رمان وارث ودل پارت 142

4.5
(12)

 

 

_من طلاق دخترم رو خودم می گیرم همون چند سال پیش اشتباه کردم که سپردمش دست تو نباید این کار رومی کردم..

همون روزی که برای طلاق اومده بودم

امشب هم می یام دیگه برای همیشه تموم شد..

 

حالم اونقدر بد بود

که همینکه چشم هام اومد روی هم دیگه نفهمیدم چی به چی گذشت..

حس سرگیجه بودن بهم دست داده بود..

با حالت سوالی گفت :حاج علی اکبر تو خوبی!؟دستم رو فرستادم جلو و با شدت پسش زدم..

_بهم دست نزن…

تو بی چشم رو ترین ادمی هستی که دیدم..

یه بی چشم روی واقعی!!

نمی خوام دیگه اینجا ببینمت پسر حتی کنار خودم فهمیدی!!

اون چیز هایی که در موردت فکر می کردم واقعا الکی بود دیگه نمی خوام در مورد هیچی بشنوم..

تو اون پسری که روش این همه حساب می کردم نیستی..

تو کلا هیچی نیستی..

اینو گفتم و بعد با قدم های بلند شده حرکت کردم..

 

دیگه نموندم ببینم چی می گه فقط رفتمو رفتم…

 

****

مریم

 

 

با حس سردردی چشم هام رو باز کردم نگاهی به همه جا انداختم!!

کجا بودم…

کم کم همه چیز یادم اومد صدای مامان رو شنیدم..

_دخترم حالت خوبه!؟

با حالت سوالی بهش نگاه کردم و گفتم : مامان..

مامان اشک از چشم هاش اومد..

 

دستش رو اورد جلو و گذاشت روی پیشونیم و اروم انگشتش رو نوازش بار روی پیشونیم کشید..

_الهی قربونت برم دخترم می دونم بلاخره بیدار شدی..

_مامان نه…سرم..

مامان دستی گذاشت روی بینیش و اروم فشار داد ‌.

 

_هیس ادامه نده دختر!!

هیچی نگو می دونم ناراحتی ولی تو باید بفکر خودت باشی نه بقیه

 

 

_بقیه مهم نیستن الویت خودتی تو باید توی الویت اول خودت رو بذاری بعد بچه هات رو بعد شوهرت رو بعد پدر و مادرت رو‌.

ولی همیشه تو اینا رو اول می ذاری

اخرش هم خودت رو برای همینه که بقیه بفکر تو نیستن عزیز من..

هیچی برات ارزش قائل نیستنذ

یه دلیلش همینه…

 

چشم هام رو توی حلقه چرخوندم

مامان راست می گفت اما کو گوش شنوا!؟

من در حالت الان هیچ وقت خودم رو الویت قرار نمی دادم

چون بچه هام برام اهمیت داشتن

حرف های امیر که یادم می اومد

منو دلشکسته تر از قبل می کرد

اینکه من چقدر بدبختم که حتی بخاطر بچه هاش هم منو دوست نداره..

 

مامان مکث منو که دید

دستم رو فشار داد و گفت : دخترم حواست بهم هست!!

بزور چشم هام رو باز کردم و بهش زل زدم..

_اره مامان حواسم بهت هست

فقط یه چیزی رو نمی فهمم…

مامان با حالت سوالی به من نگاه کرد و گفت : چیو نمی فهمی دخترم!!

تک خنده ی زوری کردم و لب زدم : اینکه من چه کاری کردم که مستحق این همه عذابم..

هرچی فکر میکنم چیزی یادم نمی یاد

تنها چیزی که بفکرم می یاد عاشق شدن بود مامان..

من اشتباه عاشق شدم درسته!؟

 

مامان غمگین شد..

_بهش فکر نکن دخترم استراحت کن ..

اشک هام شرشر می اومد..

 

من به این نتیجه رسیدم که اره واقعا من به استراحت نیاز دارم..

 

****

هلیا

 

زهره دوستم توی کالج و هم کلاسیم بود خدارو شکر تونسته یه دوست ایرانی برای خودم پیدا کنم وگرنه بین این همه ادم غریبه من روانی میشدم.

 

 

_ببینم امروز برای امتحان خوندی!؟

با حرف من از فکر اومد بیرون و یهویی انگار یادش اومده بود

که امتحان داریم..

با چشم های گرد شده گفت : مگه امروز امتحان داریم هلیا!؟

سرم رو اهسته تکون دادم

 

_اره استاد اون جلسه گفت

 

 

_وای من که نخوندم هلنا کلا یادم رفته بود.

تک خنده ای کردم و گفتم :‌منم نخوندم زیاد سخت نگیر دختر

زهره دستی روی قفسه سینه اش قرار داد و نفسش رو بیرون داد..

_ای بابا…

خداروشکر دختر فکر کردم تنهام

چشم هام رو توی حلقه چرخوندم و گفتم : من خیلی حوصله ام سر رفته نظرت چیه بریم یه جایی هوم!؟

 

ابرو هاش رو داد بالا و با تک ابروی بالا رفته گفت : مثلا کجا بریم!؟

کلاس داریم ها

نگاه خونسردی بهش کردم

_خوب ما که نخوندیم الکی بریم خونه برای چی!؟

بریم یکم خرید کنیم بگردیم خیلی حالم بده.

 

نفس عمیقی بیرون داد و سرش رو بالا پایین کرد..

_باشه چشم هرچی شما بگی من همون کار رو انجام می دیم..

پشت چشمی براش نازک کردم..

_افرین الان درست شد..

حالا پاشو بریم…

نیشش باز شد انگار خیلی خوشحال بود که امروز رو از زیر بار امتحان در می ره..

 

از جاش بلند شد..

بعد با هم دیگه از ساختمون رفتیم بیرون..

 

****

ناشناس

 

 

دست اشاره ای به اون دختره ای که داشت سر خوش می خندید کردم

سرم رو کج کردم و لب هام روبه حالت کش دادم..

_اون دختره رو می ببینی فرهاد..

اون دختره رو می خوام..

 

مکث کرد

قشنگ اون دختره رو که به دلم نشسته بود رو نگاه کرد

_اون دختره که داره پیتزا می خوره!؟

چشم هام رو خمار کردم و گفتم : اره خیلی خوشگله می خوامش

 

 

فرهاد چشم غره ای برام رفت و با اخم گفت : غلط کردی چشم هات رو رو درویش کن..

لبام رو به حالت خنده کش دادم و خودم رو جلو فرستادم

_اون دختره خیلی خوشگله فرهاد

صداش رو شنیدم عین خودم ایرانی بود

پس می خوامش..

فرهاد نفسی بیرون داد..

 

_خودت داری میگی ایرانی پس بدرد این کارا نمی خوره الکی نه خودت رو به دردسر بنداز نه بقیه رو..

تک خنده ای کردم..

_مگه می خوام بلایی سرش بیارم ؟؟

فقط می خوام برای من باشه..

 

فرهاد چشم هاش رو ریز کرد

_این برای من باشه رو نمی فهمم یعنی چی برای من باشه!؟

انگشت اشاره ای بهش کردم و گفتم :یعنی اینکه برای خود خود من باشه

در حد تلفن اینا می خوامش تخت اینا نه

حس میکنم خیلی مظلومه..

 

فرهاد اخم پررنگی کرد

_نه همین دخترایی که اطرافتن بسه

الان مستی حالیت نیست چی داری می گی!

پاشو بریم..

دستش رو گرفتم و از جام بلند شدم

دستم رو با شدت از دستش کشیدم بیرون…

با اخم و انگشت اشاره لب زدم : به من دست زدی نزدی ها!!

برو‌اونور ببینم

من این دختره رو می خوام یعنی می خوام..

اصلا خودم می رم..تکونی به خودم دادم و از جام بلند شدم..

 

_صبر کن کجا داری می ری

بهش اهمیت ندادم و تلو تلو خوران رفتم سمت میز…

 

****

هلنا

 

داشتیم با زهره می گفتیم می خندیدیم امروز خیلی خوش گذشته بود

زهره نفس عمیقی بیرون داد : خیلی دلم می خواد شراب بخورم ولی به منو تو نمی دن..

چون زیر هجده سالیم..

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم : اخی

ولش شراب بدرد چی می خوره بیا یه چیز دیگه سفارش بدیم

 

صدایی از پشت سرم شنیدم

_راست می گه شراب بدرد شما دوتا لیدی جذاب نمی خوره..

شراب بده عین من ، شما ها رو هم مست و پاتیل میکنه!!

بعد خنده ی بلندی سر داد..

برگشتم سمت عقب با دیدن یه پسره البته خوشگل که مست بود خیره شدم بهش..

 

اونم عین من زوم چشم های رنگیم بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شاه_مقصود 4.2 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و…

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دانلود رمان طعم جنون 4.1 (33)

بدون دیدگاه
💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر جوانیست برگردد مدیر اجرایی هتل می…

دانلود رمان ماهی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی و برگشت به تهران، ماهی به…

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دانلود رمان آنتی عشق 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست دارد خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد.…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
hadiseh.sahabi2000@gmail.com
1 سال قبل

خااااااک بر سر مرد هایی مثل امیر سالار

دلنیا
دلنیا
1 سال قبل

آخرش هلیا یا هلنا؟؟؟؟؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x