رمان وارث دل پارت ۱۴

4.3
(25)

 

 

 

زبونمو با لبم تر کردم.

انگاردودل بودم ازاین حرف زدن.

-چرا در حال قدم زدنی!؟

شروع کرد با انگشتاش بازی کردن.

-خب اقاجونم خواب بود منم حوصلم سر رفته بود گفتم بیام یه قدم بزنم…

ابرویی بالا انداختم.

خونه ته باغ تا اینجا خیلی فاصله داشت.

فهمیدم که داره دروغ میگه و بازم برای دیدن من اومده.

ازاین عشق کودکانه داشت کم کم خوشم می اومد ….

دلم می خواست سر به سرش بذارم.

خودمو کشیدم جلو و با لحن شیطونی گفتم :

-مطمئن باشم فقط برای اینکه حوصلت سر رفته بود اومدی تو باغ!؟

دلیل دیگه ای نداره!؟

ازاین همه نزدیکیم آب دهنش رو بزور قورت داد.

رنگ به رنگ شدنش رو فهمیدم.

یه قدم عقب برداشت.

عشق می کردم که این دختر این همه پاک و ساده اس.

-مثلا چه دلیلی!؟

دست به سینه شدم.

-نمی دونم تو بگو تا من بفهمم.

-خب….خب دلیلی ندارم…

چی بگم..

ابرویی بالا انداختم داشت دروغ می گفت یا حیا داشت!؟

-شاید اون دلیل منم…

هوم!؟

حس می کنم که یه حسی بهم داری نازگل…

برای اولین بار بود که اسمشو بدون هیچ پسوند و پیشوندی می گفتم.

به تته پته افتاد…

-م…ن،م..ن بای..د برم…

خدافس…

بعد سرش رو برگردوند و شروع کرد به دویدن…

خیره شدم بهش پس درست فهمیده بودم این دختر عاشق من بود…

 

****

 

توی عالم خواب و بیداری بودم که حس کردم گوشیم داره زنگ می خوره.

چشم هامو باز کردم و غلتی زدم.

بالشت رو ،روی سرم گذاشتم چرا ول کن نبود…

پوفی کشیدم و تو جام نیم خیز شدم.

گوشی رو چنگی زدم و با چشم های خواب الود نگاهی به صفحه اش انداختم.

اصلا هیچی نمی فهمیدم ‌پس همینطوری دکمه ی سبز رو فشاری دادم :

-هوم!؟

-الو سهیل بیداری!؟

چقدر صداش شبیه ارباب بود.

کمی به مغزم فشار اوردم.

ارباب…ارباب…ارباب…

چشم هام به حالت عادی برگشت.

مثل فنر خودمو صاف کردم و گفتم :

-الو سلام ارباب.

ارباب پوفی کشید و گفت :

-کجایی این همه دارم صدات می کنم.

-ببخشین خواب بودم‌

-مزاحم که نیستم!؟

خواستم بگم ارباب چرا هستی من خسته ام اما خوب نگفتم فقط تو دلم برای خودم اختلات کردم.

-نه ارباب چه مزاحمتی شما مراحمی…

-خیله خوب سهیل چاپلوسی بسته کاری برات داشتم…

 

 

 

 

دهن کجی کردم بهش…

-بله ارباب!؟

-ببین ماشین بنزین تموم کرده منم بیمارستانم باید داروهای ماهرخ رو بگیرم..ماشین پدرم که تو پارکینگه روشن کن بیارش…

فوریه باید دارو براش بگیرم…

با حرفاش نفسم رفت.

ماهرخ باز بیمارستان بود‌.بااینکه بد نامردی بهم کرده بود..

بااینکه منو به پول فروخت و من قسم خورده بودم که فراموشش کنم اما با هر خبری که ازش میشد قلبم محکم تو سینه می زد…

من هنوز دیوونه بار عاشقش بودم..

با صدای ارباب به خودم میام و‌بغضمو بزور فرو میدم :

-هستی سهیل!؟

خواب رفتیییی!؟

اشکمو که رو گونم روون شده بود رو با دستم پاک کردم و با صدای خفه ای لب زدم :

-هستم ارباب..

-خوب منتظر چی هستی بیا دیگه.

باشه گفتم و‌ گوشی رو قطع کردم.

موبایلمو تو دستم فشردم.

لرزی بهم وارد شد و فکم منقبض..

چرا به ماهرخ این همه ظلم می کردن!؟

چرا از حقش دفاع نمی کرد!؟

این زندگی خودش انتخاب کرده بود.

چرا الکی خود خوری می کردم..کلافه دستی تو موهام کشیدم..خسته شده بودم از این همه حس متفاوت.

نمی دونستم با خودم چند چندم..

از جام بلند شدم و اونقدر فکرم درگیر بود که نفهمیدم چطور اماده شدم و سمت ماشین رفتم..

 

****

 

جلوی بیمارستان نگه داشتم.

ماشین قدیمی بود بزور راه می رفت.یک ساعتی از وقتی که ارباب زنگ زده بود گذشته بود.

از ماشین پیاده شدم.بیشتر نگران ماهرخ بود تا غر زدن ارباب برای دیر اومدنم…

همین‌که وارد بیمارستان شدم با ارباب امیر که روی صندلی نشسته بود روبه رو شدم..

سرش پایین بود و در حال بازی با انگشتاش..

قدم برداشتم و رفتم سمتش..

بهش که رسیدم گفتم :

-سلام ارباب..

به محض شنیدن اسمش سرش رو بلند کرد.

ازجاش بلند شد و گفت :

-چرا این همه دیر کردی سهیل دیگه داشتم ناامید میشدم…

لبمو تر کردم دلم می خواست بگم به تو چه مردک وحشی بی ناموس اما احترام باعث میشد سکوت کنم و حرفی نزنم..

 

 

 

 

 

بزور به حرف اومدمو گفتم :

-ماشین بزور راه می رفت ارباب..شرمنده…

سویچ ماشین رو سمت ارباب گرفتمو گفتم :

-بفرمایین اینم سویچ ارباب..

ارباب نگاهی به سویچ انداخت و ازم گرفت.

-اینجا باش تا من برم دارو بگیرم بیام.

دلم نمی خواست اینجا باشم..

می دونستم دلم طاقت نمیاره و‌میرم پیش عشق نامردم.

 

-اگه میشه من برم دارو بگیرم.

اگه اتفاقی افتاد شما باشین من نمی دونم چکار کنم.

ارباب امیر لبخند کمرنگی زد و دستی به شونه ام زد و گفت :

-لازم نیست تو کاری انجام بدی.بمون اینجا.

ماهرخ بهش ارام بخش زدن الان خوابه..

باید خودم برم ممکنه نفهمی چکار کنی…

به ناچار سری تکون دادم و ارباب از خدا خواسته رفت.

قبل رفتنش ازم خواست اگه اتفاقی افتاد بهش زنگ بزنم.

نگاهی به اطراف انداختم بااینکه نزدیکای دو نصف شب بود اما خیلی شلوغ بود.

قلبم نااروم بود و رفتن پیش ماهرخ رو می خواست اما خوب از نطفه خفه اش کردم.

ماهرخ دیگه اون دختر مجرد نبود که هر وقت دلم هواش رو کنه برم کنار درخت بید متتظرش بمونم ماهرخ الان یه زن متاهل بود…

اونم زن ارباب..اربابی که من تو خونه اش کار می کردم..

کلافه دستی تو موهام کشیدم و روی صندلی نشستم…

 

زمان نمی گذشت..

نگاهم به در روبه روم افتاد.

یعنی توی این اتاق بود!؟

اخ لعنتی چرا این سوال رو از خودم پرسیدم!؟

قلبم الان بی تاب تر میشد و نمی تونستم جلوش رو بگیرم…

نگاهم میخ در و قلبم رو مخ من.

صدا زدن و التماس کردن از اینکه برو و ببین ماهرخ توی اتاق هست یانه!؟

قلبم ندا کرد و من سعی در سرکوب این ندا…

به ناچار از جام بلند شدم…

بلاخره قلبم پیروز شد و من تسلیم شدم.

رفتم سمت در و دستو دراز کردم سمت دستگیره..

در رو باز کردم و اروم وارد شدم ..

با دیدن فردی که صورتش باند پیچی شده بود اهی کشیدم این که ماهرخ نبود..

با ترحم به این فرد نگاه کردم اوضاع درست درمونی نداشت.

سری تکون دادم و خواستم از اتاق بیام بیرون که همون موقع پرستاری اومد تو..

ابرویی بالا انداخت و گفت :

-شما همراه بیمار هستین!؟

جواب دادم :

-خیر من انگار اشتباه اومدم.

دنبال کس دیگه ای بودم.

-اهان خوب اسمشو بگین شاید بتونم کمکتون کنم.

لبمو با زبونم تر کردمو گفتم :

-ماهرخ پوررضایی…

پرستار نگاهی به لیستش کرد و با خونسردی گفت :

-درست اومدی ا یشون خانم پور رضایی هستن

 

 

 

با تعجب نگاهی به اون فردی که رو تخت بود انداختم.این ماهرخ بود!؟

اصلا باورم نمیشد چه بلایی سرش اورده بودن.

بزور آب دهنمو قورت دادمو لب زدم :

-چه بلایی سرش اومده!؟

پرستار در حال سرم وصل کردن بود سرش رو برگردوند و‌گفت :

-انگار که کتک خورده.

یه چشمش صدمه زده صورتشم زخمو کبود شده یه دنده شم شکسته.

شما شوهرشی!؟

داشت گریم می گرفت چه بلایی سرش اورده بودن.

لعنت بهت ارباب لعنت بهت.

بااین بچه چکار کردی..

لعنتی جای بچته.

سرمو پایین انداختم قطره اشکی سمج پایین افتاد ‌.

با صدای لرزونی گفتم :

-نه من برادرشم…

پرستار اهانی گفت و مشغول کارش شد.حالم بد بود.

ای ماهرخ لعنت بهت..

لعنت بهت که زندگیتو خراب کردی.

نمی دونم چقدر خیره به ماهرخ بودم فقط فهمیدم وقتی به خودم اومدم کنار تخت ماهرخ بودم و دستش تو دستم.

چشم های گیجم به دستم افتاد.

من داشتم چکار می کردم.

این ماهرخ اون ماهرخ قبل نبود.

این ماهرخ شوهر داشت و زن اربابت بود احمق.

تکون شدیدی خوردم وسریع خودمو کشیدم عقب..

داشتم چکار می کردم.

با حال بدی عقب عقب رفتم و خودمو به در رسوندم و سریع از اتاق زدم بیرون.

همینکه از اتاق اومدم بیرون با ارباب سینه به سینه شدم.

خواستم بیوفتم که بازوم رو‌چنگی زد و نگهم داشت.

-مواظب باش سهیل.

چرا این همه پریشونی!؟

اتفاقی برای ماهرخ افتاده!؟

از صدای نحسش حالم بهم خورد.

می خواستم بگم دیگه چه اتفاقی بیشتر از این که زدی کورش کردی.

زندگی رو بهش زهر کردی.

نمی دونم ارباب چی تو چشم هام دید که دستمو ول کرد و بدون حرف وارد اتاق شد.

شاید می خواست از حال ماهرخ مطمئن بشه‌

نیشخندی زدم شروع کردم به راه رفتن.

دیگه نمی خواستم اینجا بمونم دیگه حالم داشت از هرچی ارباب و ارباب زاده بود بهم می خورد.

اربابی که برای همه ارباب بود و دل می سوزوند اما برای زن خودش دیو دوسر بود و این حال روز رو براش درست کرده بود.

از بیمارستان زدم بیرون.

امشب دلم می خواست قدم بزنم و به خودمو ماهرخ فکر کنم.

به خاطراتمون فکر کنم و ببینم چی کم گذاشتم که ماهرخ رفت و زندگی خودش رو به لجن کشید…

 

****

 

امیرسالار

 

 

با نگاه سهیل دستم ناخوداگاه عقب کشیده شد.

دلم با هیجان تو سینه زد.

یعنی اتفاقی برای ماهرخ افتاده بود که اینطور پریشون بود.

بااین فکر سریع وارد اتاق شدم.

با دیدن ماهرخ که داشت اروم نفس می کشید نفسمو اروم رها کردم.

دلم هزار راه رفت.

پس دلیل اون نگاه سهیل چی بود.

رفتم دم در که صداش بزنم و ازش بپرسم اما خبری ازش نبود.

با تعجب نگاهی دیگه ای انداختم هیچ کس نبود

 

انگار که رفته بود.

اهی کشیدم و در رو بستم.

روی صندلی کنار تخت ماهرخ نشستم.

بازم حس عذاب وجدان اومد سراغم.

مامان از وقتی فهمیده بود چند باری تماس گرفته که جواب نداده بودم.

بازم می خواست غر بزنه به دلم و از مریم شکایت.

با فکر مریم چشم هام سرخ شد نفس عصبی کشیدم اخ مریم تو چطور به این راه کشیده شدی.

تو که اینطوری نبودی مریم اینطوری نبودی…

الان با این کارت مامان برای فرستادن به روستاتون پیله میکنه به من و من باید چکار کنم!؟

یه طرف مریمو عشقش و یه طرف مادرمو احترام و‌شایدم یه طرف عدالت اربابی نسبت به این دختره بود.

 

خسته بودم‌.سرمو تکیه دادم به دیوار و‌چشم هام رو بستم و نفهمیدم کی چشم هام گرم شد…

 

****

 

سه روز بعد

 

مریم

 

با تقه ای که به در خورد نگاه بی حسم رو به در دوختم.

سه روز بود که تو اتاق بودم و از اینجا بیرون نرفته بودم.

صدای هلنا اومد :

-مامان تورو خدا در رو باز کن…

برات غذا اوردم در رو باز کن مادرجون این اطراف نیست.

پوزخندی زدم بهش می خواستم صدسال سیاه اینجا نباشه زنیکه عقده ای زندگیمو به لجن کشید…

دلم برای تیدام تنگ شده بود بچم چند باری اومده بود در زده بود اما در رو باز نکرده بودم..

 

باز صدای بغض دار هلنا اومد :

-تورو خدا مامان در رو باز کن…

توروخدا بخاطر تیدا خیلی بهونتو میگیره….

با شنیدن اسم تیدا ناخوداگاه از جام بلند شدم و سمت در پا تند کردم.

در رو باز کردم با دل نگران گفتم :

-تیدام کو!؟

بچم کو…

سرگیجه و حالت تهوع بدی داشتم.

بزور خودمو نگه داشتم که نیوفتم دستی به در زدم و نالیدم :

-بچممم تیدام…

با افتادنم روی زمین و سیاهی چشم هام به عالم بی خبری رفتم

 

راوی

 

هلنا با افتادن مادرش روی زمین ، از ترس عقب رفت و ناباور به مریمی که روی زمین افتاده بود خیره شد…

داشت فکر می کرد که چی شد و چه اتفاقی افتاده بود!؟

انگار که هنوز مغزش درک نکرده…

کم کم به خودش اومد سینی غذا از دستش افتاد و از ته دل جیغی کشید :

-مامــان

سمت مریم رفت…

با برخود کف پاش به خورده شیشه ی ظرف صورتش جمع شد از درد اما توجه ای نکرد…

اروم زد تو گوش مریم و با بغض گفت :

-مامان مامان تورو خدا چشم هات رو باز کن…تورو خدا…

هیچ جوابی از جانب مریم دریافت نکرد چشمه ی اشکش جوشید و‌اروم شروع کرد به گریه کردن…

صدای پایی شنید سرش رو بالا اورد با مرضیه روبه رو شد..

با هق گفت :

-مرضیه مادرم یه کاری کن…

مرضیه چنگی به گونش زد و گفت :

-خدا مرگم بده چه اتفاقی افتاده خانم!؟

مریم خانم چش شده.

-نمی دونم مرضیه برو به مادرجون خبر بده.

مرضیه سریعی تکون داد و با اون هیکل گرد و تپلش سمت پله ها رفت و از اونا پایین رفت تا به کتایون مادر ارباب خبر بده…

هلنا باز از تلاش دست نکشید و‌ شروع کرد مادرش رو صدا زدن اما بی فایده بود جوابی از جانب مریم تحویل نمی گرفت…

او بیهوش شده بود و توی عالم بی خبری فرو رفته بود..

 

****

 

حسام از کنار مریم بلند شد…

-چند روزه غذا نخورده!؟

این بیهوشی بخاطر ضعفه

قندش خیلی پایینه…

هلنا با اشک خیره بود به مریم و گفت :

-سه روزه مامانم خودشو توی اتاق…

با صدای جدی کتایون که اسم هلنا رو صدا زد هلنا حرفش رو خورد.

-هلنا بسه دیگه ادامه نده.

می تونی بری توی اتاقت لازم به توضیح تو نیست.

هلنا نگاه پر تنفری به کتایون کرد مسئول حال الان مادرش این زن نفرت انگیز بود.

فین فینی کرد و با حرص از اتاق زد بیرون و در رو محکم به هم کوبید.

 

کتایون اخمی کرد و زیر لب زمزه کرد‌.

“دختره ی بی ادب بعد به خدمتت میرسم”

کتایون رو کرد سمت حسام گفت :

-دارو لازم نداره اقا حسام!؟

-نه خانم بزرگ براش سرم وصل کردم کافیه فقط باید غذای مقوی بخوره…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x