رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 62

4.7
(7)

 

هیچکس مخصوصا من توقع همچین کاری از آریا نداشتیم .
من که هم شوکه شده بودم هم ذوق مرگ ، تو صورت مامان باباش نشونه ناراحتی به خاطر حرف آریا و اینجور چیزا نبود . برعکس خیلی هم ریلکس بودن .
مثل اینکه همه جوره هوای پسرشونو داشتن و اینجور چیزا براشون مهم نبود .
بابام بالاخره سکوتو شکست و گفت : آقای راد مثل اینکه شما از همین اول کاری اومدی که خودتو ثابت کنی . گفتن این حرفا خیلی شجاعت میخواد .
مثل اینکه دیگه باید تسلیم بشیم .

بعد هم یه لبخند محوی زد و رو به من گفت : هلما جان آقا آریا رو راهنمایی کن اتاقت تا حرفاتونو بزنین .
آروم از جام بلند شدم و بلافاصله آریا هم بلند شد . با هم دیگه از پله ها رفتیم بالا.
باور نمی‌کردم آریا کنارمه . انگار داشتم خواب می‌دیدم .
درو باز کردم و به آریا تعارف کردم که بره تو .
وقتی رفتیم تو درو بستم .
من نشستم رو تخت ، آریا هم همون‌جوری وایساده داشت دیوارا رو نگاه میکرد .
همون جوری که دستش تو جیب شلوارش بود و داشت به عکسای رو دیوار نگاه میکرد گفت : اینا همش خودتی ؟
_نه خاله قزیه . ولی ورژن جوونشه .

_حدس زدم چون انقدر خوشگل نیستی .
اینو گفت و ریز خندید .
جامدادی رو میز عسلی اتاقمو پرت کردم سمتش و گفتم : خیلی بیشعوری .
بلند خندید و گفت : اوه اوه چه عروس پاچه گیری . اینجوری بخوای بکنی نمیگیرتما .
_بیخود میکنی .
همون جوری که داشت اتاقو دید میزد بهش گفتم : چرا اون حرفو زدی ؟
رژ قرمزمو از رو میز آرایشم برداشت و گفت : کدوم حرف ؟
_همونی که گفتی هزار تا سکه میخوای مهرم کنی .
_خواستم تو دل باباتون بیشتر جا باز کنم . خودت هم که دیدی نتیجشو . دو هیچ به نفع ما .
فعلا که دل باباتون در انحصار ماست .

لبخندی زدم و گفتم : مامان بابات نظری ندارن؟ اونا چرا هیچی نگفتن ؟
_وقتی هیچی نمیگن یعنی موافقن ‌.
بعد رو به روی آینه وایساد و رژ رو برد سمت لبش که گفتم : چیکار می‌کنی دیوونه ؟
خندید و گفت : هیچی می‌خوام شبیه تو بشم . می‌خوام ببینم خوشگل میشم یا نه .
دوباره برد سمت لبش که زود از رو تخت بلند شدم و رفتم رژو از دستش گرفتم .
_بده من اونو .
رژو ازش گفتم و گذاشتم رو میز . چند لحظه ساکت بودیم که یهو بلند خندیدم .
_چیه به چی میخندی ؟
_یهو قیافتو تصور کردم با رژ قرمز .
دونفری زدیم زیر خنده‌.
وایسادم کنار میز آرایشم و آریا رفت رو تخت نشست .
_هیچوقت فکر نمی‌کردم اتاقت اینجوری باشه.
_چجوری ؟
_انقدر هنرمند که نقاشی عکساتو بزنی دیوار .
_کار من نیست . پونه نقاشی کرده.
_همون پس ، آخه خودت همچین آدمی نیستی .
خواستم با حرص برم سمتش که دستشو برد بالا و گفتم : غلط کردم ‌. خانواده ام پایینن ، به جوونیم رحم کن .

رفتم نشستم کنارش و آروم گفتم: من هنوز سر حرفم هستم .
سرشو آروم خم کرد سمتم و گفت : کدوم حرف؟
_تا وقتی جلوی کلی آدم تو یه جای شلوغ ازم خواستگاری نکنی از جواب بله خبری نیس

اول با قیافه ای هنگ کرده بهم زل زده بود . بعد از هنگی دراومد .
یه پوزخندی زد و گفت : شوخیشم بی مزه اس .
جدی گفتم : شوخی نکردم . میتونی امتحان کنی.
بازم حرفمو جدی نگرفت و از جاش بلند شد . رفت سمت کتابام تو کتابخونه و یکم براندازشون کرد .
منم همچنان بهش زل زده بودم .
بعد رفت سمت آینه و دستی به موهاش کشید .
از تو آینه بهم نگاه کرد و گفت : خدایی داری کیف می‌کنی همچین شوهر جذابی گیرت اومده ها .
پوزخندی زدم و گفتم : نچایی یوقت ، چه نوشابه ای هم باز میکنه برای خودش .
یه دیوونه فقط مثل من می‌تونه بهت جواب بله بده که البته من فعلا نمی‌خوام اینکارو کنم .
با جدیت برگشت سمتم و گفت : هیچ معلوم هست چی داری میگی ؟ از وقتی که اومدیم اتاق هی حرف از جواب منفی میزنی . این حرفا چیه داری میزنی ؟
مثل اینکه واقعا داشت باورش میشد که دارم جدی میگم .
_این حرفا واقعیته که جنابعالی به مسخره گرفتی .
بلند خندید و گفت : بلند شو ، بلند شو بریم پایین . مخت تاب برداشته فک کنم . من جنبه شوخی ندارم . جدی جدی باورم میشه .

هووف ، زهی خیال باطل . آقا هنوز باورش نشده . یجوری باید بهش میفهموندم.
از جام بلند شدم و دونفری از اتاق اومدیم بیرون.
تا از پله ها اومدیم پایین بابام گفت : خب ، نظرت چیه دخترم .

سرمو انداختم پایین .
همه فکر کردن من نظرم مثبته مخصوصا آریا . چون خیلی ریلکس و با لبخند به روبرو زل زده بود . بعد از چند ثانیه سرمو آوردم بالا و گفتم : من باید فکرامو بکنم . هنوز مطمعن نیستم
اینو که گفتم همه با تعجب بهم زل زدن . مخصوصا آریا که اصلا تصورشو نمی‌کرد من همچین حرفی بزنم و فک میکرد شوخی باشه .
با چشایی گرد شده بهم زل زده بود .

منم با لبخند بهش زل زدم که یعنی حالا باورت شد حرفم جدیه و شوخی ندارم ؟

آریا همچنان با بهت بهم زل زده بود .
ولی بقیه دیگه عادی شده بودن .
یکم که گذشت یهو بابای آریا از جاش بلند شد و گفت : خب دیگه ما باید رفع زحمت کنیم .
مامانم گفت : بمونید حالا . اینجوری که خیلی بد شد .
مامان آریا هم بلند شد و گفت : نه ممنون . شما ببخشید ما کلی زحمت دادیم .
پس خبر از شما . هر وقت نظر هلما جون عوض شد یا نظر قطعیشونو گرفتن باهامون تماس بگیرید .

بعد هم ستاره و مادرش بلند شدن .
وقتی از خونه داشتن میرفتن بیرون حواسم به آریا بود که چقدر گرفته و دمغ بود .
اصلا باورش نمیشد بهش جواب مثبت ندادم . تو خوابش هم نمی‌دید همچین بلایی سرش بیارم .
ولی من بهش گفته بودم و اون جدی نگرفته بود .
همین که رفتن و خداحافظی کردن ، بابام زود گفت : بیا اینجا ببینم .
رفتم پیشش و گفتم : بله ؟
تو چشام زل زد و گفت : تو واقعا میخوایش ؟
سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم .
از سکوتم فهمید جوابم چیه .
_خب تو که دوسش داری چرا جواب رد دادی بهش ؟
_جواب رد ندادم فقط خواستم ببینم واقعا چقدر منو میخواد . خواستم امتحانش کنم ببینم اگه بهش جواب رد بدم بازم میاد دنبالم یا نه . بی‌خیالم میشه یا ن .
لبخندی زد و گفت : الحق که دختر خودمی . پسر بدی نبود . تو نگاهش خوندم که عاشق واقعیه و از اون الکیا نیست . امیدوارم همون طوری که تو میگی بشه و جلو بیاد .

بعد از اینکه حرفام تموم شد رفتم اتاق و نشستم رو تخت .
دلم واسه آریا سوخت . بدجور زدم تو برجکش . الان فک کنم رفته رگشو زده .
از این فکرا خندم اومد .
خواستم بهش زنگ بزنم ولی با خودم گفتم حتما الان خیلی شوکه اس .
زنگ بزنم بدتر عصبانی میشه .
گوشیو خاموش کردم و خوابیدم

ساعتای هفت بود که گوشیم زنگ خورد .
برش داشتم و قطعش کردم .
از جام بلند شدم و رفتم از اتاق بیرون .
وقتی صبحونه خوردیم حاضر شدم که برم دانشگاه .
وقتی رسیدم دانشگاه و رفتم تو سالن ، از لای در به اتاق اساتید نگاه کردم .
هرچقدر گشتم آریا رو ندیدم ‌.
نکنه به خاطر حرف دیشبم ازم ناراحت شده بود و دیگه نباید دانشگاه ؟
بیخیال شدم و رفتم کلاس .
ولی نمیتوتستم نگران نباشم .
وقتی رفتم تو ، زود رفتم پیش پونه ‌ تا منو دید گفت : به به عروس خانم ، بله رو دادی و خلاص ؟
فک کنم الان جفتتونم تو فضا سیر میکنین.
نشستم رو صندلی و فقط بهش زل زدم .
_چرا اونجوری نگام می‌کنی ؟ قضیه دیشبو بگو ببینم . تا بیای اینجا کلی دلم آب شد تا از زبون خودت بشنوم .
با قیافه ای خنثی بهش نگاهش کردم و گفتم : بهش جواب منفی دادم .
میدونستم باور نمیکنه و دقیقا هم زدم به هدف چون اول بلند خندید بعد گفت : بامزه بود . تو گفتی منم باور کردم . بعد از کلی سختی به هم رسیدین حالا میگی جواب منفی دادی ؟
نفسی از رو حرص کشیدم و گفتم : پونه دارم جدی میگم . حالا میخوای باور کن یا نکن‌.
بعد از چند لحظه دست ازخنده برداشت و گفت : یعنی چی ؟ حالت خوبه ؟ چیزی زدی ؟
_چیزی نزدم . حالم هم خیلی خوبه .
_چرا دیوونه ؟ مگه احمقی ؟ چرا همچین خریتی کردی ؟
_نه خر نیستم به لطف شما . اونجوری هم بهش جواب رد ندادم . فقط گفتم مطمعنم نیستم و باید بیشتر فکر کنم ‌.
_خب این گاو بازیا یعنی چی آخه ؟ مگه خودت کلی لحظه شماری نمی‌کردی واسه این روز ؟ چرا با دست خودت زدی خرابش کردی ؟
_یهو کل باغ وحشو بهم نسبت بده خیال خودتو راحت کن . من فقط خواستم امتحانش کنم ، همین . براش شرط گذاشتم که اگه منو بخواد باید یه جای شلوغ جلوی کلی آدم ازم خواستگاری کنه .
_هه اونم قبول کرد ؟ فکر کردی فیلم هندیه که طرف بخاطرت بره بالای هواپیما آویزون بشه؟ اینجا ایرانه عزیزم با قوانین اسلامی و شرعی .

_آره می‌دونم ولی من این شرطو گذاشتم براش. چه بخواد چه نخواد باید انجام بده ، اون اگه منو دوست داشته باشه باید همچین کاری رو بکنه .
_بشین تا انجام بده برات . خره اون دیگه باید چیکار کنه بفهمی عاشقته ؟ تو کلاس که جلو همه اعتراف کرد دوستت داره ، بخاطرت هم تا الان هرکاری کرده.

همون لحظه در باز شد و آریا اومد تو .

قیافش دمغ بود . باید حدس میزدم .
وقتی اومد تو و نشست پشت میزش ، فاتحمو خوندم .
باید تشخیص میدادم که اصلا نباید دم پرش نزدیک شد .
حضور و غیاب که کرد کلاسو شروع کرد .
تا آخر کلاس هم به هیچکی نگاه نکرد.

🍁🍁
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Shakiba83
3 سال قبل

خواستگاری کردن توی جای شلوغ کار خیلی غیر ممکن و عجیبی نیست و خیلیا انجام میدن . هلما می تونست شرط های بهتری بذاره. در کل رمان قشنگیه . ممنون از نویسنده

ریحانه
ریحانه
پاسخ به  Shakiba83
3 سال قبل

بابا بیخیال خیلیم خوب بود مرسی نوسینده مذکر یا مونث 😅😂ایشالله من همیشه موفق باشید♥️🤞🏻

ریحانه
ریحانه
پاسخ به  Shakiba83
3 سال قبل

بابا بیخیال خیلیم خوب بود مرسی نوسینده مذکر یا مونث 😂😅خیلیم جالب بود ولی خوب کاری کردی هلما رو مغرور نشون دادیا مرخبا ب تو موفق باشید♥️🤞🏻

Tina
Tina
3 سال قبل

خوب بود نویسنده ی عزیز داره هیجان انگیز میشه و جه داره بازم خیلی بهتر بشه

ریحانه
ریحانه
3 سال قبل

بابا بیخیال خیلیم خوب بود مرسی نوسینده مذکر یا مونث 😂😅خیلیم جالب بود ولی خوب کاری کردی هلما رو مغرور نشون دادیا مرخبا ب تو موفق باشید♥️🤞🏻

فادی
فادی
2 سال قبل

واقعا هر کس اینو نوشته احسنت بهش دست به قلمش عاااااااالیه واقعا اولین رمانی هست که نمیتونم حدس بزنم چی میشه و خیلی هیجان انگیزه و موصوعش هم تکراری نیس مث بقیه رمانا
درکل واقعا بهترین رمان هس که تا حالا خوندم باریکلا

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x