رمان وارث دل پارت ۱۳۷

4.5
(15)

 

 

 

 

ولی شده بود انگار این زن اصلا نمی خواست که به راه بیاد خودم رو تکون دادم و با اخم های تو هم رفته شروع کردم به راه رفتن.

قدم هاش رو تند تر از من بر می داشت

من که می ترسیدم با این حجم راه رفتن اتفاقی براش بیوفته.

اما خوب نیوفتاده بود خودش رو کنترل کرد..

به پایین پله ها که رسیدیم خاله کتایون اول با مریم و بعد با من احوال پرسی کرد

منم همینطور با لبخند بهش نگاه می کردم..

دوست نداشتم خودم رو خراب کنم.

 

اگه سیاست داشت با من درست رفتار می کرد تا مادر شوهر و شوهرش رو بدست بیاره..

برعکس من که این فکر ها رو می کردم اون اصلا به این موضوعات فکر هم نمی کرد..

منم ساکت شده بودم و بهش زل زدم

حالم واقعا خراب بود درک نمی کردم که چرا ولی خوب اینجوری بودم

امروز دانشگاه داشتم

صبحانه رو خوردم و از جام بلند شدم…

نگاه همه متمایل شد سمت من الی مریم

اصلا بهم توجه نمی کرد

انگار که من اصلا وجود ندارم.

صدای امیر اومد : جایی می ری ماهرخ!؟

 

سرم رو تکون دادم و گفتم : اره می رم دانشگاه..

خودش رو تکون داد و از جاش بلند شد

_اوکی..

من می رسونمت از جاش بلند شد

صبحانه اش رو کامل نخورده بود

با دست اشاره گفتم : صبحانه ات؟!

_می خورم بعدا بیا بریم..

بعد با هم دیگه شروع کردیم به حرکت کردن منم همینطور مونده بودم که باید چیکار کنم..

 

اخرین لحظه نگاه عصبی مریم رو دیدم ولی من اصلا این رو نمی خواستم.

 

 

****

مریم

 

اخ امیر سالار بی چشم رو زن ندیده دلم می خواست گردنش روبشکنم

این همه خود شیرین بودن واقعا نوبرش بود..

وقتی نگاه می کردم برای من هیچ کار نمی کرد ولی برای بقیه چرا عصبی میشدم‌.‌.دلم می خواست گردنش رو بشکنم ‌.

بابا عصبی بودن منو که دید نامحسوس اشاره کرد که چیزی نگم

منم چیزی نگفتم و شروع کردم به صبحانه دادن به تیدا

اصلا بدرک چندان اهمیت نداشت که

بی حوصله چشم هام رو توی حلقه چرخوندم

دلم می خواست یه بلا سرشون بیارم ولی هیچی نگفتم..

 

 

 

 

بابا که عصبانیت منو دیده بود لبخند کمرنگی زد به این معنی که بیخیال باشم و هیچی نگم‌.

خوب منم بیخیال بودم و هیچی نمی گفتم اما این دل لعنتی من هیچی نمی فهمید..

نگاه از بابا گرفتم و خیلی عادی شروع کردم به صبحانه خوردن..

تیدا و ازیتا خیلی زود سیر شدن و رفتن

منم کمی بعد از جام بلند شدم و گفتم : ممنونم ازتون دستتون درد نکنه

یه خانم پیر که فکر کنم از نزدیک های اون دختره بود گفت : نوش جونت دخترم سیر شدی!؟

 

با لبخند زوری گفتم : بله دستتون درد نکنه خانم..

فعلا با اجازه…

تکونی به خودم دادم و با قدم های اروم ‌شده حرکت کردم…حس می کردم نمی تونم تحمل کنم

نمی تونم تحمل کنم و باید برم…

از اینجا باید می رفتم اما به کجا نمی دونستم.

شاید اگه خونه ی دیگه ای بود میشد فهمید و تحمل کرد ‌‌

 

 

****

 

بابا نگاهی بهم انداخت و از جاش بلند شد و اومد سمتم

بهم که رسید دست هاش رو اورد جلو و دست منو گرفت با بغض گفت : دخترم چرا این همه خودت رو اذیت می کنی!؟.

تو که گفتی من تحمل میکنم!!

اروم خندیدم سرم رو به چپ و راست تکون دادم

با نیشخند گفتم : بله حق با شماست!!

چشم هاش رو توی حلقه چرخوند و خودش رو فرستاد جلو منم همینطور با حالت سوالی بهش نگاه می کردم

_بابا چرا من نمی تونم این دختر رو تحمل کنم!؟

اصلا نمی تونم انگار که دستش رو گذاشته روی گلوی من و داره دائم فشار می ده..

نمی دونم کدوم کار درسته کدوم کار غلطه….بخدا دیگه خودمم خسته شدم ‌‌‌

 

بابا اومد جلو

دستی گذاشت روی صورتم و اشک هام رو دونه دونه پاک کرد

_دخترم الهی قربونت برم گفتم اگه هروقت نتونستی بهم بگو

خیلی صادقانه گفتم : بابا من الان نمی تونم…

همین الان الان نمی تونم می خوام دور باشم

 

 

 

_بابا من الان نمی تونم…

همین الانش هم دارم بزور تحمل میکنم بابا..

می خوام از اینجا دور بشم..

برم جایی که اصلا نباشم امیر نباشه این زن با بچه هاش نباشن من باشم تنها با یه عالمه حرف توی دلم ‌.

من اینو می خوام بابا اگه اینجا بمونم

حتی ممکنه دست به خود کشی ام بزنم بابا با چشم های گرد شده بهم نگاه کرد..

_تو چیکار می کنی!؟

_خودکشی من هنوز عاشق امیرم نمی تونم تحمل کنم..

از اینجا بریم من تو و مامان و بچه ها از اینجا بریم..

 

_اما اون شوهرته دخترم..

با غیض گفتم : نیست بابا اون شوهر من نیست…

این همه امیر رو به من نسبت نده

کدوم شوهر اصلا احوال از زنش نمی گیره..

چسبیده به این دختره کلا نمی خوام اینجا باشم بابا..من می خوام برم اگه شما نمی تونی من از اینجا می رم.

بابا اخم پررنگی کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد..

 

_ای بابا باشه!!

باید صحبت کنم با امیر

_صحبت نه بابا یه خونه توی همین شهر دور از اینا پیدا کن می ریم اونجا

امیر اصلا لایق این نیست باهاش حرف زد..

بابا با چشم های گرد شده اخم ریزی کرد…

_دیگه توهین نکن دخترم اون شوهرته..

نیشخندی زدم و گفتم : هرچی می خواد باشه باشه

برام اهمیت نداره الان هم پاشو از اینجا برو..

سرم رو پایین انداختم و با غمگینی بهش نگاه کردم..

_باشه…

 

****

 

امیر

 

نگاهی به حاج علی اکبر انداختم عصبی به نظر می اومد

با تعجب و انگشت اشاره گفتم : چیزی شده!؟

با اخم های در هم ورهم گفت : پسر جان

یه چیزی می گم ناراحت نشو

حالا درسته زنت جوونه و بهت نیاز داره اما دیگه به این معنی نیست کلا فراموشش کنی مریمی ام هست…

مریم بااین کارات ازت متنفره می خواد از اینجا بره

چشم هام گرد شد..

با چشم های گرد شده گفتم : از اینجا بره برای چی!؟

 

نیشخندی زد و خیلی ریلکس گفت : الان تو فکر کن برای چی می خواد بره..

از رفتار تو و کارای تو خسته شده می خواد بره

 

 

 

 

می خواد دست بچه هاش رو بگیره بره یه خونه ی دیگه زندگی کنه

کارای تو اون رو از تو متنفر کرده تحمل دیدن تو رو نداره

با حالت میهجی نشستم کنار حاجی

_بخدا من دوسش دارم حاجی فقط این دختر…

نتونستم ادامه بدم

حاجی ریلکس گفت : دارم دنباله خونه می گردم اگه هلنا کالج نداشت کلا بر می گشتیم ایران

اما خوب بخاطر هلنا نمیشه

ولی این رفتارت هم درست نبود

خوب من هرچی می خواستم به مریم نزدیک بشم که مریم نمی گذاشت ازم واقعا متنفر شده بود ‌

 

اه عمیقی ول دادم و گفتم : الان می گی چکار کنم ؟؟

_می گی چکار کنم!؟ من دارم می گم می خوام دخترم و نوه هام رو از اینجا ببرم بعد تو یه حرف دیگه ای

می زنی!؟

دخترم نمی تونه تحمل کنه امیر باید ببرمش..

از جام بلند شدم سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم : اون زن منه

_اگه زنت بود رفتاری نشون می دادی که این همه اذیت نشه…

نیشخندی زدم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم حالم داشت بد میشد

بزور خودم رو تحمل می کردم که کاری انجام ندم..

بی احترامی نکنم این مرد خیلی جاها کنارم بود..

 

_الان می خواد بره!؟

_اره..

_باشه خودم خونه پیدا میکنم

_نه اون خونه ای می خواد که اصلا تو ازش خبر نداشته باشی

چشم هام گرد شد

_مگه میشه!؟

پس بچه هام چی!؟

_من می یارم می ببینیشون

خنده دار تر از این ندیده بودم

_خودم باهاش حرف می زنم..

اینو گفت و قدمی عقب برداشت و با قدم های بلند شده حرکت کرد..

 

****

مریم

 

امیر عصبی بود منم عصبی تر

_تو زن منی کجا می خوای بری ؟؟

از لفظ اینکه هی زنم زنم می کرد عصبی شدم..

انگشت اشاره ای بهش کردم

و با غیض گفتم : این همه به من نگو زنم زنم..

من زن تو نیستم فقط مادر بچه هاتم

اونقدر ازت بدم اومده فقط می خوام از اینجا برم

بعد این حرف تکونی به خودم دادم و با قدم های بلند شده حرکت کردم

در رو باز کردم و با دست اشاره گفتم : از اتاق من برو بیرون

ولی اصلا عکس العملی نشون نداد

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان اسطوره 3.6 (43)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x