رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 66

4.3
(8)

 

با همون اعصاب خراب رفتم اتاقم .
درو بستم و نشستم رو صندلیم .
تو ای هیر و ویری ، امتحان پایان ترمو کم داشتم . تنها چیزی که بخاطرش جلو آریا همیشه کم میاوردم .
بد جور رفته بود تو مخم ، گرچه هنوز با آریا خوب نبودم ولی نمی‌تونستم دور امتحان پایان ترمو خط بکشم .

لعنت بهت آریا که همیشه برگ برنده دستته . چاره ای نبود باید کوتاه میومدم .
هرچقدر بیشتر لج میکردم ، اوضاع بدتر میشد .
تصمیم گرفتم از خر شیطون بیام پایین و برم اتاقش ولی به خودم قول دادم که فقط راجب امتحان باهاش حرف بزنم .

یه ربع که گذشت ، نفسی عمیقی کشیدم و از اتاق زدم بیرون .
رفتم پیش یلدا و سرمو انداختم پایین .
مظلومانه گفتم : خیلی از دستم شاکی بود ؟
_شاکی ؟ به خونت تشنه بود . از دستت بدجوری کفری بود .
دیروز که اصن یه وضعی ، یه جوری عصبانی بود که گفتم الان کل شرکتو با هم اخراج میکنه .
نمی‌دونم از چی ناراحت بود ، نیومدن تو هم از یه طرف بیشتر عصبانیش کرده بود .
کاش بودی و میدیدی . فقط پدرش تونست آرومش کنه .
فقط نمی‌دونم چرا بحث تو شد رفتن اتاق .
نمی‌دونم چرا نمیخواستن ما بشنویم .

الکی خودمو به تعجب زدم و گفتم : جدی میگی ؟ نکنه راجب اخراج من باهم حرف زدن ؟
_مگه میخواد اخراجت کنه ؟
_نه بابا کلی گفتم .
_پس الان اتاق چی بهت گفت ؟
_هیچی بابا طبق معمول فقط عقده هاشو خالی کرد . گفت دفعه آخرت باشه بدون هماهنگی نمیای شرکت .
_حالا میخوای چیکار کنی ؟
_نمیدونم . به نظرت برم ازش معذرت خواهی کنم خوبه ؟
_آره بابا به نظرم از جفتک انداختن بهتره .
یه چش غره بهش رفتم که زود خندید و گفت : دیوونه شوخی کردم .
خندیدم و گفتم : می‌دونم بابا .
حالا برم اتاقش ؟
_برو فقط بزار هماهنگ کنم تا قتل عاممون نکرده .
_باشه

گوشیو برداشتم و زنگ زد :مهندس ببخشید خانم تهرانی باهاتون کار دارن میخوان بیان اتاق . اجازه میدید؟
باشه چشم .
بعد قطع کرد .
_چی گفت ؟
_گفت برو .
_مرسی.
یه بسم الله گفتم و رفتم سمت در .
در زدم
_بیا تو .
درو باز کردم و رفتم تو .
نشسته بود رو صندلیش . تا منو دید گفت : به به اومدی واسه معذرت خواهی ؟
سرمو انداختم پایین . درسته واسه معذرت خواهی نیومده بودم ولی بلبل زبونی فعلا خوب نبود .
با انگشتام یکم بازی کردم و گفتم : واسه معذرت خواهی نیومدم .خودتم خوب میدونی اهلش نیستم .
با تعجب نگام کرد . از جاش بلند شد و اومد سمتم . دوقدمیم وایساد .
نقطه ضعفم همیشه همین بود . وایمیساد جلوم اصلا همه چی یادم میرفت .
تعادلمو از دست میدادم .
نفسای داغش میخورد تو صورتم .
آروم گفت : پس واسه چی اومدی؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم ، سرمو پایین انداختم و گفتم : اومدم ، اومدم واسه امتحان …
_واسه امتحان چی ؟
_اومدم بگم اگه میشه این ترم منو نندازید.
_نشنیدم، بلندتر .
یکم بلندتر گفتم : اگه میشه منو این ترم نندازید .

_خواهش کن .

داشت حرصم درمیومد ولی مجبور بودم .
_خواهش میکنم ، لطف کنید منو این ترم نندازید، ممنون میشم .
سرمو بالاخره آوردم بالا . لبخند رضایتو بالاخره تو صورتش دیدم .
_خب اگه من نندازمت ، تو عوضش چیکار می‌کنی برام ؟
لبخند از رو لبم پر کشید . انتظار این یکیو حداقل نداشتم .
دیگه واقعا داشتم کوچیک میشدم ‌‌. هم اومده بودم ازش خواهش کرده بودم هم التماس تازه می‌گفت عوضش برام یه کاری کن .
دیگه خونم داشت به جوش میومد .
با حرص بهش زل زدم .
_آریا چته ؟ حرص چیو داری سر من خالی میکنی ؟ گفتی خواهش کن کردم گفتی التماس کن کردم .
الان میگی برات یه کاری کنم ؟
آریا تروخدا اینجوری نکن با من . این ترم منو ننداز . بعدش …بعدش …
_بعدش چی ؟ دوباره به ریشم بخندی و بگی ایسگاش کردم ؟
دیروز خدا میدونست چه حالی شدم وقتی مامانت و پونه جفتشون گفتن از تو خبر ندارن . گفتم به خاطر دعوات با من شاید تصادفی چیزی کردی ،
می‌دونم یلدا بهت تا حالا گفته دیروز تو شرکت چیشد.
بابام گفت اگه پیدات نشه زنگ بزنیم پلیس و پزشکی قانونی ‌. تا اینکه بالاخره از دانشگاه بهم زنگ زدن گفتی اومدی .
در حالی که دیروز جنابعالی با دوستت پونه داشتی منو دست مینداختی و دو نفری به ریش من میخندیدید .
_آریا تو منو اینجوری شناختی ؟ فک کردی از اوناشم که تا یه کاری برام انجام دادی دیگه خرم از پل بگذره و حتی سالی یه بار هم اسمتو نیارم ؟
واقعا که . من فک نمی‌کردم تو بخوای از من بخاطر لطفت تو امتحان برات کاری کنم .
تا خواستم برم دستمو گرفت و برم گردوند .

ناخودآگاه برگشتم سمتش ‌.
نگاهمون به هم گره خورد . چند لحظه همون‌جوری داشتیم همو نگاه میکردیم .
آریا یه فکرایی تو سرش بود . از نگاهش داشتم می‌خوندم .
زود خودمو کشیدم عقب قبل از اینکه فکرش عملی بشه .
از حرکت یهوییم تعجب کرد ‌. دستمو از دستش کشیدم بیرون و گفتم : ولم کن آریا .
به اندازه کافی کوچیک شدم . نمیخوای تو امتحان کاری کنی برام از اول بگو ‌.

ازش فاصله گرفتم و خواستم از اتاق برن بیرون که حرفش باعث شد توقف کنم .
_کی گفته نمیخوام بهت کمک کنم؟

بدون اینکه بخوام برگردم سرجام وایسادم .
حرفش خوشحالم کرد ولی هنوز آمادگی آشتی نداشتم .
با همون لحن عادیم گفتم : ممنونم . لطف کردی .
تا خواستم برم دوباره گفت : خوشحال نشدی ؟
_چرا ولی‌… بیخیال .

از اتاقش زود زدم بیرون .
منه احمقو بگو رفتم التماس کنم که منو منو نندازه ، نمی‌دونستم میخواد اینجوری باهام رفتار کنه . پام بشکنه دیگه نرم اتاقش .
اون روز وقتی ساعت کاری تموم شد زود از شرکت زدم بیرون . حوصله آریا رو نداشتم .
ولی تا خواستم برم بیرون همون لحظه از شانس بابای آریا از اتاقش اومد بیرون و صدام زد .
_خانم تهرانی چند لحظه .
هوف ، همینو کم داشتم . آروم برگشتم سمتش و گفتم: جانم .
_میشه چند لحظه بیای اتاقم؟
_بله حتما .

وقتی رفت اتاقش منم پشت بندش رفتم تو .
درو بستم و رفتم نشستم رو صندلی .
_خیلی خوشحالم که دوباره میبینمت .
_ممنونم . مگه اتفاق خاصی افتاده ؟
_نه دخترم . اینو من باید ازت می‌پرسیدم .
_ببخشید متوجه منظورتون نمیشم .
نشست رو صندلیش و گفت : فک کنم قضیه دیروزو بدونی چیه . اگه دقیق هم ندونی دیگه تا حدودی فک کنم از بچه های شرکت شنیده باشی.
دیروز که تو نیومدی ، ما واقعا نگرانت شدیم . چون هیچی به ما نگفته بودی .
به خونه هم زنگ زدیم ظاهراً خونه نبودی .
آریا به دوستت هم زنگ زد . گفت ازت خبر نداره .
آریا داشت دیوونه میشد. من پسرمو میشناسم . می‌دونم کدوم کارش از رو دوست داشتنه ، کدوم کارش برای حرص دادن .
کاش دیروز بودی و حالشو میدیدی .
_من واقعا متاسفم ، نمیدونستم قراره اینجوری بشه .
من ، من فقط یکم با آقای راد بحثم شده بود سر یه قضیه ای .
نخواستم تا چند روز باهاشون حرف بزنم .
به مادرم هم سپردم که چیزی نگه .
_دخترم من نمی‌دونم بین تو و آریا چی گذشته ، ولی اینو می‌دونم بیشتر از این منتظر گذاشتن خوب نیست .
اینجوری دو طرف دلسرد میشن . ممکنه اتفاقای بدتری بیوفته .
از جام بلند شدم و رو بروش وایسادم .
_شرمنده پدر جان اینجوری میگم ، ولی من واسه آقای راد یه شرط گذاشتم .
تا عملی نکنه از جواب مثبت خبری نیست.

الانم اگه کاری ندارید با اجازه .
اینو گفتم و از اتاق رفتم بیرون .

****

چند روز از اون قضیه گذشته بود . رابطه منو آریا درست مثل قبل بود . هیچ تغییری نکرده بود .
اون روز با پونه رفتم دانشگاه ، وقتی رسیدیم زود رفتیم کلاس .
چند وقتی میشد که دیگه با بچه های کلاس مثل قبل صمیمی نبودم .
گاهی وقتا شاید دو سه کلمه حال و احوال میکردیم ولی دیگه مثل قبل کافه نمی رفتیم .
اون روز هم وقتی رفتیم کلاس ، یه سلام احوال پرسی با بچه ها کردم و زود نشستم سر جام .
با پونه یکم حرف زدم و درد و دل تا اینکه آریا اومد .
در باز شد و اومد تو . طبق معمول یه قیافه عادی گرفته بود به خودش .
نه اخمو بود نه لبخند داشت .
ولی امروز با روز های دیگه فرق داشت . اون کت و شلوار خوش دوختش که من عاشقش بودمو پوشیده بود . خودشم میدونست من عاشق اونم .
ولی دلیل این کارشو نفهمیدم .
نشست پشت میز و شروع کرد حضور و غیاب .
بعد از اینکه تدریسو شروع کرد من گوشیو برداشتم و مشغول بازی شدم .
یه ربع که گذشت واقعا حوصلم سر رفت . گوشیو گذاشتم تو کیفم و به درسش گوش دادم .
وسطای درسش یهو با یه حالت عجیب برگشت. پریشون و کلافه بود .
دستی کشید تو موهاش و دوباره ادامه درسو گفت .
یکم بعد دوباره با همون حالت قبلی برگشت .
این دفعه نشست رو صندلی . همه فهمیدن یه چیزیش هست ، چون صدای پچ پچ هاشون تا اینجا می‌رسید .
منو پونه هم هنگ کرده بودیم .

یکم بعد با همون حالت از جاش بلند شد .ماژیکشو پرت کرد رو میز.
بعد بلند گفت : دیگه نمیتونم بیشتر از این صبر کنم .
دلیل این حرفشو نفهمیدم . یعنی میخواست چیکار کنه .
از روی صندلیش بلند شد اومد ردیف ما .
به یکی از بچه های کلاس که اول ردیف نشسته بود گفت : خانم ذبیحی اگه میشه از جاتون بلند شید و صندلیتونو بچسبونید به دیوار .
ذبیحی هم با تعجب بلند شد و همین کارو کرد .
آریا به پشت سری ذبیحی گفت : خانم ساداتی شما هم همینطور .
اون بدبخت هم از ترس بلند شد و صندلیو چسبوند دیوار .
معنی کارای آریا رو درک نمی‌کردم .
همه داشتن با تعجب به هم نگاه میکردن.
یکم بعد آریا جلویی من هم از جاش بلند کرد و کل ردیف جلوی من خالی شد .
یعنی هیچ صندلی جلوی من نبود و من تنها تو ردیف بودم .
ترس برم داشت . آریا میخواست باهام چیکار کنه ؟
با ترس به پونه نگاه کردم .
اونم دستمو گرفت و با چشماش بهم فهموند که آروم باش .
آریا آروم آروم اومد جلو . تو دو قدمیم وایساد .
از ترس آب دهنمو قورت دادم . همه داشتن با تعجب ما رو نگاه میکردن .
سکوت کل کلاسو گرفته بود . چند لحظه بعد یهو آریا جلوم زانو زد .
از جیب کتش یه چیز درآورد .
گرفت جلوم و بازش کرد . حلقه بود .
بلند جوری که همه بشنون گفت : خانم تهرانی ، با من ازدواج میکنی؟
نفسم بند اومده بود . حتی نفس کشیدن هم یادم رفته بود
به معنای واقعی شوکه شده بودم . انتظار همچین سوپرایزیو نداشتم . ته تهش فکر کردم آریا تو کافه یا پارکی میخواد این کارو کنه .
ولی اصلا فکرم به اینجا نرسیده بود .
همه همچنان با دهن باز و چشای گرد شده داشتن ما رو نگاه میکردن.
آریا سکوتو شکست : نمیخوای جواب بدی؟
انقد شوکه شده بودم که جواب دادن یادم رفته بود .
آب دهنمو قورت دادم و گفتم : بله
اول پونه دست زد . پشت بندش تک تک بچه های کلاس دست زدن .
به جز چند نفر که داشتن حسودی میکردن ، همه برامون دست زدن و بلند شدن .
اگه هیچکس نبود حتما میپریدم بغل آریا ولی حیف فعلا کاری نمی‌تونستم بکنم .
آروم دستمو بردم جلو . آریا هم حلقه رو انداخت دستم .
بعد از جاش بلند شد و از بچه ها خواست بشینن .
بعد رو به بچه ها گفت : قضیه امروز بین خودمون بمونه . هیچکس قرار نیست بفهمه که امروز چیشد و من چیکار کردم .
اگه بشنوم یا بفهمم به جایی لو دادین یا راپورت منو به مدیریت یا حراست دادین
اونوقت من می‌دونم و شما .

اون روز تا آخر کلاس تو ابرا سیر میکردم . واقعا همچین خواستگاری برام رویایی بود .
تو خواب هم نمی‌تونستم ببینم آریا اینجوری ازم خواستگاری کنه .
وقتی کلاس تموم شد بعضی بچه ها با چش غره از کلاس رفتن بیرون . بعضی ها هم اومدن پیش من و بهم تبریک گفتن .
برای اینکه برامون حرف و حدیث درست نشه بدون اینکه به آریا توجهی کنم از کلاس زدم بیرون . ولی دلم براش قنج میزد .
کاش میشد و میتونستم بمونم کلاس ازش تشکر کنم .

با سلقمه ای که پونه به پهلوم زد از فکر اومدم بیرون.
_اوووف تروخدا بیا بیرون از هپروت . نمیخوای بس کنی؟
کل دانشگاه فهمیدن یه چیزیت هست . البته منم اگه اونجوری ازم خواستگاری میشد تا ابد میرفتم تو هپروت .
_یه نفسی هم بکش وسط حرفات . ماشاالله یه بند فک میزنه .
_یبخشید مزاحم افکار عاشقانه تون شدم .
_میگم پونه ، به نظرت همین هفته زنگ بزنیم خونه آریا اینا جوابشونو بدیم ؟
_ماشالا چقدر عجولی ، بزار دو دقیقه از خواستگاریش بگذره بعد اینجوری هول کن .
ولی به نظرم دیگه صبر لازم نیست ، به اندازه کافی صبر کردیم . همه هم خسته شدن . همین هفته کارو تموم کنید .
_خب چجوری ؟
_تو ایناشو بسپر به آریا . خودش بلده هماهنگ کنه همه چیو . تازه مگه نمیگی دوست داداشته ؟ خب به داداشت بگه حله دیگه .
_راست میگی ؟ یعنی میشه بالاخره ما به هم برسیم ؟
_اگه خواستگاری آخرین شرط جنابعالی باشه ، بله به زودی نینای نای داریم .
حالا بادا بادا مبارک بادا .
_خیلی خب دیوونه آروم ، میخوای آبرومو جلو بقیه ببری ؟
_ولی از حق نگذریم ، عجب شوهر جنتلمنی داری . به خاطرت حاضر شد همچین ریسکی بکنه و جلوی کلی دانشجو ازت خواستگاری کنه . من که همچین جرعتی ندارم .
_شرمنده از این شوهرا یدونه بود که اونم اسیر ما شد . بعدا سفارش میدم برات یدونه بسازن .
_نه نمی‌خواد ، اون دیوونه ارزونی خودت .راستی وقتی داشتی با بچه ها خداحافظی میکردی کامرانو دیدی؟
_نه چطور ؟
_من حواسم بهش بود . خیلی پکر بود . اصلا وقتی همه دست زدن براتون ، اون تو شوک بود . تا آخر کلاس هم همونجوری بود. حتی باهات خداحافظی هم نکرد .
_والا من که نمی‌دونم اون چه مرگشه . شاید از آریا دل خوشی نداره . شاید هم …
_به نظر من شاید دومیه . من میگم اون یه چیزایی تو سرش بود ولی حالا که اینجوری شد همه آرزوهاش نقش برآب شد .
_واسم اهمیتی نداره، اون اگه منو دوست داشت از اول پا پیش میذاشت که بیاد جلو و حرفشو بزنه . ولی ترسو تر از این حرفا بود . تازه الان که فهمید رقیب عشقیش خیلی جدیه و گنده تر از خودشه ، دیگه بعید بدونم جرعت کنه و بیاد جلو . به قول خودت کرک و پرش ریخته .
_خدا کنه متین چیزی نفهمه وگرنه جفتتونو به خاک سیاه میشونه .
_اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه .آریا نمیذاره
_آریا مگه قضیه عکسا رو میدونه ؟ نمیدونه دیگه . اگه بفهمه اون عکسا واقعیه و فتوشاپ نیست میدونی چی میشه ؟
_نمیدونم، نمی‌خوام هم بدونم . پونه روز به این خوبی رو با این مزخرفات خراب نکن . خودم بعدا یه فکری براش میکنم ‌.
_هر جور خودت میدونی ولی قبل از ازدواج بگی بهتره تا اینکه بعدا آریا خودش بفهمه و بگه چرا زودتر نگفتی .
_اوکی . یه کاریش میکنم . حالا هم زود بیا بریم تا دیر نشده .
از دانشگاه زدیم بیرون . ماشین پونه رو ندیدم .
_ماشینت کو ؟ مگه صبح همینجا پارک نکردی ؟
_شوتیا. یادت نیست افسر گیر داد مجبور شدیم دوتا کوچه پایین تر پارک کنیم؟
_راست میگی حواسم نبود .
_بله مگه آریا خان حواس برای شما میزاره؟
چش غره ای بهش رفتم که خندید .
کنار خیابون داشتیم راه می‌رفتیم که صدای بوق ماشینی رو شنیدیم .
برگشتیم سمتش که دیدم آریاس .
کنارمون وایساد و از تو ماشین گفت :پونه خانم ممنون . من میرسونمش . شما بفرمایید .
_اوکی . بازم تبریک میگم بهتون . ایشالا همیشه کنار هم خوشبخت باشید .
_ممنونم لطف دارید شما . ایشالا قسمت خودتون .
بعد هم پونه منو یه ماچ آبدار مهمون کرد و زود رفت .
تا پونه رفت ، خواستم یکم آریا رو اذیت کنم .
بهش محل ندادم و همونجوری کنار خیابون راه رفتم .
آریا هم همچنان با ماشینش داشت آروم دنبالم میومد .
_سرکار خانم افتخار همراهی نمیدن؟
بازم بی محلی کردمو به راهم ادامه دادم .
_ناز نکن سوار شو .
همون لحظه از شانس گند یه مامور پلیس اومد سمتمون .
رو به آریا گفت : اتفاقی افتاده ؟
_خیر .
سروانه رو به من گفت : براتون مزاحمت ایجاد کردن ؟
ساکت شدم و سرمو انداختم پایین . آریا با قیافه ای گرد شده داشت بهم نگاه میکرد . معلوم بود از جواب ندادنم داره حرص میخوره . دوست داشتم حرص خوردنشو ببینم .
آریا زود گفت : باور کنید مزاحمت نبود .
سروانه گفت: صبر کنید خودشون بگن .
یکم بعد سرمو آوردم بالا و گفتم : ایشون همسرم هستن . درست میگن مزاحمت ایجاد نکردن.
_پس این لج و لجبازی ها برای چیه ؟
اگه همسرتونه چرا سوار ماشین نمیشید؟ نکنه جدا شدین؟
_نه جناب سروان ما یکم با هم بحثمون شده بود .
_بسیار خوب ، شناسنامه و کارت ماشین .
آریا از ماشین پیاده شد و رو به سروانه گفت : جناب سروان کی با خودش میره بیرون شناسنامه میبره که من دومیش باشم ؟ یه حرفایی میزنید شما هم .
سروانه که معلومه بود راه به جایی نمیبره گفت : بسیار خوب ، کارت ماشین رو لطف کنید .
بعد از اینکه آریا کارت ماشینو داد، پلیسه رو به من گفت : شما هم لطفاً از این به بعد دعواهاتونو بزارید

برای بعد نه تو خیابون، که باعث سوء تفاهم نشه .
بعدش که رفت من با همون لبخندم نشستم تو ماشین .
تا نشستم زود گفت : که میخوای منو حرص بدی آره ؟
با خنده گفتم : حرص که نه ، یه خورده اذیتت کنم .
_مطمعنی یه خورده بود ؟
_اوهوم
_یه اذیتی من به تو نشون بدم که کیف کنی .
بعد هم خندید

همونجوری که داشت به روبرو نگاه میکرد گفت : تموم شد ؟
_چی ؟
_ شرطاتون.
خندیدم و گفتم : اون که آره . ولی وقتی رفتیم زیر یه سقف اون موقع تازه شرطام شروع میشه .

_فعلا قبل از ازدواجو میچسبیم . بعد ازدواج در خدمتتم هستم .

یکم بعد آروم گفتم : آریا ؟
همون جوری که داشت به روبرو نگاه میکرد گفت : جانم ؟
_ واقعا مرسی ازت برای همه چی .
امروز خیلی خوب بود ، به معنای واقعی سوپرایزم کردی . من توقع پارکی کافه ای چیزی داشتم ولی اصلا فکرم به اینجا نرسیده بود .
مرسی از سوپرایزت .

_قابلتو نداشت . به هر حال یه هلما بیشتر تو زندگیم ندارم که . برای داشتنش باید هر کاری بکنم .

سرمو انداختم پایین و گفتم : من یه معذرت خواهی هم بهت بدهکارم .
_بابت ؟
_میدونم سر قضیه شرط خیلی اذیت شدی . یه اتفاقایی افتاد که نمی‌خواستم اینجوری بشه . مهم اینه که تو امتحانتو پس دادی ‌. منم دیگه با دنیا عوضت نمیکنم .
خلاصه بابت همه اذیتایی که شدی معذرت .
لبخندی بهم زد و گفت : این حرفا چیه دیوونه ؟ منو تو این حرفا رو نداریم . مهم اینه این سختی ها ارزش رسیدن به تو رو داشت .

بعد هم دستمو محکم گرفت . منم دستشو محکم گرفتم .
از ضبط ماشین یه آهنگ پلی کرد .
آهنگ حواس از سهیل مهرزادگان بود
دیدم آهنگه خیلی واسم آشنا بود .
خودش فهمید ، زود گفت : میدونی اینو کجا شنیدی ؟
_نه ولی آشناست .
_یادته یبار منو بابام تورو رسوندیم خونه ؟ همون موقعی که وسط راه قهر کردی رفتی . اون موقع این آهنگو گذاشتم . میدونی ؟ من با این آهنگ عاشقت شدم . چون دقیقا روزای اولی که فهمیدم یه حسی بهت دارم داشتم این آهنگو گوش میدادم .
از اون روز به بعد هروقت دلم واست تنگ میشد یا یادت میوفتادم این آهنگو میزاشتم .

بعد هم دونفری ساکت به آهنگ گوش دادیم .
تو دیگه حواس
نمیزاری واسه دلی که رو هواس
ساده میگه دوست داره و بی هواس
دلی که عاشق میشه بی سر و صداس
حواست کجاست ؟
با منه دلت
منم اونی که واسش میزنه دلت
منم اون تیکه آخر پازلت
یه دریایی منم گمم تو ساحلت
من اگه عجیبه رفتارم و معلوم نی اصن حالم تو بفهم چمه
فقط تو بلدی حالمو
من جز تو کیو دارم تو بفهم چمه .

وقتی آهنگ تموم شد رو به آریا گفتم : کی قراره زنگ بزنی جواب بگیری ؟
من که روم نمیشه به مامانمینا چیزی بگم .
_تو نگران اون نباش. خودم به مامانمینا میگم زنگ بزنن خونتون جوابو بگیرن .

یه سری حرف هم میمونه که امشب میگم بهت .
_امشب؟
_قرار نیست یه شب با ما مجردی تشریف بیاری بیرون ؟
_یعنی امشب یواشکی بیان بیرون با هم بریم رستورانی کافه ای جایی ؟
_اول رستوران بعد هم سینما . نظرت ؟
یه چش غره بهش رفتم که گفت : پیشنهاد خونه خالی بهت ندادم که .

یه دونه محکم زدم بازوش که خندید و گفت : خیلی خب غلط کردم .

یه ربع بعد رسیدیم خونه .
وقتی ماشینو نگه داشت و پیاده شدم .تا خواستم ازش خداحافظی کنم گفت : هلما امشب یادت نره .
_بهت خبر میدم .
تا خواستم برم دوباره گفت : هلما .
برگشتم سمتش .
_بله
_بهت گفتم ؟
_چیو ؟
_اینکه دوست دارم .
خندیدم و گفتم: من بیشتر . خداحافظ.

🍁🍁
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
ساناز
3 سال قبل

من که کشته مرده آریام 😍😍 خدارو شکر دارن کم کم بهم میرسن و اتفاقای خوبی در انتظاره😍😍
ولی جالبیش اینجاست که حالا که داستان داره قشنگ میشه هیچکی یه کامنت هم نذاشته ولی همین که نویسنده یه سوتی بده صد تا کامنت میزارن که نویسنده فلان و نویسنده بهمان ‌. کاش به جای تخریب و انتقادات کوبنده یکم هم حمایت کنیم . ما اتفاقات خوب خیلی داشتیم تو داستان . بازم ممنون از نویسنده و قلم زیباش 😍😍

asal
پاسخ به  ساناز
3 سال قبل

خداییی راست میگه من که امروز خوندم وبعد اومدم بببنم نظراتو تعجب کردم خداییی خیلی خوب پارت گذاری میکنی من الان یه مدته دارم یه رمان میخونم که به لعنت خدا نمی ارزه ولی خب کنجکاویه دیگه

بانووو
بانووو
پاسخ به  asal
3 سال قبل

به حق چیزای نشنیده .جدی به نظرت خوب پارت گذاری میکنه یا شوخی میکنی؟!😑بیشتر از یکسال و خورده ای گذشته من همزمان با این رمان یا حتی دیرتر رمان های انلاین دیگه شروع و تموم کردم.تازه یه مدتم که نویسنده رفت تو قیافه که چی من دیگه نمینویسم و این بچه بازیا😒

خودمم
خودمم
پاسخ به  ساناز
3 سال قبل

من یکی از اونایی بودم که سری پیش عیب گرفتم از رمان ‌. خواستم بگم من تازه دیدم که پارت جدید اومده و فقط برحسب عادت میخونمش و هیچ چیز جذابی نداره واسم.درضمن لزوما با تعریف کردن کسی زمینه پیشرفتش فراهم نمیشه و عیوب کار خودشو نمیبینه پس نقد به هرچیزی لازمه و سکوت دربرابر یک اشتباه یعنی با اون اشتباه موافقی….و تاجایی که یادمه صحبت های دوستان تاحد زیادی درست بوده.من حتی همین الان هم میتونم از رمان ایراد بگیرم و ضعفشو بگم مثلا وقتی هلما سوار ماشین نشد و ماشین پلیس اومد قشنگ کپیه فیلم پسر ادم دختر هوا بود،منظورم از این مثال اینکه که اکثر بخش های رمان تکراری و تکراری و تکراریه و هیچ نبوغی نداره.من از شما میپرسم نویسنده یعنی چی؟؟
یعنی کسی که متنی رو خلق میکنه نه این که کپی پیست کنه،نویسندگی یعنی متنی نو ،پیامی نو ،نگارشی نو،دیدگاهی نو……

ساناز
ساناز
پاسخ به  خودمم
3 سال قبل

عزیزم با این که اسمتو نمی‌دونم ولی تا جایی که من دیدم مدام از این رمان انتقاد شده و هی زدن تو سر نویسنده که فلان و فلان . منم اگه بودم اینجوری تخریب میشدم و نقاط قوت رمان رو کسی نمی‌دید
بهم برمیخورد . هرچی هست از اون رمان پسر خاله که دو خط بیشتر نمی‌نویسه و ماهی یه بار پارت می‌ذاره بهتره .درسته جاهایی ضعف داره ولی انصاف هم خوب چیزیه ، دلیل نمیشه که فقط به خاطر یه اشتباه کوچیک کلا قلم نویسنده رو ببریم زیر سوال و تخریبش کنیم .
بعدشم شما همه رمان های دنیا رو هم بخونی باز هم یه کم شباهت هایی میبینی بینشون و همشون متفاوت نیستن . ما اتفاقات جالب و غیر تکراری هم زیاد داشتیم تو داستان . اگه اینجوری باشه باید کلا شخصیت پسر مغرور و دختر لجباز که تو همه رمان های عاشقانه اس رو باید حذف کنیم چون تکراریه ولی میبینی که همچنان ادامه داره و همه دارن به این سبک مینویسن . شما هم اگه نیمه پر لیوان رو ببینی و خوبیای رمان رو هم ببینی جای دوری نمیره .

مبینا
مبینا
پاسخ به  ساناز
2 سال قبل

👌

سارا
سارا
پاسخ به  ساناز
3 سال قبل

یعنی منتظر باقیشم هستی ……………..تموم شد دیگه چی بنویسه ………………….مرسی ولی خیلی طول کشید همون بهتر ک تموم شد

بانوووو
بانوووو
پاسخ به  سارا
3 سال قبل

گمون نکنم تموم شده باشه داستان عکسا هنوز سرجاشه.پس همچنان این داستان ادامه داره 😬

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x