رمان وارث دل پارت ۱۳۹

4.6
(21)

 

 

 

 

_ببین بابا من می خوام همراه مامان برم مسافرت با مامان به اون دختر فکر نمیکنم و حالم هم خیلی خوبه اون دختر شوهر داره و سه تا بچه و من به این باور رسیدم که این دختر اصلا برای من مناسب نیست..

بابا تک ابرویی بالا انداخت و گفت : خیلی ام عالی پسرم تو نباید به کسی وابسته باشی..

نیشخند پررنگ شده ای زدم و خودم رو فرستادم جلو..

 

_بابا اینا رو گفتم که به این برسم شما توی این مدت که من بر می گردم نباید بلایی سر این دختر بیارید

اون داره زندگیش رو می کنه و اصلا کاری بهم نداره..

بابا مکث کرد انگار می خواست اعتراض کنه

تند گفتم : خواهش میکنم بخاطر من

بابا حرف توی دهنش موند.

 

_ای بابا باشه ولی اگه خطایی کرد ازش گذرم این دختره خیلی تورو اذیت کرده

_اون کاری نمی کنه من خیلی وقته دیگه کاری بهش ندارم

بابا اخمی کرد ‌.

_اگه اینجوریه اوکی..

_باید مطمئن بشم بابا

 

_ای بابا من که بخوام کاری بکنم الان با حضور توام میکنم ولی گفتم نه

یعنی نه ‌.

_اعتماد کنم بابا!؟

_اره اعتماد کن..

لبخند عمیقی زدم و دست بابا رو گرفتم و بوسیدم..

_دستت درد نکنه بابا

بابا لبخندی زد و گفت : خواهش میکنم…

 

****

 

ماهرخ

 

وسایلم رو جمع کردم از همون اول اومدنمون اینجا اشتباه بود به امیر گفتم که این کار رو انجام نده

قبول نکرد که نکرد الان هم فقط توی دردسر افتاده بودیم

امیر هی می گفت نمی خواد بری فلان

که عصبی شدم

برگشتم سمتش و گفتم : اگه نرم مریم می ره..

چی می گی هی پشت هم نرم نرم

اشتباه تو از اول همین بود منو اوردی اینجا ؟!

چقدر گفتم نمی خواد بیام همین جا خونه ی بابام خونه ی بابام خوبه تو این وسط بیا و برو..

ولی تو چیکار کردی!؟

 

 

ولی تو چیکار کردی!؟ همه چی رو خراب کردی!!

از بین بردی دیگه نمی دونم که چجوری باید بهت بگم که این کار درسته و این کار غلط..

اصلا می دونی اون هم احساس داره

به تو نیاز داره یکم چشم هات رو باز کن و بهش توجه کن

اونم گناه داره..

 

با حالت ناباوری گفت : تو واقعا بفکر مریمی یا مریم رو بهونه کردی برای برگشت به خونه ی پدرت!!؟

واقعا برام خنده دار من داشتم برای اسوده بودن اون زن از اینجا می رفتم ولی اون چیکار کرده بود!؟

یااینکه چه فکری با خودش در مورد من کرده بود!؟

 

با حالت پر از خشمی گفتم : میشه در اون دهنت رو ببندی و کمتر برای من نطق کنی!؟

واقعا داری عصبیم می کنی!!

دست هاش رو بلند کرد و گفت : اوکی

هرچی تو بگی من همون کار رو میکنم

فقط برام سوال بود همین

برگشتم و بهش محل ندادم اونم چند دقیقه بعد از اتاق رفت بیرون..

توی دلم گفتم بهتر رو اعصاب رو..

 

****

مریم

 

داشتم با ازیتا درس کار می کردم بابا ازیتا رو هم مدرسه ثبت نام کرده بودم

باید انگلیسی حرف زدن رو روون یاد می گرفت..

 

یهویی در اتاق باز شد

فهمیدم امیره اخمی کردم و برگشتم سمت در‌..

با همون اخم بهش زل زدم

_برای چی اومدی اینجا!!

بدون اینکه جواب منو بده رو کرد سمت ازیتا و گفت : دخترم میشه ما رو تنها بذاری حرف های بزرگونه داریم!!

ازیتا نگاه خیره ای بهش کرد و گفت : باشه بابا..

از کنارم بلند شد و با قدم های بلنده رفت…

 

عصبی گفتم : برای چی اومدی اینجا!؟

 

_برای چی اومدی اینجا دوباره!؟

مگه نگفتم نمی خوام ببینمت برو بیرون!؟

_مریم برای چی می خوای از اینجا بری!؟

من کاری کردم!؟

هیستریک خندید..

 

_نه عزیزم تو کاری نکردی کارای بده رو من انجام دادم..

شما خیلی خوبی…

دست هاش رو مشت کرد و خودش رو فرستاد جلو..

_واقعا درک نمیکنم!!

_چیو درک نمی کنی!؟

اینکه می خوام برم اینکه کارات همش روی مخمه و اگه من چیزی نگفتم از خوبی خودم بوده..

چند بار غرورم رو بخاطر این دختره شکوندی..

دیگه نمی خوام ادامه پیدا کنه من زن اولی هستم

ولی طوری رفتار می کنی که اون کسی که مزاحم زندگی تو و این دختره اس منم.

اصلا نمی فهمی که من بزرگترم غرور دارم با سه تا بچه ازت

اون چون برات پسر اورده شده عزیز دور دونه..

خودش رو کشید جلو..

 

_نه نه..

تو داری اشتباه می کنی!

با عصبانیت غریدم : من هیچ وقت اشتباه نمی کنم..

همین که دارم می گم خودش خیلیه

الان هم ساکت باش تا بلایی سرت نیوردم..

برو بیرون امیر تا اینجام نیا دور و برم

نمی خوام بیینمت تو معشوق با وفایی نیستی..

 

_باشه من می رم اما اومدم بگم نمی خواد ماهرخ داره از اینجا می ره

روز خوش.

اینو گفت و رفت منم توی بهت مونده بودم..

ماهرخ داشت می رفت چرا امکان نداشت!!

 

در اتاق که بسته شد به خودم اومدم

نیشخند  زدم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم..

 

 

***

امیر

 

دلارام رو بوسیدم و بعد دادم دست ماهرخ ناراحت بودم که داره از اینجا می ره ولی فعلا تنها راهی بود که وجود داشت..

خودم رو کشیدم جلو و با غمگینی بهش نگاه کردم..

_کاری داشتی بهم بگو مواظب خودتون هم باشید..

نفس عمیق شده ای بیرون دادم و گفتم : باشه حتما…

 

 

 

گونه اش رو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم..

ماهرخ که رفت منم همینطور وا رفته به جلو نگاه می کردم

وارد خونه شدم مامان که ناراحتی منو دید اومد جلو…دستی روی بازوم گذاشت و شروع کرد به نوازش کردن‌..

 

_پسرم ناراحت نباش این بهترین کاری بود که شد..

اینجوری مریم هم دیگه اذیت نیست

هم مریم هم بچه هات

خواستم جواب مامان رو بدم که صدای مریم رو بدم..

 

_رفتن این دختره هیچ صنمی با موندن من نداره..

من کاری رو که بخوام انجام میدم

مادر جون…

بااین حرفش برگشتم سمت عقب و با حالت ناباوری بهش نگاه کردم انگشت اشاره وار سمتش گفتم : تو تو…

 

***

کتایون

 

با حالت ناباوری به این همه گستاخی این دختره نگاه کردم باورم نمیشد

این زن دیگه کی بود!؟ گستاخ تر از این ندیده بودم

با انگشت اشاره خودم رو کشیدم جلو و با چشم هایی که به شدت عصبی بود

گفتم : تو چقدر پرویی مریم ماهرخ بخاطر تو رفت و بعد می گی هیچ ربطی این که می خواد بره نداره!؟

 

تو دیگه کی هستی واقعا!؟

با نیشخند گفت : اره چون من واقعا می خوام برم

خودم رو فرستادم جلو و با اخم هایی که به شدت توی هم دیگه فرو رفته بود

گفتم : میشه این همه برای من اما اگه نکنی!؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دانلود رمان اسطوره 3.6 (43)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه…

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لمیا
لمیا
1 سال قبل

مریم دیگه داره خیلی شورشو در میاره

دلنیا
دلنیا
پاسخ به  لمیا
1 سال قبل

آیی آره

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x