رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 57

5
(4)

از اتاقش که اومدم بیرون زود رفتم اتاقم .
شانس آوردم یلدا نبود . گرچه اگه بود هم به حالم فرقی نمی‌کرد .کل عالم و آدم فهمیدن بین منو آریا چه خبره .
وقتی نشستم رو صندلیم زود سرمو گذاشتم رو میز و از ته دلم زار زدم .
حالم انقد خراب بود و بد که وقتی ستاره زنگ زد بدون اینکه جواب بدم گوشیو خاموش کردم .
وقتی ساعت کاری تموم شد زود تر از همه از شرکت زدم بیرون .
پامو که گذاشتم بیرون همون لحظه زنگ زدم به اسنپ تا بیاد دنبالم .
کاش با آریا رابطم خوب بود تا اون منو میبرد خونه .
دلم انقد واسش تنگ بود که به خودم و تهمت هایی که بهش زدم لعنت فرستادم .
اول از همه اون متین کثافت که اینجوری بین مارو خراب کرد . بعد هم خود خرم که راحت بهش اعتماد کردم .
وقتی اسنپ اومد زود رفتم خونه .

***

نشسته بودم تو کلاس استاد مولایی و اصلا حوصله درس نداشتم .
پونه کنارم بود و اونم عین من بی حوصله بود . اون بیچاره هم از وقتی من با آریا رابطم خراب شده بود و حالم خوب نبود ، مثل من گرفته بود .
همون لحظه صدای ویبره گوشیم اومد . از جیبم برش داشتم که دیدم ستاره اس.
_سلام هلما جون ، دیروز بهت زنگ زدم ولی گوشیو قطع کردی .
خواستم ببینم چیشد؟
زود براش نوشتم : عزیزم از کلاس که اومدم بیرون بهت زنگ میزنم الان نمیتونم پیام بدم .
_باشه منتظرم .
وقتی کلاس تموم شد، با پونه وسایلمونو جمع کردیم و از کلاس زدیم بیرون .
بعد هم زود به ستاره زنگ زدم .
بعد از دوتا بوق برداشت: سلام عزیزم خوبی ؟
_سلام گلم ،مرسی تو خوبی ؟ شرمنده سر کلاس نتونستم پیام بدم ‌.
_فدا سرت عزیزم . خوب چه خبرا از دیروز ؟
_هیچی دیروز هم مثل بقیه روزا پسم زد . همه چیو هم براش تعریف کردم ولی اون واقعا به دل گرفته و هیچ جوره هم باهام خوب نمیشه . به خاطر همین دیروز زنگ زدی جواب ندادم چون حالم خیلی بد بود و نمیتونستم باهات حرف بزنم .
_عیب نداره عزیزم . تو همه تلاشتو کردی . از اینجا به بعد دیگه نباید هیچ کاری بکنی . چون هر چقدر هم بخوای بری پیشش باز هم پست میزنه . اینجوری هم خودت داغون میشی هم اون کلافه میشه .
تو واسه آریا همه کار کردی ، حالا نوبت اونه که واسه به دست آوردن تو خودشو نشون بده .
بعد سکوت کرد . بعد از یکم مکث گفت : راستش من یه نقشه دارم . می‌دونم که نقشه ام میگیره چون آریا رو میشناسم ‌‌.
تا اون روز نباید اصلا به آریا نزدیک بشی ، هیچ کاری هم نمیکنی .
دیگه هم نمی‌خواد بری پیشش حرف بزنی .
می‌خوام یجوری شما دوتا رو بهم برسونم که خودتم کیف کنی .
_وای راست میگی ؟ چجوری ؟
_اونش که دیگه رازه . فقط تا اینجا بدون که آریا خبر نداره واسش نقشه دارم . تو هم طبیعی باید رفتار کنی تا اون روز که قراره نقشه رو اجرا کنم .
با خوشحالی گفتم : وای مرسی عشقم . حتما برات جبران میکنم . خیلی خوبی تو .
_عزیزم جبران چیه ؟ فقط قول بده وقتی با آریا خوب شدی یه شیرینی باید بهمون بدی.
_باشه عزیزم حتما . اصلا شیرینی چیه؟میبرمت رستوران .
_من دیگه برم . کاری نداری ؟
_نه عزیزم خداحافظ.
_خداحافظ .

***
چند روز از اون موقعی که ستاره بهم زنگ زده بود می‌گذشت ‌.
دیگه جدی جدی با آریا کاری نداشتم . البته همش نقشه بود تا ستاره بتونه ما رو بهم برسونه .
خیلی دوست داشتم بدونم نقشه اش چیه . ولی حیف که گفته بود سوپرایزه .

نشسته بودم رو صندلیمو داشتم حساب و کتابا رو چک میکردم .
همون لحظه پونه بهم زنگ زد .
گوشیو برداشتم .
_جانم پونه ؟
_شرکتی ؟
_آره ، میخواستی کجا باشم ؟
_هیچی کارت تموم شد بیا کافه روبروی دانشگاه .
_خبریه ؟
_نه فقط با بچه ها دورهمی گرفتیم
_باشه میام
_کاری نداری ؟
_نه فعلا
_فعلا .

نشستم پای بقیه ایمیلا و فاکتورا . وقتی تموم شدن یه کش و قوسی به بدنم دادم و سرمو گذاشتم رو میز .حالم انقد گرفته بود که شاید دورهمی میتونست حالمو بهتر کنه .
ساعت کاری که تموم شد همه کم کم داشتن میرفتن بیرون، یلدا هم رفته بود .
فقط آریا مونده بود .
یه نگاه به بیرون انداختم دیدم هیچکی نیست . زود رفتم اتاقم تا کیفمو بردارم .
بعد از اینکه کیفمو برداشتم ، تا خواستم از اتاق برم بیرون یکی از پشت دستشو گذاشت رو دهنم .
انقد شوکه شده بودم که نمیتونستم هیچ عکس‌العملی نشون بدم .
هرچقدر مقاومت کردم نشد ، یه دست مردونه بود که خیلی هم پر زور بود .
کم کم داشتم خفه میشدم ، نفسم بالا نمیومد . صورتم قرمز شده بود .
همون لحظه خودمو به زور رسوندم به در و چند تا لگد به در زدم بلکه آریا بشنوه .
مرده هم ذهنمو خوند و منو کشوند عقب .
دیگه نفس کم آورده بودم . یه فکری به سرم زد . دستشو گاز گرفتم . اونم از درد دستشو برداشت . منم از فرصت استفاده کردم و بلند داد زدم : کمک ، کمک .
سه ثانیه بعد در به شدت باز شد و قیافه آریا از پشت در معلوم شد .
با سرعت اومد تو و با پسره درگیر شد .
بعد هم دست پسره رو از دور دهنم جدا کرد و منو کشید کنار .
پسره یه جوراب زنونه مشکی انداخته بود سرش و معلوم نبود قیافش .
پسره بعد از اینکه از آریا یه کتک حسابی خورد و فهمید نتونسته بود بلایی سر من بیاره زد به چاک .
منم که انقد به نفس نفس افتاده بودم و گلوم قرمز شده بود از شدت فشار ، بی جون افتاده بودم رو صندلی و فقط سرفه میکردم .

همین که پسره رفت ، آریا چشمش خورد به من .
زود از جاش بلند شد و اومد سمتم .
یکم خم شد و گفت : تو خوبی ؟
با سر همون طوری که سرفه میکردم اشاره کردم خوبم .
دستشو آورد سمتم ولی زود خودمو کشیدم عقب .
با اینکه بهش نیاز داشتم ولی بابت رفتاراش هنوز ناراحت بودم .
یکم خودشو کشید عقب و گفت :صبر کن الان میام .
وقتی رفت سرمو گذاشتم رو میز . هنوزم سرفه میکردم . گلوم بدجوری درد میکرد .هنوز اثر انگشتاش روی گلوم بود.
یعنی کی این کارو با من کرده ؟ به جز متین کس دیگه ای تو این شرکت دشمنی باهام نداره .
شاید کار یکی از آدمای متین باشه ولی امکان نداره تو این وقت روز وسط ساعت اداری بتونه بیاد شرکت.
تو این فکرا بودم که در باز شد و آریا اومد تو . دستش یه لیوان آب بود که توش پر قند بود . اومد سمتم و لیوانو گرفت جلوم .
ازش گرفتم و یه نفس خوردم .
بعد از اینکه لیوانو ازم گرفت پرسید : توی شرکت با کسی دشمنی داری؟
تو چشاش نگاه کردم و گفتم : معلومه که نه . مگه من به جز تو اتاق کس دیگه ای هم میرم ؟
دستشو کشید به گردنش و بعد از یکم سکوت گفت : خب فکر کردم شاید کسی باهات دشمنی داره یا واست بپا گذاشتن .
میخواستم لب باز کنم و بگم به متین شک دارم ولی فکر کردم فعلا چیزی بهش نگم بهتره. چون معلوم نیست کار اون باشه یا ن .
اگه آریا اسم متینو بشنوه خون ب پا میکنه .یکاری میکنه فردا حجله متینو بزنن تو کوچه شون .
ساکت موندم و آریا فهمید نمی‌خوام چیزی بگم .
زود بحثو عوض کرد و گفت : وسایلاتو جمع کن میرسونمت .
با تحکم گفتم : خودم میرم ممنون
لحن حرف زدنمو که دید دیگه اصرار نکرد .
_هر جور راحتی ولی تو این شرکت دیگه امنیت نداریم .
مخصوصا تو . باید خیلی حواستو جمع کنی . حواست به رفت و آمدت باشه .
اینو گفت و رفت .
با اینکه از دستم ناراحت بود ولی همین که به فکرم بود خودش یه دنیا بود .
وقتی آریا رفت اتاقش زود از شرکت زدم بیرون و یه آژانس گرفتم واسه کافی شاپ

وقتی سوار اسنپ بودم واسم پیام اومد . فک کردم آریاس که نگرانم شده و میخواد حالمو بپرسه .
ولی با دیدن اسمی که رو صفحه گوشیم بود در جا هنگ کردم . متین ؟
بازم دست بردار نبود . به اندازه کافی تونسته بود منو آریا رو از هم جدا کنه .به هدفش هم رسیده بود . با استرس پیامشو باز کردم .
_این تازه اولیش بود . مراقب غافل گیری های بعدی باش ، البته این یبار رو به کمک آریا جونت از دستم در رفتی ولی دفعه های بعد یجایی میام سراغت که عقل جن هم نرسه .
به معنای واقعی شوکه شدم . یعنی …یعنی متین گفته بود تو شرکت منو خفت کنن؟
چشمامو بستم .داشتم دیوونه میشدم .
چقدر متین تو زندگیم نفوذ کرده بود که حالا آدماشو تو شرکت واسه خفه کردن من میفرسته .
خدایا من چقدر بدبختم ؟ تا کی متین میخواست اذیتم کنه ؟
یعنی اذیتاش تمومی نداره؟ به اندازه کافی که از آریا دور شدم . حالا هم میخواد منو بکشه .
تو این فکرا بودم که راننده گفت رسیدیم.
باهمون حال بد رفتم کافی شاپ و بچه ها رو دیدم .
براشون دست تکون دادم . وقتی کنارشون نشستم پونه و کامران فهمیدن حالم خوب نیست .
پونه زود گفت : چته چرا رنگت پریده ؟
شاهین هم گفت : گردنت چرا کبوده ؟
چیزی شده ؟
حرفشونو زود قطع کردم : بچه ها بزارین برسم . به خدا توضیح میدم بهتون .
بعد از اینکه یکم آب خوردم و حالم جا اومد براشون همه چیو گفتم .
پونه و کامران میدونستن من تو شرکت آریام ولی بقیه نمیدونستن .وقتی حرفام تموم شد کامران انقد عصبانی شده بود که معلوم بود رگای گردنش باد کرده .
پونه هم حالش گرفته شد .
سحر گفت : الهی بمیرم برات . خوب وقتی توی اون شرکت امنیت جانی نداری چرا استعفا نمیدی؟
کامران هم با حرص گفت : راست میگه دیگه .
مرتیکه بیشرف معلوم نیست شرکت داره یا چاله میدون ؟ من می‌دونم با اون مرتیکه …
حرفشو قطع کردم و آروم گفتم : خیلی خوب کامران . کنترل کن خودتو .چیزی نشده که حالا . فعلا که سرو مرو گنده روبه روت نشستم .
_دیگه میخواستی چی بشه ؟ داشتن خفه ات میکردن‌. اونم تو اون شرکت بی در و پیکر .
رفتارای کامرانو درک نمی‌کردم . زیادی رگ غیرتش زده بود بالا . دیگه داشتم جدی جدی فک میکردم واقعا باهاش نسبتی باهاش دارم .
آریا انقد غیرتی نشد که این شده .

با تعجب گفتم : کامران حالت خوبه تو ؟
عصبی گفت : وقتی تورو اینجوری میبینم مگه میتونم خوب باشم ؟
این حرفا ازش بعید بود . اگه آریا اینجا بود گردنشو می‌شکست ولی من به حرمت رفاقتمون چیزی بهش نگفتم .
نمی‌دونستم واسه چی داره این حرفا رو بهم میزنه . ولی مطمعن بودم حرفاش فقط بخاطر احساس برادرانه اش به منه .
وقتی از کافه در اومدیم و با بچه ها خداحافظی کردم با پونه سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه .
همین که سوار شدیم پونه گفت : خوب شد زیاد جلو بچه ها بروز ندادی . همینجوریشم کم بدبختی نکشیدی به خاطر آریا خان و شرکتش .
یه چشم غره بهش رفتم که زود گفت : ها چیه ؟ مگه دروغ میگم ؟ تا الان که یه بار بخاطر همون آریا ، پگاه تو رو دزدید و داشت تورو میکشت . امروزم که به خاطر همون آریا خان امروز داشتن میکشتنت. تا کی میخوای طرفداریشو کنی ؟
برگشتم سمتش و گفتم: چرا اینو نمیگی که هر دوبار هم آریا منو نجات داد؟
یکم سکوت کردم و گفتم : بعدش هم این سری ربطی به آریا نداشت .
گیج نگام کرد و گفت :یعنی چی ؟
_کار متین بود .
اینو که گفتم هنگ کرد . بعد از پنج دقیقه از هنگی دراومد وگفت : چرا اینو زودتر به من نگفتی ؟
_میگفتم که کامران تو دانشگاه خون راه بندازه؟ ندیدی تو کافه چیکار کرد ؟ ولش میکردم می‌رفت سر آریا رو از تنش جدا میکرد . حالا شانس آوردیم آریا استادشه ، نمیتونه غلطی میکنه .
ولی متینو چی ؟ اونو که میگفتم دیگه هیچی .
حالا خوبه جلو بچه ها سوتی نداد اسم آریا رو نیاورد وگرنه کلاهم پس معرکه بود .
_راستی کامران چرا اون حرفا رو به تو میزد ؟ انقد عصبی شده بود که ترسیدم کار بده دستمون . هیچی ازش بعید نیست .
_نمیدونم چش شده بود . نکنه واقعا …
_نکنه چی ؟
_هیچی بیخیال . من کامرانوفقط عین برادرم میدونم نه بیشتر . ولی نمی‌دونم اون تو خیالاتش راجب من چی فکر کرده .
_حالا بگو ببینم تو از کجا می‌دونی کار متینه ؟
_اس ام اس داد ‌. گفت دفعه بعدی یجایی میام که دست هیچکی بهت نرسه .
_اینا رو خودش بهت گفت ؟
_اره
🍁🍁
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mmmmmm
mmmmmm
3 سال قبل

چرا انقدر دیر پارت میذارید؟رمان بر دل نشسته خیلی زود به زود پارت میذاره

sara
sara
پاسخ به  mmmmmm
3 سال قبل

دقیقا

sara
sara
3 سال قبل

رمان خیلی خوبیه ولی سرعت پارت گذاری واقعا پایینه

نیوشا
3 سال قبل

واااای من فکر میکردم مدتی نبودم این دو تا خییییلی وقت پیش ازدواج کردن تموم شود رفت پیکارش👏 هنوزم متین و•••••••••• 😯🤐😳😵

sara
sara
3 سال قبل

حیف این رمان که انقدر سرعت پارت گذاریش پاینه

Mahi
3 سال قبل

اره واقعا سرعت پارت گذاریش پایینه

sara
sara
3 سال قبل

رمان بر دل نشسته شروع شد بعدشم تموم شد ولی شما هنوز پارت ۵۸رمان نذاشتین

sara
sara
3 سال قبل

اگه بخواد با این روند پیش بره به زودی همه مخاطب هاشو از دست میده

mshh
mshh
پاسخ به  sara
3 سال قبل

آخه این چه وضعشه خدایی ،،،دوهفته است هنوز پارت ۵۸ را نزاشتید😑😑مگه قرار نبود هفته ای یه پارت بزارید؟؟

MLIKA
MLIKA
3 سال قبل

بابا دیگه داره یک ماه هم میشه ک پارت نذاشتین چی شده مگه؟!
😐😐😐

Nastaran
Nastaran
3 سال قبل

چرا این همه پارت گذاریتون ضعیفه آخه?؟؟🤔🤔🤔

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x