رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 50

3
(9)

 

عطر تنشو با تمام وجودم حس کردم . چقد دلم تنگ بود براش .
بعد از پنج دقیقه بالاخره رضایت دادیم و از بغل هم اومدیم بیرون .
بعد از اینکه نشستیم رو کرسی ، حواسم به آریا بود که چشم از من برنمیداشت .
یکم سرمو انداختم پایین ولی انگار بیخیال نمیشد .
بالاخره با غیض بهش گفتم : بس میکنی یا همینجوری میخوای تا آخر شب نگام کنی ؟
_عیبی داره ؟ دلم واست تنگ شده بود دارم یه دل سیر نگات میکنم .
_خوب حالا دیگه بسه ، بقیه دارن نگامون میکنن .
_به بقیه ربط نداره . بزار انقد نگاه کنن چشمشون دربیاد .
یه چش غره بهش رفتم و نگاهمو ازش گرفتم.
یکم بعد گفت : چشات اذیتت نمیکنه؟
با تعجب گفتم : نه ، از اون روز که از بیمارستان اومدم دیگه درد نمیکنه ‌. چطور ؟
یه لبخند دختر کش زد وگفت : آخه چشات پدرمو درآورده .
اینو که گفت دلم قنج زد ، لب گزیدم و سرمو انداختم پایین . همیشه تو لحظه های حساس غافلگیرم میکرد . عاشق همین کارای یهوییش بودم .
بعد از چند لحظه چشمش خورد به جزوه و کتابی که دستم بود .
گفت : اینا چیه دستت ؟
یه نگاه به کتابام انداختم و گفتم : آها اینا رو میگی ؟
هیچی بابا الکی به مامانم گفتم میرم خونه دوستم این هفته که عقب بودم از دانشگاه ، یکم باهاش درسای جدیدو کار کنم .
با خنده گفت : آخی ، چقد هم که تو درس می‌خونی ، هلاک میشی اصلا .
با حرص خودکار دستمو پرت کردم سمتش .
زود گفت : خیلی خوب بابا چرا ناراحت میشی ؟ شوخی کردم دیوونه .
بعد به دفترم اشاره کرد و گفت : اونو بده من کار دارم .
دفترمو دادم بهش .
لاشو باز کرد و با خودکار توش نوشت .
_چی مینویسی؟
_حداقل چند تا فرمول و معادل و دوسه تا کلمه بنویسم رفتی خونه مامانت لای دفترتو نگاه کرد لو نری .
_دمت گرم ، فکر اینجاشو نکرده بودم .
بعد از چند دقیقه دفترو داد دستم . توش کلی فرمول و معادل نوشته بود .
آخرش دیدم نوشته بود از طرف عشق اول و آخرت آریا راد .
با حرص گفتم : این چیه آخرش نوشتی؟
اینو که مامانم ببینه درجا دارم میزنه .
_این امضامه دیگه . کاریش نمیشه کرد
_آها تازگیا یادت افتاده امضاتو عوض کنی ؟
_نه از وقتی باهات آشنا شدم امضام عوض شد .
پشت چشمی براش نازک کردم که خندش گرفت .
تا اومدم چیزی بگم همون لحظه یکی اومد و رو به آریا گفت : در خدمتم بفرمایید .
آریا گفت : بیست سیخ جیگر با بیست سیخ قلوه .
با چشای گرد شده نگاهش کردم .
این همه رو میخواست بده به خورد من ؟
بعد از اینکه پسره رفت رو به آریا گفتم : چه خبره این همه ؟ مگه قراره خودکشی کنیم ؟
_نه عزیزم تو هفته پیش با پگاه درگیر شدی ، سر اون قضیه هم که کلی ازت خون رفته . اینا رو بخور جون بگیری.
_من که خوب شدم دیگه .
_عشقم وقتی بهت میگم باید بخوری یعنی باید بخوری ، حرف هم نباشه

یکم بعد پسره جیگرا رو آورد و گذاشت جلومون رو کرسی.
تا آریا اسم قضیه هفته پیشو آورد یاد پگاه افتادم . زود گفتم : راستی پگاه کجاست ؟
_بازداشتگاهه . چون نمیتونه پول دیه رو بده نگهش داشتن . ما هم که رضایت نمیدیم . امکان نداره رضایت بدم .
تورو تا دم مرگ برد ، کم مونده بود جونتو از دست بدی ‌. حتی یادش هم میوفتم اعصابم خورد میشه .
_حالا که پیشتم که . الکی اعصابتو خورد نکن . فقط …

_فقط چی ؟
_مگه قرار نیست پول دیه رو به خانواده ام بده ؟ ولی مامانمینا که خبر ندارن.
_اولا که اون اصلا پولو نمیتونه جور کنه ، چون کفگیرش خورده ته دیگ .
به خاطر همین هم این مدت هم عین مگس دورم بود.
بعدشم اگه یک درصد هم بتونه جور کنه ، باید پولو بریزه به حساب من چون من ازش شکایت کردم .
وقتی هم پولو ریخت میرم به دادگاه میگم که من رضایت دادم و اون هم دیه رو داد .
اونا هم زیاد پیگیر نمیشن من چ نسبتی باهات دارم ‌. حالا اگه این سوال و جوابات تموم شد ، بخور غذاتو که یخ کرد .

اون همه جیگرو به زور تونستم تو حلقم جا کنم . آریا هم هی برام لقمه می‌گرفت .
اگه هم دستشو رد میکردم ، به زور میچپوند تو حلقم ‌.
_چته روانی ؟ خفم کردی .
_وقتی نمی‌خوری همینه دیگه . باید به زور بهت داد.
_مگه بچم من؟
_بچه که نیستی ولی بعضی وقتا …
با حرص گفتم : بعضی وقتا چی ؟
ترسید . آب دهنشو قورت داد و گفت : هیچی به خدا هیچی .
_نه تو یه منظوری داشتی ‌. من بعضی وقتا چی ؟
_ای بابا ، قربونت برم چرا شلوغش میکنی؟ تو همیشه عقل کلی. اصلا تو نابغه ، فیلسوف ولی …
_ولی چی ؟
خندید و گفت : ولی بچه بازیات کار دستت میده آخر سر .
_حالا میشه بس کنی؟ فعلا که چیزیم نشده . راستی میگم یادته اون اولا که تازه تو دانشگاه دیدمت چقد با هم کل کل داشتیم ؟ می‌خواستیم سر به تن هم دیگه نذاریم .
چقد اون موقع ازت بدم میومد .
اخم ساختگی کرد و گفت : دیگه چی ؟ یهو چاقو هم بزار زیر گلومون خلاص دیگه .
دونفری با هم خندیدیم
_آره یادمه ، چقد تو پررو بودی .تا یه چیز ه‍م بهت میگفتم زود بهت برمیخورد و میخواستی جوابمو بدی. هیچ جوره هم کم نمیاوردی . یه جواب تو آستینت داشتی .
همین چیزات بود که خواستنی ترت میکرد . این که هیچوقت نمی‌خواستی کم بیاری . این من بودم که کم آوردم ، در برابر پررو ترین دختر دنیا .
_هوی پررو خودتیا .
_باشه نزن منو . حالا اگه کارت تموم شد بریم خونه ،مامانت فک کنم گفت تا قبل یازده خونه باشی .
_راست میگی اصن حواسم نبود ‌. بلند شو بریم .
بعد از اینکه از فرحزاد اومدیم بیرون . سوار ماشین شدیم و مستقیم رفتیم خونه .
آریا واسه اینکه مامانمینا نبینن یه کوچه بالاتر نگه داشت .
رو بهش کردم و گفتم : مرسی آریا امروز خیلی خوب بود . حالم کنارت خیلی بهتر شد .
با دستش زیر چونمو گرفت و گفت : خواهش میکنم عزیزم . کاری نکردم که ملکه من .راستی از فردا میتونی بیای دانشگاه . شرکت هم همینطور .
_جدی میگی؟ وای مرسی آریا .
_خواهش میکنم .
دستمو بردم سمت دستگیره و گفتم : من دیگه برم خداحافظ .
_کجا؟
_برم خونه دیگه .
_خداحافظی نکردی که .
_آلزایمر گرفتیا ، همین الان خداحافظی کردم .
_نه منظورم اون خداحافظی نیست .
_پس چی ؟
به روبرو خیره شد و به لپش اشاره کرد .
تازه منظورشو فهمیدم . زود پریدم ماچش کردم.
_کاش همیشه اینجوری خداحافظی میکردی . فک کنم تا دوروز دیگه به اندازه کافی انرژی گرفتم .
_لوس نکن خودتو . من برم خداحافظ .
_مراقب خودت باش . فعلا .
_فعلا

****

با قدمایی آروم وارد دانشگاه شدم . تا پامو گذاشتم حیاط دانشگاه ، متین جلوم سبز شد .
آب دهنمو قورت دادم و با ترس بهش نگاه کردم .حالا خوبه تو سالن دانشگاه یا جلوی کلاس نیومد وگرنه بازم حراست و …
ترسیدم آریا یوقت ما رو ببینه . با استرس به دور و برم نگاه کردم . خداروشکر کسی نبود .
دوقدم نزدیک تر شد و گفت : چیشد ؟ کسی نیست ؟ صداشون کن بیان نجاتت بدن .
هی بهم نزدیک تر میشد و منم هی میرفتم عقب تر .
با حرص گفت : هلما بهت گفته بودم .
حتی بیشتر از صد بار بهت گفتم که دست از این کارات بردار .
خودت منو خوب میشناسی ، می‌دونی اگه قات بزنم و بخوام یکاری کنم احد الناسی نمیتونه جلومو بگیره .
فک کردی من گوشام درازه ؟ با خودت فکر کردی منم یه هالو مث بقیه ام؟
فک کردی نمی‌دونم داری تو این دانشگاه چه غلطی میکنی ؟ خیال کردی آمارتو ندارم ؟
بازم نزدیک تر شد . منم از ترس هی میرفتم عقب . با وحشت بهش زل زده بودم که داشت میومد سمتم ‌.
یهو داد زد : گفته بودم بهت خوش ندارم که …
همون لحظه دستم از پشت محکم کشیده شد و صدای داد متین با صدای داد آریا قطع شد : خوش نداری چی ؟
آریا وایساد جلو من و بین من و متین بود .
متین هم تو چشم آریا زل زد وگفت : خوش ندارم ببینم با غریبه ها میپره.

آریا زود گفت : فعلا تنها غریبه ای که میبینم تویی .زود بزن به چاک تا ندادم آش و لاشت کنن .
متین با پوزخند گفت : نمی‌دونستم واسه اومدنم تو دانشگاه هم باید از تو اجازه بگیرم .
_واسه حرف زدن با زن من باید اجازه بگیری .
اینو که گفت نفس تو سینم حبس شد . نمیتونستم واکنش بعدی متینو تصور کنم . فقط میدونستم خون به پا میکنه .
چشمامو بستم و ترجیح دادم چشای به خون نشسته متینو نبینم .
متین گفت : امکان نداره هلما تورو به من ترجیح بده .
آریا هم گفت : فعلا که میبینی ترجیح داده . اگه شک داری میتونی از خودش بپرسی.
البته اصلا نیازی به پرسیدن نیست ، همین که همه جا با منه و به تو محل سگ هم نمیده خودش همه چیو معلوم می‌کنه .
بعد برگشت سمت من . همون جوری با ترس زل زدم بهش .
_آروم باش . برو بالا تو کلاس ، منم میام . از هیچی هم نترس .
سر تکون دادم و آروم از کنارشون رد شدم و رفتم تو سالن ولی دلم طاقت نیاورد . از همون جا یواشکی پشت ستون نگاهشون کردم .
متین و آریا دست به یقه شده بودن . هیچ کاری نمیتونستم بکنم .
اگه میرفتم جلو آریا نمیذاشت ، اگه هم اینجا میموندم میترسیدم متین بلایی سر آریا بیاره .
همون جوری که از ترس ناخونامو میجویدم وارد سالن شدم و رفتم تو کلاس

استرس تموم وجودمو گرفته بود . دل تو دلم نبود ببینم ته این ماجرا چی میشه ولی چاره ای نداشتم جز صبر کردن و خون دل خوردن .

با قدمایی آروم و مضطرب وارد سالن دانشگاه شدم . رفتم سمت کلاس و درو باز کردم . پونه و بچه ها رو دیدم .
زود رفتم پیش پونه .
تا منو دید گفت : به به پارسال دوست امسال آشنا ، جات تو دانشگاه خیلی خالی بود .
_حالا ول کن این حرفا رو ، دارم از ترس سکته میکنم .
_چیشده ؟
با استرس نگاش کردم .
نمی‌دونم از نگاهم چی خوند که زود گفت : داری نگرانم میکنیا . بنال ببینم چی شده ؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم : متین و آریا تو حیاط دانشگاه دست به یقه شدن .
اینو که گفتم با چشایی گرد شده نگاهم کرد : دروغ ک نمیگی ؟
یه چش غره ای بهش رفتم که گفت : این متین هم تا تو رو به باد فنا نده ول کن نیست .
چرا این دست از سرت برنمیداره ؟ چی میخواد ؟ پول ؟
_کاش فقط پول بود . اگه فقط پول بود که مشکلی نداشتم ، به آریا میگفتم یه پول گنده بده دهنشو ببنده ، اونم گورشو گم کنه .
اون کلی عکس ازم داره که می‌تونه باهاش زندگیمو نابود کنه .
معلوم نیست اگه پولو از آریا گرفت ، دوباره پیداش بشه یا نه .
بعد هم فقط من نیستم . این آدم زندگی صد نفرو نابود کرده ، ازشون اخاذی کرده .
نباید بزاریم این مرتیکه همه رو بدبخت کنه و بعد به ریششون بخنده.
یکی بالاخره باید جلوشو بگیره .
_ نگو که اون یه نفر تویی ؟
_نکنه انتظار داری دست رو دست بزارم زندگیمو از هم بپاشه ؟
_نه منظورم اینه تو باید بسپریش به دست قانون . اونا خوب میدونن با همچین آدمایی چیکار کنن . تو چرا بیخودی خودتو میندازی وسط ؟
_پونه میفهمی عکس ازم داره یعنی چی ؟
یعنی حتی اگه به پلیس هم لوش بدم بالاخره یه جوری کرمشو میریزه . اون بی آبروم میکنه . کارشو خیلی خوب بلده .
_خوب پس حالا میخوای چی کار کنی ؟ به پلیس که تحویل نمیدی ، پس چیکار می‌کنی ؟
تو فکر رفتم و گفتم : نمی‌دونم ، به خدا خودمم نمی‌دونم .
هر چی باشه باز آریا بهتر از من میدونه چیکار کنه .
همون لحظه در باز شد و اومد تو .
خیلی دمغ بود ، اخماش هم تو هم بود .
نفهمیدم اصلا چی درس داد و چی گفت .
خودش هم زیاد با جون و دل درس نداد .
وقتی کلاس تموم شد انقد اعصابم خورد بود که با پونه زود از کلاس زدم بیرون و رفتیم از دانشگاه بیرون .
ماشین آریا رو دیدم که جلوم وایساد .
پونه گفت : برو پیشش . الان خیلی بیشتر بهش نیاز داری .
منو بی خبر نذار فعلا

🍁🍁
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x