گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا:
#پارتصدوهفتادودو
چندی بعد، وقتی تب سنج را نگاه کرد، با رضایت لبخند زده و فرهام را روی تخت کپاشت.
پس از اینکه پیراهنش را در آورد، کنار فرهام دراز کشید و با لبخند چشم بست.
خسته بود و دیگر نمیتوانست منتظر غزل بماند.
°•
°•
با ترس نگاهی به پشت سرش نگاهی انداخت و سوار تاکسی شد.
آدرس را داد و دست لرزانش را محکم مشت کرد.
میخواست چکار کند قباد!؟
صدای پیامک موبایلش بلند شد و نگاهی به پیام انداخت.
٫٫با فرار کردن چیزی درست نمیشه.٫٫
نفسی تازه کرد و شمارهی مرد را گرفت.
پشت سرهم چند بار آب دهان قورت داد.
سریع پاسخ داد.
– چرا فرار میکنی خوشگلم؟
چشمهایش را روی هم نهاد.
– من نمیخوام ببینمت… گفتی کاری باهام نداری.
– ندارم. چکارت دارم مگه؟ آدم فامیلش و بیرون ببینه، سلام میکنه. سلام هم ندیم؟
پوزخند زد.
– قباد تو دنبالمی… من فقط اومده بودم داروخانه، چرا باید بیفتی دنبالم و خودت و نشون بدی؟
با صداقت کامل جواب داد.
– دلتنگ شده بودم. راستی… این شوهر تو انگار خیلی فاز غیرت بر میداره.
تمسخر آمیز خندید و ادامه داد.
– بهش بگو این خواهرش و یکم کنترل کنه، زیادی دیگه دختره ول و بی صاحبه!
– به تو چه ربطی داره؟ نازی خیلی واسه فرید عزیزه.
– فرید!؟ فرید خان نمیگرفتی تو؟ یهویی صمیمی شدین.
غزل با نگرانی نگاهی به اطراف انداخت و پس از حساب کردن کرایه، پیاده شد.
قباد با خشم لب زد.
– خیلی به پسره نزدیک نشو، چون منم مجبور میشم نازی خوشگله رو برای نزدیکی بهت انتخاب کنم.
چشمهای غزل درشت شد.
– تو همچین کاری نمیکنی!
– میکنم غزل… هرکاری میکنم که تو عاشق اون آدم نشی. گفتی ازدواج الکیه و چیزی بینتون نیست، غیر از این باشه تاوان پس میدی عشقم.
سپس با عصبانیت تماس را قطع کرد و غزل هم درمانده، سوی خانه رفت.
نمیتوانست جلودارِ قباد باشد و اگر فکری هم نمیکرد، ممکن بود آبرویش را ببرد و دوباره زندگی را برایش جهنم کند.
#پارتصدوهفتادوسه
وارد خانه شد و همینکه در را بست، صدای متعجب نازنین را شنید.
– با تاکسی برگشتی! داروخانه که خیلی نزدیکه.
گلویی صاف کرد.
– سرم گیج رفت، نمیتونستم پیاده بیام.
نازنین تنها با نگرانی سری تکان داد.
غزل دارو ها را سمتش گرفت.
– سعید خان و آوردن؟
– دستت درد نکنه. نه داداشم چند دقیقه پیش زنمث زدم، گفت کار ترخیص تموم نشده.
غزل لبخندی زد و سوی پله ها رفت.
– من میرم پیش فرهام.
نازنین حرفی نزد و تنها با نگرانی نگاهش را بدرقهی غزل کرد.
به اتاق فرهام پناه برد و خودش را کنار پسرک به خواب زد.
گویا میخواست خودش هم باور کند خوابیده و از چیزی خبر دار نیست!
نمیخواست حتی یک دقیقهی دیگر هم فکر حرفهای قباد را به ذهنش راه دهد
°•
°•
سعید خان که از بیمارستان برگشت، رنگ و روی همه باز شد و بهنار خانم شروع کرد تدارک دیدن برای مهمانی دادن.
میخواست برای جشن گرفتن سلامتی شوهرش، مهمانی بزرگی بدهد.
غزل که دل و دماغی نداشت، پس از آنکه به سعید خان سر زده بود، در اتاق خودش و فرید خوابیده بود.
یک دلشوره و ترس در دلش جان گرفته و به هیچ وجه نمیخواست کناره گیری کند.
صدای گشوده شدن در را که شنید، سریع چشم بست.
قدمهای فرید را شناخت و ناخودآگاه کمی استرس گرفت.
– واسه چی چپیدی توی این اتاق!؟
به آرامی در جایش نشست.
– حالم خوب نیست.
فرید خندید.
– امروز که بابام برگشته و خونه شلوغ شده، تو باید خوب نباشی؟ حتی فرهام و بغل نمیکنی!
غزل با شرمندگی سری تکان داد.
– حق دارید اما حقیقتا اصلا حال و حوصله ندارم.
فرید جلوتر رفت و کنارش نشست.
خیره به چشمهای دخترک، با اخم لب زد.
– تو گریه کردی؟ چیزی شده!
غزل شانه بالا انداخت و فرید دستش را سوی پیشانی دخترک درار کشید.
به آرامی انگشت هایش را روی پیشانیش گذاشت و زمزمه کرد.
– یکم تب داری… میخوای برات دارویی چیزی بیارم.
ناخودآگاه بغض کرد.
یعنی تو هرگز نمیتوانست شوهرش را دوست داشته باشد و یا با خیال راحت عاشقی کند!؟
دستهایش را محکم مشت کرد.
– میشه برید بیرون من هم یکم دیگه بیام پایین؟
فرید با عصبانیت و اخم، جواب گو شد.
– کجا برم؟ صحبت کن ببینم.
بازوی غزل را کشید و صورتش را به خودش نزدیک کرد.
– اینبار هم حتما میخوای بگی شکلات هام تموم شده! انگار با بچه طرفی… چته غزل؟
بغضش را قورت داد و زمزمه کرد.
– لطفاً برید..
فرید پوزخند زد و تنش را روی تخت پرت کرد.
خودش رویش خیمه زد.
– تا نگی چته، توی این حال میمونیم.
چشم روی هم نهاد و با صدایی بغض آلود، لب زد.
– میخوام لباس عوض کنم.
– غزل خوب نیستی… هر سری میپرسم جواب درست و حسابی نمیدی و فردا روزش باز شروع کردی!
نگاهی به چشمهای جدی مرد انداخت.
– من حالم همیشه همینه، عادت کنید بهتره… اینطوری اذیت نمیشید.
– که اینطور! درسته زندگی ما اجباری شروع شده، اما این گریه ها ربطی به این شرایط ندارن! من و تو توافق کردیم… یادت بیاد تو منو به خونهی عموت ترجیح دادی.
غزل لبخند زد.
– یادتون میاد یبار سوال کرده بودین که من قبل این زندگی، با کسی رابطه داشتم یا نه؟
اخمِ فرید بیشتر قیام کرده و تنها سر تکان داد.
دخترک با لبخندی حرص آلود، جواب داد.
– داشتم.. داشتم و الان فکرم درگیر اون جریانه. پسره رو دیدم، صحبت کردیم و من ناراحت شدم. اینم از صداق….
صدایش در گلو خفه شد و داغی لبهای فرید موجب شد تا چشمهایش درشت شده و دستهایش بازوی پسرک را چنگ بزنند.
پاهایش را جمع کرد و فرید لبش را بیشتر به دهان دخترک فشرد.
بوسهای در کار نبود و تنها صدایش را خفه کرده بود.
وقتی حرکتی از غزل ندید، به آرامی فاصله گرفت.
چشمهای خشمگینش را از صورت متعجب دختر گرفته و اتاق را با عجله ترک کرد.
غزل دستی به لبش کشید و لبخندی عمیق بر لبش نقش بست.
خواست خیال پردازی کند اما صورت قباد جلوی دیدگانش نقش بست و حرفهایش در سرش آکو شد!
حتی توان خیال پردازی هم از دخترک سلب شده بود!
#پارتصدوهفتادوپنج
بهناز خانم تنگ آب را دستش داد.
– اینو ببر سر سفره تا منم داروهای سعید خان و بیارم.
با شرم و خجالت، زمزمه کرد.
– فرید خان نمیاد؟
بهناز شانه بالا انداخت.
– نمیدونم دخترم. وقتی میرفت گفتش ممکنه کارش طول بکشه. دعوا کردین؟ انگار اونم یکم عصبی بود.
نفسی تازه کرد.
– نه چیزی نشده.
بهناز پیگیر نشده و با مهربانی به رویش لبخند زد.
دخترک از آشپزخانه بیرون رفت و آب را سر سفره گذاشت.
رو به نازنین که مشغول بازی با فرهام بود، لب زد.
– بیا عزیزم.
نازنین با لبخند بوس محکمی روی گونهی فرهام زد و سوی میز رفت.
– غزل چرا لبات کبود شده؟
غزل با تعجب و وحشت سرش را بلند کرد.
– لبِ من کبود شده!؟
نازنین سر تکان داد و غزل با عجله سوی آیینه دوید.
لبش را دستی کشید و با اینکه استرس گرفته بود، شانه بالا انداخت.
– نمیدونم حتما به چیزی خورده.
نازنین با شیطنت قهقهه زد.
– اره مثلاً به لب و دهن داداشم!
غزل اخم کرده و جوابی نداد.
شروع کرد بشقاب غذای سعید خان را آماده کردن و نازنین هم با خنده لب زد.
– عروس خانم نمیخوای تعریف کنی چی شده؟
غزل آغوشش را گشود و فرهام را از نازنین گرفت.
– این غذا رو ببر واسه سعید خان.
خودش هم نشست و اینبار برای فرهام غذا کشید.
نازنین با نارضایتی سینی را برداشت و به اتاق پدرش رفت.
صدای باز شدن در خانه موجب شد نگاه غزل سوی در برگردد و فرهام دستهایش را بهم بکوبد.
– بابا…
فرید لبخند زد.
-جانِ بابا؟
جلو رفت و فرهام را بدون حرف، از غزل گرفت.
غزل چشم بست.
– سلام.
فرید سویچش را روی مبل پرت کرد و بوسه روی سر پسرش زد.
– بهتری بابایی؟
فرهام کودکانه خندید و فرید با محبت بوسهی دیگری بر سرش زد.
– خداروشکر پسر بابا…
به سوی غزل برگشت و با اخم لب زد.
– بلد نیستی یه رژ بمالی این کبودی کوفتی لبات آبروی مارو به چیز نده!؟
غزل اخم کرده برخاست و صندلی را محکم سر جایش کوبید.
– نه نمیدونستم با وحشی گری های شما اینطوری میشم! ببخشید من مثل شما تجربه ندارم.
تازه داره به جاهای جذابش میرسه👌
ممنون 🙏