ولی میترسم نتونم خوب مدیریت کنم فضای مجازی و براش
انقدر گیر فعل و انفعالات مغزم بودم که ناخودآگاه در موبایل فروشی نگه داشتم
دیگه باید سعی کنم وقتمو بیشتر براش بزارم و از فضای مجازی کمی دورش کنم و کاری بشه که از درس فاصله نگیره
سخته اما فکر میکنم برای از دل درآوردنش بهترین گزینه باشه امیدوارم خوب باشه دیگه
وارد شدم و به پسر جوون تقریبا 20.21 ساله ای که اونجا بود صحبت کردم
+سلام خسته نباشید
_سلام ممنون بفرمایید
+یه گوشی خوب میخواستم برای سن نوجوان 12 13 ساله
_که جواب بده فضای مجازی رو؟
اصلا روی این گزینه حساسیت خواستی داشتم و میترسیدم برای یک دختر نوجوان
+نه بیشتر کاراییش خوب باشه برای بازی و اینجور چیزا
پسرک. تک خنده ای زد و گفت
_ببخشید والا من اینجور سوالی پرسیدم آخه هرکی میاد برای بچه 10 سالم بخواد بخره میگه فضا مجازی جواب بده
لبخندی به روش زدم و گفتم
+نه من ترجیح میدم دخترم بازی بیشتر داشته باشه تا فضای مجازی
_ببخشید والا من اینجور سوالی پرسیدم آخه هرکی میاد برای بچه 10 سالم بخواد بخره میگه فضا مجازی جواب بده
لبخندی به روش زدم و گفتم
+نه من ترجیح میدم دخترم بازی بیشتر داشته باشه تا فضای مجازی و اینجور چیزا
_واقعا احسنت داره اینجور پدر نمونه ای خوشا به حال فرزنتون
و نگاهی به ویترینش انداخت و گفت
_تبلت داریم سیم نمیخوره اونو بدم؟
+نه نه سیم کارت بخوره لطفا
_تبلت سیمکارت دار بدم؟
یاد سلایق لیندا افتادم عاشق چیز های ظریف بود رو به مرد
خوش صحبت و خوش روی مغازه دار کردم و گفتم
+نه لطفا گوشی باشه ظریف و عالی
نگاهی به سر و تیپم کرد و با لبخند و ته مایه های طنز گفت
_قیمتشم که فکر نمیکنم زیاد براتون مهم باشه درسته؟
خندیدم و با لحن خودش جواب دادم
+نه….. فقط خوب باشه که کادو آشتی کنون من و دخترمه
لبخندی مهربانانه زد و گفت
_ای جان خدا حفظش کنه الا میدم خدمتتون
چقدر زیبا بود آدم های مهربان و گشاده رو خوبی ها هم هنوز زنده بود و هست
لبخندی مهربانانه زد و گفت
_ای جان خدا حفظش کنه الا میدم خدمتتون
چقدر زیبا بود آدم های مهربان و گشاده رو خوبی ها هم هنوز زنده بود و هست ولی افسوس که خوبی ها الا خودشونو نشون میدن
درگیر افکار خودم بودم که متوجه نشدم آقای فروشنده صدام میکنه که دستی روی شونه ام نشست و تازه به خودم اومدم
_آقای محترم……. داداش گلم…؟
+آخ ببخشید جان؟
_کجا سیر میکنی برادر یه لحظه کلا رفتی یه جای دیگه که
و خندید نگاهی بهش کردم و خجل گفتم
+شرمنده یاد چیزی افتادم
_اذیتت نمیکنم عزیز جان ببین این دو مدل گوشی کدومش بهتره
نگاهی به گوشی ها انداختم یک گوشی آیفون ایکس اس صورتی بود و یکی دیگه هم مدلش رو متوجه نشدم رو به مرد مهربان کردم و گفتم
+این و که میدونم داشتم مدلشو قبلا این یکی چیه و کارایی هاشون چیه؟
_آیفون که داداش میدونی اندکی رو به زیاد تحریمه
و خندید حرفش اصلا خنده دار نبود ولی انقدر شیرین بیان کردو شیرین خندید که ناخوداگاه آدم با خنده ی اون خندش میگرفت
با خنده گفتم
_ مهم نیست همین رو میبرم اینم کارتم رمزش هم (…)
سری تکون داد
+ باشه داداش مبارک باشه!
گوشی رو با چیزهایی که نیاز داشت گرفتم و سمت شیرینی فروشی رفتم کمی ناز خریدن هم بد نبود. خندیدم و از اون شیرینیهایی که دوست داشت گرفتم.
بعد خریدن و خستگی تا خود خونه تخت گاز روندم. کنار خونه ماشین رو پارک کردم و به راننده سپردم ماشین رو ببره پارکینگ!
در خونه رو باز کردم و داخل شدم. بوی خوش غذا تو بینیم پیچید و دلم رو ماساژ دادم.
_دختر بابا کجاست؟
صدای نیومد جلو رفتم و با دیدن لیندا که داره پفک میخوره شیطون گفتم:
+ اوه پس من این تنقلات رو بدم کی بخوره؟ داری پفک میخوری که فکر نکنم…
با جیغ یهویش گوشهام رو گرفتم که خریدها از دستم افتاد پشیمون نگاهم کرد و خندید:
_ وایی باباییی قربونت بشم عالین واییی عاشقتم بهترین بابای دنیایی!
تند جلو اومد و لپم رو بوسید و جعبهی گوشی رو بهش دادم که بالا و پایین پرید.
_ وایی مال منه؟
سری تکون دادم که دستهای پفکیش رو بهم مالید و با چشمهای اشکی گفت:
– بابا…
خندیدم و وسایل رو جمع کردم که گوشی رو درآورد. مشغول بازی باهاش شد که یهو در خونه بهم کوبیده شد جفتمون آب دهنمون رو قورت دادیم.
_ ام بابا یعنی کیه؟ دزده؟!
بلند شدم و کوسن رو برداشتم و سمت صدا رفتم. صدای آهنگ خوندن یه مرد اومد که لیندا جیغی زد:
_بابا دزدههه بذار زنگ بزنم به پلیس!
یهو صدای نیما اومد
_ دختر زنگ نزنی! منم اومدم پیتزا دور هم بخوریم…
به جعبههای پیتزا توی دستش اشاره کرد و روی مبل خودش رو پرت کرد لیندا از شوق و ذوق جیغ زد و قری به کمرش داد:
_این همه خوشی تو یه شب! سکته نزنم بمیرم…
اخم کردم که گوشی و تنقلاتش رو برداشت و سمت اتاقش رفت. پاشدم میز رو چیدم و صداش زدم
_ خانم کوچولو وقت غذاس ها عمو خورده سهمت رو!
جیغ زد
_عمو دست به پیتزام بزنی موهای نداشتت رو میکنم هاا! پیتزام ناموس منه!
لبمون به خنده وا شد. بلاگرفته اومد و کنارم نشست. سس رو پیتزاش ریخت و با اهوم و به به شروع کرد خوردن!
_ اومم به به عمو فردا بریم پارک؟!
نیما با دهن پر گفت
_ نوکرتم هستم!
برق خوشحالی توی چشمهای لیندا نشست که یاد مادرش افتادم آهی کشیدم و تکهی پیتزا تو دهنم موند.
_ نوشابه رو بده!
نیما بطری نوشابه رو سر کشید و عارقی زد که لیندا عق زنان گفت
_آیی چندش! حالم بهم خورد!
نیما شونههاشو بالا داد که پاش رو لگد کردم چهرهاش مچاله شد و تو جاش جا به جا شد.
_ دادا…
شما (نویسنده) واکنش گل بانو و شوهرش از مرگ ماهرخ را ننوشته بودید انگار که این شخصیت ها اصلاً وجود ندارند. بعد بعضی متن ها تکرار شد ه