رمان وارث دل پارت ۵

4.1
(28)

 

 

 

مریم بااین حرفم لبخند تلخی زد.

قشنگ حس کردم به سختی داشت خودش رو کنترل می کرد تا اشکش روون نشه.

صدای لرزونش رو‌ که شنیدم از این مطمئن شدم :

-اشکال نداره.

به خدمتکارا میگم حموم اتاق خودتو آماده‌کنن.

سرم رو پایین انداختم.

بهتر بود حرف هامو بهش بزنم.

اصلا دلم نمی خواست فکر بدی درموردم بکنه.

-صبر کن برم خدمتکارا رو بگم بیان.

خواست از جاش بلند شه که

دستمو روی دستش گذاشتمو گفتم :

-من باهاتون حرف دارم خانم..

با نگاه تیزی که بهم کرد حرفمو درست کردم :

-مریم خانم.

مریم لبخندی زد.ولی قشنگ معلوم بود لبخند مصنوعی بود.

با همون لبخند مصنوعی گفت :

-خب حالا بهتر شد.

حرفت رو بزن ماهرخ.

کمی دودل نگاهش کردم.فهمید که می ترسم حرفمو بزنم.

-نترس حرفت رو بزن.

آهی کشیدم و سرم رو پایین انداختم و گفتم :

-خانم من ناخواسته وارد این بازی شدم.

من اصلا قصد نداشتمو ندارم که روابط شما و آقا رو خراب کنم.

دلم نمی خواد ازمن متنفر باشین.

من شما رو هنوز مثل قبل دوست دارم.

ازاینکه من انتخاب شدم تا این وارث رو بدنیا بیارم حالم خیلی بده خانم.

مریم نمی ذاره ادامه بدم.

منو تو بغلش میکشه و به خودش فشار میده.

حس خوبی بهم دست داد.

حسی که وقتی مادرم منو تو آغوش می گرفت بهم دست می داد :

-من هیچ فکری درمورد تو نمی کنم ماهرخ.

هیچ فکری.ازاین به بعد هم پشتتم.

هرمشکلی داشتی بیا به‌ خودم بگو.

منو از آغوشش بیرون کشید و ادامه داد :

-حالا پاشو که باید آماده ات کنم ماهرخ پاشو.

 

****

 

با صدای کل کشیدن زنا سرم رو پایین انداختم.

ارباب کنارم نشسته بود.

مریم جلو اومد و ظرف عسل رو دست امیرسالار داد و گفت :

-عسل رو بذار دهن ماهرخ امیرم.

با خیره‌گی خیره شدم به این زن.

این زن ،یه فرشته بود.

انگار نه انگار که من‌هووش بودم و داشت اینطوری بهم محبت میکرد.

ارباب به سختی نگاهش رو از مریم می گیره.

از خودم متنفر شدم.

حس اضافی بودن بهم دست داد.

من بین امیرسالار و مریم هیچ جایی نداشتم.

فقط یه مزاحم بودم که بینشون قرار گرفته بودم.

با صدای ارباب به خودم میام :

 

-دهنت رو باز کن.

آروم دهنم رو باز کردم و ارباب انگشتش رو که حاوی عسل بود رو توی دهنم گذاشت.

به اجبار عسل رو مکیدم.

شیرینی زیادش یکمی حالمو خوب کرد.

دستش رو که عقب برد سرم رو پایین انداختم.

ازاین بغضم گرفت که سرانجام این عروسی و اینا هیچی جز خرابی زندگی من نبود.

تنها کسی که بازنده‌ی این بازی بود من بودم.

فقط دعا می‌کردم این مراسم کذایی تموم شه و برم یه جا و تنها بشینمو گریه کنم.

حالا نوبت من بود که عسل توی دهن ارباب بذارم.

دستمو بزور جلو بردم و توی عسلا زدم.

سنگینی نگاه مریم باعث میشد لرزی بهم وارد بشه و دست‌هام شروع کنه به لرزیدن.

دستمو جلوی دهن ارباب بردم.

ارباب اخمی کرد و بعد دهنش رو باز کرد و عسل رو مکی زد.

چقدر دلم می‌خواست الان این عسل رو توی دهن سهیل می‌ذاشتم.

کاش اینقدر فکر نمی‌کردم.

کاش از سهیل می‌گذشتم اما نمی‌تونستم و قلبم قبول نمی‌کرد.

به هرطور بود این مراسم لعنتی تموم شد و حتی ملافه‌ای که با خون بکارت من کثیف شده بود رو نشون زنا دادن و من در کنار این ناراحتی و‌غم خجالت هم می‌کشیدم.

بعضی از دخترا از جمله آسیه با حسرت به ملافه خیره بود.

خوب می‌دونستم خیلی دلش می‌خواست جای من باشه و ای کاش که بود.

بقیه هم با بی‌تفاوتی از کنار ملافه‌ای که حکم پاک بودن من بود می‌گذشتن.

شب وقتی می‌خواستم سرمیز شام بشینم خیلی اذیت و مضطرب بودم.

خانم نگاهی به من انداخت که هنوز هیچ غذایی برای خودم نکشیده بودم.

دست از غذا کشید و با ابروهای بالا رفته گفت :

-چرا غذا نمی‌کشی برای خودت ماهرخ!؟

بااین حرف خانم نگاه همه متوجه من شد.

مریم که کنار من نشسته بود با مهربونی گفت :

-هرچی دوست داری برای خودت بکش خجالت می‌کشی!؟

سرم رو پایین انداختم.

چرا اینطور رفتار می‌کردم‌!؟

باشه‌ای زیر لب گفتم و دستمو جلو بردم تا بشقاب رو بردارم که با حرف دختر بزرگه ارباب هلنا دستم متوقف شد :

-خجالت چیه مامان!؟

این تا دیروز کلفت بوده چه می‌دونه غذا خوردن به رسم ادب یعنی چی.

الانم چون انواع اقسام غذا دیده مونده چی بکشه.

همینمون مونده بود که یه ندید بدید زن پدر ما بشه..

با ناباوری خیره شدم بهش.

با پیروزی نگاهش روازم گرفت.

بغض کردم.دستم آروم آروم پایین اومد.

حرف‌هاش خیلی برام سنگین بود.

خانم و ارباب هیچی نمی گفتن.

انتظاری هم نداشتم چرا باید پشت یه کلفت رو می گرفتن.

تحمل اون فضا واقعا برام سنگین بود.

تا خواستم بلند شم دستی روی دستم نشست و مانعم شد

 

 

رد دست رو که دنبال کردم به مریم رسیدم که با چشم ابرو بهم اشاره کرد بشینم.

نگاهی با التماس بهش انداختم که بذاره برم نمی‌خواستم اینجا بمونم و شاهد خورد شدن غرورم باشم.

مریم که دید نمی شینم با جدیت گفت :

-بشین ماهرخ.

جدیت کلامش اونقدر بود که به ناچار دوباره نشستم.

سرمو پایین انداختم.

-ازش عذر خواهی کن.

بامن بود!؟ از کی عذر خواهی می کردم!؟

من که کاری نکرده بودم.اما وقتی سرم رو بالا آوردم دیدم مریم با جدیت و اخم به هلنا زل زده.

هلنا رد نگاهش سمت من کشیده شد.

برق تنفر رو توی چشم‌هاش دیدم.

-من ازاین کلفت عذر خواهی کنم ما…

-ساکت باش هلنا.اونقدر بی ادب شدی که به بزرگتر از خودت بی احترامی می کنی گفتم ازش عذر خواهی کنی.

ماهرخ دیگه جزئی از این خانواده ست هرچند کم اما جزئی ازاین خانواده ست حالا ازش عذر خواهی کن یالا.

هلنا با بغض از پشت میز بلند شد.

-مامان من هیچ وقت ازیه کلفت عذرخواهی نمی کنم.

حتی اگه الان وارد خونواده ی ماهم شده باشه گذشته اش هیچ وقت قابل پاک شدن نیست مامان و اون تا آخر عمر یه کلفته.

حرفش که تموم شد با سرعت سمت پله ها دوید.

مریم خواست از جاش بلند شه و بره دنبالش که امیرسالار پیش دستی کرد و گفت :

-کافیه مریم تنهاش بذار.

بهش حق میدم که هنوز عصبی باشه.

من خودم عصبیم دیگه چه برسه به این بچه.

دست هام مشت شد.حرفای ارباب و هلنا هی توی ذهنم رژه می رفت و الانم امیرسالار حرف هلنا رو تایید کرده بود که من کلفتم.

اشکم شروع به‌چکیدن کرد.

من کلفت بودم.هلنا راست میگفت یه کلفت هیچ وقت نمی تونست بزرگ زاده بشه.

خانم بزرگ خونسرد شامش رو می خورد و‌انگار نه انگار که الان چه بحثی شده.

شامش رو که تموم کرد ، رو کرد سمت مریم و با لحن سردی گفت :

-ایندفعه رو ندید می گیرم مریم.

رفتار بد هلنا امشب ثابت کرد که توی تربیت کردنش کم گذاشتی.

اینطور رفتاری از دختر بزرگ ارباب بعیده دیگه موقع شوهرکردنشه.

پس بیشتر توی تربیت دخترات تلاش کن مریم.

بعد شب بخیر گفت و از پشت میز بلند شد و رفت.

همین که رفت مریم اشکش چکید ‌.

با ناراحتی بهش زل زدم.

از خانم متنفر شدم.

می تونست تنها با مریم راجب این موضوع حرف بزنه نه اینکه غرورش رو جلوی من و شوهرش و دختراش خورد کنه‌

حس کردم این موضوع تقصیر منه.

خواستم خودمو بکشم جلو حرفی بزنم که صدای عصبی امیرسلار بلند :

-همش تقصیر توئه کلفت پتیاره گمشو برو اتاقت

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x