رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 51

5.2
(5)

 

وقتی پونه رفت بلافاصله رفتم سمت ماشین آریا .
درو باز کردم و سوار شدم .
یه طرف لبش خونی بود . زود دستمالو از ‌داشبورد برداشتم و گذاشتم کنار لبش.
دستمالو از دستم گرفت و خودش گذاشت رو لبش .
با استرس گفتم : چیشد؟ چی گفت ؟
_چی میخواست بگه جز یه مشت چرت و پرت ؟ تهدیدم کرد .
با تعجب نگاش کردم : تهدید ؟ چی گفت مگه ؟
همون طوری که با عصبانیت به بیرون زل زده بود گفت : گفت اگه دست از سرت برندارم یه بلایی سرت میاره .
یا من یا تو .
تکیه دادم به صندلی و با بهت و حیرت به روبرو خیره شدم .
متین هروقت تهدید میکرد یعنی میخواد عملیش کنه . همیشه هم هرکاری خواسته کرده .
این دفعه هم مطمعنم که از حرفش کوتاه نمیاد .
همون لحظه گرمای دست آریا رو تو دستام حس کردم .
_بیخود نگران نباش . مگه من مردم که بخواد بلایی سرت بیاره ؟ اول باید از جنازه من رد بشه .
_آریا تا کی میخوای خودتو گول بزنی ؟
اون آدم ناشیه . به سرش بزنه یه کاری کنه هیچکس جلو دارش نیست .
همون طوری که آبرومو تو دانشگاه برد این دفعه هم یه بلایی سر جفتمون میاره .
همون لحظه با داد آریا درجا خشکم زد : هلما به خداوندی خدا قسم یه بار دیگه از این حرفا بزنی و هی جلوی من اسم اون مرتیکه رو بیاری دیگه نه من نه تو .
تو منو اینجا چی فرض کردی ؟ هویجم یا نقش بوقو بازی میکنم ؟ فک می‌کنی اون آدم به همین راحتی می‌تونه بیاد زندگی ما رو نابود کنه و بهمون بخنده و یه آب هم روش ؟
_نه من منظورم …
_میدونم . می‌دونم ازش میترسی چون یه دنده اس ولی این ترست داره کم کم نگرانم میکنه . داره تبدیل به کابوس میشه. کابوسی که خودت درست کردی .
الانم فقط خودت میتونی به خودت کمک کنی . من کنارتم ولی خودت مهم ترین چیزی .
تو اول باید باور داشته باشی که ما دونفری میتونیم متینو از سر راه برداریم

_معلومه که میتونیم .البته فقط با کمک تو چون اون آدم خیلی خطرناکه .

تنهایی از پسش برنمیام .
لبخندی به صورتم پاشید و گفت : معلومه که کنارتم . فقط قول بده بهم که دیگه ازش نترسی . اون آدم پشیزی هم تو زندگی تو تاثیری نداره.
هیچوقت هم نداشته . فقط …
_فقط چی ؟
_فقط همین آدم پشیز امروز یه خون ناقابل از دماغمون و گوشه لبمون ریخت
_من معذرت می‌خوام
_تو چرا؟ فداسرت . بخاطرت باید همه این سختی ها رو تحمل کنم . می‌دونم که تهش شیرینه چون قراره به تو برسم .
اینا رو که گفت با لبخند نگاهش کردم .
چند لحظه بعد ماشینو روشن کرد و راه افتادیم سمت خونه .

***

رو تخت دراز کشیده بودم و حوصله نداشتم . ساعت چهار بعد از ظهر بود .
همون لحظه در باز شد و پیمان اومد .
_چیشده ؟
_هیچی گاوت زایید
_بگو جون ب لبم کردی
_واست خواستگار اومده . از همکارای باباست واسه پسرش اومدن .

با تعجب و بهت بهش نگاه کردم
اگه آریا میفهمید بدبخت بودم.

فقط همینو کم داشتم . از یه طرف مامانمینا چیزی نمیدونستن از آریا ، از یه طرف هم نمیتونستم از پسر همکار بابا ایراد در بیارم .
چون حتما بابا پسندیده که گذاشته بیان خواستگاری ، حتما هم میخواد منو به اونا بده .
با حرص به پیمان نگاه کردم .
زود دستشو برد بالا و گفت : به خدا من بی تقصیرم . اونجوری نگام نکن .
_تو نمیتونستی قضیه آریا رو به مامانینا بگی ؟ الان من چه خاکی سرم بریزم ؟
بالا دیگه عمرا کوتاه بیاد . امشب یه جوری مجلسو میچرخونه که آخرش منو عروس اونا کنه .
حالا مگه تو این هیر و ویری میشه بهش گفت که من یکی دیگه رو میخوام ؟ خون راه میندازه.

_به نظرت مامانینا قبول میکنن یکی بدون اینکه بهشون حرف بزنه و قرار بزاره همینجوری بیاد خواستگاری ؟ اونجوری که بدتر میشد .
با کلافگی گفتم : حالا چیکار کنیم ؟
_هیچی دیگه ، یه امشبو تحمل کن . زیاد هم توهم نباش .
زیاد هم جلو مهمونا اخم و تخم نکن . بابا رو که میشناسی ، بعد میتوپه بهت . توروخدا فقط عین سری پیش مثل افغانیا نیا جلو مهمونا . یکم به خودت برس ولی نه خیلی .تازه دست تو صورتت هم نبر که زیاد ازت خوششون نیاد .

سر تکون دادم و با کلافگی رومو کردم اونور .
اون هم زود از اتاق رفت.

نیم ساعت بعد بدون اینکه حموم برم فقط یه ادکلن معمولی به خودم زدم . لباسامو عوض کردم و یه کت و شلوار ساده پوشیدم . صورتمم دست نزدم .
یه شال مشکی هم پوشیدم . خیلی بی روح نشستم جلو آینه .

به خشک شانس ، اون موقع که تو این خونه کپک زده بودم سال تا سال یه نفر هم در این خونه رو نمیزد . حالا که با آریا آشنا شدم همه تازه یادشون افتاده بیان خواستگاری .
دو ساعت بعد بالاخره خواستگارا اومدن . به زور از پله ها رفتم پایین .
وقتی دیدمشون زورکی سلام علیک کردم و دست دادم .
پسره از حق نگذریم بد نبود ولی به دلم اصلا نَشسته بود . بهتره بگم جز آریا چشمم کس دیگه ای رو نمیدید .
من کنار مامان رو مبل نشستم . پیمان و بابا هم روبرو .
پسره و خانواده اش هم رو مبل سه نفری نشستن .
هنوز نیومده بابا بحثو شروع کرد و راهی آب و هوا و گرونی و این جور چیزا حرف زد .
خدا کنه همش راجب اینا حرف بزنن و وقت زودتر بره

یکم که گذشت یهو مامان گفت : خوب دیگه بریم سر اصل مطلب . این دوتا جوون بالاخره می‌خوان یه عمر با هم زندگی کنن باید همدیگرو بشناسن .
بعد رو کرد سمت پسره و گفت : با هلما جان برین اتاق با هم دیگه حرف بزنین .
بعد به من گفت : هلما جان راهنمایی کن ایشونو .
به زور از جام بلند شدم و از راه پله رفتم بالا .
پسره هم افتاد دنبالم . چی میشد الان جای این پسره آریا بود ؟
در اتاقمو باز کردم و به پسره گفتم : بفرمایید تو .
پسره رفت تو و بلافاصله رو تختم نشست .
من هم یکم اونور تر نشستم . همش احساس میکردم دارم به آریا خیانت میکنم .
جفتمون ساکت بودیم و به زمین زل زده بودیم .
بالاخره خودم سکوتو شکوندم : نمی‌خواید حرفی بزنید ؟
_چرا ولی از وقتی شما رو دیدم رشته کلام از دستم در رفت .
از لحن حرف زدنش چندشم شد . همچین میگه انگار تو این دو دقیقه حوری و پری دیده .
حیف مامانمینا خبر نداشتن وگرنه همه چیو راجب آریا بهش میگفتم .
_ببخشید میشه بگین معیارتون واسه ازدواج چیه؟
پسره یکم خودشو این ور اونور کرد و گفت : راستش من دلم میخواد همسرم فقط تو خونه بمونه . راستش به شاغل بودن خانما اصلا اعتقاد ندارم .
نه اینکه بدم بیاد ، بیشتر به این که جیبشون دوتا باشه اعتقاد ندارم .
من می‌خوام وقتی اومدم خونه بوی غذا کل خونه رو پر کرده باشه .
در ضمن من به حق طلاق هم اعتقاد ندارم .
چه معنی میده که زن هر وقت خواست ساکشو جمع کنه و زود تقاضای مهریه بده ؟
چشمام داشت چهار تا میشد . این چقدر رو داشت . همچین دستور میده انگار من چشم بسته میخوام بله رو بهش بگم .
با لحن کنایه گفتم : ببخشید پس به چی اعتقاد دارین ؟
_ما خونوادگی به این اعتقاد داریم که جهیزیه رو تمام و کمال باید دختر بده .
در ضمن به این هم معتقدم که دختر هروقت خواست بدون اجازه من می‌تونه بره خونه مادرش .
دیگه واقعا داشت شاخام درمیومد . همینم کم مونده بود واسه رفتن خونه مامانم از این اجازه بگیرم . از همون اول کاری شمشیرو از رو برام بسته بود .
باید یه چیزی میگفتم که دیگه دهنشو ببنده
آب دهنمو قورت دادم و گفتم : البته به همین سادگی هم نیست . من هم یه شروطی دارم . ما هم خونوادگی رسم داریم که معادل سال تولد مهریه بگیریم . اونم به میلادی .
یعنی سال تولد من که ۱۳۷۵ ، میشه ۱۹۹۶ سکه .
بعدشم همون‌طور که جهیزیه می‌دیم باید عروسی هم تو یه جای خیلی لوکس و لاکچری باشه .
یعنی شما خرج عروسیو باید نزدیک یه میلیارد تصور کنی .
بعدشم من حق طلاق هم می‌خوام چون با این شروطی که من از شما دیدم و این طرز رفتار ، بعید بدونم دو روز بیشتر بتونم کنارتون دووم بیارم .
بعد هم یه لبخند ملیح بهش زدم که یعنی سوختی ؟
پسره که هنگ کرده بود از حرفای من چند بار چشماشو باز و بسته کرد و به زور گفت : بله حق با شماست . بعید بدونم بتونیم زیر یه سقف دووم بیاریم

🍁❤️
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Elena
Elena
2 سال قبل

حال کردم خودایی بد پسره رو چزوند

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x