رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 61

4.3
(7)

 

_یوقت کسی بیرون دانشگاه نبینه شما رو . شر میشه واستونا ، از من گفتن بود.
یه چش غره میرم و میگم : ممنون از اطلاع رسانیتون واقعا نمی‌دونستم ‌. ممنون که منو از گمراهی نجات دادی .

وقتی از دانشگاه خارج شدیم ، آریا رو دیدم که اون دست خیابون وایساده بود و منتظر من بود .
با پونه خداحافظی کردم و زود رفتم سمت ماشین آریا. درو باز کردم و نشستم .
خیلی بابت حرفاش تو کلاس ذوق داشتم و میخواستم بپرم بغلش ولی گفتم پررو میشه . من منتظر سوپرایز اصلی بودم که باید تو یه جای شلوغ جلوی کلی آدم ازم خواستگاری میکرد .

جفتمونم ساکت بودیم که آریا سکوتو شکست : خب

با تعجب نگاش کردم و گفتم : خب چی ؟

_منتظرم بگی
_چیو ؟
_تشکر بابت حرفام تو کلاس .
الان که فهمیدم منظورشو زود گفتم : اون که وظیفه ات بود.

با چشای گرد شده نگام کرد و گفت : چه رویی داری تو دختر . شیطونه می‌گفت به بچه ها بگم مجردم و هیچکیو دوست ندارم .
_آها اونوقت به چه جرعتی ؟ خیلی دلت میخواد بچه های کلاس برات تور پهن کنن ؟
دست کشید رو صورتش و گفت: خب هیچکی بدش نمیاد ، منم عین بقیه .
محکم با کیفم زدم تو بازوشو گفتم : جنابعالی غلط میکنی. جفت چشاتو درمیارم .

_باشه به خدا شکر خوردم . اینم از سوپرایزتون . راضی شدی ؟
رومو برگردوندم اونور و صاف نشستم خیلی جدی گفتم : نه این اصلا سوپرایز نبود .
_یعنی چی سوپرایز نبود ؟
_گفتم که باید تو یه جای شلوغ و کلی آدم خواستگاری کنی . نه اینکه فقط بخوای به چند تا سوال جواب بدی . در ضمن تو اصلا منو معرفی هم نکردی چه برسه به خواستگاری .

_اووووف ، تو فک کردی من واقعا همچین کاری میکنم؟ کیو دیدی جلوی کلی آدم خواستگاری کنه اونم یه جای شلوغ تو ایران ؟ زنگ میزنن پلیس میاد جمعمون می‌کنه
بیخیال شو کلا ، همون سه چهار روز دیگه که خونتون میایم بسه .
_نوچ ، گفتم که شرط من همونه . اگه جلوی کلی آدم خواستگاری نکنی من تو روز خواستگاری جواب رد میدم بهت .
_امکان نداره . محاله این کارو کنی .
پوزخندی زدم و گفتم : خواهیم دید

همون جوری که نگاهش به روبرو بود گفت : راستش می‌خوام یه چیزی بگم . نمی‌دونم قبول میکنی یا ن .

مشکوک نگاهش کردم .
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت : اونجوری نگام نکن . نگفتم بریم آدم بکشیم که .

_خب حالا میگی یا نه ؟
دست کشید به گردنش و گفت : اوممم … می‌خوام وقتی رفتیم شرکت به همه معرفی کنم تورو .
با چشایی گرد شده نگاش کردم و گفتم : چی ؟
_خب دلم میخواد همه بدونن که من و تو دیگه مال همیم .
_لازم نکرده . همینم مونده تو شرکت مضحکه خاص و عام بشم . اونم جلوی کلی کارمند مرد . یلدا رو که دیگه نگو ،
از فردا یه جور دیگه نگام میکنه .
_اونجا شرکت منه . کسی حق نداره راجب کارای من نظر بده یا رو حرف من حرف بزنه .
درضمن مگه تو همینو نمی‌خواستی ؟ حالا چرا میگی نه ؟
فرض کن اینم یه نوع خواستگاریه .

_اولا خواستگاری با معرفی فرق داره . بعدشم تو بخوای جلوی بابات همچین کاری کنی من فک کنم از خجالت ذوب بشم . شاید جلوی کارمندا راحت تر باشم ولی جلوی بابات اصلا .
چون فک می‌کنه من دنبال خود نمایی ام.
بعدشم فکر نکن با یه معرفی ساده من از خیر خواستگاری میگذرم . همچین خبرایی نیست .

وقتی رسیدیم شرکت با هم دیگه پیاده شدیم .
من زود تر از آریا پیاده شدم و رفتم تو شرکت .
همون لحظه آریا هم پشت سرم اومد که زود برگشتم سمتش و گفتم : آریا به خدا اگه فکر ناجور به سرت بزنه و یهو بیای جلو همه تو شرکت که منو تو عمل انجام شده بزاری منم جلوی همه ضایعت میکنم . گفتم که نگی نگفتی .

دستشو کشید رو صورتش و گفت : کی گفته من میخواستم تورو معرفی کنم یا یه فکری به سرم بزنه ؟
میخواستم زود تر از تو برم شرکت چون یادم اومد کلی کارام مونده .

بعد هم زود رفت تو .
پسره پررو عجب رویی داشت . دلم میخواست دونه دونه گیساشو بکنم .

کنترل خودمو حفظ کردم و رفتم تو. با یلدا سلام علیک کردم و رفتم اتاقم .
نشستم رو صندلیم و رفتم سراغ حساب کتابا . وقتی کارم تموم شد یه کش و قوسی به بدنم دادم .
سرمو گذاشتم رو میز و یکم استراحت کردم .
بعد از چند دقیقه از جام بلند شدمو کیفمو برداشتم . همون لحظه در باز شد و آریا اومد تو .
با تعجب نگاش کردم .
_تو اینجا چیکار می‌کنی ؟
اومد روبروم کنار میز و گفت : فک کنم کل شرکت مال منه .
_منظورم اینه یهو بابات میاد ما رو میبینه بد میشه .
_نترس بد نمیشه . چند روز دیگه خواستگاریه ها . اونی که باید بترسه منم نه تو . بعدشم من از بابام ترسی ندارم . تو جدی جدی فک کردی بابام روحانی مسجده یا یه آدم بسیجی که از اینجور چیزا بدش بیاد ؟
برعکس خیلی روشنفکره .
_حالا واسه چی اومدی ؟
_اومدم برسونمت خونه . دیگه از این به بعد باید با خودم بری بیای .
_خب حالا تو برو اتاقت ، وقتی خواستم از شرکت برم بیرون بهت تک میزنم . الان بابات میاد ما رو میبینه ، من خیلی معذب میشم ، یهو یه فکر بدی راجب من میکنه .
آریا تا اومد یه چیز بگه در باز شد .از شانس گند بابای آریا بود .
من با ترس بهش خیره شدم و آریا خیلی ریلکس بود .
خدا لعنتت کنه آریا با این کارات که واسم آبرو نمیزاری .
با ترس گفتم : کاری داشتید با من پدر جان ؟
پدر آریا هم که معلوم بود زیاد تعجب نکرده و واسش عادی بود گفت : نه دخترم اومدم ببینم کارت تموم شده یا نه .
_بله تموم شده .
آریا هم زود گفت : من اومدم ببینم اگه خانم تهرانی تنها میخوان برن خونه ، برسونمشون .
_کار خوبی کردی پسرم . منم اتفاقا برای همین اینجا اومدم . پس کارتون تموم شد منو آریا بیرون تو ماشین منتظرتونیم .
بعد هم رفت .
همین که رفت آریا گفت : دیدی گفتم بابام خیلی بهتر از اونیه که تو فکر می‌کنی . زیاد هم سخت نمیگیره . فک کنم تو ازش یه دیو دوسر ساخته بودی .
_دور از جون

آریا چند لحظه بعد گفت : راستی تو به بابام گفتی پدر جان ؟
_خودش اون روز اومد اتاقم ازم خواست اینجوری صداش کنم .
_تو هم که بدت نیومد . گفتی از همون روز اول صمیمی بشم که تو دلش جا باز کنم .
_آریا یکاری نکن از همینجا اسنپ بگیرم برم خونه بدون اینکه به بابات بگم .
_از دست شما زنا ، یه شوخی هم نمیشه باهاتون کرد . آدمو به غلط کردن میندازی .
من میرم بیرون کنار ماشین . تو هم زود بیا معطلمون نکنی .
_باشه برو .
تا خواست بره گفتم : وایسا.
_چیشده ؟
_یلدا رفته ؟
_آره همه رفتن هیچکی نیست تو شرکت .
_صبر کن با هم میریم پس .
اینو که گفتم لبخند محوی زد .
کیفمو برداشتم و با هم از شرکت زدیم بیرون .
بابای آریا تا ما رو دید لبخندی زد . آریا ریموت ماشینو زد و سوار شدیم .

***
چند روز گذشته نشسته بودم رو مبل و کانالای تلویزیون ور میرفتم .
امروز جمعه بود و قرار بود آریا اینا امروز بیان خواستگاری .
ولی مامان تا الان بهم نگفته بود و منم خودمو بیخیال نشون میدادم .
همونجوری که داشتم کانالا رو بالا پایین میکردم حواسم بود که مامانم داشت با دستمال روی میز و عسلی ها رو تمیز میکرد .
هی هم داشت به من چشم غره میرفت که چرا بلند نمیشم کمکش کنم .
یکم که گذشت پیمان اومد از اتاق بیرون و سلام کرد .
_سلام اهالی خونه .
مامان هم تا پیمانو دید سلام کرد .
پیمان رفت آشپزخونه و بساط صبحونه رو پهن کرد .
مامان بعد از اینکه کل میزا رو تمیز کرد ، جارو برقی رو برداشت و افتاد به جون خونه .
همون طوری که داشت جاروبرقی میکشید ، برای اینکع بالاخره از مامان خرق بکشم گفتم : مامان میشه بگی اینجا چه خبره ؟
کسی مگه قراره بیاد که اینجوری افتادی به جون خونه؟
ولی مامان ساکت بود و نم پس نمی‌داد .
بالاخره پیمان از آشپز خونه گفت : مامان بهش بگو امروز چه خبره بلکه خرسو خانم یکم تکون به خودش بده بلند شه کمکت کنه .
مامان که معلوم بود از کت و کول افتاده جاروبرقی رو گذاشت سرجاش و گفت : یعنی حتما باید یه نفر بیاد این خونه که این بلند شه به من کمک کنه ؟
خبر مرگت قراره خواستگار واست امروز بیاد . حالا خیالت راحت شد ؟
خبر مرگت حالا بلند شو کمک کن این خونه رو تمیز کنیم .
لبخند مرموزی زدم و از جام بلند شدم . همون طوری که دستمالو برداشتم از رو کابینت گفتم : اگه قراره دوباره پسرای دوست بابا باشن من که از الان جوابم رده .
پیمان همون طوری که لقمه پنیر و کره رو میذاشت تو دهنش گفت : نترس ، این دفعه رفیق من قراره بیاد . آقا آریا

از قبل خودمو آماده کرده بودم ولی همین که اسم آریا اومد نمی‌دونم چرا دلم قنج زد .
لبخندمو پنهون کردم و رومو برگردوندم .
با دستمال افتادم به جون میز ها و دوباره تمیز کردم .
بعد از چند دقیقه پیمان از سر جاش بلند شد و اومد در گوشم گفت : من که می‌دونم به خاطر اون داری خونه رو میسابی وگرنه اگه پسرای دوست بابا بودن از اتاقت جم نمیخوردی .
برای منم ننه من غریبم بازی درنیار .
می‌دونم تو از اومدنشون خبر داشتی .
الانم زود خونه رو تمیز کن که رفیق عزیزم قراره شب بیاد . دلم نمی‌خواد آبرومون جلوشون بره .
دستمالو پرت کردم سمتش و گفتم : مرده شور تو و اون دوستتو ببرن .
_عع چجوری دلت میاد پشت سر شوهر آینده ات اینجوری حرف بزنی ؟
همون لحظه مامان صدامون زد : چی دارین میگین اونجا ؟
دختر به جای کل کل کردن با اون داداش خل و چلت زود خونه رو تمیز کن .
_باشه .
تا ساعت پنج عصر کل خونه رو تمیز کردیم و جارو برقی کشیدیم و کلا خونه و برق انداختیم .
دیگه نزدیکای پنج عصر بود که مامان گفت : مامان جان تو برو آماده شو واسه شب خیلی خسته شدی .
من برم میوه اینا بگیرم بیام .
تا مامان اینو گفت زود دستمالو انداختم رو میز و پریدم اتاقم .

وقتی رفتم اتاقم هول کرده بودم . انقد هول بودم و دستپاچه که نمی‌دونستم چیکار کنم . امروز یکی از بهترین روزای زندگیم بود .
کلی واسه امروز آرزو داشتم . خودمو آماده کردم . حالا باورم نمیشه بالاخره اون روز رسیده .
انگار دارم خواب میبینم .
گوشیو برداشتم و بلافاصله زنگ زدم به آریا تا ببینم کجان .
اول تو دلم گفتم که بیخیال شم و یهویی با دیدنش سوپرایز شم .
وای دلم آروم و قرار نداشت . اگه بهش زنگ نمیزدم آروم نمی‌شدم .
تو این موقعیت فقط اون میتونست منو آروم کنه .
بالاخره گوشیو برداشتم و زنگ زدم بهش .
بعد از چند تا بوق برداشت .
_جانم ؟
با استرس گفتم : س…سلام
آریا تا فهمید حالمو زود گفت : هلما خوبی ؟
_آ…آره خوبم . تو خوبی ؟ کجایین؟
_مطمعنی حالت خوبه ؟ چرا صدات میلرزه ؟
_هیچی از استرسه .
_چرا استرس عزیزم ؟ اینجوری کنی کلا کنسل میکنم قضیه امروزو . آروم باش به خدا هیچی نیست .
امروز هم یه روز مثل بقیه روزاست که میگذره .
_الان کجایین ؟
_هنوز راه نیوفتادیم . منتظرم عمه اینا بیان یهو با اونا بیایم .
اونا تو راهن دارن میان اینجا.
_باشه پس زود بیاین .
آروم خندید و گفت : امروز چاییو خالی نکنی رومون . من کلی آرزو دارم هنوز جوونم .
_کوفت ، اگه من امروز گذاشتم امروز سالم برسی خونتون . در ضمن بابام خیلی حساسه .
چون که زیاد با تو آشنایی نداره ، باید خودتو تو دلش جا کنی . یجوری اصلا باید دلشو ببری .
_دل شما رو که بردم ، بردن دل بابات کاری نداره برام .
_کلا گفتم که بدونی . چون تاحالا همه خواستگارام آشنای بابام بودن ، اونا رو خوب می‌شناخت .
ولی تو رو نمیشناسه . خدارو شکر رفیق پیمانی ، از این بابت خیالم راحته .
_عشقم گفتم خیالت تخت . یه کاری میکنم که هنوز از در وارد نشده بابات عاشقم بشه .
بعد هم خندید .
همون لحظه صدای مامان اومد که زود به آریا گفتم : مامانم داره صدام می‌کنه . باید برم . کاری نداری ؟
_نه عزیزم برو . فقط امروز خیلی به خودت برسیا . می‌خوام بدجور تو دل مامان بابام بری .
_نمیگفتی هم اینکارو میکردم .من برم دیگه . فعلا
_فعلا .
بعد که گوشیو قطع کردم زود در اتاقو باز کردم و گفتم : بله مامان ؟
_تو هنوز حاضر نشدی ؟
_نه میرم حموم دوش بگیرم .
_باشه فقط هرکاری می‌کنی زود بکن .
من برم خرید .
نیام ببینم حضور حاضر نشدی .
_باشه برو .
وقتی مامان رفت زود رفتم اتاقم و یه دوش آب گرم گرفتم .
از حموم که دراومدم نشستم جلو آینه و موهامو خشک کردم . بعد هم موهامو یه مدل خیلی خاص مدل نیمه باز درست کردم .
بعد هم که رفتم سر لوازم آرایشم و نزدیک نیم ساعت با خودم ور رفتم .
وقتی خودمو دیدم نشناختم . کلی عوض شده بودم .
خودم برای خودم ضعف کردم .
بعد از اینکه کار صورتم تموم شد رفتم سراغ کمدمو همه لباسا و کت و شلوارا رو امتحان کردم .
بعد از کلی ور رفتن یه کت و شلوار یاسی پیدا کردم و با یه شال سفید برداشتم و سرم کردم .
بعد هم کل شیشه عطرو رو خودم خالی کردم .
وقتی کارم تموم شد نشستم تو اتاق و منتظر شدم آریا اینا برسن .
نمیخواستم قبل از اینکه اونا بیان مامانینا منو با این تیپ ببینن و فک کنن خبریه .
نزدیکای ساعت هشت بود که بالاخره صدای آیفون اومد

زود از تختم اومدم پایین و از اتاق زدم بیرون .
از پله ها بدو بدو اومدم پایین .
رفتم پیش مامانینا و پیمان . پیمان تا منو دید یه نیشخندی زد و آروم جوری که مامان نشنوه گفت : اوف چه تیپی هم زده خانم خانما ‌. خوبه نگفتیم شاهزاده فرانسه میخواد بیاد .
یه چش غره بهش رفتم و گفتم : چیه ؟ بازم دوست داشتی عین افغانیا ظاهر بشم که تو و مامان دوباره شب بیوفتین ب جونم؟
_نه ولی انتظار این همه خوشتیپ کردن هم نداشتم .
تا اومدم یه چیز بگم در ورودی هال باز شد و اومدن تو .
از استرس داشتم پوست لبمو میجویدم .
پشت پیمان رفتم تا زیاد معلوم نباشم .
اول از همه مامان و بابای آریا اومدن تو و گرم سلام علیک کردن .
مامانش یه تیپ عالی زده بود . بوی عطرش که مستم کرده بود . منو که دید محکم بغلم کرد و گفت : خوبی عروس گلم ؟
منم بعد از سلام و احوال پرسی یه تشکر ساده کردم . بعد از اونا ستاره و مامانش اومدن تو و با اونا هم سلام علیک کردم .مامانشو برای اولین بار می‌دیدم . ستاره کپی مادرش بود . مادرش هم شبیه بابای آریا بود .
ستاره آروم در گوشم گفت : با این تیپی که زدی داداشمو امشب به کشتن ندی خوبه .
پشت چشمی براش نازک کردم . همون لحظه چشمم خورد به آریا که آخر از همه اومد تو . یا دیدنش یه لحظه نفسم بند اومد .
یه کت شلوار سرمه ای پوشیده بود که خیلی خواستنیش کرده بود . دستشم دسته گل بود .
وقتی اومد تو حواسش بهم نبود . با مامان و بابام گرم حال و احوال کرد .
مامانم دسته گلو ازش گرفت و گفت : چرا به زحمت افتادین ؟ خجالتمون دادین .
_اختیار دارین این چه حرفیه ؟
آریا تا چشمش به من افتاد چند لحظه هنگ بود ولی زود خودشو جمع کرد و با سر بهم سلام داد .
منم با تکون دادن سرم بهش جواب دادم .
بعد از چند لحظه همه نشستن .
مامان و بابای آریا با خودش رو مبل سه نفری .
ستاره و مامانش رو مبل دو نفری . بابا و پیمان رو مبل تک نفری . منو مامان هم رو دوتا صندلی جدا که از اتاق آورده بودم .
همین که نشستیم مامان به آشپزخونه اشاره کرد که فهمیدم باید برم چایی بیارم .
زود از جام بلند شدم و رفتم آشپزخونه .
هول هولکی چاییا رو ریختم . انقد عجله داشتم و استرس که یکم از آب جوش ریخت رو دستم .
یه آخ خفه ای گفتم و لبمو گاز گرفتم . نگاهم افتاد به آریا که زوم کرده بود رو من .
زیر لبی گفتم : ها چیه ؟
خنده کوتاهی کرد و سرشو انداخت پایین .
طفلی نمی‌تونست جلو بقیه باهام ور بره .
بعد از اینکه چاییا رو ریختم زود از آشپزخونه اومدم بیرون .
دلم میخواست تو چایی یه چیز بریزم ولی نمی‌خواستم اتفاق بدی بیوفته و یه کم هم دلم برای آریا میسوخت .
اول رفتم سمت مامان باباش و به اونا تعارف کردم .بعد رسیدم سمت آریا .
وقتی خواست چایی برداره یه نگاه ریزی بهم انداخت که کم مونده بود زیر نگاهش پس بیوفتم .
وقتی چاییا رو تعارف کردم و نشستم سرجام .
همون لحظه مامان آریا گفت : ماشالا چه عروسه خانمی دارم . از وقتی آریا از هلما جون پیشم تعریف کرده به دلم افتاده بود این دوتا مال همن .
سلیقه اش هم که ماشالا تکه .
من از خجالت سرمو انداختم پایین .
همون لحظه بابام بحثو باز کرد : خب آقا آریا چه خبر از کار و بار ؟
شنیدم که هم استاد دانشگاه دخترمی ، هم رییس شرکتش هم اینکه دوست قدیمی پیمانی . مگه میشه همچین چیزی ؟
از لحن حرف زدن بابا ترسیدم . رنگ از رخم پرید .
زود گفتم : بابا …
بابام با دست اشاره کرد ساکت باشم و زود گفت : دخترم شما تو مساعل بزرگترا دخالت نکن .
مجبوری دهنمو بستم .
بابام از همین اول شمشیرو از رو بسته بود

آریا بر عکس من خیلی ریلکس گفت : ببینید آقای تهرانی شاید باورتون نشه ولی خیلی اتفاقی اینجوری شد .
روز اولی که دخترتون اومدن تو شرکت من برای استخدام ،دقیقا دو روز بعدش فهمیدم که ایشون شاگرد بنده تو دانشگاه هستن .
من خودم هم واقعا شوکه شدم .
چند وقت بعد هم که اتفاقی برادر هلما خانم با من تماس گرفتن و من پیمانو بعد از سال ها پیداش کردم .
ولی تا اون روز نمیدونستم هلماخانم خواهر رفیق قدیمیمه .
بعد از اینکه فهمیدم باورش برام سخت بود ولی باور کنید همه اش اتفاقی بود .

بابام که انگار باورش نشده باشه سری تکون داد و هیچی نگفت .
جو سنگینی تو خونه حاکم بود . همه ساکت بودیم .
تا اینکه بالاخره بابای آریا سکوتو شکست : خب آقا پیمان چه خبرا ؟ کار و بار خوبه ؟ کجا کار می‌کنی ؟ یادمه اون موقع ها تو دبیرستان که با آریا همکلاس بودی خیلی اهل کار و کاسبی بودی .

پیمان هم زود گفت : بله لیسانس مدیریت بازرگانی دارم .
تو یه شرکت تجاری کار میکنم . چند نفر شریکیم که پوشاک از ترکیه و ایتالیا وارد میکنیم .
بابای آریا گفت : به سلامتی ، موفق باشی پسرم .
_ممنونم لطف دارید .
بعد از اینکه یکم حرف راجب اینور اونور و قیمت ها و بازار و اینجور چیزا زدن ،
دیگه داشت حوصلم سر می‌رفت که مامان آریا یهو گفت : خب دیگه بنظرم بریم سر اصل مطلب .
از این حرفا که بگذریم اصل کار این دو تا جوونن که همو میخوان . این دوتان که میخوان خانواده تشکیل بدن و برن زیر یه سقف .
بعد روشو کرد سمت مامان و گفت : نظرتون راجب مهریه چیه ؟
مامان هم دستپاچه گفت : والا من نظری ندارم . هر چقدر که پدر هلما بگن .
بابا هم دستی کشید به گردنشو گفت : والا راستشو بخواین چون هلما تنها دخترمه و خیلی واسم عزیزه من نمیتونم مهریه سبک یا خیلی کم در نظر بگیرم .
به هر حال آینده تنها دخترمه‌ . نمی‌تونم باهاش بازی کنم .
من برای هلما چهارصد تا سکه درنظر گرفتم .
همون لحظه با حرف یهویی آریا همه جا خوردیم : شیشصد تا هم بزارین روش .
همه با تعجب به آریا زل زده بودیم .
اصلا باور نمی‌کردم آریا بخواد همچین کاری بکنه .
آب دهنمو قورت دادم و با چشمای گرد شده زل زدم بهش .
آریا زود خودشو جمع کرد و گفت : هلما خانم خاطرشون انقدر برای من عزیزه که من حاضرم هرچی که دارم به پاشون بریزم . هزار تا سکه که چیزی نیست .
از این حرفش دلم قنج رفت .
آروم لبمو گاز گرفتم و به زمین خیره شدم

🍁🍁
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x