از استادا حرف میزد .
_رضا تو میگی چیکار کنم ؟ دارم دیوونه میشم .
_ازش پرسیدی ؟ خواستی باهاش حرف بزنی ؟
_آره هزار بار ولی هربار طفره رفت . چیکار کنم ؟ چاقو بزارم زیر گلوش بگم دوستم داشته باش ؟ دوسم نداره دیگه .
_تو از کجا میدونی ؟ وقتی هنوز هیچی نگفته یا مخالفتی نکرده یعنی هنوز امیدی هست .
_چی داری میگی تو ؟ اون انقد خجالتیه که تا میرم سمتش دست و پاشو گم میکنه . حتی اگه نظرش هم منفی باشه روش نمیشه بگه ، میترسه اخراجش کنم.
_نفوس بد نزن ، تو باید نظرشو بپرسی ، چه مثبت باشه چه منفی .
باید آمادگی جواب منفی هم داشته باشی .
چون تو به زور نمیتونی اونو عاشق خودت کنی . نهایتش اینه که فراموشش میکنی یا دیگه بش فکر نمیکنی .
_کاش میشد ، کاش می‌تونستم .
نمیتونم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم .
موندنو جایز ندونستم و زود رفتم کلاس ‌
پونه تا منو دیدگفت : به به خانم خوشگله . چه خبرا ؟
_سلامتی تو چه خبر ؟
کامران گفت : ما هم اینجاییما .
_شما که کاری جز حسادت ندارین .
_چقدر پررو شدی تو . چه خبر شده ؟
_هیچی فقط زیر سرم بلند شده .
بعد هم با پونه ‌بلند خندیدم .

کامران گفت:منظورت چیه؟
_هیچی دیوونه تو جنبه شوخی هم نداری ؟
تا پونه اومد حرف بزنه در باز شد و آریا اومد تو .
ما هم نشستیم جامون . آریا خیلی بی حوصله بود .
یکی یکی اسم بچه ها رو خوند و حضور غیاب کرد .
تا به اسم من رسید چند لحظه سکوت کرد و چشماشو بست ‌.
بچه ها همه تعجب کردن تا اینکه خودش فهمید داره سوتی میده ، زود اسم بقیه رو هم خوند .
حرفایی که تو اتاق اساتید داشت میزد مدام رو مخم بود .
میدونستم داره به خاطر من عذاب میکشه . درسته که میخواستم امتحانش کنم ببینم چقدر منو میخواد ولی نمی‌خواستم ناراحتیشو ببینم .
نمی‌خواستم ببینم روز به روز داره بیشتر عذاب میکشه .
با اون حرفایی که زد حالا دیگه مطمعن شدم به خاطر من حتی حاضره تا قله قاف هم بره .
وقتی گفت نمیتونه منو فراموش کنه و ازم بگذره ، علاقه ام بهش بیشتر شد.
امروز هرجوری شده باید حسمو بهش بگم .
نمی‌خوام به خاطر یه چیز مسخره که خودمم می‌دونم جوابش چیه ، الکی عذاب بکشه .
وقتی کلاس تموم شد آریا با همون حال بدش زودتر از همه رفت بیرون .
پونه و بچه ها هم خواستن باهام بیام بیرون که یواشکی به پونه گفتم : ببین من با آریا کار دارم . باید باهاش حرف بزنم .
یجوری بچه ها رو دست به سر کن ، نمی‌خوام بفهمن من رفتم پیش آریا .
همینجوریشم حرف پشتم زیاده .
_باشه خیالت راحت فقط زیاد لفتش نده .
سر تکون دادم و زود از کلاس زدم بیرون .
رفتم سمت اتاق اساتید . دعا دعا کردم تو اتاق باشه .
آروم درو باز کردم و رفتم تو اتاق .
خداروشکر تو اتاق بود و کس دیگه ای هم نبود .
سرشو گذاشته بود رو میز .
فک کرد یکی از استادا اومده کلاس . آروم گفت : رضا بعدا با هم حرف می‌زنیم . الان اصلا حوصله ندارم .
انگشتامو تو هم گره کردم و آب دهنمو قورت دادم .
آروم گفتم : اومدم جواب سوالی که دیروز ازم پرسیدی رو بگم .
همچین با سرعت سرشو بالا آورد که قسم خوردم گردنش رگ به رگ شد

تو چشمام با نگرانی و تعجب نگاه کرد .
بلند شد اومد سمتم .
آروم گفت : خوب میشنوم .
سرمو انداختم پایین و انگشتامو تو هم قفل کردم .
آب دهنمو قورت دادم و با استرس گفتم : تو …تو وقتی اومدی تو زندگیم که بابام داشت از دستم می‌رفت . متین داشت نابودم میکرد . ولی تو جون بابامو نجات دادی ، نذاشتی یتیم شم .الان هم که داری از شر متین خلاصم میکنی . تو طعم زندگی واقعی رو دوباره بهم چشوندی . معمولا به همچین آدمی میگن فرشته نجات . هیچکس هم بدش نمیاد با یه فرشته نجات زندگی کنه .
سکوت کردم و چشمامو بستم .
نفس عمیق کشیدم و گفتم : فک کنم به جای تشکر واسه همه کارایی که این مدت برام کردی ، باید به یه عمر زندگی کردن باهات فکر کنم .
اینو که گفتم احساس کردم ضربان قلبش رفت بالا . اول که هنگ بود ،بعد که از هنگی دراومد دستشو گرفت جلو صورتش و پشتشو بهم کرد .

بعد از چند دقیقه برگشت سمتم و گفت : یعنی …یعنی ….
حرفشو قطع کردم : یعنی همونی که میخوای بگی .
_شوخی که نمیکنی ؟
_بیکار نیستم این همه راه بیام اینجا واسه شوخی . من باید برم دیرم شده .
تو شرکت میبینمت . فعلا .
خواستم برم سمت در که صدام زد .
_هلما
برگشتم سمتش .
_بدجور میخوامت .
اگه بگم ذوق نکردم دروغ گفتم . مگه میشه کسی این جمله رو بشنوه و ذوق مرگ نشه ؟ اونم از زبون کسی که همه دخترا دنبالشن ولی اون فقط تو رو میخواد .
لبخندی بهش زدم و بدون هیچ حرفی از اتاق اومدم بیرون .

از دانشگاه که زدم بیرون رفتم سمت ماشین پونه .
تا منو دید گفت : به به میبینم که دپرس رفتین اتاق اساتید ولی الان شاد و شنگول برگشتی ؟
جدی اونجا چه خبره ؟ اگه معجزه می‌کنه بگو ما هم بریم . به خدا دو ماهه قسط ماشین عقب افتاده شاید برم اون اتاق یهو قسط ماشین جور شه .
با خنده گفتم : واسه شما نه خیر ولی واسه عاشقا معجزه میکنه اونم بدجور .
_والا منم اگه جذاب ترین استاد دانشگاه عاشقم میشد انقد شنگول میشدم .
_پونه میشه خفه شی؟ دست منه مگه ؟ اون عاشقم شده ، من که نگفتم توروخدا بیا دوست داشته باش .
_برو آب زیرکاه . من اگه نشناسمت پونه نیستم .
_باشه اصلا شما متخصص . شما پروفسور . گرد کن بریم خونه .
نه نه ، برو شرکت دیرم شده .
_همین الان پیشش بودی ، بزار دو دقیقه بگذره بعد
_رو بهت دادم پررو شدیا .
تو باید الان افتخار کنی رفیقت معشوقه آریا راد ، جیگر ترین استاد دانشگاهه.
_چشم حتما . فردا یادم بنداز یه گاوی گوسفندی برات سر ببریم . چش نخوری یوقت
_لوس نشو برو شرکت کار دارم .
وقتی پونه منو رسوند جلو شرکت ، پیاده شدم و بعد از خداحافظی با پونه رفتم تو شرکت .
یلدا هنوز نیومده بود .
خواستم برم اتاقم که شنیدم صدای آریا میاد . داشت با یکی تلفنی حرف میزد .
گوشمو نزدیک در کردم .
_وای عاشقتم من حرف نداری . دورت بگردم من آخه . مرسی بابت همه زحمتات .
نه دیوونه این چه حرفیه ، عاشقتم . من بیشتر .

این حرفا رو که شنیدم ، خیلی تعجب کردم . مثل اینکه ناراحتیای من تمومی نداشت .

یهو یاد مونا افتادم . نکنه مونا باشه؟
نکنه بهم دروغ گفته ؟
با حرص داشتم پوست لبمو میکندم .
یهو فهمیدم که صدای آریا دیگه نمیاد .
ولی اون که خداحافطی نکرد.
مگه میشه بدون خداحافظی قطع کنه ؟
سرمو نزدیک در بردم که یهو در باز شد .
با ترس و تعجب به آریا نگاه کردم .
آریا همون طوری که داشت بهم لبخند میزد به کسی که پشت تلفن بود گفت : نه بابا این فضول خانم دوساعت پشت در داشته حرفامونو گوش میداده.
بعد هم دستمو گرفت و کشید تو اتاق .
بهش چش غره رفتم و رومو برگردوندم اونور .
_باور کن داره نقشه قتلمو می‌کشه .
بیا خودت باهاش حرف بزن .
بعد هم گوشیو گذاشت کنار گوشم .
نمی‌دونستم پشت خط کیه . شاید مامانش باشه .
آروم آب دهنمو قورت دادم و گفتم : سلام
صدای ستاره از اونور خط که اومد خیالم راحت شد : به به عروس خانم کم پیدا .
ببین این داداش ما از حضرت یوسف هم پاکتره، بیخودی راجبش فکر بد نکن .
_مگر اینکه تو تعریفشو بکنی .
_راستی برات خبر های خوب هم دارم. ولی آریا بهت بگه بهتره . من دیگه باید برم . کاری نداری عزیزم ؟
_نه عزیزم فعلا .
_خداحافظ .
بعد که گوشیو قطع کردم با حرص دادم دست آریا.
_خیالت راحت شد یا بازم محکومم؟
_تو عادت داری به همه دخترا بگی عزیزم و عشقم و قربون صدقه شون بری ؟
_ستاره برام همه نیست ، اون خواهرمه.
انقد هم بهش مدیونم که حد نداره .
_اونی که از الان باید برات با همه فرق داشته باشه منم . به جز من هم دیگه حق نداری به کسی بگی دوسش داری. خودت که میدونی چقدر حسودم .
_بله کاملا در جریانم . این حسادت تو زندگی برا من نذاشته . کم مونده به یلدا هم شک کنی.
_یلدا چیه ؟ خانم محمدی .
_اوه حواسم نبود . منظورم همون خانم محمدیه .
_حالا شد .
_وای باورت نمیشه ، ستاره رفته کلی با مامان بابام راجب تو حرف زده .
انقد ازت تعریف کرده که عاشقت شدن .
اصلا میخواستن همین هفته بیان خواستگاری ولی ستاره گفت تو هنوز به مامان بابات نگفتی .
چشمام برق زد . یعنی همه چی داشت جفت و جور میشد ؟ انگار داشتم خواب می‌دیدم .
ولی خودمو خوشحال نشون ندادم و رومو برگردوندم اونور .
میخواستم به آریا بفهمونم از این به بعد فقط باید به من فکر کنه . نمیخواستم ناخواسته سایه آدم مزاحمی بیوفته تو زندگیمون .
با اینکه میدونستم چقدر عاشقمه ولی عاشقا هم همیشه براشون دردسر درست میشه و یه عالمه دشمن دارن .
از پشت بهم نزدیک شد . سرشو نزدیک گوشم آورد و گفت : به خاطر این خبر خوشی که دادم نمی‌خوای یه بغل بهمون بدی ؟
دلم خیلی برای بغلش تنگ شده بود .
برگشتم سمتش و خودمو انداختم تو بغلش . با تمام وجود عطرشو نفس کشیدم و چشمامو بستم .
اونم انگار مشتاق تر از من بود .
همون لحظه صدای در اومد . زود از هم جدا شدیم و من رفتم پشت مبل ها قایم شدم .
اه. خروس بی محل ، یه بار نشد بدون استرس همدیگرو بغل کنیم .
آریا هم زود رفت پشت میزش و به من اشاره کرد بیرون نیام.
بعد هم بلند گفت : بفرمایید تو .
_سلام مهندس ، میشه این برگه ها رو امضا کنید .
در ضمن خانم تهرانی هم هنوز نیومدن .
_مهم نیس ، شاید مشکلی براشون پیش اومده . از این به بعد هر وقت دوست داشتن میان

🍁🍁
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
روزالین
روزالین
3 سال قبل

مرده شوره شایان و مردم از استرس🙄🙄🙄

RoZinA
RoZinA
3 سال قبل

وای چه خوب شده
واقعا دارم از خوشحالی میمرم
واقعا عالی بود
کلی خسته نباشید میگم بهتون
وای خیلی عالیهههههههه

یه بنده خدا
یه بنده خدا
3 سال قبل

خب این رمانه یه چیزایی کم داره… اولش اینه که این آریاهه اصلا مغرور نیست ، ولی تو رمان مینویسه مغروره مغروره … بعدشم اینکه بعضی از قسمتاش واقعا سوتی دادن در حد لالیگا ، مثلا یکیش اینه که آریا هر روز هر روز قراردادهای میلیاردی امضا میکنه ولی بیست ملیون ته حسابش نیست بده به کارمنداش؟! نمیدونم یه بار سعادت آباد خونه میخره یه بار ناکجا آباد ماشین میلیاردی سوار میشه یه نمیتونه بیست ملیون بده ؟ بعدشم شرکت به اون بزرگی داره فقط ۲۰ ملیون میشه حقوق کارمنداش ؟ و خیلی سوتی های دیگه ، خب نویسندگی سخته ولی باید نویسنده محترم یکم دقت کنه به این مسائل تا رمان خوبی از آب در اد… ولی در کل دم نویسنده و ادمین گرم هرچی هم باشه زحمت می کشن ، یا حق

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x