رمان هیژا پارت 1

4.6
(23)

خلاصه

 

ماهلین مهربون و دوست‌داشتنی بهیاره یه آسایشگاه روانیه خصوصیه. جایی که اکثرا بیمارای خاصی بستری هستن.

 

دقیقا وقتی فکر می‌کنه زندگیش روال عادی گرفته و از تنش دور شده، توجهش به بیماری جلب میشه که با تمام کسایی که تو اون آسایشگاه بستری هستن تفاوت داره.

 

کنجکاوی اجازه نمیده بی‌خیال بشه و با هر ترفندی شده وارد اتاقی که درش همیشه قفله میشه و پی به رازهایی میبره که به قیمت به خطر افتادن جونش تموم میشه و حالا کی باید ازش محافظت کنه؟

 

**********

 

 

نگاه وحشت‌زده‌م میخ چهره‌ی عصیان زده‌ش بود.

 

چشم‌هاش از خشم می‌لرزید و صورتش مثل همیشه وهم آور و خوف برانگیز قلبم رو به تب و تاب می‌نداخت.

 

هوای اطراف رو بوی خون و دود گرفته بود و جرقه‌های ناشی از آتیشی که اون خونه‌ی بزرگ رو می‌سوزوند، جلوی دیدم رو می‌گرفت.

 

اون مرد جلوی پاهاش با صورت پر از خون زانو زده بود ولی لبخند میزد.

 

دست‌هاش رو از هم باز کرد و نگاهی به نقاشی وحشتناکی که کشیده بود انداخت و با همه‌ی توانش فریاد کشید.

 

– خیلی وقته منتظر این روز بودم، اینجا محشره زندگی توئه لاشخور، وقت حساب پس دادنه.

 

آب دهن تلخ شده‌م رو از حس وحشتی که صداش بهم منتقل می‌کرد قورت دادم.

نگاهم مدام بین اون دو مرد در گردش بود.

 

یکی با صلابت ایستاده و اون یکی با تن خونی و توانی که ازش گرفته شده بود، زیر پاش از درد به خودش می‌لولید اما نمی‌ترسید.

 

نترسیده بود که دهن باز کرد و من از وحشت هین کشیدم.

 

– این حق توئه که انتقام بگیری ولی کاری که من کردم هم حقم بود. پشیمون نیستم، اگه برگردم به عقب باز این کار‌و می‌کنم. بازم نابودت می‌کنم باز همه‌ی هستیت رو ازت می‌گیرم.

 

ترسیده لبم رو گزیدم و مشتم رو توی خاکی که روش نشستم فرود آوردم و با درد زمین رو چنگ زدم.

 

چطور نمی‌ترسید؟

چطور این حرف رو به اون مرد که هیچ فرقی با طوفان نداشت می‌زد؟!

 

اون مثل گردباد، خشمگین و درنده به اینجا دمید و هر چیزی که جلوی دستش بود رو نابود کرده بود.

چرا وحشت نمی‌کرد؟!

چرا نفسش قطع نمی‌شد؟!

چرا لال نمی‌شد؟

 

بهش نگاه کردم.

تنش می‌لرزید، از خشم بود و درد، کاش اگر اون لعنتی لال نمی‌شد، مرد زخم خورده ی روبه روم کر میشد.

 

اما نه شنید و سکوت کرد.

سکوتش من‌ رو بیشتر می‌ترسوند، خیلی بیشتر از فریادش، وقتی سکوت می‌کرد یعنی مصمم بود، یعنی کاری که باید رو می‌کرد.

 

دست‌هاش رو پایین انداخت و اسلحه‌‌ی توی دستش رو سمت پیشونی اون مرد گرفت.

وحشت زده دستم رو بلند و سعی کردم با زبون لال شدم یه کلمه بگم:

 

– نه.

 

اما اینقدر صدام پایین بود که شنیده نشد.

تمام تنم از حرارتِ ایجاد شده از این آتیش عظیم می‌سوخت و عرق از فرق سرم تا تیره‌ی کمرم می‌چکید.

 

– تو می‌میری به دست من، فرشته‌ی مرگت… هیژا.

 

سکوت همه جا رو گرفت.

حتی دیگه صدای جرقه‌های سوختن چوب‌ها به گوشم نرسید.

یه بوق ممتد مثل ایستادن ضربان قلب تو گوشم پیچید و بنگ…

شکلیک کرد و من جیغ کشیدم.

 

دیدن اون سوراخ کوچیک دقیقاً وسط پیشونیش باعث شد عق بزنم.

چشم‌هام درشت شد و تنم توی این جهنمی که گیر افتادیم شروع کرد به لرزیدن مثل زمستون، کنار اون آتیش عظیم.

حس کردم دونه‌های برفه که تن یخ زده‌م رو تو چله‌ی تابستون بغل گرفته.

 

چشم‌هام وقتی بسته شد که با درد فریاد کشید

سرش رو سمت آسمون گرفت و از ته دل با صدای مردونه و خشنش فریاد کشید:

 

– خداااااا

 

داشت دردش رو بیرون می‌ریخت، عذابش رو، تمام گریه‌هایی که می‌تونست بکنه و نکرد، تمام عفونتی که قلبش رو مغزش رو مسموم کرده بود رو با فریادش بیرون می‌ریخت.

 

با دو زانو کنار اون جنازه زمین خورد و به فریاد پر دردش ادامه داد.

خم شد و مشتش رو زمین کوبید و من این درد رو می‌فهمیدم، من این غصه رو می‌فهمیدم.

 

باید تسکین می‌شدم، باید این درد رو کم می‌کردم اما…

 

 

 

 

“ماهلین ”

 

 

 

مثل هر روز روی صندلی‌های انتظار ایستگاه مترو به انتظار نشسته بودم.

 

دست‌هام رو زیر بغلم پنهون کردم و سرم رو تو یقه‌ی خزدار پالتوی طوسی رنگم فرو بردم تا خودم رو کمی از سرمای جنون وار اوایل دی ماه در امان نگه دارم.

 

باد می‌وزید و زمستون قدرتش رو بیشتر از هر وقت دیگه، تو این ساعت صبح به رخ مردمی که هر ‌کدوم واسه انجام کاری رخت خواب گرم و نرمشون رو ترک کردن می‌کشید.

 

واسه گرم کردن بینی یخ زده‌م، بخار دهنم رو تو همون یقه‌م بیرون دادم و گرماش فقط واسه چند ثانیه یه حس خوب رو توی رگ‌هام جاری کرد و باز سرما بود که انتظار رسیدن قطار رو سخت تر کرد.

 

کمی به جلو خم شدم تا به مسیر اومدن همیشگی قطار نگاهی بندازم.

مرد قد بلندی دقیقاً تو تیررس دیدم قرار داشت و من واسه دیدن گردن کشیدم اما فایده ای نداشت.

 

خواستم دهن باز کنم اما صدای تلفنم این شانس رو ازم گرفت که احتمالاً بهش بتوپم تا کمی کنار بره.

 

گوشی رو از کیف یه طرفه‌ی مشکیم بیرون کشیدم و با دیدن شماره‌ی رعنا با لبخند جواب دادم.

 

هر چند می‌دونستم لحن صحبتش جوری نیست که لبخندم حفظ بشه.

چون مثل همیشه شاکی بود از دیر رسیدنم و قرار بود کلی بد و بیراه بشنوم.

 

– جانم رعنا؟

 

حدسم درست بود وقتی با حرص ناسزاهاش رو ردیف کرد:

 

– کوفت‌و جانم، دردو جانم.

الهی بی رعنا بشی، الهی هر پنجشنبه سر خاک رعنا زار بزنی گَوَزن.

 

لبم رو گزیدم و با لحن مهربونی که خصلت جدا نشدنی وجودم بود جوابش رو دادم:

 

– خدا نکنه، چی شده باز؟

 

نگاهم روی پسر بچه‌ای که با جیغ از مادرش می‌خواست تا براش بادکنک بخره خیره شد و رعنا بدتر از اون جیغ کشید:

 

– تازه می‌گی خدا نکنه، خدا بکنه ایشالا.

ساعت چنده؟

شیفتت کی شروع می‌شه؟

همتی سرم‌و برد، می‌خوای نیومده اخراج بشی ماهلین؟

 

لبم رو گزیدم و با شنیدن صدای قطاری که با خشم روی ریل‌ها حرکت می‌کرد، از جام پا شدم تا با جاموندن، بیشتر از این رعنا رو حرص‌ و گزک دست همتی ندم.

 

همتی از روز اول با اومدن نیروی جدید مخالف بود و من شدم خار توی چشمش، چون سفارش شده بودم، از طرف عمو حسام دوست صمیمی پدرم.

وگرنه باید حالا حالا‌ها تو محل کار قبلیم از دست اون عوضی‌های نمک نشناس حرص می‌خوردم.

 

– دارم میام رعنا، فوقش نیم ساعت دیگه اونجام.

 

قطار ایستاد و به محض باز شدن در با عجله واردش شدم.

رعنا با پوف بلندی تماس رو قطع کرد و من باز به این عصبانیتش لبخند زدم.

حتی خداحافظی هم نکرد.

 

گوشی رو توی کیفم برگردوندم و کنار در به میله‌ی فلزی تکیه دادم تا مثل هر روز مسیرم رو کنار مردم شهرم بگذرونم.

 

 

 

 

***

 

 

 

خیره به آینه‌‌ی کوچیک وصل شده توی کمدم، مقنعه‌ی کرم رنگم رو روی سرم مرتب کردم و دستی به لباس فرم توی تنم کشیدم.

 

مانتوی سفید و کرمی که کمی واسم گشاد بود اما من دوسش داشتم چون قوس کمری که به شدت ازش متنفرم رو نمی‌تونست نشون بده.

 

اندامی که از دید همه زیباست ولی من نمی‌خوامش، چون باعث دردسرم می‌شه.

نگاه همه رو بهم جلب می‌کنه و گاهی اوقات اتفاق‌های چندش‌آوری میوفته.

مثل لمس شدن ناگهانی…..

 

پوفففف…

 

نگاهم رو از آینه گرفتم و کارت شنایی رو به لبه‌ی مقنعه دقیقاً روی سینه‌م سنجاق کردم و تو آینه اسمم رو زمزمه کردم.

 

(- بهیار ماهلین سام.)

 

حالا دیگه آماده‌ی شروع یه روز کاری جدید بودم با انرژی تمامی که تا آخر شب هیچی ازش باقی نمی‌موند.

 

کیف و لباس‌هام رو توی کمدم جا دادم و با قفل کردن در فلزی طوسی رنگ کمدم، کلید رو توی جیبم سُر دادم و از اتاق تعویض لباس بیرون رفتم.

 

مثل همیشه لبخندی که عضو جدا نشدنی صورتم بود رو روی لب‌هام نشوندم.

 

به محض رسیدن به اِستیشن رعنا چشم غره‌ی غلیظی بهم رفت و من دلم ضعف رفت واسه این دوست زیادی خواستنیم.

 

خب از حق که نگذریم حق با اونه، همیشه با دیر رسیدنم باعث دردسرش شدم و نمی‌دونم دکتر همتی که رئیس این آسایشگاست چی از جونش می‌خواد که عقده‌هاش رو سرش خالی می‌کنه.

 

وارد شدم و حین رد شدن از کنار گلدون بزرگ چسبیده به قفسه‌ی پرونده‌ها برگ‌های سبزش رو نوازش کردم.

کنارش ایستادم و آروم لب زدم:

 

– سلام.

 

سرش رو از روی پرونده‌ای که مشغول کامل کردنش بود بیرون کشید و با چشم‌های ریز شده و صدای پایینی گفت:

 

– الان بگم درد سلام جوابه؟

 

لب‌هام رو بهم فشار دادم تا با خندیدن بیشتر از این عصبیش نکنم.

معلومه امروز زیادی عصبیه که حتی اهمیتی به بهم ریختن آرایشش نداده.

 

زیر چشم‌هاش سیاه شده و موهاش از زیر اون مقنعه‌ی سفید که کمی چروک شده به طرز شلخته‌ای بیرون زده.

 

نگاهم رو توی صورتش چرخ دادم و حین گذاشتن دستم روی سر شونه‌ش با آرامش همیشگیم گفتم:

 

– اتفاقی افتاده رعنا؟

 

 

لپش رو از تو گزید و نفس عمیقی کشید.

 

– مثل همیشه همتی کلی حرف بارم کرد که چرا نیومدی.

 

مشکوک نگاهش کردم و به بلندگویی که دکتر صفری رو پیج می‌کرد توجهی نکردم.

 

صدای سارا اخم‌هام رو توی هم کرد

دیشب شیفت بود پس چرا هنوز نرفته بود؟

 

– یعنی می‌خوای بگی به خاطر حرف‌های همتی گریه کردی؟

 

با چشم‌‌های وق زده نگاهم کرد.

اینجوری درشتی چشم‌های مشکیش بیشتر خودش رو به رخ می‌کشید و من‌ رو به خنده می‌انداخت.

 

اون هیکل تپلش جون می‌داد واسه چلوندن. رعنا خود پشمکه بود نرم و تپل و شیرین.

 

– از کجا فهمیدی گریه کردم؟

 

 

 

 

سه تا لیوان کثیف روی پیشخون رو برداشتم و حین چیدن توی سینی با انگشت به صورتش اشاره کردم.

 

– زیر چشمت سیاه شده، ریملت جنس خوب نیستا.

 

هینی کشید و با کف دست به لپ‌های تپلش کوبید.

 

– خدا مرگم بده اینجوری رفتم پیش همتی؟

 

شتاب زده روی صندلی نشست و از توی کشوی میز کنار دستش، آینه‌ی کوچیک صورتی رنگش رو بیرون کشید و با عجله چشم‌هاش رو تمیز کرد.

 

نگاهم‌ رو از یکی از مریض‌ها که مدام ادای هواپیما رو در میاورد و از جلوی استیشن می‌رفت و می‌اومد گرفتم‌ و به نیم رخش خیره شدم.

 

– نگفتی چرا گریه کردی؟

 

شونه‌ای بالا انداخت.

 

– چه می‌دونم، امروز یکی از بیمارها خودزنی کرد، کل صورتش زخم بود، وای ماهلین من جای اونا درد می‌کشم.

آخه اینم کار بود ما انتخاب کردیم؟

خاک برسرمون من تک تک با درد اینا درد می‌کشم، آخرشم خودم خل‌و دیوونه می‌شم.

 

متأسف نگاهش کردم.

حق داره، منم همینم با دیدنشون غم دنیا به دلم سرازیر می‌شه و چشم‌هام دلشون می‌خواد همیشه براشون بباره، واسه این موجودات ضعیفی که بهشون مهر دیوانگی خورده و گاهی اوقات خیلی‌هاشون از آدم‌های به ظاهر عاقل بیشتر می‌فهمن.

 

– کدوم بیمار، کجاست الان؟

 

نوک انگشت اشاره‌ش رو با زبون تر کرد و حین کشیدن به سیاهی زیر چشمش گفت:

 

– اتاق دویست‌و شش.

خوبه الان تو اتاقشه، یه دز آرامبخش گرفت خوابید.

 

یه تای ابروم رو بالا انداختم.

دست خودم‌ نبود که کمی گردن کشیدم‌ و به ته راهرو خیره شدم.

اتاق دویست‌ و شش، دقیقاً چسبیده به اتاق مرموز آسایشگاه اتاق دویست و هفت، مریضی که تا حالا ندیدیمش، خودش پرستار شخصی داره و همه‌‌ی کارهاش رو اون انجام می‌ده.

 

در اتاقش هم همیشه قفله، هیچوقت به محوطه آورده نمی‌شه و هیچوقت هیچ صدایی ازش نشنیدیم که بفهمیم اصلاً وجود داره یا نه، همینقدر آروم و بی‌حاشیه.

 

– از دویست‌و هفت چه خبر؟

 

شونه‌ای بالا انداخت با یه نیم نگاه سمت من باز به آینه خیره شد.

 

– مثل همیشه چی شد یاد اون افتادی؟

 

– همین‌ جوری گفتم شاید امروز تونستی ببینیش؟

 

کارش با صورتش تموم شد و لپ‌های خوشگلش از بس بهشون دست کشید قرمز شد.

 

– نه ندیدم تحت‌والحفظ بود مثل هر روز.

 

لبم رو بهم فشار دادم.

 

– دیدن این بیمار شده واسم چالش چرا نمی‌تونم ببینمش؟

 

از روی صندلی پا شد و باز با پرونده‌ی روی پیشخون‌ مشغول شد.

 

– والا واسه منم همینه آخرش که چی می‌بینیمش دیگه.

 

چشم‌هام رو ریز کردم و خیره به در اون اتاق گفتم:

 

– از کجا معلوم شاید تا اون موقع زنده نباشه؟

 

با چشم‌های درشت شده نگاهم کرد و عصبی نیشگونی از بازوم گرفت:

 

– می‌شه ببندی دهنت‌و اینا چیه می‌گی؟

 

شرمنده لبم رو گزیدم.

 

– وای رعنا به خدا از دهنم در رفت لال بشم ایشالا.

 

نفسش رو بیرون داد و با آه بلندی گفت:

 

– خب حالا نمی‌خواد لال شی.

ولی دو ماهه اینجاست‌و این محافظه کاری خیلی عجیبه.

 

باز فکرم درگیر شد و متفکرانه گفتم:

 

– تو این دو ماه اسمش‌و نفهمیدی؟

 

– نه والا، مگه می‌شه چیزی هم پرسید همتی شقه شقه‌مون می‌کنه، وای اسمش اومد مو به تنم راست شد برو سر کارت ماهلین نکنه این همتی پاچه‌گیر بیاد.

 

شونه ای بالا انداختم و سینی به دست سمت آبدار خونه حرکت کردم تا بذارمشون تو سینک و مریم خانوم زحمت‌ شستنش رو بکشه.

اصلاً ربطی هم به من نداشت که بخوام دخالت کنم من دیگه خودم رو تو دردسر نمی‌نداختم به هیچ وجه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان فودوشین 3.5 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند. خواهرش بخاطر آرامش مدام عروسیش را…

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
1 سال قبل

عالیه ولی این رمان رو چه روزهایی پارت گذاری میکنید ؟

دلارام آرشام
پاسخ به  قاصدک .
1 سال قبل

یعنی باز میخوای کچلمون کنی شما 😕

دلارام آرشام
پاسخ به  قاصدک .
1 سال قبل

😂 😂 به والله قسم خودم قبلادوتا گیس داشتم اگه بگم یک متربلندی داشت شایید باورتون نشه ولی الان انقد ریزش مو دارم که نصف نصفش نمنوده همشم بخاطر این که انقده غصه ی این رمانارو میخوریم 😂 الخصوص اون رمان بوی نارنگی تا تموم شد مریضی قلبی گرفتم

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x