رمان وارث دل فصل دوم پارت ۱۱

4.6
(10)

 

 

هق هق کنان کمر بابا رو چنگ زدم و با هم از روی زمین بلند شدیم. بابا می لنگید…

 

_ شرمندمممم…

 

 

با هم سمت ماشین رفتیم و پروانه در ماشین رو باز کرد. پروانه پشت رول رفت و بابا چشم‌هاش رو بست

 

+ برو خونه پری!

 

پری سری تکون داد و گفت

 

_ چشم!

 

حرصی به شیشه سرم رو تکون دادم و چندتا صحنه‌ی ریز و درشن جلوی چشم‌هام ظاهر شد.

 

بابا بود و خودم که داشتیم میرفتیم توی حیاط و با خرگوشی بازی میکردم.

 

_ بابایی؟!

 

بابا با درد گفت

 

+ جانم؟ چیزی میخوای؟

 

لبم رو گاز گرفتم و با لبخندی گفتم

 

_ پروانه رو دوستش داری؟ اون گربه مال کیه؟ من دختر بدیم؟ ببخشید…

 

با دست پلک‌هام رو بستن که بابا خندید و تو گلو گفت

 

+ یکی یکی توله! نه پروانه فقط دایه‌ی و پرستارته اون گربه هم مال دخترمه…

 

لبم رو خیس کردم و با عشوه لب زدم

 

_ نگفتی بچه‌ی بدیم؟ زن نمیگیری؟

 

پروانه ماشین رو پیچ داد و ترمز کرد

 

_ زیاد حرف میزنی برو بگو نگهبان بیاد

به بابات کمک کنه!

 

 

 

دو روز گذشته بود و رفتار پروانه مثل قبل باهام خشک و خشن نبود صدای خنده‌مون کل خونه رو گرفته بود.

 

بابا رفته بود بیرون و به گفته‌ی خودش تا شب نمی‌یومد و پروانه پیشم بود.

 

_ پرییییی اون گربه رو بیار باب اسفنجی شروع کرد!

 

پروانه با نیشخندی گفت

 

_ ای به چشم!

 

داشتیم باب اسفنجی نگاه میکردیم که یهو چیزی توی خونه شکست. بارون میومد و ترسیده جیغ زدم

 

_ یکی تو خونه‌اس!

 

پری بی حوصله نق زد

 

_ خفه بچه!

 

با رفتن برق جفتمون از جا پریدیم و جیغ زدیم. یهو توی تاریکی دستی جلوی دهنم رو گرفت و پری هوار زد

 

_ ولم کن بی ناموسس ولم کن… آیی…

 

دوتا مرد هیکلی بودن و دست و پای خودم و پری رو بستن دست یکیشون رو گاز گرفتم

 

_ میدونی بابای من کیه؟

 

خندیدن و لباس‌های پری رو درآوردن

 

_ اره فعلا بابات باید تقاص پس بده بذار ناموسش رو لکه دار کنیم اون معشوقه‌اش بعدش دخترش…

 

چراغ قوه رو بالای سر پری گرفتن و خودشون لخت شدن پری جیغ زد

 

_ ولم کنید بی شرفاااا نهههه کمککک آییی کمک…

 

به صورتش کشیده زدن و با ترس همراه پری جیغ زدم پشت هم و گلوم سوخت.

 

 

 

پری جیغ میزد و تقلا میکرد ولی اون دونفر بهش تجاوز کردن خواستن سمتم

 

بیان که یهو صدای آژیر پلیس رو شنیدن و در رفتن.

 

یهو در خونه باز شد و بوی عطر بابا رو حس کردم

 

_ باباااااااااااا!

 

جیغ زدم و توی آغوش گرمی فرو رفتم. بابا بغلم کرد و برق وصل شد با دیدن پری که تموم بدنش خون مرده و کبود بود جیغ زدم بابا نالید

 

+ خاک به سرم شد!

 

تن کبود پری رو توی آغوش گرفت و کتش رو روی تنش انداخت. عمو عماد دست و پام رو باز کرد.

 

هق زدم

 

_ عمووو!

 

عمو دستش رو روی لبم گذاشت و همسایه و چندتا مامور داخل شدن زیر گریه زدم که بابا پری رو بلند کرد

 

+ بهش تجاوز کردن بی شرفا! مادرشونو به عزا میشونم…

 

سمت بیرون رفت و عمو عماد بغلم کرد با هم به بیمارستان نزدیک خونه رفتیم.

 

هق هقم کل بیمارستان رو برداشته بود آخرش دکتر یه آرامش بخش بهم تزریق کرد و خواب رو بهم هدیه داد.

 

***

 

حامین

 

عصبی کل بیمارستان رو راه رفتم و کار کی میتونست باشه؟ دوتا دختر بی گناه؟ یاد خونی که کل سالن رو گرفته بود

 

افتادم پروانه‌ی بدبخت بهش تجاوز کردن فکر کردن زنمه! ناموس منن!

 

 

روی نیکمت نشستم و سرم رو بین دست‌هام گرفتم. به موهام چنگ زدم. خاک تو سرمم!

 

+ عماد بخاطر من دنیاش سیاه شد کار کی بود؟

 

عماد خفه آهی کشید و با کلافگی مشغول بازی با پاهاش شد

 

_ نمیدونم!

 

توی چشم‌هاش درد رو دیدم شونه‌اش رو لمس کردم و خیره به شب گفتم

 

+ عقدش می کنم!

 

عماد جاخورده پچ زد

 

_ یعنی چی؟ مگه کار تو بوده؟ بیخیال…

 

حرص و حسرت توی نگاهش کاملا مشهود بود

 

+ تو خونه‌ی من زن شده نمیتونم بذارم پشتش حرفی باشه!

 

عماد قهقهه‌ای زد و گفت

 

_ مگه تو کردیش؟ من…

 

پوزخند زنون بلند شدم و سمت در رفتم

 

+ مهم نیست!

 

پرستاری صدام زد که رفتم و با نفس نفس گفت

 

_ همسرتون به هوش اومدن!

 

فوری سمت اتاق پروانه رفتم و با دیدنش که داشت گریه میکرد تاب نیاوردم و بغلش کردم

 

+ آروم باش! عقدت میکنم…

 

کمرش رو ماساژ دادم و فین فین کنان گفت

 

_ نمیخوام من باید بمیرم این لکه‌…

 

توی صورتش براق شدم و هوار زدم

+ خفه شو!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
hadiseh.sahabi2000@gmail.com
1 سال قبل

در ادامه هم عاشق پروانه میشه.

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x