رمان گل گازانیا پارت ۵۵

4.3
(112)

 

 

 

با خستگی در جایش نیم خیز شد و به غزل نگاه کرد که از حمام بیرون آمده بود.

چشمهایش را مالید و ساعت را نگاه کرد.

– صبح بخیر…

 

 

لبخند زده و پس از خمیازه کشیدنی، زمزمه کرد.

– صبح بخیر غزل خانوم!

 

غزل برگشته و همانگونه که مشغول بافتن موهایش بود، با لبخند چشمکی زد.

– خانوم شدم پس… زن عمو گفت واسه صبحانه بیدارتون کنم.

 

برخاست و با همان صورت اخمو، مقابلش قرار گرفت.

– دیشب واسه چی نیومدی پیش من؟

 

 

غزل اشاره‌ای به فرهام کرد که کنار فرید بود.

– گفتم با پسرتون در آرامش باشید. دلمم واسه زن عموم تنگ شده بود.

 

مرد چشمهایش را تنگ کرده و مچ دست دخترک را گرفت.

– یه زن فقط واسه بغل شوهرش باس دلتنگ بشه!

 

غزل قهقهه زد.

– مگه من متاهلم؟!

 

– غزل چرا میخوای منکر بشی زن منی؟! چرا واقعا میخوای فرار کنی…وقتی دلت میخواد چرا داری در میری بچه؟

 

کش موهایش را گرفته و انتهایی بافتش را خودش گره زد.

چشمهایش متعجب دخترک به صورت جدیش بود و فرید پس از اتمام کارش، با لبخند نگاهش را بالا آورد.

 

دستهایش غزل را پشت کمرش برده و سرش را به گونه‌ی دخترک نزدیک کرد.

نرم بوسه به گونه‌اش نشاند.

– مانعی بین ما نیست دیگه دختر کوچولو…

 

تحت تاثیر این نزدیکی، مثل فرید ولوم صدایش آرام شد.

– مانع های زیادی بین ما هست فرید خان! ما آدمای دنیاهای متفاوت هستیم که دست تقدیر خیلی نابلدانه کنار هم قرار داده!

 

مرد لبش را تا کنار گوشش کشید.

– شاید دست تقدیر خوشش میاد دوتا آدم متفاوت و شیفته‌ی هم کنه!

 

اندکی فاصله گرفت و خیره در چشمهای فرید، نفس عمیق و پر غمش را رها کرد.

– مگه ما شیفته شدیم؟

 

شانه بالا انداخت و انگشت هایش را در دور مچ دخترک باز کرده و دور کمرش حلقه کرد.

به آرامی با سر انگشت هایش شروع کرد کمرش را نوازش کردن و بوسه‌ی نرمی بر لاله‌ی گوشش زد.

– زمینه رو فراهم می‌کنیم، شاید شد!

 

سپس بوسه‌ی بعدیش را روی گردنش نشاند.

صدای قورت دادن بزاق دهان دخترک را شنید و برای این استرس و هیجان، بذر خوشحالی در دلش پاشیده شد.

 

غزل به آرامی زمزمه کرد.

– می‌ترسم منو شیفته کنید و خودتون فرار کنید از این معرکه!

 

#پارت‌صدونودوچهار

 

 

صدای گریه‌ی فرهام بلند شد و دخترک به سرعت دور شد.

فرید جلو رفته و پسرکش را برداشت.

بوسه ای بر سرش زده و از اتاق بیرون رفت.

 

غزل دستی به صورتش کشید.

 

سوی پنجره رفته و چشمهایش را محکم بست.

دستهایش از استرس سرد و لرزان شده بود.

 

لبش را به دندان گرفته و ناخودآگاه چهره‌ی فرید مقابل دیدگانش نقش بست.

 

این مرد میخواست نزدیکش شود اما دل غزل را چرا در نظر نمی گرفت.

 

•°

°•

 

 

کنار حوض نشسته و سبد سبزی را لب حوض گذاشت.

– واسه چی گفتی خونه‌ی آزیتا نرم زن عمو؟

 

 

زن در همان حال که داشت شالش را درست می‌کرد، زمزمه کرد.

 

– درست نیست بری دخترم، وقتی داداشش اومده خواستگاری تو، رفت و آمد به اون خونه درست نیست.

 

غزل لبش را برچید.

– ولی سالار که کاری باهام نداره.

 

 

پروین اخم کرده و اشاره‌ای به سبزی کرد.

– سبزی و بشور و بیا بالا… شوهرت داره نگاه می‌کنه!

 

غزل نگاهی به فرید انداخته و سر تکان داد.

 

 

شروع کرد به شستن سبزی ها و دیگر سر بلند نکرد.

 

به دقیقه نرسیده، صدای فرید را بالای سرش شنید.

– این پسره که میاد دم در، خواستگارت بوده؟

 

 

دستش را مقابل آب سرد گرفته و خم شد تا آب بنوشد.

بعد از خوردن آب، سر بلند کرد و لبخند زد.

– خواستگار بوده، معشوقه نبوده!

 

 

فرید روی زانو نشست.

– که اینطور! واسه چی هوس رفتن به خونشون و داری!

 

با عصانیت نگاهش کرد.

– هوس رفتن پیش دوستم و دارم. میشه ذهنت و پاک کنی؟

 

سرش را جلوتر برده و پوزخند زد.

– زنی که از شوهرش در بره، یه جای کارش میلنگه! نظر تو چیه؟

 

 

چشمهای سبز رنگش تنگ شده و لبش به لبخندی سرشار از طعنه گشوده شد.

– شوهری که هزارتا زن و توی بغلش راه داده؟! جالبه… بهتره از من نظر نخوایید فرید خان، حرفهای من به ضرر شما تموم میشه!

 

مرد دستش را جلو برده و طره‌ای از موهایش را که روی صورتش ریخته بود را برداشت.

 

– بعد از ظهر جایی نمیری زن عزیزم.

 

غزل قهقهه زد و بعد از اتمام کارش، شیر آب را بست.

 

 

سبزی را برداشته و قری به گردنش داد.

– ناهار حاضر شده، تشریف بیارید جنابِ شوهر!

 

فرید نفسش را یک ضرب رها کرده و به سوی خانه قدم برداشت.

 

همینکه داخل رفت، نازنین مقابلش سبز شد.

– داداشی جونم.

 

فرید نگاهش کرد و دستش را دور شانه‌اش حلقه کرد.

– کوچولوی داداش؟

 

نازنین سرش را کنار گوش فرید برده و زمزمه کرد.

– می‌دونستی فردا تولد غزله؟

 

با اخم به نازی نگاه کرد.

– نمی‌دونستم. میخوای کاری کنیم؟

 

نازنین پلک طولانی زد.

 

– آره دختره رو خوشحال کنیم. از وقتی اومده پیش ما خیلی اذیت شده، حداقل پیش خانواده‌اش حس خوبی پیدا کرد.

 

دستی به بازویش کشید.

– درسته. یه فکری میکنیم. بعد از ظهر میخواد کجا بره؟

 

شانه بالا انداخت.

– نمی‌دونم اما گفت باهم میریم. با دوستاش میخواد بزن دشت…

 

فرید به آشپزخانه اشاره کرد.

– مامان اینا رفتن واسه ناهار، بریم بعد ناهار صحبت میکنیم خوشگلم.

 

نازنین بوسه‌ای به گونه‌ی برادرش نشاند.

– باشه چش مشکی جونم.

 

مرد لبخند زده و بوسه‌ای روی موهایش زد.

این عزیز کرده عجیب خواهر کوچک بودن را بلد بود!

 

°•

°•

 

غزل و نازنین خیلی سریع خانه را مرتب کرده و پس از شستن ظرف های ناهار، رفتند تا حاضر شوند.

 

غزل کمد آرایش هایش را گشود و رژ لب گل‌بهی رنگی برداشت.

 

با لبخند مشغول آرایش کردن شده و نیم نگاهی هم به فرید و فرهام که غرق خوبی بودند نینداخت.

 

گویا فرید به استراحت و خواب آرام روستا احتیاج داشت که این دو روز را کامل خوابیده بود.

 

رژ را زده و شال شکلاتی روی موهایش کشید.

شومیز مجلسی شیری رنگی تنش بود که مرتب کرده و از اتاق بیرون زد.

 

نازنین با لبخند سر تا پایش را نگاه کرده و به آرامی لب زد.

– مامانمم خیلی دوس داشت بیاد، ولی دلش نیومد بابام و تنها بذاره.

 

لبخندی زده و دستش را سوی نازی دراز کرد.

– زود میاییم، فرهام بیدار شه اذیت می‌کنه.

 

نازنین نفسش را رها کرده و با ناراحتی لب زد.

– غزل گاهی فکر میکنم داداشم خیلی در حق تو ظلم کرده! چطوری میتونی انقد بچه‌ش و دوس داشته باشی تو؟ اونم بچه‌ای که رسماً زندگی تورو خراب کرده و موقعیت هات و به فنا داده! من حس می‌کنم زیادی داری در حقشون خوبی می‌کنی… ممکنه این وسط یه خودت بد کرده باشی!

 

با درد پوزخند زد.

– مگه حق انتخاب دارم!؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 112

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…
رمان کامل

دانلود رمان عسل تلخ

خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی…
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

فکر میکردم چون از پارت گذاری منظمش تعریف شده اینم رفت تو رده ماتیک و بقیه رمانا چون چن روز نبود ولی انگار خدا روشکر فقط پارتش آب رفته

camellia
3 ماه قبل

خوبه حداقل این یکی هست.😊البته امیدوارم به درد بقیه مبتلا نشه😔

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x