رمان وارث دل پارت۱۳۸

4.5
(16)

 

 

 

ولی اصلا عکس العملی نشون نداد

بدتر اومد نزدیک و بازو هام رو گرفت و فشار داد..

دلم می خواست یه بلایی سرش بیارم..

در حالی که دندوناش رو روی هم دیگه می سایید گفت : اعصاب منو خورد نکن

دارم برات..

به ولای علی می تونم کاری کنم همین الان عین جنازه اینجا بیوفتی ولی مریم دلم نمی یاد..

عاشقتم می گم گناه داری ولی تو حالیت نیست..

برام خنده دار بود دستم رو بلند کردم و محکم کوبیدم توی صورتش..

صورتش سمت چپ متمایل شد..

 

_منو تهدید می کنی!؟ فکر کردی من عین اون دختره ام که هر بلایی سرش اوردی

ساکت شم و دم نزنم اررره!؟

نه من اینطور ادمی نیستم یک سال الکی وقتم رو تلف کردم برای پیدا کردن تو

وقتی ام پیدا شدی اصلا نگفتی مردم حالا دستت درد نکنه بخاطر این انتظار..

دستت درد نکنه این همه بهم کمک کردی..

همش اذیتم کردی منم هیچ وقت از تو نمی گذرم…

 

خدا لعنتت کنه..

همینطور داشتم داد می زدم که یهویی چشم هاش بسته شد..

و هیچی نگفت منم خودم رو از دستش کشیدم بیرون..

واقعا داشتم کم می اوردم اشک از چشم هام خیلی می اومد ‌، سرم رو انداختم پایین

_هیچ نمی بخشمت محمد رضا

_عزیزم بیا اینجا ببینم..

خودم رو تکون دادم و با شدت عقب کشیدم..

_ننههه بهم دست نزن نمی خوام ببینمت‌

برو بیرون..

 

دست هاش توی هوا خشک شد

با ناراحتی بهم نگاه کرد

_یعنی این همه ازم متنفری!؟

بدون اینکه مکثی کنم با داد گفتم : ارررره ازت متنفرم دیگه نمی خوام ببینمت

خدا لعنتت کنه…

منو از هر مردی متنفر کردی

نشستم روی تخت و گریه ام شدید شد

خواست دوباره سمتم که داد زدم

 

_کررررری می گم برو بیرون….

چند لحظه مکث کرد و بعد عصبی سمت در قدم برداشت و رفت بیرون

منم هق هق ام بلند شده بود..

 

****

ماهرخ

 

صدای داد و فریاد داشت از اتاق مریم می اومد..

خیلی داشت جیغ می زد بخاطر من داشتن دعوا می کردن!؟

دلارام ترسیده بود و داشتم ارومش می کردم..

بااین حال رفتم سمت در تا ببینم چخبره

می ترسیدم این پسره یه کاری انجام بده…

با حالت سوالی گفتم : چکارمثلا!؟

_نمی دونم ولی خوب می ترسم..

حالت پوکری به خودم دادم و خودم رو کشیدم جلو..

در همین حال اطراف رو نگاه می کردم

تا ببینم چخبره..

دیدم امیر اومد بیرون وخیلی ام عصبیه بگم نترسیدم دروغ نگفتم…

 

امیر منو که دید داد زد..

_بروووو توی اتاقت زود باش

ترسیدم

_چی شده امیر!؟

_امیر مرررد می گم برو توی اتاقت

صدای دادش به حدی بود دلارام ترسید و من بخاطر بچه دوباره رفتم توی اتاق و در رو بستم

 

 

رفتم توی اتاقم چرا سر من داد کشیده بود

وارد اتاق که شدم مامان گلی ام بود مواظب اون دوتا بود وقتی منو دید با رنگی پریده گفت : چی شده دخترم!؟

چشم هام رو پر از اخم کردم و گفتم : چی می خواستی بشه مامان!؟

حالا با اون یکی دعواش شده سر من داد می زنه..

مامان ترسیده گفت : در رو ببند دختر بعد حرف بزن ‌.

 

چشم هام رو توی حلقه چرخوندم

نمی ترسیدم که

_نمی ترسم که ازش مامان ولش کن هر غلطی می خواد بکنه بکنه بیا اینجا مامان بیا دلارام رو بگیر خیلی اعصابم خورده

مامان چشم هاش رو توی حلقه چرخوند و اومد سمتم..

بهم که رسید دلارام رو که گریه شده بود گرفت..

 

_مامان من اصلا حالم خوب نیست

میشه ارومش کنی

خیلی عصبی بودم

مامان سرش رو تکون داد و گفت : اره دخترم چرا که من می رم ببینم چخبره

مامان سرش رو بالا پایین کرد و باشه ای گفت..

 

*

 

امیر

 

عصبی پله ها رو پایین اومدم مامان پایین پله ها با حالت سوالی داشت بهم نگاه می کرد

پایین پله ها که رسیدم مامان گفت : چی شده!؟

این داد و قال کردن برای چیه پسرم!؟

عصبی گفتم : مامان حاجی کجاست!؟

_کدوم حاجی رو می گی!؟

چشم هام رو توی حلقه چرخوندم و با قدم های بلند شده حرکت کردم…

 

_حاج علی اکبر پدر مریم کجاست!.

_اهان رفت بیرون پسرم چرا

حتما رفته بود دنبال خونه عصبی چشم هام رو گذاشتم روی هم دیگه و با شدت فشار دادم

دلم می خواست یه بلایی سرش اوردم

 

 

 

 

مامان گفت :چی شده!؟ چرا این همه پریشونی پسرم!؟

خودم رو کشیدم جلو و با چشم هایی به شدت غمگین بهش نگاه کردم

_مامان مریم می خواد از اینجا بره!!

چشم های مامان گرد شد

_برای چی می خواد از اینجا بره پسرم !؟

سرم رو پایین انداختم و گفتم : بخاطر ماهرخ..

حاجی ام رفته دنبال خونه..

چه زندگی گندی دارم مامان دارم خسته میشم..

یکی رو بر می گردونم یکی می ره

مامان اه عمیقی بیرون داد

 

_فعلا همین درسته پسرم دوتا زن توی به خونه نمی سازن

بهتره توام کمک حاجی کنی که خونه پیدا کنه

همینطور داشتیم حرف می زدیم

که صدای ماهرخ از پشت سرم اومد

_لازم نیست این کار رو انجام بدین ما می ریم

نگاه مامان سمت پله ها

و منم برگشتم دیدم همراه با پدرش داره از پله ها می یاد پایین

اینم اضافه شد این دیگه کجا می رفت!؟

 

 

_تو دیگه میخوای کجا بری!؟

_من می خوام برم چون لازم نیست مریم این همه زحمت روی دوشش بیوفته

ما خونه داریم ما می ریم توام می تونی بیای و بری

حق با مریمه که اینجا بمونه

کوروش خان با نیشخند بهم زل زده بود.

 

_بله سختی دو زن داشتن همینه دیگه

باید همیشه بینشون حق رو رعایت کنی وگرنه یکی رو

از دست می دی!!

دست هام رو مشت کردم ..

کوروش خان از پله ها پایین رفت

مامان هم حرف ماهرخ رو قبول کرد و من بازم برای اینکه مریم رو از دست ندم

سکوت کردم…

 

****

 

سزار

 

مامان با خنده بهم گفت : پسر اروم بخور دنبالت که نکردن..

دلم برای دست پخت مامان تنگ شده بود..با ولع می خوردم دلم می خواست قشنگ باهاش بگم و بخندم ولی فعلا نمی تونستم

 

مامان خودش رو کشید جلو با حالت سوالی بهش نگاه کردم

و گفتم : مامان دارم غذا می خورم مگه بده!؟

مامان خندید و گفت : نه نیست

ولی دلدرد میشی

مامان می خواست غذا رو از جلوی روم برداره که کاری نکردم و از جام بلند شدم…

 

 

 

مامان با چشم های گرد شده بهم نگاه کرد..

_داری چکار می کنی پسرم بشین غذات رو کامل تموم کن بعد برو..

اخم ریزی کردم و گفتم : مامان شما که همه چی رو از من گرفتی من دیگه چطوری غذا بخورم

تک خنده ای کرد و گفت : می خواستم باهات شوخی کنم عزیز دلم

بشین بخور مگه میشه مادری ببینه فرزندش کم بخوره.

 

تک خنده ای کردم و نشستم توی جام..

_باشه مامان

دوباره با مامان با شوخی خنده گذشت

فقط با مامان بود که می خندیدم

با مامان تونسته بودم ناراحتی که داشتم فراموش کنم..

البته رزا اصلا به مامان دقت نمی کرد

اصلا دقت نمی کرد که چی به چی گذشته…

 

خیلی با بابا جور بود تا با مامان درست برعکس من..

تکونی به خودم دادم و گفتم : مامان هنوز دوست دارید به اون سفر برید!؟

مامان مکثی کرد و گفت : اره ولی تو که گفتی نمی خوای!!

 

تک خنده ی بلندی سر دادم و گفتم : فعلا که تو نخواستی پسرم

_به نظرم من با شما می تونم فراموش کنم اون دختر رو

_اوکی چی بهتر از این با بابات حرف می زنم..

اخمی کردم

باید با بابا اتمام حجت می کردم

_نه مامان خودم بهش می گم..

باید باهاش اتمام حجت کنم..

 

****

 

بابا منو که دید لبخندی زد نگاهی از سر تا پام کرد و گفت : می ببینم که خیلی خوب به نظر می رسی پسر

فکر کنم حضور مادرت چندان بی اثر نبوده پسرم..

خیلی خوشحالم از اینکه حالت بهتر شده..

 

نیشخندی زدم

به بابا چندان از این حرف ها نمی اومد..

انگشت اشاره ای به پایین کردم و گفتم : می تونم بشینم!؟

سرش رو بالا پایین کرد و گفت : اره پسرم بشین.

 

نشستم و نگاه خیره ای بهش کردم

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دانلود رمان سونامی 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش وفا، با خشمی که فروکش نمی…

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلنیا
دلنیا
1 سال قبل

پارت جدید کی میزاری؟

رحی
رحی
1 سال قبل

محمد رضا؟ 🤔😂 هر دفعه چرا اسمش آپدیت میشه؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x