پروانه لب به دندان گزید و بازم گریه … اطلس سر بالا گرفت و نگاه خسته و بیمارش رو به اون دوخت .
– می بینی با این مرد چیکار کردی ، پروانه ؟! می بینی ؟!
پاسخ پروانه … هق هق بی امانش بود ! … یک گوشه نشست و دست هاشو مقابل صورتش نگه داشت و زار زد … .
اطلس باز گفت :
– آخرم … زهرا وا داد ! دختره ی هرزه ی ولد چموش ! … خودشو انداخت کف زمین ، بنای گریه و التماس ! … خودشو لو داد !
پروانه مابینِ گریه ی دیوانه وارش نالید :
– تقصیر منه ! … من فرستادمش پِی احد !
– تو می دونستی ؟ … خدا بهت رحم کنه ! … نامه ها رو هم خبر داشتی ؟! … نامه ها رو زهرا میرسوند بهت ! … زیر گوش من این غلطا رو می کردین ! …
پروانه سرش رو به چپ و راست تکون داد . اینو نمی دونست … ولی چه اهمیتی داشت ؟ … از نظر آوش … اون گناهکار بود ! خیانتکار ! … از نظر آوش دیگه اون هیچوقت آدم سابق نمی شد ! تقصیر خودش بود … هر اتفاقی که برای دیگران می افتاد تقصیر خودش بود … و هر بلایی سر خودش می اومد هم …
بعد اطلس از جا برخاست … مقابل پروانه ایستاد .
– نامه های احدو بده من ، پروانه !
پروانه سر بالا برد و نگاه خیس و ملتمسش رو به اطلس دوخت .
– میخوای چیکار ، خاله ؟!
– گفته ازت بگیرم … ببرم براش !
چیزی درون تن پروانه درهم فرو ریخت ! آوش بود که اطلس رو فرستاده بود سراغش … .
– ولی …
نفس بلندی کشید … کف دستش رو گذاشت روی زمین و سعی کرد باز هم بلند بشه . اطلس گفت :
– کاغذا رو بده ، پروانه … نذار خودش بیاد سراغت ! … نذار بیشتر از این حرمتای بینتون برداشته بشه !
انگشتان لرزون پروانه گوشه دامنش رو به چنگ گرفت . از شدت اندوه و ناامیدی داشت جون می داد … ولی بی هیچ حرفی به سمت میز آینه رفت . همون جایی که گلدون بنفشه ها هنوز هم بود و گلهای از رونق افتاده و غمگینش با پروانه همدردی می کردند … .
کشوی چوبی رو بیرون کشید و دسته ای پاکت در آورد … اینقدر ساده بود که هیچوقت حتی سعی نکرده بود این کاغذا رو جای بهتری پنهان کنه !
اطلس چینی به دماغ انداخت و با چنان نفرتی به پاکتها نگاه کرد … انگار چیز مشمئزکننده ای بودند ! … بعد با اکراه دست جلو برد و اونها رو از پروانه گرفت … .
پروانه گفت :
– بهش بگو … میخوام ببینمش !
اطلس با تاسف نگاهش کرد :
– روت میشه ؟! … با این کارایی که کردی …
– مگه چیکار کردم ؟! … بابام بوده !
اطلس پوزخند زد :
– چه بابایی ! … خدا سایه اش رو از سرت کم نکنه !
از پروانه رو چرخوند … رفت به طرف در . چند ثانیه ی بعد باز پروانه بود و تنهاییِ نفرت آورش ! …
آه عمیقی کشید و همونجا ، روی صندلی مقابل میز آینه نشست .
جون توی تنش نبود … حس می کرد روح از بدنش پر کشیده و رفته ! … همه ی اتفاقاتی که رخ داده بود … و قرار بود رخ بده … همه ی اینها ضربه های وحشتناکی بودند که به روح و روانش تحمیل شده بودند . ولی چیزی که باعث شده بود از پا بیفته … رفتار آوش بود !
با خودش فکر می کرد اگر این موقعیت در زمانی رخ می داد که سیاوش خان هنوز زنده بود ، چه بلایی سرش می اومد ؟ … باز کتکش می زد ؟ با سیگار بدنش رو می سوزوند ؟ زنده به گورش می کرد ؟! …
به نظرش حتی بدتر از اینها … این دفعه واقعاً اونو می کشت !
ولی آوش چکار کرده بود ؟ … به جای همه ی این کارها … فقط از پروانه دوری کرده بود !
اگه اونو کتک می زد … حالا اینطور قلب پروانه مشتعل نبود ! … اینطور از خودش بیزار نبود !
سیاوش خان اگر بود حتماً جسمش رو آزار می داد و آوش حالا که حضور داشت … روحش رو شکنجه می کرد !
دلش می خواست باز هم گریه کنه ولی دیگه اشکی برای ریختن نداشت !
از روی تختخواب برخاست و به سمت پنجره ی اتاقش رفت . از پشت پنجره به بیرون چشم دوخت که ظلمات بود … تاریکیِ محض ! … و فقط پنجره ی یکی از اتاق ها روشن بود !
پنجره ی بزرگ کتابخونه !
فکر کرد این آوشه که حالا توی کتابخونه پناه گرفته بود و داشت رنجِ بیخوابی رو تنهایی می کشید … .
اون هم مثل پروانه نمی تونست بخوابه ؟ … داشت به چی فکر می کرد ؟ به پروانه ؟!
مرسی قاصدک جونم😘😘😘