رمان گل گازانیا پارت ۴۹

4.3
(147)

 

 

 

فرید آرام خندید.

– تلگرام فلان نصب کرد برات نازی؟

 

– اره… چطور؟

 

فرید گلویی صاف کرد.

– یه عکس از خودت و فرهام بفرست.

 

غزل خندید.

– همون فرهام و می‌فرستم. منو میخوایید چکار!

 

– آدم عکس زنش و میخواد چکار؟! بفرست دختر خوبی باش. بلدی بفرستی؟

 

 

غزل با دلخوری لب زد.

– دستتون درد نکنه!

 

مرد با بیخیالی قهقهه زد.

– شوخی کردم جون تو.. بفرست منتظرم.

 

 

غزل لب زد.

– می‌فرستم.

 

این را گفت و تماس را قطع کرد.

نگاهی به فرهام انداخت و با خود زمزمه کرد.

– کور خوندی که عکس بدم مسخره کنی!

 

عکسی از فرهام که خواب بود، گرفته و به تلگرام رفت.

دید که فرید پیام داده بود.

 

پی وی را باز کرد.

٫بفرست.٫

 

عکس را ارسال کرده و در صفحه چت ماند تا عکس العملش را ببیند.

 

سریعا فرید ویس داد.

با لبخند پیش را گشود.

– منو مسخره کردی تو دختر! گفتم هم خودت باشی هم فرهام. بدو ببینم. عکس زنم و می‌خوام چکار کنم!

 

 

غزل زبانی بر لبش کشید و ناخودآگاه از داخل آیینه نگاهی به خودش انداخت.

موهایش را مرتب کرده و لبش را دوباره خیس کرد.

 

کنار فرهام دراز کشید و عکس گرفت.

بدون اینکه عکس را نگاه کند، ارسال کرد.

 

 

قلبش ناخودآگاه شروع کرد به تند تند تپیدن و لبش را به دندان کشید.

فرید حدودا دو دقیقه چیزی نگفت و غزل با نگرانی به صفحه خیره شده بود.

 

بالا رفته و عکس را نگاه کرد.

خوب افتاده‌ بود اما چرا فرید رفت!

 

خواست اینترنت را خاموش کند که پیام داد.

٫گردنت چرا قرمز شده؟٫

 

با اخم نگاهی به گردنش در عکس انداخت.

٫نمیدونم.لباسم پولک داره حتما از اونه.٫

 

٫لباس و در بیار پس بعدش عکس بده.٫

 

با اخم در جایش نشست.

٫عکس چرا بدم؟٫

 

٫تو بده.٫

غزل با اخم از تلگرام خارج شده و موبایلش را روی عسلی گذاشت.

 

جلوی آیینه رفته و نگاهی به گردنش انداخت.

 

لبش را غنچه کرده و سوی کمد رفت.

– بگو از کجا گردن منو دیدی! قرمز شده که شده به تو چه… مرتیکه فکر می‌کنه دارم دروغ بهش میگم!

 

 

صدای زنگ خوردن موبایلش موجب شد که سریع موبایل را جواب داد. نمی‌خواست فرهام بیدار شود.

– بله؟

 

 

 

 

فرید با صدای آرامی لب زد.

– چرا رفتی؟ مگه نگفتم عکس بده.

 

– شما منو باور ندارید؟ میگم از لباسه. چرا باید عکس بدم بازم!؟

 

 

فرید نفسش را با کلافگی رها کرد.

– اشتباه برداشت کردی بچه! من واسه اون نگفتم عکس بدی… همینطوری خواستم.

 

 

– چرا باید از من عکس بخوایید؟

 

با خشم جواب داد.

– ممکن نیست واسه این باشه که زنمی؟

 

دخترک خندید.

– عجبا… کدوم رفتار ما مثل زن و شوهر بوده که رفتین سفر شروع کنیم عکس فرستادن و فلان؟

 

– میگم بفرست، می‌فرستی.. تموم شد. واسه من از زن و شوهری هم صحبت نکن. کاری نکن بیام اونجا نشونت بدم چطوری میتونم شوهری کنم برات! عکس و بفرست. این عبای تنت و در بیار البته.

 

 

چشم هایش را بسته و نفسش را به شدت از سینه رها کرد.

میخواست به فرید عکس بدهد؟!

یعنی فرید می‌توانست با این تهدید های تو خالی او را مجبور کند؟

قطعا که نمی‌توانست و اگر کاری میکرد، خودش بود که دلش میخواست.

شاید این فرصتی شده تا خودش را بیشتر به فرید نشان دهد!

 

گلویی صاف کرد.

– فرید خان شما تنها هستین؟

 

– اره بچه. توی اتاقم هستم.

 

– فرناز خانم پیش شما نمی‌مونه یعنی؟

 

فرید ناباور خندید.

– چی میگی تو! فرناز چرا پیش من بمونه دختر جون! بدو عکس بفرست.

 

متوجه دلیل این رفتار فرید نبود. این مرد امروز چرا گیر داده بود به عکس!

دستش را روی گلویش گذاشت و اندکی فشرد تا بتواند به راحتی نفس بکشد.

 

– غزل… بیا صحبت کنیم.

 

– داریم صحبت میکنیم.

 

فرید آرامتر لب زد.

– میگم شبم صحبت کنیم.

 

انگار که دختر و پسر نوجوان باشند، با خجالت و رودرواسی داشتند حرفشان را می زدند.

 

فرید نفس عمیقی کشید.

– می‌فرستی دیگه؟

 

لبش را گزید و لبخندش کش آمد.

– اهوم.

 

کمی شاید مضحک بود که زن و شوهر اینگونه داشتند در دوری بهم نزدیک می‌شدند!

 

 

فرید با رضایت لبخند زده و تماس را قطع کرد.

 

غزل نگاهش را دوباره از آیینه به خود دوخته و لباسش را در آورد.

– با تاپ عکس بدم خیلی زشت میشه!

 

 

 

 

سری برای خودش تکان داده و سوی کمد برگشت.

یکی از بلوز هایش را برداشت سریع تن زد.

 

اینبار با وسواس بیشتر عکس گرفت و تقریبا بعد از ده دقیقه عکس گرفتن، یکی که بنظرش خوب آمده بود را فرستاد.

 

فرید سریع سین زده و با شیطنت‌ تایپ کرد.

٫اینبار فرهام نیست‌؟٫

 

غزل هین کشید.

ضربه‌ی آرامی به پیشانیش زد.

– وای دختر خودت و بی آبرو کردی پیش این مرده!

 

با خجالت تایپ کرد.

٫دیگه من برم.٫

 

٫نرو شوخی کردم. خوبی؟٫

 

این پسر امروز بلایی گرفته بود! چرا میخواست با غزل صحبت کند؟

 

غزل که دلش بیشتر از فرید این چت کردن و حرف زدن ها را طلب میکرد، با لبخندی عریض پاسخ داد.

 

 

 

°•

°•

 

نازنین به آرامی کنارش نشست.

– تنهایی حوصله‌ت سر نرفت که؟

 

لبخندی زد و موبایلش را کنار دستش گذاشت.

– نه عزیزم. سعید خان بهتره؟

 

 

نازنین با خوشحالی سری تکان داد.

– خیلی خوب بود. خدارو شکر دکتر هم راضی بود. فقط انقد خاله صحبت کرده، مغزم داره میترکه! یکم استراحت کنم.

 

 

غزل خندید و با مهربانی نگاهش کرد.

– استراحت کن بعد از اینکه شام و حاضر کردم صدات میزنم.

 

نازنین برخاست و بوسی در هوا برایش فرستاد.

با عجله سوی اتاقش رفت.

غزل نگاهی به موبایلش انداخت و لبخندی بر لبش نقش بست.

 

از جایش بلند شد و سوی آشپزخانه رفت.

گویا چت کردن طولانی که با فرید داشتند، انرژی به وجودش منقل کرده بود!

 

 

°•

°•

 

 

اخر شب که به اتاقش رفت، موبایلش را دست گرفته و با دیدن پیام ها و تماس های بی‌پاسخ از طرف فرید، ابرو هایش بالا پرید.

 

متعجب موبایلش را گشود.

تماس ها را کنار زد و سراغ پیام رفت.

٫چرا یهویی محو شدی بچه؟٫

٫غزل با تو ام دختر!٫

٫کجا رفتی بدون خداحافظی آخه… اومدی هروقت بود، تماس بگیر باهام.٫

 

 

متعجب خندید.

– بسم الله! یعنی چی این رفتار آخه! تا همین دیروز اصلا کاری به من نداشت این مرد… یهویی چش شده!

 

نفسش را بیرون داده و پس از اینکه پتو روی فرهام کشید، با استرس و طپش قلب، شماره‌ی فرید را گرفت.

 

برخلاف تصورش، دیر پاسخ داد.

– بله؟

 

جدیت و خستگی فرید کمی در ذوقش زده و ناخودآگاه صدایش غمگین شد.

– سلام. گفته بودین تماس بگیرم.

 

– آهان… الان نمیتونم حرف بزنم غزل.. شب بخیر.

 

تماس را قطع کرد و بغضی با سرعت به گلوی دخترک تاخت!

عمرِ خوب بودنهای فرید همین قدر کوتاه بود!؟

 

🌱

 

 

 

دستش را روی پیشانی فرهام گذاشت و با ناراحتی نگاهی به ساعت دیواری انداخت.

 

– بیا بریم حموم پسرم، اگه تب پایین نیومد بعدش میریم عمه رو بیدار میکنیم.

 

فرهام نق زده و غزل به آرامی بلندش کرد.

سوی حمام رفت و روی سرش را بوسید.

– حموم کنیم خوب بشه خوشگلم.

 

فرهام مدام بی‌قراری میکرد.

 

بعد از نیم ساعت، زمانی که حس کرد دمای بدن فرهام کمی به حالت نرمال برگشته، از حمام خارج شدند.

 

تمام لباسهایش خیس بود و همان جا لباس هایش را در آورده و حوله ای تن زده بود.

 

وقتی قدم بیرون گذاشت،با دیدن فرید هین کشید.

– ش.. شما!

 

فرید که روی تخت دراز کشیده بود، نیم نگاهی به غزل انداخت و سر تکان داد.

– سلام. عاقیت باشه.

 

غزل نگاهی به وضعیت خودش انداخت و لب زد.

– میشه برید بیرون لباس بپوشم؟

 

 

فرید که معلوم بود خسته است، سری تکان داد و پشت کرد.

– عوض کن. نمیتونم برم دو اتاق، خسته‌ی راهم.

 

غزل با نارضایتی باشه‌ای گفت و سوی کمد فرهام رفت.

– واسه چی نیمه شب بچه رو بردی حمام؟

 

– تب داشت.

 

فرید سریع سر جایش نشست.

– خوبه الان؟

 

غزل که خم شده بود لباس تن فرهام کند، کمر راست کرد.

– قرار بود برنگردین! لباس تنش کنم بعد تبش و چک کنید.

 

فرید با کلافگی به حالت قبلی برگشت.

– چه بی خبر برگشتین.

 

– یهویی شد… یعنی من فکر میکردم بیشتر طول می‌کشه اما زود تموم شد.

 

 

غزل پس از اینکه لباس فرهام را پوشاند، پسرک را کنار فرید گذاشت و سوی در رفت.

– مواظب فرهام باشید، من میرم لباس بپوشم و میام.

 

تا فرید بلند شد، اتاق را ترک کرد.

 

 

مرد با دلتنگی فرهام را در آغوش گرفت.

– ای دورت بگردم شیر پسرم. چشات که پره خوابه بابا!

 

بوسه‌ روی چشمهای درشت پسرکش نهاد و کلاه را سرش گذاشت.

از داخل کشو پاتختی تب سنج را برداشت و درحالی که فرهام را در آغوشش تکان میداد، تبش را چک کرد.

 

خمیازه ای کشید و نگاه به ساعت انداخت.

خسته‌ی راه بود و غزل هم گویا قصد برگشتن نداشت!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 147

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

فرید چرا موش و گربه بازی در میاره عاشق غزل شده بهش بگه

Red Wine
3 ماه قبل

سلام

من چطور میتونم رمانم رو توی این سایت پارت گذاری کنم ؟!

خواننده رمان
3 ماه قبل

قاصدک جان امشب دیگه پارت نیست؟ شوکا،مفت بر؟

camellia
3 ماه قبل

دستت دردنکنه قاصدک جونم😍داره قشنگ تر میشه🤗😊

نازنین مقدم
3 ماه قبل

خب مثل اینکه آقافرید داره گرفتار غزل میشه ……ممنون قاصدک جان

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط نازنین مقدم

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x