رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 49

3.5
(8)

 

چشمام بسته بود ولی همه چیو می‌فهمیدم .
از همون موقعی که آمبولانس اومد تا وقتی که منو رو برانکارد گذاشتن و بردن تو آمبولانس و آریا هم پیشم نشست تا آخر مسیر .
دردام نمیذاشتن بخوابم ، وقتی تو آمبولانس بهم سرم وصل کردن و آریا دستمو گرفت ، آروم شدم و کم کم خوابم برد .
چشم که باز کردم دیدم تو تخت بیمارستانم . آریا هم کنارم نشسته بود و دست به سینه بهم زل زده بود .
تا فهمید به هوش اومدم دستی کشید رو پیشونیمو گفت : بهتری ؟
سر تکون دادم که یعنی بهترم .
با صدایی خیلی آروم گفتم : آریا
_جانم ؟
_چجوری پیدام کردی ؟
_وقتی داشتی باهام حرف می‌زدی پشت خط صدای پگاه اومد ، فهمیدم تو خونه اونی .همون لحظه سریع از شرکت زدم بیرون و اومدم اونجا .
وقتی صدات قطع شد حدس زدم یه بلایی سرت اومده ، زنگ زدم به پلیس و اورژانس .
وقتی من رسیدم اونجا در خونه باز بود و پگاه میخواست فرار کنه ولی همون لحظه پلیسا رسیدن و نذاشتن .
چشمم ک به تو افتاد وا رفتم . بی جون افتاده بودی رو زمین. سر و صورتت خونی بود . داشتی تو خون غلت می‌زدی . بالای چشمتم کبود بود . صورتتم کلا ورم کرده بود . زنگ زدم به اورژانس
اومدم بالا سرت و کلی داد زدم تا اینکه بیدار شدی.
خداروشکر ب موقع رسیدم وگرنه معلوم نبود اون حیوون چه بلایی سرت میاورد .
دکترا گفتن اگه ده دقیقه دیر تر می‌رسیدم بهت بخاطر ضربه هایی ک ب سرت خورده ممکن بود بری تو کما .
حالا که پیشمی دیگه نمیزارم هیچ اتفاقی برات بیوفته .
دوتا نگهبان صبح تا شب شیفتی میزارم جلو در خونه تون . بهشون میگم هر مورد مشکوکی که دیدن داره نزدیکت میشه بهم زنگ بزنن .
صبحا هم فقط به اسنپ زنگ میزنی که بری دانشگاه . بعضی وقتا هم با پونه برو اگه تونستی .
عصرا هم خواستی از شرکت برگردی خونه خودم میرسونمت . هرجایی هم خواستی بری قبلش بهم زنگ میزنی ‌. دیگه نمیزارم دست هیچ احدالناسی بهت برسه .
_این کارا لازم نیست .
_خیلی هم لازمه . امروز کم مونده بود تورو برای همیشه از دست بدم . دیگه نمی‌خوام هیچوقت هیچ چیزی تهدیدت کنه .امروز چجوری پیدات کرد و برد تورو خونه اش؟
_میخواستم برم دانشگاه عجله داشتم . هیچ ماشینی واینساد . فقط یه ماشین وایساد اونم شاسی بلند بود .
اول به راننده اش نگاه نکردم . تعجب کردم که یه دختره، تازه ماسک هم زده بود .
وقتی ماسکو برداشت فهمیدم پگاهه .
خواستم فرار کنم ولی قفل ماشینو زده بود بعد هم یهویی بهم سرنگ زد و دیگه هیچی یادم نیومد .
_تو وقتی سوار ماشین میشی نباید نگاه کنی راننده اش کیه؟
تو دیدی شاسی بلنده اونم این وقت صبح شک نکردی ؟ با این بی دقتیات داشتی کار دست خودت می‌دادی.
_گفتم که عجله داشتم . حالا پگاه چیشد ؟
_هیچی شکایت کردم ازش . فعلا بردنش بازداشتگاه . من که هیچ جوره رضایت نمیدم . به خاطر بلاهایی هم که سرت آورده باید خونواده اش دیه بدن .
_یعنی دیگه از شرش راحت شدم ؟
_آره ملکه من . واسه همیشه راحت شدیم .

یکم سکوت کردم و گفتم : صورتم خیلی بد شده ؟
خندید و گفت : تو حتی اگه بدترین بلاها هم سرت بیاد از نظر من خوشگلترین دختر دنیایی . نه چیزیت نشده ، ورم صورتت که خوابیده . خونریزیت هم بند اومده .
فقط بالای چشت کبوده که اونم به دکتر گفتم باند و چسب زخم بزاره که خونوادت زیاد نگران نشن .
یهو یاد خونوادم افتادم . اونا هنوز از هیچی خبر ندارن
_ خونوادم چی ؟ ب اونا چی گفتی ؟
_نترس خودم بهشون زنگ زدم الکی گفتم جلو در دانشگاه تصادف کردی منم آوردمت بیمارستان .
به پیمان هم گفتم نگران نباشه الان حالت خوبه . الاناس که دیگه پیداشون بشه . پونه هم بهم زنگ زد بهش گفتم تصادف کردی . طفلی از نگرانی داشت سکته میکرد .
من دیگه باید برم . خوب نیست منو تو رو اینجا با هم ببینن . پول بیمارستانم حساب کردم که دیگه خونوادت به زحمت نیوفتن .
فقط تونستم با لبخندم ازش تشکر کنم . لبخندمو که دید خم شد و پیشونیمو بوسید . بعد هم خداحافظی کرد و رفت .
همین که رسید جلو در گفتم : آریا .
برگشت سمتم و گفت : جانم ؟
_واقعا ممنونم ازت .
لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون .

چشمامو بستم و با فکر کردن به اینکه چقدر این روزا خوشبختم خوابم برد.
یه ساعت بعد با صدای در از خواب بیدار شدم .
مامان و پیمان و پونه اومدن تو اتاق . مامان که تا منو دید گریه اش شدید تر شد و اومد جلو بغلم کرد .
_الهی قربونت برم تورو تو تخت بیمارستان نبینم .
آروم گفتم : خدا نکنه این چه حرفیه .
پونه هم پیشونیمو بوس کرد و گفت : دیوونه چیکار کردی با خودت ، من که داشتم سکته میکردم .
زنگ زدم به استاد گفت که آوردتت بیمارستان.
پیمان گفت : خدا خیرش بده آریا رو . وقتی شنیدیم جلو در دانشگاه تصادف کردی و اون تو رو رسوند بیمارستان نمیدونی چقدر منو مامان خوشحال شدیم .
مامان هم گفت : خیر از جوونیش ببینه . ایشالا خوشبخت بشه کنار کسی که دوسش داره .
اینو که گفت خندم اومد . طفلی نمیدونه که آریا منو دوس داره
پیمان زود گفت : بالاخره این رفیق ما هم یه روزی به درد خورد .
به پونه اشاره کردم که نزدیک تر بشه .
صورتشو آورد جلوتر . نزدیک گوشش گفتم :مامان میدونه آریا استادمه ؟
_بنده خدا تا امروز صبح نمیدونست . وقتی آریا زنگ میزنه به داداشت و همه چیو میگه ، اونم مجبور میشه همه چیو به مامانت بگه .
طفلی اول هنگ کرد که چجوری هم رعیسته هم استادته ولی پیمان گفت خیلی اتفاقی اینجوری شده .
_اونوقت همه اینا رو پیمان بهت گفت ؟
_خو آره دیگه ، نه پس خورزو خان بهم گفت . البته خودم ازش پرسیدم.
مامان زود گفت : پونه جان حالا که دخترمو چلوندی بزار یکم هم ما ببینیمش
پونه : چشم اینم دختر یکی یدونه تون .
پیمان گفت : من برم با دکتر حرف بزنم ببینم چی میگه . ببینم وضعیت چجوریه کی مرخصت میکنن .
همین که رفت پونه و مامان کنارم رو صندلی نشستن
مامان زود گفت : حالا خوبه طوریت نشد وگرنه چه خاکی تو سرم میریختم ؟ راستی هلما چرا بهم نگفته بودی این رفیق پیمان ، همین آقا آریا ، هم رییسته هم استاد دانشگاهت؟ مثلا اگه میگفتی فک میکردی من می‌خوام کتکت بزنم؟
_نه فک کردم بهتون بگم با خودتون هزار تا فکر میکنین که چجوری میشه یهو این آدم همش سر راهت سبز بشه ، تازه وقتی رفیق پیمان از آب در اومد که دیگه خیلی ترسیدم که بگم .
_حالا بهتری ؟ درد که نداری ؟
_نه خوبم الان ‌
_خب خداروشکر . راستی چجوری شد که تصادف کردی ؟
_هیچی داشتم رد میشدم از خیابون که سرعت یه ماشین خیلی زیاد بود ، منم انقد عجله داشتم ندیدم . بعد مثل اینکه استاد راد داشت همون لحظه از خیابون رد میشد که بیاد دانشگاه ، منو دید و زود زنگ زد به اورژانس
از دروغ شاخداری که گفتم خندم اومد . من کجا و تصادف کجا ؟
پونه با نگاه موشکافانه ای گفت : اگه جلو در دانشگاه تصادف کردی پس چرا هیچکی ندید ؟ حتی جلو در دانشگاه شلوغ هم نشد .

از سوال یهوییش جا خوردم . انتظار نداشتم پونه اینجوری مچمو بگیره .
آب دهنمو قورت دادم و گفتم : دقیق جلو در دانشگاه نبود که . یه خیابون پایین تر نزدیک چهار راه .
_اها اوکی .

خداروشکر پونه بیخیال شد وگرنه دروغم در میومد .
ده دقیقه بعد پیمان درو باز کرد و اومد تو .
مامان زود گفت : چیشد ؟ دکتر چی گفت ؟
_هیچی فقط گفت یکم کوفتگی داره ، باید امشب اینجا بمونه چون صورتش هم ورم کرده . از بدنش هم زیاد خون رفته .
مامان گفت : خوب خداروشکر که چیز جدی نبود . مامان جون توروخدا از این به بعد مراقب خودت باش . اگه خدایی نکرده بلایی سرت میومد چی ؟
_چشم مادر من . نصیحت هاتون تموم شد ؟
_والا من هرچی بگم یه گوشت دره یه گوشت دروازه .
بعد از اینکه ساعت ملاقات تموم شد ، مامانینا بلند شدن که برن .
پونه گفت : شما برین من امشب پیشش میمونم .
مامان : دخترم چرا تو بمونی ؟ فردا مگه دانشگاه نداری؟ من خودم پیشش میمونم .
پونه : نه من فردا شاید دانشگاه نرم .
حالا یه روز دانشگاه نرم که چیزی نمیشه . بعدشم شما بیمارستان نمونین بهتره چون واسه روحیه تون بده .
تازه خود دکتر هم گفت شما برین بهتره .
_باشه من دیگه اصرار نمیکنم . ببخشید توروخدا تو رو هم از کار و زندگی انداختیم . حلال کن .
_این چه حرفیه ؟ هلما هم عین خواهر من . مگه میشه خواهرمو تو شرایط سخت تنها بزارم ؟ اونم وقتی که بهم نیاز داره . شما برین خیالتون ‌راحت ، من پیشش هستم .
_باشه پس دیگه سفارش نکنم . مراقبش باش تا فردا که منو پیمان با هم دیگه میایم مرخصش کنیم .
_چشم به سلامت .

وقتی مامان و پیمان رفتن ، پونه زود اومد پیشم و گفت : خیلی دلم میخواد بدونم وقتی آریا تو رو آورد بیمارستان ، به دکتر چی گفت ؟ گفت استادته ، رییسته یا عاشق سینه چاکته؟
بعد هم زد زیر خنده .
یه دونه محکم زدم به بازوش: خفه شو ، حیف دستم بسته اس وگرنه میدونستم چیکارت کنم .
_من الان قیافتو میبینم چندشم میشه . طفلی آریا چجوری داره تحملت می‌کنه با این ورم رو صورتت ؟
بعد دوباره خندید
_رو آب بخندی تو ‌. کوفت و زهرمار .
اولا آقا آریا . بعدشم اون عین تو فقط قیافه رو نگاه نمیکنه که .
من اگه کور و کچل و چلاغ هم بشم اون باز عاشقمه . تا چشت درآد
_آخی اینو نگی چی بگی ؟ من می‌دونم اون تا الان برسه خونه هزار بار لعنت به خودش فرستاده که این کی بود من عاشقش شدم .
_از تو ک بهترم یه خواستگار هم نداری . حالا بیخیال این حرفا من گشنمه .
برو یدونه از اون کمپوتا که تو یخچاله رو باز کن دارم میمیرم از گشنگی .
_بیا منم بخور تو .

وقتی کمپوتو خوردم انقد با پونه حرف زدم که نفهمیدم کی خسته شدم و خوابم برد . پونه هم کنارم سرشو گذاشت رو تخت .
نفهمیدم چقد گذشت که با صدای در از خواب بیدار شدم .
فک کردم پونه اس که از اتاق رفت بیرون .
چشم باز کردم که دیدم آریا بالا سرمه .
با تعجب گفتم : تو اینجا چیکار میکنی ؟
پونه تا صدای منو شنید زود سرشو از تخت برداشت . تا آریا رو دید زود از جاش بلند شد و گفت : سلام استاد .
آریا گفت : سلام . ببخشید توروخدا شما هم به زحمت افتادین. خیلی خسته شدین . برین خونه استراحت کنید .
فردا هم دانشگاه دارین ، یوقت از کلاس جا میمونین.
_خواهش میکنم این چه حرفیه ، من پیشش میمونم .
_نه گفتم که شما برین ، من خودم میمونم پیشش . به اندازه کافی اذیت شدید .
_چشم فقط دکتر گفت فردا میتونه مرخص بشه .
_ممنون از خبرتون .
_من دیگه برم ، با اجازه .
_به سلامت . خوش اومدین .
وقتی پونه رفت آریا نشست کنارم .

دست کشید رو پیشونیمو گفت : بهتری ؟
به نشونه مثبت سر تکون دادم .
_تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی ؟
چرا نخوابیدی ؟
نشست کنارم و گفت : فکر و خیال تو نذاشت بخوابم . همش فکرم پیش تو بود .
_به مامانت چی گفتی ؟ گفتی کجا میری ؟
_هیچی ، بابام که ماموریته ، همونی که بهت گفتم قرار بود بره دوبی ، به مامانم هم گفتم یکی از دوستام مسموم شده دارم میرم بیمارستان . اونم دیگه زیاد پاپیچم نشد .
چند ثانیه سکوت کرم و گفتم : راستش نمی‌دونم چجوری ازت تشکر کنم . اگه تو نبودی معلوم نبود امروز چه بلایی سرم میومد . شاید اصلا زنده نمیموندم .
_خدا نکنه دیوونه این چه حرفیه ؟
تو همه وجود منی . امروز کمترین کاری بود که میتونستم واست بکنم . خداروشکر که حالا دارمت . دیگه به هیچ قیمتی نمیخوام از دستت بدم .
همون جوری که آریا داشت حرف میزد چشمم خورد به لباسش که عوض کرده بود . طفلی امروز وقتی منو بغل کرده بود و گذاشته بود رو برانکارد لباسش خونی شده بود .
فهمید رو لباسش زوم کردم با تعجب گفت : به چی نگاه میکنی؟
_لباستو عوض کردی ؟
انگار تازه یه چیزی یادش اومده باشه خندید و گفت : آره بابا ، وقتی رفتم خونه دیدم خونی شده بود . مامان تا منو دید بنده خدا کم مونده بود پس بیوفته ، منم الکی گفتم یکی از کارمندا جلو در شرکت تصادف کرده بود مجبور شدم چند بار تکونش بدم ببینم سالمه یا نه .
حالا شانس آوردم بابا مأموریت بود وگرنه دروغم درمیومد .
بعد از اینکه حرفش تموم شد چند ثانیه بینمون سکوت بود . صاف تو چشمام زل زده بود .
آب دهنمو قورت دادم و گفتم : آریا ؟
_جان؟
_مبدونی امروز پونه چی گفت؟ گفت بدبخت آریا دلم واسش میسوزه . با این قیافه چجوری میخواد تحملت کنه . آریا مگه من زشتم ؟
اینو که گفتم پقی زد زیر خنده و گفت: باز از اون حرفا زدی تو ؟ چند بار باید بهت بگم ؟
تو اگه زشت ترین دختر دنیا هم باشی باز انتخاب منی ، مهم اینه من یه تار موتو با دنیا عوض نمیکنم .
به این پونه خانم هم بگو نمی‌خواد تورو نصیحت کنه ، اون اگه بلده بره یه فکری به حال خودش بکنه بی شوهر نمونه .
دونفری زدیم زیر خنده . با چیزایی که آریا می‌گفت حالم خیلی بهتر شده بود .

_به ستاره گفتی من بیمارستانم ؟
_بازجویی می‌کنی یا بیست سوالیه؟ نه خیر نگفتم بهش . اگه میگفتم یهو نصفه شب پا میشد بیاد بیمارستان . بعد عمه ازش میپرسید کجا میری دروغمون درمیومد ‌.

_آها آره حواسم نبود .
بعد دوباره سکوت بینمون بود .
_اکه یه چیز دیگه بپرسم ناراحت نمیشی ؟
_اگه آخریشه نه .

آروم گفتم : تو به دکتر گفتی چه نسبتی با من داری ؟
_گفتم استاد دانشگاهتم که جلو در دانشگاه دیدم تصادف کردی آوردمت .
ترسیدم بگم نامزدتم یا شوهرتم ، بعد دکتر یوقت سوتی بده جلوی مامانتینا .
_ببخشید امروز به خاطر من مجبور شدی کلی به خانوادت دروغ بگی .
_دفعه آخرت باشه که این حرفو ازت میشنوم . این دروغا که چیزی نیس ، مهم تویی برام .
بعد هم آروم دستمو گرفت .
نفهمیدم کی خسته شدم که چشمام سنگین شد و خوابم برد .
آریا هم کنارم سرشو گذاشت رو تخت و خوابید ‌.

صبح با صدای در از خواب بیدار شدم . مامان و پیمان اومدن تو، آریا نبود .
مثل اینکه صبح زود رفته بود .
میدونست مامانمینا میخوان بیان ، زود رفته بود تا اونا نبیننش.
مامان تا منو دید لبخند زد و گفت : بیدار شدی مامان ؟
زود بدو لباساتو بپوش بریم .
_کجا ؟
پیمان گفت : خونه پسر شجاع ‌.خونه دیگه . نکنه انتظار داری تا ابد اینجا بمونی ؟
_نه منظورم اینه چه خبره از هفت صبح ؟
مامان گفت : قربونت برم تا الان هم زیاد موندی . رنگ به رخسارت نیست .
پیمان : آره دیشب تا صبح مامان نخوابید . هی می‌گفت الان دخترم تو بیمارستان تنهاست .
چند بار هم شب خواست بیاد من نذاشتم .
به زور از تخت بلند شدم . مامان دستمو گرفت . بخیه های شکمم بدجور اذیتم میکرد . سرم دستمو کندم و از تخت اومدم پایین .
لباسامو که عوض کردم با مامان و پیمان از اتاق اومدیم بیرون .
پیمان رفت سمت صندوق ، رو به حسابدار گفت : آقا ببخشید حساب یک روز بستری خواهر من چقد شد ؟
_اسم خواهرتون چیه ؟
_هلما تهرانی .

میدونستم آریا حساب کرده دیروز ولی چیزی نگفتم . ترجیح دادم الکی خودمو به شوکه شدن بزنم تا اینکه مامانمینا سوال پیچ کنن تو از کجا میدونستی.

حسابداره یه نگاه به کامپیوتر انداخت و گفت : پرداخت شده قبلا .
پیمان با تعجب گفت : کی پرداخت کرده ؟ غیر از ما که کسی نیومد .
_ظاهرا آقایی به اسم آریا راد دیروز پرداخت کرد .

پیمان تا اینو شنید تعجب کرد . بعد هم برگشت سمت مامان و گفت : این دیگه کیه بابا . به اندازه کافی شرمنده اش هستم . باید یه روز جبران کنم براش. برادر برای برادرش اینکارو نمیکنه .
مامان هم گفت : ایشالا عاقبت به خیر شه ،خدا حفظش کنه برای مادرش .

من هم سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم .
وقتی از بیمارستان زدیم بیرون سوار ماشین پیمان شدیم و راه افتادیم سمت خونه ‌. وقتی حرکت کرد همون لحظه صدای اس ام اس گوشیم اومد .
آریا بود ‌،نوشته بود: مرخص شدی ؟

براش نوشتم : آره .
دو دقیقه بعد جواب داد: رفتی خونه فقط استراحت کن ‌. نه دانشگاه میای نه شرکت . برات هم غیبت نمیزنم . از بابت شرکت هم نگران نباش. کارای شرکت لنگ نمیمونه .
تو فقط استراحت کن تا خوب شی .

براش نوشتم : این که نامردیه .
_همین که گفتم . سلامتیت مهم تره .

یهویی به فکرم زد یه چیز برای بفرستم ببینم چی میگه.
بعد از چند لحظه مکث نوشتم : آخه دلم برات تنگ میشه .
پیامو که فرستادم منتظر شدم ببینم چی میگه .
پنج دقیقه گذشت ولی چیزی نفرستاد. فک کنم هنگ کرده بود از این حرف یهوییم ‌.
بالاخره بعد از یه ربع پیام داد: منم دلم برات پر میکشه . ولی باید استراحت کنی ، می‌خوام چند روز دیگه یه هلمای جدیدو ببینم ‌. باشه ؟
_باشه .
_مراقب خودت باش ، دوست دارم .
_من بیشتر ، فعلا .

بعد که گوشیو گذاشتم کنار ، فکر کردن به اینکه چند روز شاید هم یه هفته نمیتونستم ببینمش حالمو بد کرد .
این که چند روز قرار بود تو خونه تنها بمونم خیلی اذیتم میکرد .
نه دانشگاه نه شرکت . حالا خوبه پونه میاد پیشم ، نمیذاره زیاد تنها بمونم .

یه ساعت بعد رسیدیم خونه .
***
یه هفته گذشته بود و من فقط تو اتاقم مونده بودم .
نه از دانشگاه خبری بود نه از سرکار .
به معنای واقعی دیوونه شده بودم . ولی آریا واسه اینکه حوصلم سر نره هر روز بهم زنگ میزد نیم ساعت باهام حرف میزد .
پونه هم دوبار اومد پیشم موند .
ولی بازم با همه اینا خیلی دپرس شده بودم . من اگه یه روز از خونه نرم بیرون و رفیقامو نبینم دیوونه میشم ، چه برسه به اینکه یه هفته اس که ندیدمشون .
همه اینا به کنار ، ندیدن آریا از یه طرف داشت داغونم میکرد ‌.
راست گفتن که وقتی به یه چیز وابسته میشی ، تا ازش دور نشی نمیفهمی چقد بهش عادت کردی .
دقیقا مثل الان من . بی حوصله دراز کشیدم ، بخیه هام دیگه اذیتم نمیکرد ، حالم از هفته قبل خیلی بهتر شده بود .
ولی پیر شدم تا اینو به آریا ثابت کنم .
تا سرمو گذاشتم رو بالشت صدای زنگ گوشیم بلند شد .
یه نگاه به گوشی انداختم که دیدم خود حلال زادشه .
_جانم ؟
_سلام بر عشق خوشگل خودم ‌. بهتری ؟
_صدای تو رو که میشنوم مگه میشه بد باشم ؟ آره بهترم ، بخیه هام هم خوب شده . آریا به خدا پوسیدم تو خونه.
من دیگه تو خونه نمیتونم بمونم ‌‌.
_مظلوم نمایی نکن برای من . اون بخیه هایی که من رو شکمت دیدم یک ماه طول میکشه تا خوب بشه جاش .
_ولی بخیه های من جاش خوب شده ‌. دیگه هم درد نمیکنه . به خدا دروغ نمیگم .
_یعنی الان مطمعن بشم حالت خوبه؟
_آره باور کن خوبم . اولا خیلی درد داشتم ولی الان نه .
یکم سکوت کرد . صدای نفش کشیدنش از پشت گوشی اومد .
بعد از چند ثانیه گفت : باشه پس یه شرطی داره .
_ چی؟
_امشب ببینمت . هم رفع دلتنگی میشه ، هم اینکه مطمعن بشم .
_من چجوری بیام ؟ مامانینا رو چجوری بپیچونم ؟
_عزیزم کاری نداره که . برو بگو میخوای بری پیش پونه جزوه بگیری این چند روزی که نبودی .
_آخه پونه پیش پای تو اینجا بود . یکم ضایعس .

_خوب …خوب بگو میری پیش یکی دیگه از دوستات، یا اصلا بگو میری دکتر برای بخیه هات . هرچقدر هم اصرار کردن باهات بیان قبول نکن ، یکاریش بکن دیگه .

_باشه خودم یکاریش میکنم . راستش …
_راستش چی؟
_دلم کلی برات تنگ شده .
_من بیشتر ملکه من .
تا خواستم یه چیز بگم در باز شد و پیمان اومد تو . به تته پته افتادم . زود گفتم : سحر جون من بعدا بهت زنگ میزنم .
آریا از پشت خط گفت : الان شدم سحر جون ؟ بعد هم بلند خندید .
پیمان اومد کنارم رو تخت نشست .
رو به تلفن گفتم : کاری نداری عزیزم ؟ من شاید امروز بیام پیشت جزوه بگیرم .
_کسی جلوته نمیتونه حرف بزنی ؟ حتما پیمانه .
_آره عزیزم امشب هستی دیگه ؟
_برو تا از من ده تا دختر دیگه نساختی . شب میبینمت . فعلا
_مرسی گلم . میبوسمت فعلا .
بعد هم گوشیو قطع کردم .
پیمان با خنده گفت : سحر ؟ چرا من تا حالا اسمشو نشنیده بودم ؟
_مگه قراره همه رفیقای منو بشناسی ؟ تو فقط پونه رو میشناسی. همون هم زیادیته .

_خوب حالا لوس نشو . حالت بهتره ؟
_آره خوبم . چیزی شده ؟
_خواستم بگم امشب منو مامان داریم میریم خونه خالینا ‌. گفتیم اگه حالت بهتره و حوصلت سر میره تو خونه بیا با ما .
_نه من نمیام ، یه هفته دانشگاه نبودم کلی از درسا عقب بودم . ‌می‌خوام برم خونه سحر جزوه بگیرم .
_باش هر طور راحتی

دستی به صورتم کشید و از اتاق بیرون رفت .
پیمانو که پیچوندم ، مرحله بعدی میمونه مامان که پیچوندن اون هم کاری نداره .
چند ساعت بعد حدودای ساعت هفت بود ، از جام بلند شدم و رفتم دوش گرفتم . همش تو تخت بودم ، بدنم بو گرفته بود .
بعد که دوش گرفتم ، نشستم پای میز آرایش و موهامو خشک کردم . بعد هم لباسمو عوض کردم .
نشستم روبروی آینه و آرایش کردم . بعد از اینکه کارم تموم شد خودمو که دیدم هنگ کردم . خیلی جیگر شده بودم .
من که خودم برای خودم ضعف کردم ، چه برسه به آریا .
رفتم سراغ کمدم و مانتو هامو زیر و رو کردم . یه مانتو جیگر پیدا کردم . دقیقا همونی که با پونه خریده بودیم تا آریا رو حرص بدم ‌.
یه شلوار لی قد نود هم پوشیدم ‌‌. با یه شال آبی خوشرنگ . بعد هم با ادلکن خودمو خفه کردم .
الکی دوتا کتاب و دفتر و جزوه برداشتم و از اتاق زدم بیرون .
همین که از پله ها اومدم پایین مامان زود از آشپزخونه اومد بیرون و گفت : کجا خوشگل کردی داری میری ؟
_میرم خونه دوستم سحر . این یه هفته خونه بودم ، از درسا جا موندم ‌. قراره بهم یاد بده . جزوه هم ازش بگیرم .
_ اونم با این تیپ و قیافه ؟
_اه مامان خیلی گیر میدیا . همینجوری این هفته عین جنازه بودم . الانم میخوای عین میت ها برم خونه مردم که منو ببینن از ترس خودشونو خیس کنن ؟
_خیلی خوب زود بیا فقط . قبل از ده شب خونه باش .
_مامان چی میگی ؟ الان ساعت هفت و نیمه ‌ من تا برسم خونه شون میشه نزدیک هشت و نیم .
چجوری تا قبل از ده خونه باشم ؟
_خیلی خوب تا یازده خونه باش . باباتو که میشناسی ، قشقرق به پا می‌کنه ببینه دیر بیای خونه. در ضمن من و پیمان نیستیم ‌‌. فقط بابات خونه اس . معلوم نیست کی بیایم .
_باشه تا یازده میام ، فعلا .
از خونه در اومدم بیرون و زود زنگ زدم به آریا .
لامصب انگار پشت گوشی بود .
بعد از یه بوق برداشت .
_جانم ؟
_من اومدم بیرون . کجا بیام دقیقا ؟
_بیا فرحزاد .
_چی میگی تو ؟ فرحزاد ؟ حالت خوبه؟
_اره عزیزم ، حالم خوبه . بهت میگم بیا اونجا .
_باشه ولی من بلد نیستم .
_لوکیشن میدم بهت ‌. منم الان راه میوفتم .
_باشه فعلا .
زنگ زدم به اسنپ و مستقیم رفتم فرحزاد .
از خونه ما تا اونجا چهل دقیقه راه بود .
وقتی رسیدم هشت و نیم بود .
خیلی وقت بود نرفته بودم ، یادم رفته بود چه شکلیه .
وارد اونجا شدم و همه جا رو گشتم . دل تو دلم نبود آریا رو بعد از یک هفته میخواستم ببینم .
دلم لک زده بود براش .
همون لحظه چشمم خورد بهش که اون ته رو یه کرسی نشسته بود . تا منو دید دست تکون داد برام .
تا دیدمش ضعف کردم . تند رفتم سمتش . هرقدم که نزدیک تر میشدم ضربان قلبم می‌رفت بالا .
وایسادم روبروش و به چشاش خیره شدم . حرف زدن یادم رفته بود .
خودش پیش قدم شد : سلام عرض شد
یهو یادم افتاد که سلام ندادم .
_س…سلام
اومد جلو و نزدیک تر شد . فاصله مون هی داشت کمتر میشد .
دو قدمیم وایساد . نمیتونستم پیش بینی کنم چیکار میخواد بکنه .
صاف زل زد تو چشام . منم بی اختیار زل زدم بهش .
لبخندی زد و گفت : چقد دلم برات تنگ شده بود .
_منم .
بازم نزدیک تر شد .
آب دهنمو قورت دادم و سرمو انداختم پایین .
نفسای داغش میخورد تو صورتم .
تا اومدم چیزی بگم تو یه حرکت یهویی بغلم کرد .
انگار ده تا قرص آرامبخش خوردم .
منو محکم به خودش فشار داد . منم دستمو دور کمرش حلقه کردم

🍁🍁
🆔 @romanman_ir

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رزالین💫💌
رزالین💫💌
3 سال قبل

ادمین دلبر استاد و خان فراموش نشه😶🙌🏿💌

ROZINA
ROZINA
3 سال قبل

سلام پارت ۵۰ کی میاد؟؟؟😍😍😍😍😍🥺🥺🥺🥺😋😋😋😋
.
.
.
واقعا خیلی عالیه این رمان.😋💌💌💌💌محشره🧡💜🧡💜🧡💜🧡💜🧡

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x