رمان وارث دل پارت ۱۳۶

4.6
(8)

 

 

 

برای چی می خواست خودش رو توجیج کنه!؟

با عصبانیت بهش نگاه کردم خودم رو فرستادم جلو و با داد و بیداد گفتم : برای چی می خوای اینجا باشی هان!!

حوصله ات رو ندارم عوضی….

 

سرم رو بالا پایین کردم و سرم رو به حالت تاسف تکون دادم

دلم می خواست یه بلایی سرش بیارم

خودم رو کشیدم جلو و با غمگینی بهش نگاه کردم..

_ بهم خیانت کردی و رفتی با اون دختره حالا روت هم میشه میای اینجا میخوای با من حرف بزنی!؟

در مورد چی میخوای با من صحبت کنه در مورد کاری که کردیم توجیح الکی کردن به درد من نمی خوره.

برو عقب خواهشا من اصلا حوصله تو ندارم..

بعد لبام رو به حالت خنده کش دادم و آروم شروع کردم به حرکت کردن..

 

می خواستم که کنارش باشم بغض کرده بودم

سرم رو پایین انداختم و در همین حین گریه ام سر می دادم…

 

***

سزار

 

خبری از خواهر دیوونه من و بابا نبود میتونستم با خیال راحت زندگی کنم..

همینطور فکر می کردم که در اتاق به صدا در اومد..

_بیا تو..

همین که گفتم بیا تو در اتاق باز شد و من در کمال تعجب مامان رو دیدم.

از دیدنش اول هنگ کردم و بعد با خوشحالی از جام بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن سمتش‌…

 

بهش که رسیدم از ته قلب بغلش کردم..

نمی خواستم کاری انجام بدم فقط بغلش کردم تنها کسی که میتونست منو درک کنه مامانم بود…

_ مامان تو اینجا چیکار میکنی!!؟

مامان خندید و عمیق منو به خودش فشار داد…

 

 

 

 

_اومدم تورو ببینم پسرم!؟

کار بدی که نکردم کردم!؟

با سر خوشی خندیدم دیوونه شده بود!؟

مگه دیوونه بودم که خوشحال نشم

خودم رو کشیدم جلو و با خنده گفتم : مامان معلومه که نه..

تو عشق منی مامان برای چی باید ناراحت بشم..

مامان هم خندید که دوباره بغلش کردم…

 

توی خانواده ی ما به تنها کسی که اعتماد داشتم مامان بود

بابا که از علاقه ی من به مامان خبر داشت اون رو از اینجا دور کرد ‌ فرستاد یه جای دیگه..

اما بعد این دیگه نمی تونست…

مچ دست مامان رو گرفتم و کشیدم سمت مامان و گفتم : مامان بیا اینجا ببینم…بیا بشین بگو ببینم این چند روزه کجا بودی!!

 

_خوب مامان کجا بودی!؟ تعریف کن ببینم…

مامان لبش رو گاز گرفت..

بعد شروع کرد به تعریف کردن..

 

 

****

نفس

 

سزار رو که دیده بودم خیلی خوشحال بودم…

پدرش بهم زنگ زده بود که گفته بود حالش خوب نیست منم خودم رو رسونده بودم..

دلم می خواست از اینجا برم اما خوب سزار پسرم بود

از رنگ و حالش فهمیده بودم که چقدر خوبه!!اروم خندیدم و لب هام رو به حالت خنده کش دادم

 

_اومدم تو رو با خودم ببرم پسرم

سزار ابرو هاش رو بالا داد و گفت : کجا مامان!؟

کجا می خوایم بریم!؟

_بریم یه چند وقت مسافرت مادر و پسری دلم برات تنگ شده..

اومدم که باهم چند وقت وقت بگذرونیم…

دلم می خواست یه کاری کنم اما هرچی فکر می کردم چیزی به ذهنم نمی رسید از شدت غمگینی سرم رو انداخته بودم …

 

سزار لبخند تلخی زد و گفت : مامان بابا تورو فرستاده اورده اینجا اره!؟

 

 

 

_حتما چیزی در مورد من به تو گفته اره!؟

مامان نگاه خیره ای بهم انداخت و بعد خودش رو کشید جلو و گفت : نه دخترم این حرف ها چیه می زنی!!

هیچکس به من چیزی نگفته من و بابات چندان رابطه ی درستی نداریم پس کاری نداریم به اینکه چی میشه و چی نمیشه پسرم..

من الان در حال حاضر فقط اومدم تورو ببینم همین….ببینم و بعد با هم بریم مسافرت من خیلی دلم برات تنگ شده.

 

مکثی کردم در مقابل بابا که نمی تونستم هیچی بگم.

اه عمیقی کشیدم و گفتم : من می خوام بیام اما می ترسم.

_برای چی می ترسی پسرم!؟

جای بدی که نمی خوایم بریم

می خوایم بریم مسافرت زود هم بر می گردیم پسرم..

نیشخندی زدم و خودم رو فرستادم جلو

باحالت اخم الویی گفتم : بابا مامان

من بخاطر بابا نمی تونم جایی بیام مطمئنم همینکه بخوام بیام اونور یه کاری می کنه بابا..

بابا چشم هاش گرد شد..

_خوب چکار می کنه!؟

 

نیشخندی زدم و سر تا پاش رو نگاه کردم..

_چکار کرده!؟

می خوای بگم چکار کرده ؟؟

مامان نگاهی خیره بهم انداخت و گفت : اره پسرم..

ترسم این بود وقتی نباشم بابا بخواد یه بلایی سر ماهرخ بیاره و من نمی تونستم اینو قبول کنم..

 

دست مامان رو گرفتم..

_بهت می گم اما نباید به بابا چیزی بگی مامان..

مامان با مکث سرش رو جا به جا کرد

و گفت : نه پسرم مطمئن باش کاری نمیکنم…

سرم رو تکون دادم و گفتم : باشه الان می گم صبر کن در رو ببندم مامان

مامان نفسش رو ول داد و گفت : باشه…

 

***

ماهرخ

 

از اتاق اومدم بیرون مامان گلی پیش بچه ها مونده بو‌د.

همینکه اومدم بیرون مریم هم از اتاقش اومد بیرون و باهاش چشم تو چشم شدم…

عادی بهش نگاه کردم..

اما اون اصلا بهم نگاه نمی کرد در رو بست و راهش رو کشید و رفت..

تعجب کردم تا اخرش می خواست همینطور ادامه بده!؟

حالت سوالی که به خودم داده بودم رو به کار بردم..

_خدایی تا اخرش می خواد همینطوری ادامه بده!؟

اینجوری که نمیشه!!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دانلود رمان عسل تلخ 1.5 (2)

بدون دیدگاه
خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی از زندان آزاد میشود به سراغ…

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x