رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 60

4
(8)

 

از ماشین پیاده شدم و برای آریا دست تکون دادم .
رفتم شرکت و به یلدا سلام کردم. بعد هم زود رفتم اتاقم .
نشستم سر جام و رفتم سراغ حسابا . این چند وقته کلی از کارام عقب افتاده بودم چون همش درگیر بحثم با آریا بودم ،اصلا دل و دماغ کار کردن نداشتم .
نشستم پای حسابا و هر چند دقیقه یبار گوشیمو نگاه میکردم که آریا زنگ میزنه یا ن .
مشغول کارام بودم که یکی در زد . حدس زدم یلداس .
_بیا تو .
در که باز شد و قامت بابای آریا رو دیدم زود از جام بلند شدم .
با دستش اشاره کرد بشینم .
شالمو مرتب کردم و گفتم : توروخدا ببخشید فک کردم خانم محمدیه .

نشست رو صندلی و گفت : مهم نیست دخترم ، بشین .
بعد که نشستم زود گفت : راستش اومدم ازت بپرسم از آریا خبر نداری؟ آخه امروز نیومد شرکت گفتم شاید تو بدونی کجاست .
با حالت دستپاچه گفتم : نه والا من نمی‌دونم . آخرین بار تو دانشگاه دیدمشون ، تا الان دیگه باید میومدن شرکت.
_خودم زنگ میزنم بهش ببینم کجاست .
برای یه چیز دیگه مزاحمت شده بودم .
_خواهش میکنم مزاحمت چیه ؟ در خدمتم.

پاشو انداخت رو پاش و گفت : مثل اینکه آریا با داداشت حرف زده و قول خواستگاری رو گرفته ازش .
امروز هم من قراره به پدرت زنگ بزنم و روز خواستگاریو تعیین کنیم . تا اینجاش که همه چی اوکیه . یعنی هیچ مشکلی نیست .
یکم سکوت کرد و گفت : فقط میمونه یه چیز .
گنگ نگاهش کردم . خودش ادامه داد : ببین دخترم همه اینا رو که بزاریم کنار ، تو می مونی . اصل کار تویی که باید جواب نهایی رو بدی .
_آقای راد من …
_لطف کن از این به بعد پدر جان صدام کن . اینجوری راحت ترم دخترم .
_چشم پدرجان . منظورتون از این حرفا چیه ؟ من نفهمیدم .
_میخوام بدونم تو واقعا دلت با این قضیه هست یا نه ؟ منظورم اینه تو واقعا آریا رو دوست داری ؟ راضی به این وصلت هستی؟
نمی‌خوام اصلا از سر زور و اجبار به این قضیه تن بدی یا اینکه فکر کنی اگه جواب رد بدی آریا از شرکت اخراجت میکنه .
مطمعن باش من نمی‌ذارم اتفاقی بیوفته . به هرحال تو هم حق انتخاب داری .
صدامو صاف کردم و گفتم : پدرجان مطمعن باشید اگه سر زور و اجبار بود من همون موقعی که آریا ازم خواستگاری کرد از شرکت میرفتم .
همون حسی که آریا بهم داره رو منم همون قدر بهش دارم . بدون اینکه ذره ای شک داشته باشم .
اینا رو که گفتم لبخندی زد و گفت : خوشحالم که اینو می‌شنوم . تو بهترین انتخابی واسه آریا .
پسرم هم عین خودم خوش سلیقه اس .
_لطف دارین شما . ممنونم .
_به هرحال منم عین پدرت بدون . هرچیزی که اذیتت کرد یا خواستی باهام درمیون بزاری من هستم ، همیشه هم رو کمک من حساب کن . هرکم و کسری هم داشتی یا هرکاری که از دستم برمیومد بهم بگو .
یه دونه عروس بیشتر ندارم که . تو هم عین ستاره میمونی برام .
لبخندی زدم و گفتم : واقعا ممنونم . همین که هستین کافیه برام .
بعد هم از جاش بلند شد و گفت : من دیگه برم . به آریا زنگ میزنم ببینم کجا مونده .
منم از جام بلند شدم و منتظر شدم بره .
همین که رفت یه نفس راحت کشیدم . فک کنم همین چند دقیقه از استرس یه کیلو کم کردم .
کلا پیش بابای آریا معذب بودم ولی فک کنم از اون پدراییه که کلا همه جوره بچشونو ساپورت میکنن و روشنفکرن.
خوشبحال آریا ، چه مامان بابایی داشت .
تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد .
آریا بود . زود بر داشتم .
_سلام خوبی ؟
_مرسی تو خوبی ؟ رسیدی ؟
_نزدیک خونه ام . دارم میپیچم تو کوچمون .
_بابات الان اینجا بود . سراغتو گرفت .
_چی گفتی بهش ؟
_هیچی گفتم خبر ندارم . فک کنم الاناس که بهت زنگ بزنه .
_آره خود حلال زادشه . پشت خطه ، قطع کن من خودم زنگ میزنم بهت.

_باشه .

گوشیو قطع کردم و گذاشتم رو میز .
بعد از چند دقیقه دوباره زنگ زد .
زود برداشتم : چیشد چی گفتی بهش ؟
_هیچی نگفتم ، فقط گفتم امروز یه مشکلی پیش اومد نتونستم بیام .
گفتم بیاد خونه بفهمه بهتره .
_اره این بهتره .
_ببین من الان از ماشین پیاده شدم می‌خوام زنگ خونه رو بزنم .
دیگه ساکت میشم تا آخرش خودت گوش کن . از طرف من خداحافظ .
_باشه خداحافظ.
گوشیو فک کنم گذاشت تو جیبش . زنگو که زد و مامانش درو باز کرد ، بعد از چند دقیقه صدای در اومد که بسته شد و رفت بالا .
بعد از اون به مکالمه شون گوش دادم .
_الهی بمیرم ، این چه وضعشه آریا ؟ چیکار کردی با خودت ؟
_مامان هیچی نیست الکی شلوغش نکن . بزار بیام تو توضیح میدم .
بعد در خونه بسته شد ، فک کنم آپارتمان بود .
مامانش گفت : آریا دستت چرا اینطوریه ؟ چه بلایی سر خودت آوردی ؟
_هیچی بابا . تو راه یکی خفتم کرد ، بعد هم با چاقو حمله کرد بهم . منم اومدم مقاومت کنم چاقو رفت دستم .
_وای خدا مرگم بده . حالا کی بست برات دستتو؟
_اومممم ، چیزه دیگه ، رفتم دکتر .
_دروغ نگو به من . تو بمیری هم پاتو دکتر نمیزاری.
اینا رو که می‌گفت ریز میخندیدم .

_دکتر نرفتم ، رفتم درمونگاه .
_خدا نگذره ازشون، ایشالا دستش بشکنه که این بلا رو سرت آورد .
حالا چیزی که نبردن از ماشین ؟
_ نه بابا جرعت نکرد ، یه گوشمالی درست و حسابی بهش دادم . اونم زد به چاک .
اینو که گفت نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر خنده .
آریا هم مثل اینکه فهمید چون جای گوشیو عوض کرد .
صدای مامانش اومد : الهی بمیرم برات مامان درد داری ؟
_خدا نکنه مامان این چه حرفیه ، آره درد دارم ولی بهتر شده .
_حالا چرا بخیه نزد برات ؟ کلا باندت خونی شده .
_ اونجوری جر نخورده که . فقط در حد یه خراشه . دکتره گفت بخیه لازم نیست .
اینو که گفت بازم خندم اومد . بدبخت هی داشت دروغ میگفت بخاطر من .
_حالا بیا آشپزخونه برات گاز استریل ببندم .از روش هم یه باند جدید بزارم این باندت هم دربیار بنداز بره . خیلی خونی شده .
من تا میرم آشپزخونه تو اون باندتو دربیار .
_باشه .
چند لحظه بعد آریا گوشیو برداشت و گفت : عشقم من دیگه باید قطع کنم . میبوسمت ، فعلا .
_باشه خداحافظ .
بعد که گوشیو قطع کردم یه دل سیر خندیدم . معلوم بود از مامان باباش خیلی حساب میبره . دروغاش هم خیلی تابلو بود .
وقتی ساعت کاری تموم شد وسایلامو جمع کردم و از اتاقم اومدم بیرون . دیدم زشته بدون خداحافظی از بابای آریا برم بیرون .
چون دیگه کم کم داشتیم با هم فامیل میشدیم ، به هرحال اون پدرشوهرم محسوب میشد ‌. باید باهاش خداحافظی میکردم .
رفتم سمت در اتاقش و در زدم .
_بیا تو .
درو باز کردم و رفتم تو .
تا منو دید گفت : کاری داشتی دخترم ؟
_نه من دیگه کارم تموم شد . اومدم بگم اگه کاری با من ندارید من رفع زحمت میکنم . خسته نباشید .
_نه دخترم ، کاری ندارم .تو هم خسته نباشی . برو به سلامت .
_خدانگهدار .
_خداحافظ
از اتاقش اومدم بیرون و زود یه اسنپ گرفتم واسه خونه .وقتی سوار ماشین شدم و حرکت کرد بعد از پنج دقیقه به آریا پیام دادم : امروز بابات زنگ میزنه خونمون ؟
بعد از سه دقیقه جواب داد : آره امروز قراره زنگ بزنه بهتون . خودتو آماده کن عروس خانم .
_چشم آقا دوماد . راستی دستت بهتر شد ؟ خیلی نگران بودم .
_از خنده های پشت گوشیت معلوم بود .
_آخه دروغات خیلی خنده دار بود . یهویی خندم اومد ، ببخشید .
_فدا سرت عشقم . من خوبم ، دستمم دیگه درد نمیکنه . دیگه هم بیخودی نگران من نباش . تو فعلا برو خودتو آماده کن چند روز دیگه قراره بیایم خونتون . کلی به خودت برس ‌. می‌خوام دل مامان بابامو به دست بیاری .
_امر دیگه ای باشه ؟
_نه دیگه امری نیست .
_خیلی پررو شدیا . یکاری نکن اون روز کل سینی چایو خالی کنم روت .
_غلط کردم . به خدا منو به کشتن میدی‌ اصلا هرکاری دوست داری بکن .
_من دیگه دارم میرسم خونه .
_باشه فعلا . بوس بوس
براش یه دونه قلب فرستادم و گوشیو گذاشتم کیفم .
وقتی رسیدم خونه مامان اینا خونه بودن.
بلند داد زدم : سر بر اهالی خانه ‌‌. عشقتون اومد .
مامان از آشپزخونه گفت : سلام ، خوبی ؟
_مرسی
_چه خبره چرا انقد شاد و شنگولی امروز ؟
صدای پیمان اومد : مامان این دیوونه رو نمیشناسی ؟ معلوم نیست چشه .
شالمو پرت کردم سرش و گفتم : لیاقت روی خوش نداری به خدا .
_تو داری بسه .
بعد هم زود رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم .
تا آخر شب نشستم رو تخت و منتظر صدای زنگ تلفن بودم . هی یواشکی گوشمو تیز میکردم تا اگه صدای تلفن خونه اومد بشنوم .
نزدیکای ساعت ده بود ‌.
رو تختم دراز کشیده بودم که بالاخره صدای زنگ اومد .
با ذوق از تخت اومدم پایین و رفتم کنار در گوش وایسادم

خدا خدا میکردم پیمان برنداره .
تا صدای مامانو شنیدم یه نفس راحت کشیدم .
_بله
_….
_سلام خیلی ممنون شما ؟
_….
_حال شما خوبه ، خوب هستین ؟ شرمنده به جا نیاوردم . خانواده خوب هستن ؟
_…
_ممنون همه خوبن . سلام دارن خدمتتون .
_….
_هلما ؟ اونم خوبه ، سلام داره خدمتتون . تو اتاقشه .
_…

_منزل ما ؟ برای چه امری ؟
_…

_ امر خیر ؟ منظورتون خواستگاری هلماس؟
_…

_خواهش میکنم . بفرمایید ، در خدمتیم .
_…
_بله همین جمعه خوبه . پدرش و پیمان هم خونه هستن . تشریف بیارید ‌.
_…

_خواهش میکنم چه مزاحمتی ؟ اختیار دارید .
_…

_شما هم سلام برسونید . خدانگهدار .

بعد که گوشیو قطع کرد منتظر موندم تا ببینم مامانم چیکار می‌کنه .
همون لحظه صدای پیمان اومد : کی بود مامان ؟
_مادر رفیقت بود . مادر آقا آریا .
_چی می‌گفت ؟
_زنگ زد قرار خواستگاری بزاره برای جمعه .
_خواستگاری کی ؟ هلما؟
_نه من . این سوالا چیه ؟ خب هلما دیگه .
_خب این که یه ماه پیش اومد پیشم . چرا پس الان زنگ زده ؟

اینو که گفت نفس تو سینم حبس شد . دعا دعا کردم پیمان سوتی نده .
مامان گفت : تو چیزی می‌دونستی؟
_راستش آریا یه ماه پیش بهم گفته بود از هلما خوشش اومده و اونو ازم خواستگاری کرد .
منم خواستم به شما بگم ولی زنگ زد گفت فعلا هیچی نگم راجب خواستگاری .خودم هم نفهمیدم چرا اینجوری گفت . تعجب کردم انقد دیر زنگ زد .
_شاید یه مشکلی پیش اومده بود واسشون یا یکی از فامیلاشون فوت کرده بود . شاید هم آمادگیشو نداشتن .
حالا فعلا که جمعه قرار گذاشتن .
_به بابا گفتی؟
_نه میرم الان بهش میگم .به هلما هم هیچی نگو فعلا .
_باشه من میرم بخوابم . فعلا .

بعد هم رفت اتاقش . مامان هم رفت اتاق بابا که بهش بگه .
واقعا این رفتار مامانمو درک نمی‌کردم که چرا دوست نداره من بدونم واسم خواستگار میخواد بیاد .
فک میکنه پررو میشم یا جنبشو ندارم . شاید هم دلش نمیاد من از این خونه برم .
رفتم نشستم رو تختم . خیلی ذوق داشتم . باورم نمیشد بالاخره قرار خواستگاریو گذاشتن .
دراز کشیدم رو تخت و گوشیمو برداشتم .
شماره آریا رو گرفتم . بعد از سه تا بوق برداشت : جانم عزیزم .
_سلام . خوبی ؟
_سلام عشقم .خوبم تو چطوری ؟
_من هم خوبم . الان مامانت زنگ زد خونمون ، من هم تو اتاقم بودم شنیدم حرفاشونو . واسه جمعه قرار گذاشتن .
وای آریا خیلی خوشحالم ، خیلی .
_من بیشتر از تو . بالاخره قراره مال خودم بشی .
_اوهوم . راستی دستت بهتره ؟ باز کردی باندو یا تا جمعه دستت هست ؟
_نگران نباش . یکی دو روز بمونه دستم بعد درمیارم . تا جمعه هم دستم خوب خوب میشه .
_خب خیلی خوبه .
یکم سکوت کردم و گفتم : آریا ؟
_جان
_یه چیزی میخواستم بهت بگم .
_بگو میشنوم .
_نمیدونم چطوری بگم .
_یعنی چی؟ بگو ببینم چی میخوای بگی ؟

میخواستم یکم اذیتش کنم .
سکوت کردم و بعد از چند ثانیه گفتم : دوستت دارم .
اینو که گفتم اول ساکت شد . بعد خندید و گفت : دختر داشتی سکته ام میدادی . منم دوست دارم دیوونه .
دیگه از اینجور شوخیا نکن .
_باشه . الان کجایی ؟
_تو اتاق ، رو تختم . تو چی ؟
_منم رو تختم .
_اریا یه چیز یادم اومد . پیمان کم مونده بود سوتی بده . خوبه از دهنش نپرید که من قبلاً بهت بله رو دادم وگرنه کلاهم پس معرکه بود .
_آره خوبه چیزی نگفت . مامان من هم داشت سوتی میداد . پشت تلفن حال تو رو پرسید .
_اره منم شنیدم ، خیلی صمیمی پرسید . مامانم هنگ کرده بود . البته من به این سادگی ها بهت بله رو نمیدم . من از بچگی دوست داشتم خواستگاریم رویایی باشه . یعنی یجوری سوپرایزم کنی که من نفسم بند بیاد.
_داری شوخی میکنی دیگه ؟
_شوخیم کجا بود ؟ از بچگی آرزوم بود که کسی که دوسم داره یجای خیلی شلوغ یا تو یه موقعیت حساس غافلگیرم کنه و من حسابی سوپرایز بشم .
_هلما حالت خوبه ؟ بیخیال شو توروخدا . من جای شلوغ و موقعیت حساس از کجا گیر بیارم ؟
_اونش دیگه مشکل من نیست . باید این کارو بکنی .
_اونوقت اگه گیر نیارم ؟
_منم بهت بله رو نمیدم .
_عجب گیری افتادیما . فک کنم تو الان ذوق زده ای . کلا شوکه شدی ، نمیدونی داری چی میگی . برو بخواب فردا حرف می‌زنیم تو دانشگاه .
_باشه هر طور راحتی ولی من از حرفم کوتاه نمیام . شب بخیر
خندید و گفت : شبت بخیر خانومم .
بعد هم از پشت گوشی چند تا بوس فرستاد و گوشیو قطع کرد .
گوشیو که گذاشتم رو میز کنار تخت ، آروم سرمو گذاشتم رو بالشت .
قصدم اذیت آریا نبود ولی دوست داشتم بدونم واسه خاطر من چیکار میکنه .
یعنی حاضره به خاطر من تو یه جای خیلی شلوغ و موقعیت حساس ازم خواستگار کنه ؟
خودمم دوست داشتم یکم امتحانش کنم و یکاری کنم خواستگاری رویایی از من کنه .
یکم بعد چشام گرم شد و خوابم برد.

صبح وقتی بیدار شدم به ساعت که نگاه کردم دیدم ساعت هفت و نیمه . اوه اوه داشت دیرم میشد .
زود بلند شدم از جام و حاضر شدم .
یه صبحونه سرسری خوردم .
زود از خونه زدم بیرون و یه آژانس گرفتم برای دانشگاه.
وقتی رسیدم دانشگاه ، بدو بدو از پله ها رفتم بالا و زود رفتم کلاس .
وقتی دیدم آریا نیومده یه نفس راحت کشیدم و زود رفتم پیش پونه .
پونه تا منو دید گفت : هوف ، یه نفس بگیر . سلام
_سلام ، ترسیدم آریا اومده باشه .
_اون اگه اومده بود هم به تو هیچی نمی گفت . حالا چه خبر از دعوای دیروز ؟ دستش بهتر شده ؟
_اره دستش بهتره . براش باند پیچیدم . شانس آوردم اونجوری جر نخورده بود وگرنه بخیه لازم میشد .
_خب خدارو شکر .
با ذوق گفتم : یه خبر خوش .
چشاش برق زد و گفت : چه خبری ؟
_جمعه میخواد بیاد خواستگاری
با خوشحالی گفت : راست میگی ؟ زنگ زد خونتون ؟
_اوهوم .
بغلم کرد و گفت : خیلی خوشحالم برات خواهری .
_منم خیلی .
همون لحظه آریا اومد تو و پونه نشست سرجاش .
نشست پشت میزش و حضور غیاب کرد . بعد از اینکه اسما رو خوند ، رو کرد سمت بچه ها و گفت : چند روز دیگه امتحان پایان ترمتونه .
منم که کل درسو براتون توضیح دادم . فک نمیکنم مبحثی جا مونده باشه . اگه سوالی دارید بپرسین .
همون لحظه یکی از پسرا گفت : استاد میشه بحث آزاد باشه ؟
آریا اول مخالفت کرد . ولی انقد بچه های های کلاس اصرار کردن که بالاخره قبول کرد .
ولی شرط گذاشت و گفت : به شرطی که سوالاتون خیلی شخصی نباشه .
همه هم قبول کردن .
همون لحظه همون پسره دستشو بلند کرد و گفت :ببخشید استاد شما ازدواج کردید؟
آریا اول خواست از زیر جواب در بره ولی بچه ها انقد اصرار و سر و صداکردن که جواب داد .
_خیلی خب میگم فقط شلوغش نکنید .
با ذوق به آریا خیره شدم . بهترین فرصت بود که خودشو بهم ثابت کنه .
میدونستم انقد مرد هست که پای حرفش وایسه .
بهش خیره شدم و منتظر شدم جواب بده .
آریا اول سرش پایین بود ، بعد از چند دقیقه سرشو بالا آورد . بدون اینکه به دخترا مخصوصا من نگاهی بندازه گفت : من مجردم .
اینو که گفت به معنای واقعی وا رفتم ، انگار یه سطل آب یخ روم خالی کرده باشن . بدون اینکه بخوام نگاه کنم حدس زدم نصف دخترای کلاس ذوق مرگ شدن و برای آریا تور پهن کردن .
ولی آریا نذاشت خوشیشون ادامه پیدا کنه و زود گفت : ولی این به این معنی نیست که کسیو دوست نداشته باشم . حدود چند وقتیه که یکی تو زندگیمه و عاشقانه همدیگرو دوست داریم ولی هنوز ازدواج نکردیم . به خاطر همین هم حلقه تو دستم نیست .
ولی به زودی قراره ازدواج کنیم .

تو دلم کیلو کیلو داشتن قند آب میکردن ، از شدت ذوق نمی‌دونستم چیکار کنم . آریا با این حرفش بیشتر تو دلم نشست . بیشتر از هر لحظه ی دیگه ای عشقش بهم ثابت شد .
کنف شدن دخترا رو به وضوح حس میکردم . میدونستم دارن می‌سوزن و از حسادت میترکن

سرمو انداختم پایین تا بیشتر از این سوتی ندم .
بچه ها تا آخر کلاس کلی از آریا سوال پرسیدن ، راجب کار و زندگیش .
به بیشترشون جواب نمی‌داد چون خیلی خصوصی بودن .
بعد از اینکه سوالا تموم شد همون پسره که اول از آریا سوال پرسید دستشو بلند کرد و گفت : استاد نمیگید اون کسی که عاشقشید کیه ؟ ما می‌شناسیمش ؟

از استرس قلبم داشت میزد . نکنه آریا بخواد منو معرفی کنه به اینا ؟
همینجوریشم پشت سرم حرف زیاده .
آریا سرشو بالا آورد و زل زد به اون پسره .
چشمامو بستم و آب دهنمو قورت دادم .بعد از چند لحظه چشمامو باز کردم و با التماس نگاهش کردم .
بدون اینکه نگاهی بهم بندازه به پسره گفت : فقط اینو بدون اون دختر با همتون فرق داره ‌. اون یه فرشته اس . مثل اونو هیچ جا نمیتونید پیدا کنید .

بعد هم گوشیش زنگ خورد . از همه معذرت خواهی کرد و رفت بیرون .
با شنیدن این حرف از زبون آریا داشتم از خوشحالی پس میوفتادم . مطمعن بودم اگه این همه آدم اینجا نبودن میپریدم بغلش میکردم .

صدای پچ پچ دانشجوها کل کلاسو برداشته بود ‌. میدونستم دارن راجب عشق آریا حرف میزنن و همه نقشه هاشون نقش بر آب شده .
وقتی کلاس تموم میشه همه وسایلو جمع میکنن و میرن بیرون .
پونه یه پشت چشمی برام نازک می‌کنه و میگه : نترکی یوقت .
با تعجب نگاه میکنم که میگه : از ذوق یوقت پس نیوفتی کف دانشگاه .
فهمیدیم این آقا آریا کلا برای شماس.
_اقا آریا نه ، استاد راد .

_خب حالا هنوز نه به باره نه به داره . هروقت بله رو گفتی اونوقت حسابه .
اینو میگه و دونفری از کلاس میایم بیرون .

_چه اون موقع چه الان مهم اینه که جلو من اسم کوچیکشو دیگه نگو .
_اوه باشه بابا ، نخواستیم .
بعد هم بلند می‌خندیم .
داشتیم می‌رفتیم پایین که آریا بهم زنگ زد .
گوشیو برداشتم . جلو پونه نمی‌تونستم زیاد صمیمی حرف بزنم .
_بله ؟
_اخی پونه پیشته نمیتونی راحت حرف بزنی ؟
_آره
_منتظرتم تو ماشین .
باشه ای میگم و قطع میکنم .
پونه ریز می‌خنده و میگه : آقاتون منتظر خانومشون هستن احیانا؟
محکم میزنم پهلوش و میگم : خفه شو توروخدا .
🍁🍁
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x