رمان وارث دل پارت 140

4.3
(16)

 

 

 

 

_تو زن امیر هستی ولی طوری رفتار می کنی انگار

این قضیه برعکسه..

امیر دوست داشته زن گرفته فکر نکنم

چیز عجیبی باشه.تو به جای اینکه بااین قضیه کنار بیای بدتر زدی همه چی رو خراب کردی.

 

اگه راه می اومدی که این نمیشد

الکی دختره رو اواره کردی

مریم نیشخند پررنگی زد و گفت : والا خود شما هم بودین جای من دووم نمی یوردین

الان دیگه واقعا زشته این حرف ها رو برنید..

بعد رفتن برای من بود این دختره خودش رو قاطی کرد گفت من می رم

بهرحال بچه های من به سنی رسیدن که باید ارامش

خیال داشته باشن که اینجا ممکن نیست..

و منم از اینجا می رم..

منم دیگه اینجا نمی مونم می خوام برم.

 

امیدوارم که درک کرده باشی چی می گم..

من تنها چیزی که نداشتم درک بود

اخمی کردم.

 

امیر دست هاش مشت شده بود

_من می رم مامان ببخشید

اینو گفت بعد برگشت و از کنار مریم گذشت..

مریم هم بدون اینکه براش اهمیت داشته باشه از کنار من گذشت

ناراحت بودم نمی دونستم باید به کدومشون حق بدم..

با اه عمیقی لب زدم : امیدوارم همه چیز به خیر بگذره..

 

***

ماهرخ

 

مامان گلی برگشت سمتم و گفت : دختر چرا این کار رو کردی ؟؟

باید اون زن از اینجامی رفت

من از مریم ناراحت نبودم اونم عین من یه زن بود

که نمی تونست حضور منو تحمل کنه..

من از خودم ناراحت بودم که چرا کاری کردم که این اتفاق بیوفته..

با دست هایی که به شدت مشت بود لب زدم : مامان گلی

اونجا جای من نبود بعد کسی

که باید می اومد من بودم من بهش حق می دم که بخواد حسودی کنه

 

ولی دیگه تموم شد…

منم دیگه نمی رم اونجا تازه اینجوری بهتره…

 

 

مامان اه عمیقی کشید و سرش رو سمت چپ و راست تکون داد و گفت : ای بابا دختر تو دیگه زن امیری نمی تونی پسش بزنی!!

نیشخند پررنگ شده ای زدم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم..

 

_اره مامان من پسش نمی زنم فقط توی خونه ی اون توی بشر نمی رم..

فکر نمی کنم چیز زیادی باشه هست!؟

سرش رو پایین انداخت و بعد اروم گفت : نه..

ولی دخترم کاری کن که شوهرت همیشه طرف تو باشه..

_اون خودش سمت من کشیده میشه

مامان نترس..

هیچ کس هم نمی تونه اون رو از بچه هاش دور کنه….تازه یادم اومد امتحان دارم..

 

_وای مامان امتحان دارم

شما مواظب بچه ها باشید من برم مامان…

_باشه دخترم برو..

 

 

****

 

وارد کلاس شدم نگاهی به همه جا کردم تا ببینم چخبره.

همه در حال گپ زدن بودن انگار نه انگار امتحان بود..

یعنی چی شده بود!؟با حالت سوالی خودم رو کشیدم جلو و رفتم نشستم سر جام

 

رزا داشت با نیشخند بهم نگاه می کرد

منم نگاه بهش کردم که نگاه ازم گرفت..

این دختره روانی بود..

شونه ای بالا انداختم و رفتم نشستم سر جام نشستم.

 

چند دقیقه بعد استاد اومد

_سلام بچه ها امیدوارم که خونده باشید امروز امتحان تقریبا سختی می گیرم

بااین حرف بچه ها سکوت کردن

بعد یهو برگشتن سمت هم دیگه و شروع کردن ..

رزا که پشت سر من نشسته بود

گفت : استاد مگه امتحان داریم!؟

 

_استاد مگه امتحان داریم!؟

نیشخندی زدم..

نخونده بودن امروز هیچی بهتر از این نمیشد که من نمره ی الف کلاس رو بگیرم..

استاد نگاهی سمت رزا انداخت و سرش رو برگردوند.

با حالت عصبی گفت : فعلا که اینطور قرار داشتیم

ولی بنظر می رسه هیچ کدوم از شما ها نخوندین!؟

 

صدای اعتراض همه بلند شد

_بله استاد ما هیچی نخوندیم خواهش میکنم امتحان نگیرید

استاد اخم پررنگی کرد و با شدت زد روی میز..

_ساکت .

امروز امتحان رو می گیریم همه اماده باشید.

 

هرچی بقیه التماس کردن استاد گوش نکرد و امتحان رو گرفت..

منم خوشحال بودم و ساکت موندم..

استاد برگه ها رو پخش کرد

نمی دونم من خونده بودم سوالات به نظرم اسون اومد یا یکی دیگه

سوالا رو نوشتم دیدم یکی یکی دارن برگه ها رو می دن..

منم رفتم برگه رو دادم استاد گفت کسی از کلاس بیرون نره

می خواست نمره ها رو تصحیح کنه بهمون بده..

 

 

****

 

استاد نمره ها رو گفته بود طبق انتظاری که داشتم نمره ی الف گلاس شده بودم

رزا و چند نفر دیگه با کینه بهم نگاه می کردن

اما برام اهمیت نداشت..

استاد تشویقم کرد و قرار شد غروری بهم دست داد

 

حس قشنگی بود..

_ماهرخ پس تو باید خیلی این درس رو خونده باشی درسته!؟

با مکث گفتم : استاد من فقط یه نگاه انداختم…

انچنان زود هم نخوندم..

استاد تک خنده ای کرد : اینکه دانش اموز با استعدادی باشی توی این

اصلا شکی نیست..

 

 

همه نگاها خیره بود نمی دونستم که حس خوبی بهم دست بده یا حس بدی

اصلا نمی فهمیدم بین این همه نگاه باید چه کرد.

 

تا اینکه استاد تشویقم کرد چند تایی از بچه ها بودن که بهم لبخند زدن اما بیشتر نگاه ها کینه ای بود..

کلاس که تموم شد اومدم از جام بلند شم برم بیرون که یکی سد راهم شد

از حرکت ایستادم و به اونی که سد راهم شده بود خیره موندم..

با انگشت اشاره سمتش گفتم : تو حالت خوبه ؟؟

برای چی سد راهم شدی برو اونور بیینم…

 

رزا بود

با حرص گفت : حالا دیگه برای من ادای بچه خر خون ها رو در می یاری اره‌!؟

داشت به فارسی حرف می زد

ابرو هام رو بالا پروندم و گفتم : من ادایی در نیوردم

فقط طبق برنامه ای که استاد چندین هفته پیش داده بود امتحان رو خوندم

نمیدونستم که شما ها نخوندین ‌‌..

 

یهویی دستی گذاشت تخت سینه ام و منو به عقب هل داد..

افتادم روی صندلیم انگشت اشاره ای بهم کرد.

با دندون هایی که به شدت روی هم دیگه بود گفت : ببین به پر و پام بپیچی یه بلایی سرت می یارم که شاخ هایی که روی سرت گذاشتی کلا می شکنم

تو در حدی نیستی که این همه ادعا می کنی دختره ی حال بهم زن بی لیاقت.

 

خودم رو تکون دادم و بعد با قدم های بلند شده حرکت کردم ‌.

 

 

***

 

ناراحت وارد خونه شدم امروز بچه ها خیلی باهام بد رفتاری کرده بودن البته جز یه دختره به اسم مانلی که خیلی ام خوب بود..

انگشت اشاره ای بهش کردم و لب هام رو به حالت خنده کش دادم

خودم رو کشیدم جلو و با لبخند زوری عمیق شده گفتم : سلام

بابا سرش رو بالا اورد اومد بهم جواب بده که یهویی با حالت ناباوری بهم نگاه کرد..

با انگشت اشاره گفت : دخترم چی شده!؟

چرا سر و شکلت اینطوریه!؟

 

_هیچی بابا…

من برم لباس عوض کنم بیام

اومدم برم که بابا از جاش بلند شدو اومد سمتم..

نذاشت ادامه بدم از حرکت ایستاد

_دختر چی شده رنگو حالت خوب نیست

ببینم نکنه اون پسره چیزی بهت گفته اره!؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان قلب دیوار 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش بدهد. یک دورهمی ساده اولین برخورد…

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
icey
icey
1 سال قبل

امیر سالار تو زن گرفتن شانس نداشت…
مریم که هِی قهر میکنه… ماهرخ مغروره و گوشتلخ….
از این ها به دور… سوالاتی ذهنم رو درگیر کرده….
آسیه و دختر پریا، سرهنگ اینا کجا رفتن؟
ماهرخ چه زود پذیرفت که کوروش رو مثل پدرش بدونه؟؟
امیرسالار چه انتظاری از آزیتا و تیدا داره؟؟ انتظار داره بیان با بچه هایی که مادرشون هویی مادر اوناس بازی کنن…
به هلیا حق میدم ناراحت باشه…
ماهرخ خودش رو زیادی بزرگ میدونه…
رزا و ماهرخ که رفیق فاب بودن چی شد که دعواشون شد…
بین اون همه شاگرد، چرا فقط ماهرخ باید نمره ی عالی بگیره…
و در نتیجه… ↓

نویسنده خیلی داره کشش میده

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x