****
وارد اتاق بهرام شدم.
هم اتاقیش سعید چهل سالهست.
مردی که تو اوج جوونی موهاش یه دست سفید بود.
سعید بیشتر وقتش رو توی اتاق و روی تخت میگذروند.
نگاهش کردم، با لباسهای آبی آسایشگاه روی تخت دراز کشیده و مثلا خواب بود.
چشم هاش رو بسته و خودش رو به خواب زد بود تا داروهاش رو نخوره.
سعید عقیده داره چیزیش نیست و این داروها داره مریضش میکنه.
نگاهم رو ازش گرفتم و با لبخند سمت تخت بهرام قدم برداشتم.
مثل همیشه با یه دفتر و یه کاغذ که روی سینه فشارشون میداد روی تخت نشسته و خیره به پنجره یه چیزهایی رو زیر لب زمزمه میکرد:
– میشه میتونم، میشه میتونم، میشه…
میز چرخدار رو تا کنارش هول دادم و حتی صدای آزاردهندهی چرخهای فلزیش کف موزائیک باعث نشد نگاهش رو از پنجره بگیره.
لبخند همیشگیم رو واضح تر از از هر وقت دیگهای روی لبایی که از سرما ترک خورده نشوندم و با صدای رسایی مخاطب قرارش دادم:
– به به قهرمان بهرام، احوال شما؟
عکسالعملی نشون نداد و جملههای زیر لبیش که من بعد یه ماه حفظ بودم رو تکرار کرد:
– میشه میتونم، میشه میتونم.
نگاهی به پروندهی توی دستم انداختم و دوز داروهاش رو یه بار دیگه چک کردم.
بهرام بیست و سه سالهست.
چند سال متوالی واسه قبولی تو رشتهی پزشکی خونده و هر بار قبول نشدنش تو کنکور و برخورد سختگیرانهی پدر و مادرش کارش رو به این تخت و به این آسایشگاه کشونده بود.
داروهاش رو با یه لیوان آب سمتش گرفتم. ریشهاش بلند شده بود و دست آقای قلیزاده رو میبوسید تا واسش اصلاح کنه.
اینجا همه موهاشون کوتاه شدهست.
در واقع از ته تراشیده میشه، اونم واسه نظافت خودشون و سلامتیشون.
اینجا بیمارهای ما نمیتونن درست بهداشت فردیشون رو رعایت کنن.
البته یه استثناء داریم، شهرام.
اون موهاش نتراشیدهست چون رفتن سمتش یعنی جنجال…
– اینو بخور تا بهم ثابت بشه میتونی.
بهرام تو قراره پرواز کنی واسه رسیدن به آرزوهات.
نگاهش از پنجره به صورتم کشیده شد و برخلاف خیلی از مریضها که مجبور بودیم باهاشون بجنگیم تا دارو مصرف کنن، خیلی آروم داروش رو خورد و باز نگاهش رو به پنجره داد.
به آسمون گرفته ای که نه میبارید و نه آفتابی میشد.
نگاهم رو ازش گرفتم و سمت تخت سعید راه افتادم و کنارش ایستادم.
خیره به مچ دستی که پر از رد زخمهای کهنه و جدید بود سرم رو کمی پایین بردم.
– آقا سعید وقت داروهاته.
پلکش لرزید و چشمهاش رو باز کرد.
نگاه به خون نشستهش رو به من داد و من لبخند زدم.
– من خوبم دارو نمیخوام.
چشمهام رو روی هم گذاشتم.
– میدونم خوبی، اینا هم مکمل خوبی شماست، ما که به آدم سالم دارو نمیدیم.
حرفهام تأثیر داشت و قرصهارو خیلی زود خورد.
نگاهم رو ازش گرفتم و سمت اتاق بعدی راه افتادم.
هر روز دادن داروها کلی وقتم رو میگرفت.
اتاق بعدی اتاق شهرام و افشین بود.
افشین خیلی زود داروش رو خورد و باید خدمت شهرام خان استثناء میرسیدم.
خیره به موهایی که به سمت بالا هدایت کرده بود جلو رفتم.
لبخند داشت و حین تکون دادن مداوم سرش گفت:
– اگه یه بار دیگه سروش دارو بیاره نمیخورم.
لبخند زدم و دارو رو دستش دادم.
شهرام پسر یکی از کلهگنده ترین سیاستمدارای ایران بود و به خاطر مشکل حادش اینجا بستری شد.
– منکه هر روز نیستم، گاهی اوقات شیفتم نیست و باید سروش یا جلال بدن داروهاتو، تو هم باید بخوری چون اگه نخوری من ناراحت میشم.
لبهاش کش اومد و زمزمه کرد.
آروم اما صداش توی سکوت اعصاب خورد کن این ساعت آسایشگاه اکو شد.
– من تو رو ناراحت نمیکنم.
قرص رو روی زبونش گذاشتو با آبی که دستش دادم بلعید.
– آفرین پسر خوب.
نگاهم رو ازش گرفتم لیوان یکبار مصرف رو از دستش گرفتم و تو سینی گذاشتم، خواستم از کنارش بگذرم که گفت:
– تو داروهامو بده، تو ندی نمیخورم.
لبهام آویزون شد.
چرا هر چیزی رو بارها توضیح میدم اینا نمیفهمن و من باز توضیح میدم؟
سرم دو از روی تاسف تکون دادم تنها کاری بود که از دستم برمیومد.
– همین الان گفتم ناراحت میشم مهم نبود برات؟
آستین بلوز آبیش رو روی مشتش کشید و دور لبش رو خشک کرد.
– تو نیای منم ناراحت میشم واست مهمه؟
چشمهام رو روی هم گذاشتم و کمی سمتش خم شدم، دستم رو روی زانوش گذاشتم و گفتم:
– معلومه که مهمه، خودت میدونی چقدر دوست دارم” لبخند عمیقش با حرف بعدیم بسته شد و اخم کرد” من همه تون رو دوست دارم.
دستم رو کمی عصبی پس زد و صداش کمی بالا رفت.
– همه رو نه فقط من، همه نه، نه.
دستهام رو به نشونهی تسلیم بالا گرفتم:
– باشه باشه، فقط تو.
حالا میشه دراز بکشی و کمی استراحت کنی؟
جواب نداد اما اطاعت کرد و من روم رو از نگاه خیرهش گرفتم و بیرون رفتم.
شهرام از روزی که اومدم مدام دم پرم میچرخید و همین که آرومه واسه همه کافیه پسر جنجالی آسیب دیدهی ما.
تقریباً کارم تموم بود و چنگیز خان آخرین نفر یه روز پر کار خسته کننده بود.
یه مرد جا افتاده با مو و سیبیل بلند که اعتقاد داشت چنگیز خان مغوله و همیشه بقیه بیمارارو تحریک میکرد تا یه سپاه جمع کنه.
نمیدونم آخرش به کجا حمله میکنه ولی امیدوارم مقصد اتاق دکتر همتی بداخلاق باشه.
پروسهی دارو دادن به چنگیز خان خیلی سخت بود پس مثل همیشه سروش رو صدا کردم.
– سروش خان بیا نوبت چنگیزه.
تکیهش رو از استیشن برداشت و نگاهم کرد سروش رو هر جایی گمش میکردیم کنار سارا پیدا میشد.
– اومدم خانوم سام.