رمان پروانه ام پارت 160

4
(106)

 

 

آوش راضی از اینکه به مقصودش رسیده … برگشت و دوباره با ژستی راحت درون صندلی فرو رفت . گفت :

– حالا می فهمم ! هر چی میخوای بگو !

پروانه نفس عمیقی کشید . گفت :

– شما گفتی عذرا و شوهرش از اینجا برن ؟!

– به من نگو شما !

– واقعاً یک درخت ارزشش از آدمیزاد بیشتره ؟! … اون زن و شوهر پونزده ساله به شما خدمت می کنن …

– فقط به خاطر یک درخت نبود ! در ضمن من بهشون نگفتم قراره بیرونشون کنم !

پروانه نفس خسته ای کشید .

– نمی دونم بهشون چی گفتید، اما هر چی بوده ‌… اونا احساس ناامنی کردن ! این درست نیست آدمایی به سن و سال اونها زمین زیر پاشون امن نباشه ! … کلماتی که برای شما بی معنی هستند شاید … ممکنه تمام اعصاب و روان آدمایی در جایگاه عذرا و همسرش رو بهم بریزه ! …

آوش نگاه کرد به پروانه که با اون پیراهنِ سبکِ سفید و آبی بسیار زیبا شده بود ! گردن کشیده و جذابش و استخوان ترقوه اش که از یقه ی پیراهنش دیده می شد . خال کوچیک روی صورتش، چشم هاش که زیر نور آفتاب کمی جمع شده بود و حالت عتاب آلود و قهر آمیزِ لب هاش … .

دلش بی تاب بود برای دوباره بوسیدن اون لب ها … .

پروانه متوجه نگاه خیره ی آوش نبود و همچنان غرولند می کرد :

– شما در برابر اونا مسئولی ! حتی وقتی پیر بشن و دیگه نتونن کار کنن، مسئولی ! آدما میز و صندلی نیستن که فکر کنی به دردت نمی خورن، می تونی بندازیشون بیرون ! من از شما تعجب می کنم که همچین طرز فکری …

آوش ناگهان پرید وسط حرفش :

– عذرا و شوهرش رو نگه دار ! هر کسی که میخوای رو می تونی نزدیکت نگه داری !

دهان پروانه یک لحظه ی کوتاه باز موند برای گفتن چیزهایی که حالا دیگه اهمیتی نداشت ! بعد نفسی گرفت و لبخندی شیرین به آوش هدیه کرد :

– ممنونم ! تو خیلی آدم خوبی هستی !

 

 

آوش رو باز هم تو خطاب کرده بود !

آوش باز هم دست جلو برد سمت موهای اون …مسحور موهای پروانه بود ! مسحور همه چیزش بود !

– گاهی باورم نمیشه پروانه ! فکر می کنم این خوابه ! … تویی که روبروم نشستی از جنس خواب و خیالی ! … یک آدم عادی نمی تونه اینقدر زیبا باشه ! … تو نسبت خونی با پری ها داری ؟!

پروانه ناباورانه نفسش رو در سینه اش حبس کرد . گاهی شنیدن بعضی حرفا هم زیبا بود … اما باور کردنشون خیلی خیلی سخت ! او عادت به شنیدن حرف های زیبا نداشت . این چیزها اونو آزار می داد . مثل پولک دوزیِ یک پیراهن فوق العاده زیبا که پوست رو خراش می داد … .

– من … برم کمی قدم بزنم !

سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه، اما گیج بود ‌. دسته ی صندلی رو گرفت و از جا برخاست … و از پله های ایوان پایین رفت .

امیدوار بود آوش دنبالش نیاد . به فضا نیاز داشت تا همه ی اون چیزی که بر سرش گذشته بود رو هضم کنه !

اما آوش دنبالش بود . سایه ی بلندش رو می دید که کنار سایه اش بود … و بعد صداشو شنید :

– باهات موافقم که هوای خیلی خوبیه برای قدم زدن ! ولی به نظرت بهتر نیست یه جای بهتر بریم ؟! … خیابون پهلوی مثلاً ! بعد شاید بخوای خرید کنی یا حتی …

پروانه برگ های درخت بید رو از سر راهش پس زد و باز هم به راهش ادامه داد … و گفت :

– من فقط میخوام برم پیش رها !

– می برمت ! نگران رها نباش … می دونی که جاش راحته و امنه ! …

– کنار مادرت برای اون امنه ؟!

لحنش بی اختیار کمی تند شده بود ! آوش پرسید :

– تو چته ؟ … پروانه ! … واقعاً چته ؟!

و با گرفتن بازوی اون میون انگشتانش … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 106

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 روز قبل

پارت امشب همین یه دونه بود؟

نازنین مقدم
3 روز قبل

قاصدکی توروخدا آواز قو روبذار لطفاً🙏🙏🙏🙏

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x