رمان وارث دل پارت ۱۴۱

4.3
(14)

 

 

 

 

_ببینم نکنه اون پسره چیزی بهت گفته اره ؟؟

منظور بابا سالار بود

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم : نه بابا…اون اصلا به من کاری نداره که

 

بابا نفس عمیقی بیرون داد و لبش رو گاز گرفت..

خودش رو کشید جلو و در حالی که به بابا انگشت اشاره می کرد گفت : می خوای چیزی بگی یا نه دخترم

واقعا رنگ و حالت جوریه که نمیشه همینطوری ازش گذشت..

 

_بابا من با هم کلاسی هام دعوام شده اصلا با امیر سالار بحثم نشده یعنی اصلا ندیدمش که بخوام بگم اتفاقی افتاده..

بابا اهی بیرون داد

_پس خدارو شکر دخترم…

با هم کلاسی هات برای چی دعوات شده دخترم!؟

_اون دیگه مهم نیست بابا

من برم لباس در بیارم بیام نهار خیلی گشنمه

بابا تک خنده ای کرد و باشه ای گفت در حالی گفت : برو دخترم..

 

 

****

رزا

 

از این دختره نمی گذشتم دیگه بس بود هرچی سکوت کرده بودم..

لب هام رو به حالت خنده کش دادم

یه خنده ی مرموز..

 

حالا که سزار نبود می دونستم چیکار کنم..

لباس هام رو در اوردم و بعد خیلی سریع وارد اتاق بابا شدم

بابا در حال حرف زدن همینکه من وارد شدم برگشت سمتم..

دست اشاره ای کرد که صبر کنم

منم وارد شدم کامل..

 

با اون وسایل و عتیقه هایی که بابا توی اتاقش بود سرگرم شدم..

و بهشون نگاه می کردم در حالی که نقشه هایی برای اون دختره داشتم

تا اینکه صدای بابا اومد..

_رزا دخترم!؟

لبخندی عمیق زدم و برگشتم سمتش

_سلام بابا حالت چطوره؟ خوبی

 

 

بابا تک خنده ای کرد و‌گفت :من خوبم دخترم شکر خدا

داشتم با سزار حرف می زدم انگار با مادرت خیلی داره بهش خوش می گذره شکر خدا هم به اون دختره فکر نمی کنه…..

حالش خیلی خوبه الان که داره فراموش میکنه خیلی خوبه..

ببینم تو چی می خوای که باز مهربون شدی و اومدی بهم سر بزنی!؟

 

ابرویی بالا انداختم و گفتم : بابا یعنی من به شما سر نمی زنم!؟

بابا تک خنده ای کرد : نه همیشه

فقط وقتی که کاری داشته باشی

نفسم رو بیرون دادم و گفتم : ایندفعه کارم برای خودم نیست بابا در مورد یکی دیگه اس..

بابا ابرو هاش رو داد بالا..

_چه کینه ای داری حرف می زنی چی شده دختر!؟

چشم هام رو گذاشتم روی هم دیگه و لب هام رو با حالت خنده کش دادم..

 

_اره بابا می خواستم یه کاری برام بکنید..

_چه کاری دخترم چی شده!؟

با دست به مبل اشاره گفتم : بشینیم!؟

بابا نگاهی به مبل کرد و بعد نفسی بیرون داد..

_نمیشه فردا حرف بزنیم من الان باید برم یه کاری دارم دختر.

 

مکث کردم و اخم پررنگی کردم و گفتم : چه کار!؟

_بعدا بهت می گم تو فعلا برو دخترم

مکث کردم و سرم رو بالا پایین کردم و گفتم : باشه ‌..

 

***

مریم

 

صدای بحث کردن داشت از پایین می اومد

نگاهی به صورت تیدا و ازیتا کردم کامل خواب بودن..

اروم از جام بلند شدم و با قدم های اروم شده حرکت کردم

در رو باز کردم صدای داد بابا اومد

داشت حرف می زد اونم با صدای بلند..

 

_تو به عنوان یه مرد واقعا باید خجالت بکشی..

اسم تورو هم میشه گذاشت مرد!؟

همه جا همراهت بودم تنهات نذاشتم بعد این جواب خوبی های منه می گی دخترت اگه ناراحته طلاق بگیره

دختر من همون چند سال پیش می خواست طلاق بگیره ولی خر شد گفت دوسش دارم پات موند بعد تو بخاطر یه زن دیگه به من اینجوری می گی

 

چی شده بود!؟

با امیر سالار دعواش شده بود

 

 

با امیر سالار دعواش شده بود!؟

اینو که حدس زدم تند از جام بلند شدم و با قدم های نسبتا بلند سمت پله ها رفتم…

پله ها رو دوتا یکی پایین رفتم

به طبقه ی پایین که رسیدم صدا ها واضح تر میشد.

 

تا اینکه هردو متوجه ی این شدن که من برگشتم.

بابا برگشت سمت من و با انگشت اشاره گفت : بفرما خودش هم تشریف اورد لازم نیست تو خودت رو به زخمت بندازی..

با حالت ناباوری بهشون نگاه می کردم

لب هام تکون خورد..

_بابا چی شده!؟

بابا نیشخندی زد و گفت : چی شده دختر!؟

دیگه می خواستی چی بشه!؟

باید کلاهت رو بندازی بالا انگار که اقا شوهرت قصد اینو داره که طلاقت بده…

دوست داری مگه نه!؟

تک خنده ای کردم و گفتم : طلاق!؟

 

برگشتم سمت سالار

داشت با کلافگی بهم نگاه می کرد

_تو می خوای منو طلاق بدی!!

اونم بخاطر یه دختر بچه اره بخاطر اون می خوای منو طلاق بدی!؟

مکث ارومی کرد و سرش رو پایین انداخت..

عصبی بهش نگاه کردم

با دندون هایی که به شدت روی هم دیگه بود گفتم : جواب بده تو می خوای منو طلاق بدی!!

جوابی نداشت فقط نگاه ازم می گرفت

منم نیشخند پررنگی زدم

سرم رو برگردوندم و با قدم های بلند شده حرکت کردم..

 

 

****

سالار

 

با چشم های منتظر به من نگاه می کرد دلم می خواست جوابی بهش بدم ولی نمی تونستم..

اومد سمتم بهم که رسید دستش رو مشت کرد..

بهم که رسید محکم کوبید توی قفسه ی سینه ام…

_اشغال حال بهم زن..

ازت متنفرم به عنوان مردی که شوهرمه ازت متنفرم..

خدا ازت نگذره من که می خواستم طلاق بگیرم چرا طلاقم ندادی اررره

الان اینجا اومدی چی برای خودت زر می زنی‌.

ازت متنفر امیر سالار…

 

با دستش کوبید توی قفسه ی سینه ام…

منم عقب عقب می رفتم تا اینکه نگهش داشتم….

دوتا مچ دستش رو گرفتم..

محکم نگهش داشتم و خیره شدم به چشم هاش.

 

 

 

محکم نگهش داشتمو خیره شدم به چشم هاش…

با چشم هایی که به شدت سرخ بود لب زدم : اره گفتم می خوام طلاقت بدم چون به هیچ صراط المستقیمی تو راضی نیستی وهمش داری تهدید به رفتن می کنی!!

 

حالا که می خوای بری برو ولی بدون بچه ها

طلاقت می دم کلا بری از دست کارات خسته شدم مریم ‌.

اینکه اصلا درکی نداری منو خسته کرده ‌‌

دستش رو بلند کرد و بعد یهویی کوبید توی صورتم..

سیلی محکمی توی گوشیم زد و سرم سمت چپ متمایل شد..

 

_من اگه کاری میکنم اگه حرفی می زنم..

فقط تقصیر خودته ..

تقصیر تویی که هنوز بلد نیستی اداب همسر داری رو..

حالم ازت داره بهم می خوره..

از تویی که نمی دونم چه مرگته!! از تویی که فراموش کردی عشق یعنی چی حالم بهم می خوره

بهم می خوره..

 

سرگیجه ای بهم دست داده بود …تلو تلو خوران سمت عقب قدم برداشتم و گفتم : اخ..

بابا اومد سمتم..

_دخترم حالت خوبه…

خواستم بگم اره اما نتونستم یه بی حسی سراغم اومد و تا به خودم بیام روی دست های بابا بی حال شدم و دیگه چیزی نفهمیدم و بعد سیاهی مطلق..

 

 

****

حاج علی اکبر

 

مریم رو اروم روی تخت خوابوندم فشارش افتاده بود

برده بودمش بیمارستان بعد اورده بودمش خونه

سالار وارد اتاق شد برگشتم نگاه بدی بهش کردم..

این پسر اونجوری که نشون نمی داد نبود…با انگشت اشاره گفتم : برای چی اومدی اینجا!؟

 

تک خنده ای کرد و گفت : من برای چی اومدم اینجا!؟

زنمه اومدم احوالش رو بگیرم ببینم

حالش چطوره!!

تک خنده ای کردم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم..

 

_بله که اینطور…ولی قرار نیست دیگه زنت باشه من طلاق دخترم رو خودم می گیرم

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان زئوس 3.3 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به…

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دانلود رمان قلب دیوار 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش بدهد. یک دورهمی ساده اولین برخورد…

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یوریانا
یوریانا
1 سال قبل

امیر ۱۷ سال با مریم زندگی کرده
ولی با ماهرخ ته تهش ۲ سال که فقط چند ماه پیش هم بودن زندگی کرده…

چطور فِرت عاشق ماهرخ شده و از مریم زَده.؟؟؟
کل رمان توهمه

دلنیا
دلنیا
1 سال قبل

مثل اینکه مریم خانم باز حاملس🤣🤣🤣

سوهون
سوهون
1 سال قبل

مریم حامله اس ماهرخ باهوش و الف سزار عاشق
رزا احمق

قلم نویسنده ضعیفه

رحی
رحی
پاسخ به  سوهون
1 سال قبل

خیلیییییی…ضعف از سر و صورتش میباره

رحی
رحی
1 سال قبل

چرا یه جاهایی یادش میره داره از زبون کی مینویسه؟ داره از زبون امیر مینویسه یه دفعه میپره رو زبون مریم. داره از زبون علی اکبر مینویسه یه دفعه میپره رو زبون راوی 😐😐

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x