رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 59

4.8
(6)

 

بعد از اینکه شروع کرد دوباره درس دادن ، منم سرمو انداختم پایین و یکم با خودکار ور رفتم .
یکم بعد که گذشت ، سرمو آوردم بالا و زل زدم بهش .
منتظر شدم تا بهم نگاه کنه . تا چشمش خورد به من، لب باز کردم و آروم جوری که هیچکی نشنوه گفتم : عاشقتم ، دوست دارم ، زندگیم ، نفس …
بعد هم براش از دور بوس فرستادم .
این دفعه لبخند محوی رو لبش نشست ولی زود جاشو به اخم داد و یه چشم غره رفت بهم .
این یعنی حسابتو آخر کلاس میرسم.
این چش غره از چشم پونه دور نمودند و زود برگشت بهم نگاه کرد .
منم به پونه اشاره کردم برگرده تا بیشتر از این سوتی نداده.
تا آخر کلاس ساکت موندم و از ترس آریا دیگه هیچ کاری نکردم .
وقتی کلاس تموم شد و آریا گفت خسته نباشید منو پونه از جامون بلند شدیم . پونه زود گفت : این قضیه چش غره و ایما و اشاره وسط کلاس چی بود ؟
_هیچی ،فعلا فوضولی موقوف . یه شیطونی کوچولو بود وسط کلاس .
ایشالا قسمت خودت بشه ترشیده خانم ، تا دیگه منو سین جیم نکنی.
_هوووی پرو نشو بهت رو دادما .
تا خواستم یه چیز بگم صدای پیام گوشیم اومد .
آریا بود . بازش کردم : بمون کلاس تا همه برن . پونه رو هم یجوری بپیچون .
گوشیمو که گذاشتم کیفم نگاهم افتاد بهش که پشت میزش نشسته بود و زل زده بود به من .
منو پونه و سه چهار نفر دیگه مونده بودیم .
تا اونا خواستن برن زود به پونه گفتم : تو برو من با آریا کار دارم .
با تعجب نگام کرد و گفت :چیکار؟
_ به تو چه فضول خانم ؟ تو برو بیرون حواست باشه کسی نیاد یهو کلاس.
یه چشمک زد و گفت : باشه فقط مواظب باش کار به جاهای باریک نکشه.
_چه باریکی ؟
_یوقت عشقولانه بازیتون گل نکنه حامله بیای بیرون .
اینو که گفت یه نیشگون محکم از بازوش گرفتم .
یه چش غره بهم رفت و زود از کلاس زد بیرون.
همین که رفت فقط منو آریا موندیم . از ته کلاس اومدم جلو و رفتم کنارش وایسادم .
دستمو گرفت و گفت : خدا بگم چیکارت کنه دختر .
این همه دلبری میکنی نمیگی صبر منم حدی داره ؟ یه وقت دیدی تو کلاس جلو همه اومدم حسابتو رسیدما .
خندیدم و گفتم : من فقط عاشق اینم تو بیای حساب منو برسی .
_ولی جدی دیگه از این شوخیا نکن ، حواسم پرت میشه کلا درسو بد میگم همه شاکی میشن.
_به درک ، اونایی که فقط به فکر درسن حالیشون میشه . بقیه که به فکر چیزای دیگن حقشونه .
سرمو انداختم پایین . یکم بعد گفتم : آریا
_جان ؟
_امروز چت شده بود ؟ انگار کلافه بودی ، همش دستتو میبردی لای گردنت .
پونه هم هی نگات می‌کرد ریز می‌خندید.
اول تعجب کرد ولی یکم بعد خندید و گفت : آها حالا فهمیدم .
بعد ساکت شد . دستشو دراز کرد سمت صورتم . انگشتشو کشید رو لبم و گفت : شما لطف کن از این به بعد میای دانشگاه رژ لبتو کمرنگ تر بزن .
_گشت ارشاد شدی؟
_فکر حراستو نمیکنی ، فکر دل بی صاحاب منو بکن که یوقت دیدمت پس نیوفتم .
تازه قضیه رو گرفتم . پونه هم به خاطر همین می‌گفت امروز آریا قیافه اش دیدنی میشه .

_حالا فهمیدم پونه واسه چی اون حرفا رو میزد .
_کدوم حرفا ؟
_میگفت امروز قیافه آریا دیدنی میشه تورو ببینه .

بلند خندید و گفت : راست می‌گفت بنده خدا . حتی اونم منو شناخته . می‌دونه ببینمت این دل وامونده پس میوفته.

دستمو گرفت و گذاشت رو قبلش .
_میبینی چقدر تند تند میزنه ؟ تورو که میبینه اینجوری میشه . یذره دیگه بزنه فک کنم از سینم بزنه بیرون .
زود دستمو برداشتم از رو قلبش و گفتم : خب دیوونه بسه . یکی درو باز کنه ببینه چی ؟
_کار غیر اخلاقی نمی‌کنیم که ‌. یه خلوت کوچولوعه .
_نه تروخدا بیا کار غیر اخلاقی هم بکن تو کلاس . جرعتشو نداری .
بعد هم بلند خندیدم . آریا هم بلند خندید .
همون لحظه در به شدت باز شد و نگاه منو آریا همزمان برگشت سمت در .
متین اینجا چیکار میکرد؟
از دیدنش شوکه شده بودم . اون از کجا میدونست منو آریا اینجاییم ؟
با بهت بهش خیره بودم .
پوزخندی بهم زد و رو به آریا گفت: شرمنده نمی‌خواستم خلوت عاشقانتونو بهم بزنم ‌.
اومده بودم …
آریا با عصبانیت از جاش بلند شد و حرفشو قطع کرد : مرتیکه تو اینجا چه غلطی میکنی ؟ کی بهت آمار داده ؟
_اومده بودم یه سوال بپرسم . نمی‌دونستم اینجا داره دور از چشم حراست و بقیه استادا چه کثافت کاریایی توش میشه .
آریا خیز برداشت بره سمتش که جلوش وایسادم و گفتم : آریا توروخدا ولش کن . این آشغالو مگه نمیشناسی ؟
با حرص دست کشید به موهاش و گفت : نمی بینی داره زرت و پرت میکنه اینجا مرتیکه الاغ ؟
بعد هم منو کنار زد و رفت سمتش ‌.
یقه متینو گرفت و چسبوندش به دیوار .
_تو اومده بودی اینجا سوال بپرسی ارواح عمت یا آمار بگیری ؟ از کدوم تخم حروم شنیدی من تو کلاسم بعد سرتو عین گاو انداختی پایین اومدی تو ؟
متین زل زد بهش و گفت : حرف دهنتو بفهم .
آریا محکم تر چسبید یقشو و گفت : نخوام بفهمم چه گوهی میخوای بخوری ؟ حرف بزن دیگه چرا لال شدی ؟
_نمیدونستم کلاس اختصاصی برای شماست . رزرو کردین یا خریدین ؟
_اره اینجا اختصاصی واسه منه . استادشم منم. ‌تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی .
بفهمم یا بشنوم دهن گاله ات رو باز کردی و به حراست یا هر کس دیگه ای راجب منو هلما دری وری گفتی میدم لاشتو از دانشگاه جمع کنن . یه بار دیگه هم دور و بر هلما ببینمت ، وای به حالته .
حالا هم بزن به چاک .
بعد هم یقه اشو ول کرد .
متین تا آزاد شد زود دستشو کرد تو جیبش و یه چاقو ضامن دار درآورد .
چشمم به چاقو که خورد دیگه هیچی نفهمیدم . مات زل زدم به متین .
آریا پشتش به متین بود و حواسش نبود .
بلند داد زدم : آریا مواظب باش .
آریا تا خواست برگرده کار از کار گذشته بود

متین تا چاقو رو برد سمت آریا چشمامو بستم تا نبینم .
رومو برگردوندم . صدای افتادن چاقو رو که شنیدم حلقه اشکو تو چشمام حس کردم .
یه لحظه بینشون سکوت شد . ترسیدم ، نکنه آریا بلایی سرش اومده باشه .
زود برگشتم ، خداوشکر آریا هیچیش نشده بود فقط از کف دستش داشت خون میومد ‌.
تا خواستم برم جلو آریا عصبانی داد زد : هلما جلو نیا بمون سرجات . حساب این مرتیکه رو خودم باید برسم .
از ترس سرجام موندم و لال شدم .
آریا محکم تر یقشو چسبید و گفت :
ببین با این لات بازیات پروندتو سیاهتر میکنی .
فک نکن میتونی برام دردسر کنی .
الان هم چشماتو رو همه چیزایی که دیدی می‌بندی و همه رو فراموش میکنی . هرچی که دیدی رو یادت میره .
دیگه هم دور و بر زن من پیدات نمیشه ، وگرنه منم یکاری میکنم هرچی تو زندگیت دیدی یادت بره فهمیدی ؟
_از کی تا حالا هلما شده زنت ؟
آریا یه دونه محکم خوابوند تو گوشش و گفت : دفعه آخرته که اسم هلما رو به زبونت میاری . حالا هم گمشو تا ندادم بندازنت بیرون .
متین خودشو جمع و جور کرد و لباسشو مرتب کرد . چپ چپ نگاهم کرد و از کلاس رفت بیرون .
تا رفت زود رفتم سمت آریا . با صدایی گرفته گفتم : حالت خوبه؟
سرشو تکون داد و گفت : خوبم .
_آخه خون داره میاد از دستت .
_هیچی نیست برو پایین کنار ماشین وایسا منم بیام .
زود از کلاس اومدم بیرون . پونه رو ندیدم .
فک کنم خیلی وقته رفته باشه . زود گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم .
دوتا بوق که خورد برداشت . اصلا نذاشت سلام بدم : هلما به خدا من دیدم حرفاتون طولانی شد از دانشگاه زدم بیرون . تو راه پله متینو دیدم که داشت میومد بالا ، نتونستم بیام دنبالش چون ضایع میشد . فهمیدم داره میاد کلاسمون .
صدبار هم بهت زنگ زدم جواب ندادی .
_خب حالا یه نفس بگیر . میخواستم ببینم کجایی. زنگ نزدم بازخواستت کنم که .
_هیچی الان تو راه خونه ام . متین اومد کلاس چیکار کرد ؟ اتفاق خاصی که نیوفتاد ؟
_ نه فقط با آریا بحثش شد ‌. یکی اون می‌گفت یکی آریا . فقط آخرش …
با صدایی نگران گفت : آخرش چی ؟

ساکت شدم .
فهمید ساکتم زود گفت : با توام هلما؟ میگم آخرش چیشد ؟
_متین چاقو کشید . شانس آوردم آریا زود فهمید ، وگرنه معلوم نیست چی میشد .
الانم کف دستشو بریده ، بدجور داره خون میره ازش .
هین بلندی کشیدو گفت : آخ الهی بمیرم من برات . خب چرا ب حراست نگفتی ؟
_چی میگی پونه ؟ اونجوری بیشتر برای خودم بد میشد . کلی سوال پیچم میکردن . یوقت متین یه چیزی به حراست می‌گفت شر میشد برام .
مامور حراست هم منو آریا رو دوباره با هم میدید بد میشد .
_آها آره اصن بیخیال . کجایی الان ؟ اگه دانشگاهی بیام دنبالت .
_نه دارم از دانشگاه میام بیرون . آریا میخواد منو برسونه .
اگه گذاشت که بریم دکتر دستشم باند بپیچه.
_باشه دیگه مزاحم نمیشم . خبرم کن هرچی شد .
_باشه فعلا .
گوشیو قطع کردم . دیدم بدبخت شیش بار بهم زنگ زده بود و نفهمیده بودم .وایسادم کنار خیابون .
آریا بعد از ده دقیقه اومد .
ریموت ماشینو زد . درو باز کرد و نشستیم تو .
وقتی نشست زود دستشو گرفتم و گفتم : آریا خوبی ؟ دستت داره همینجوری خون میره . من میترسم .
_بادمجون بم آفت نداره. در داشبردو باز کن توش بانداژ هست .
در داشبوردو باز کردم و از توش بانداژ رو برداشتم .
دور دستش پیچیدم .
موقع پیچیدن همش صورتش جمع میشد . دلم براش کباب شد .
وقتی کارم تموم شد گفتم : میخوای بریم دکتر ؟میترسم عفونت کنه .
_هلما به خدا من هیچیم نیست . بیخودی نگران نشو .
نتونستم گریمو پنهون کنم . رومو برگردوندم و رو به پنجره گریه کردم .
آریا فهمید چمه . زود گفت : هلما ؟
جوابشو ندادم . بازومو گرفت و برم گردوند .
زل زد بهم و گفت : چت شد یهو ؟
با پشت دستم اشکمو پاک کردم و گفت : تو این حال که دیدمت یجوری شدم . همش به خاطر من بود . بخاطر من این بلا سرت اومد .
نذاشت حرفم تموم شه ، زود منو کشید تو بغلش.

همون طوری که سرم رو سینش بود دستاشو دور بدنم حلقه کرد .
آروم دم گوشم گفت : دیوونه این حرفا چیه میزنی ؟ برای چی الکی با این حرفات حال جفتمونو خراب میکنی؟
من هیچیم نیست ، هیچ بلایی هم سرم نیومده . فقط یه یادگاری کوچولوعه که مونده رو دستم تا هروقت دیدمش یادم بیوفته به خاطر عشقم این زخمو خوردم و ارزشش رو داره .
_شانس آوردی که فهمیدی و چاقو رو انداختی زمین وگرنه معلوم نبود الان تو چه وضعیتی بودی . متین اگه یوقت اون چاقو رو تو شکمت فرو می‌کرد چه خاکی تو سرم میکردم ؟
اگه یه چیزیت میشد من میمردم .
سرمو آروم نوازش کرد و گفت : خدا نکنه عزیزم ، من نمی‌دونم این حرفا چیه میزنی تو امروز ؟ فعلا که سالمم ، سر و مر و گنده هم کنارتم . اون متین هم فقط داره زیادی زرت و پرت میکنه .
خورش می‌دونه که راه به جایی نمیبره . شما هم به جای اینکه از این فکرای بیخود کنی به فکر دست من بدبخت باش که رفتم خونه باید هزار جور دروغ بگم به مامانم اینا.
همون طوری که تو بغلش بودم سرمو برگردوندم سمتش و گفتم : خب … خب …خب بگو تو دفتر اساتید لیوان از دستم افتاد شکست. خواستم بردارم دستم برید .
خندید و گفت : چی میگی تو هلما؟ دست منو هر دیوونه ای هم ببینه می‌فهمه جای چاقوعه . شیشه انقد فرو نمیره.
_خب چه می‌دونم ،. یه بهونه ای بیار دیگه .
بگو یه دیوونه حمله کرد بهم یهو نشست تو ماشین چاقو رو گذاشت زیر گلوم گفت هرچی پول داری رد کن بیاد . بعد منم مقاومت کردم چاقو رفت تو دستم .
_افرین این شد . همینو میگم بهشون .
یه چش غره بهش رفتم و گفتم : حالا چی میشه بگی من دستتو بستم ؟ کسر شأنت میشه یا از واکنش های بعدش می‌ترسی ؟
بلند خندید. بعد دماغمو کشید و گفت : قربون حسودیات بشم عشق من .
بعد دوباره خندید ‌. منو محکم به خودش فشار داد و گفت : الان نگم بهتره . نه این که فکر کنی مامانم از اون زنای حساسه و از این جور چیزا خوشم نمیاد .
اتفاقا خیلی آدم پایه ایه و زیاد به این جور چیزا حساس نیست ‌.
به قول خودمون روشنفکره . حالا بعداً خودت باهاش بیشتر آشنا میشی. من اگه نمیگم به خاطر اینه که میترسم مامانم فک کنه ما خیلی وقته رابطه داشتیم با هم و از اونا پنهون کردیم . کلا به نظرم خوب نیست .
حالا آخر این هفته قراره بیایم خواستگاری ، جنابعالی هم زود بله رو میدی و بله برون و بعد محرمیت .
بعد دیگه همه چی براشون عادی میشه . این باره رو صبر کنی دیگه همه چی تمومه.
از بغلش اومدم بیرون و صاف سر جام نشستم
_حالا کی گفته من زود بهت بله رو میدم ؟
چشاشو ریز کرد و گفت : چه نازی هم میکنه . نه که خواستگارات پاشنه پا رو از جا کندن .
_بله محض اطلاع شما ، اتفاقا یکیش چند وقت پیش اومد خواستگاریم .
اینو که شنید حالت صورتش عوض شد .
وای خدا چه سوتی دادم . آریا از خواستگار آخرم خبر نداشت .همون پسره که پسر دوست بابام بود .
دستشو محکم فرو کرد تو موهاش و گفت : چرا به من نگفته بودی خواستگار برات اومده ؟

ساکت موندم . چیزی نداشتم بگم .
محکم کوبید رو فرمون و گفت : هلما با توام . حرص منو درنیار هلما ، اسکی نرو رو اعصابم . جواب منو بده .
_چی میگفتم ؟ میگفتم خواستگار برام اومده که بیای خونمون خون به پا کنی ؟
همین الانشم که یه ماه گذشته اینجوری شاکی شدی کم مونده دعوا راه بندازی ، اون موقع میگفتم که فک کنم خونمون دریای خون راه مینداختی .

با حرص گفت : حداقل چند روز بعد میگفتی بهم . نه اینکه یه ماه بگذره تازه یهویی از دهنت بپره بیرون ، من بفهمم برای خانوم یه ماه پیش خواستگار اومده .
_حالا که چیزی نشده . ردش کردم ، همون شب اول هم ردش کردم .
_یعنی چی شب اول ؟ مگه نمیگی دوست باباته ؟ چطوری تونستی همون شب رد کنی ؟
_اصلا ازش خوشم نمیومد . خیلی پررو و از خود راضی بود . واسش شرطای سنگین گذاشتم . اونم دیگه دید نمیتونه از پسش بر بیاد ، همه چی تموم شد بینمون .
منم همون شب جلو همه گفتم ما با هم به تفاهم نرسیدیم .
_ یعنی دیگه زنگ هم نزدن که جواب قطعیتو بخوان؟
_نه دیوونه برای چی ؟ من همون شب اول آب پاکیو ریختم رو دستشون . اونا هم دیگه پاپیچم نشدن . به بابایینا هم گفتم از پسره خوشم نیومد .
با حرص ازم رو برگردوند و به روبرو خیره شد .
همچنان از دستم عصبانی بود .
دیدم هیچ جوره باهام خوب نمیشه رفتم جلوتر . خم شدم و گونشو بوسیدم .
بعد هم نشستم سر جام .
_آریا خب ببخشید دیگه ‌. به خدا میدونستم اینجوری میخوای بکنی هیچی نگفتم بهت ‌.
خودت که میدونی من جز تو اصلا به هیچ مرد دیگه ای حتی نگاه هم نمیندازم .
بازم ساکت بود .
_حالا بخند ، جون من .
یه نیم نگاهی بهم انداخت و نیمچه لبخندی زد .
بعد ماشینو روشن کرد و گفت : دفعه آخرت باشه که چیزیو ازم قایم میکنی .
البته دیگه دفعه بعدی وجود نداره چون یه هفته دیگه رسما زن و شوهر میشیم و همه چیمون با همه ‌.
بخوای هم نمیتونی ازم چیزیو قایم کنی .
بلند خندیدم و گفتم : چه رویی داری تو . فک کردی خودت میتونی قایم کنی ازم ؟ هر روز گوشیتو چک میکنم ، هر کدوم از شاگردای دخترت هم بهت پیام دادن باید بهم بگی .
_نه دیگه در این حد . شاید یه حرف خصوصی با شاگردام داشته باشم نخوام تو بدونی .
بعد هم بلند خندید که منو حرص بده مثلاً .
یه نیشگون ریز ازش گرفتم و گفتم : جرعتشو نداری آقا . یه زن ذلیلی از تو بسازم اون ورش ناپیدا .

بعد هم خندیدم .

وقتی منو رسوند شرکت ، رو بهم گفت : تو برو شرکت . من نمیام
_چرا ؟
_با این دست چطوری کار کنم ؟ تو برو شرکت ، بابام هست .
اگه یوقت چیزی پرسید راجب من که تو میدونی من کجام یا نه بگو نمی‌دونم .
بعد خودش که زنگ زد همون دروغی که قرار شد به مامانم بگمو بهش میگم .
_باشه . فقط یه چیز میشه ازت بخوام؟

مشکوک نگام کرد و گفت : چی شده ؟
یکم من و من کردم و گفتم : میشه رفتی خونه زنگ بزنی بهم گوشیتو بزاری رو آیفون ؟
_چرا اونوقت ؟
_خب می‌خوام واکنش مامانت چیه وقتی دستتو میبینه . آخه اولین باره تو این وضعیت میبینتت ، دلم میخواد ببینم چیکار میکنه .
_از دست تو دختر . باشه اون موقع زنگ میزنم بهت . کاری نداری دیگه باهام ؟
_نه برو تا کسی ندیدتت .
_خداحافظ
_خداحافظ
🍁🍁
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دل آرام
دل آرام
3 سال قبل

سلام چرا دیر به دیر پارت می‌گذارید ??

دل آرام
دل آرام
3 سال قبل

سلام چرا دیر به دیر پارت می‌گذارید ?

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x