رمان گل گازانیا پارت ۸۱

4.2
(126)

 

 

غزل دوباره نامفهوم جواب داد و مرد هم بیخیال شد.

بهتر بود روی رابطه و کیفیت صمیمیت ایجاد شده تلاش کنند تا اینکه خراب شود و رابطه از ریشه خشک شود!

 

°•

°•

 

بالاخره مسافرت تمام شد و به سمت خانه به راه افتادند.

غزل تمام راه را در سکوت به بیرون خیره شده بود و فرید هم از آنجا که بعد از تمام شدن مسافرت حالش گرفته بود، سکوت بر فضا حاکم بود.

 

با صدای گریه‌ی‌ فرهام، غزل با صورتی خسته و بی‌رمق به سویش برگشت.

– بیا عسلم.

 

صدای زنگ موبایل فرید بلند شد و غزل هم بدون توجه، فرهام را بغل گرفت و خودش را به ظاهر با او سرگرم کرد.

 

غزل در همان حال، متوجه اسمی که روی صفحه بود شد!

این دختر نمیخواست دست بردار شود؟!

 

 

فرید رد تماس زد و زیر لب با خودش زمزمه کرد.

– امروز حوصله ندارم.

 

غزل که کاملا سکوت کرده بود، نگاهش را به بیرون دوخت.

 

با خودش فکر کرد چقدر این آدمها با او فرق دارند. چقدر باید بگردد تا مثل آنها بی بند و بار شود و بدون فکر دست به عملی بزند!

 

دوباره موبایل فرید زنگ خورده و مرد با خشم

کنترل شده، جواب داد.

 

– بله ریحانه؟ تو جاده هستیم شب که رسیدم بهت زنگ میزنم.

 

 

صدای غمگین دخترک در فضای اتاقک ماشین پیچید.

– فرید چرا انقد عصبانی باهام رفتار می‌کنی خب! من فقط خواستم کنارم باشی که مریضی رو کمتر حس کنم. مثلا قبل بمون پیشم، چی میشه مگه؟

 

 

ناخودآگاه فرید به سوی غزل برگشت.

 

از چشمهای دخترک حسادت و خشم می وبارید و دلخوریش هم که قابل گفتن نبود!

 

غزل و فرید حرفی نزدند و صدای ریحانه دوباره بلند شد.

– فرید برگردی تهران هم سر نمیزنی یعنی؟

 

چقدر این شگرد ها و نزدیکی ها برنامه‌ هایی کهنه بود برای فرید! می‌دانست از قبل برای همه تمرین داشته و هر جمله را آماده کرده!

 

غزل اما هیچ شوری نداشت تا با کسی کوچکترین مبارزه‌ای کند، چه برسد بر سر عشقی که از آن مطمئن نبود بحث کند.

 

 

🌱

 

#پارت‌دویست‌وشصت‌وهفت

 

 

 

فرید با خشم لب زد.

– تو نمیخوای یه سر بیای پیش پسرت؟ نمیگی این بچه دلش واسم تنگ میشه!؟ دغدغه تو الان شده اینکه من بیام سر بزنم بهت یا نه! ریحانه فردا بیا بچه رو ببین، همون خونه‌ی ما صحبت میکنیم. الان پشت فرمونم اعصابمو بهم ریختی حواسم پرت میشه… خدانگهدار.

 

سپس گلویی صاف کرد و تماس را قطع کرد.

 

غزل که از این عصبانیت متعجب بود، با ابرو های بالا داده نگاهش کرد.

 

فرید زبان بر لبش کشید و فرمان را میان دستانش فشرد.

زیر لب گفت:

– زنکیه اگه راس میگی، بچه برات مهم بود موقع مرگت!

 

دخترک ترجیح داد سکوت کند.

نمی‌خواست هیچ سوالی بپرسد و حالا که فرید خودش داشت از ریحانه فاصله می‌گرفت، بهتر بود دخالت نکند که همه چیز آرام پیش برود.

 

 

°•

°•

 

 

 

به خانه که رسیدند، غم و درد عالم به دلِ غزل سرازیر شد.

یادِ نازنین افتاده بود و پس از پیاده شدن از ماشین، با استرس نگاهی به صورت نازی انداخت.

 

اندکی شور به چشمهایش برگشته بود و رنگ و رویش نسبت به روزی که رفتند، کمی بهتر بود.

 

 

نازنین با لبخندی کمرنگ جلو رفته و آرام سلام داد.

فرید سرسنگین جوابگو شد و به سوی مادرش رفت.

 

غزل با لبخند و احترام به بهناز سلام داده و فرهام را که در آغوشش خوابیده بود، به نازنین سپرد.

 

نازی عمیق بوسه بر موهای کودک زد.

– چقد دلم برات تنگ شده بود جوجه…

 

بهناز با مهربانی دستی به صورت پسرش کشید.

– دردت به سرم، چشات قرمز شده مادر! برو بالا دوش بگیر و استراحت کن پسرم.

 

فرید سری تکان داد و رو به غزل کرد.

– بیا بالا تو هم.

 

دخترک آرام جوابگو شد.

– باشه. فرهام و بده ببرم تو اتاقش نازی جان.

 

نازنین که نگاهش با دلخوری به فرید بود، با صورتی ناراحت و لحنی آرام، گفت:

– خسته‌ای، خودم میبرم.

 

تشکری کرده و کیفش را از داخل ماشین برداشت.

چمدان را فرید گفته بود بعداً خودش به اتاق میبرد.

 

خبری از سعید خان نبود و گویا بیرون بود.

 

به سرعت دنبال فرید خودش را به اتاق رساند.

داخل که شد، وقتی دید شد فرید روی تخت دراز کشیده، متعجب لب زد.

– نمی‌خواستی بری حموم!؟

 

 

مرد چشمهایش را گشود.

– سر درد دارم. این گوشی کوفتی هم یه دقیقه ساکت نمی‌شه از دستِ ریحانه!

میرم دوش بگیرم. این میخواد یکی دو ساعت دیگه بیاد، بیا حموم یکم رگ گردنمو ماساژ بده که سر دردم خوب شه.

 

– ریحانه میاد؟

 

فرید تنها سری به معنای مثبت تکان داد.

با صورتی دمغ در جایش نشست و پیراهنش را در آورد.

غزل گلویی صاف کرد.

– چرا با نازی صحبت نکردی؟ اصلا نپرسیدی چکار کرده و جریان خواستگاری چی شده! دلت میاد خواهرت غصه بخوره؟

 

 

برخاست و سوی حمام رفت. در همان حال با صراحت جواب داد.

– این بحث و تموم کن. رابطه من و نازی به خودمون مربوطه… میای ماساژ بدی یا درو ببندم؟

 

دلخور شد و خواست نرود، اما با دیدن چشمهای قرمزِ پسرک، طاقت نیاورد و لب زد.

– میام.

 

 

 

#پارت‌دویست‌وشصت‌وهشت

 

 

پس از اینکه فرید به حمام رفت، غزل سوی کمد لباسها رفت و مانتو و شلوارش را با شلوار راحتی و تیشرتی عوض کرد.

 

موهایش را با کلیپس بالای سرش جمع کرد و سپس به حمام رفت.

چند تقه به در زد.

– بیام؟

 

صدای فرید به گوشش رسید.

– بدو…

 

با آرامش داخل رفت و سر به زیر، گفت:

– بشنید که من راحت بتونم ماساژ بدم.

 

فرید پوزخندی زد و دستش را جلو برد. بدون آنکه به دخترک امان دهد، کمرش را گرفت و به خودش نزدیک کرد.

– که خطاب کردنت سوم شخص شد باز؟

 

کمرش را فشرد.

– سر به زیر میشی و میخوای سریع بری؟

 

گرمایی به صورتش تاخته و ناخودآگاه چشمهایش به سوی بالا رفت.

خیره به نگاه فرید، لب زد.

– خب گفتی بیام ماساژت بدم.

 

فرید دستش را با حس خاصی بر کمر دخترک بالا و پایین کرد.

– خودت چی، ماساژ نمیخوای؟! خسته نیستی مگه…

 

غزل چشمهایش را بهم فشرد.

– چرا همچین می‌کنی؟

 

لبش را به گوش دخترک چسبانده و با صداقت جوابگو شد.

– چون مثل سگ میخوامت!

 

ناخودآگاه لبخند بر لبانش درخشید و فرید بوسه بر لاله‌ی گوشش زد.

– تو نمیخوای؟

 

همین حرفش موجب شد سریع نفسهای غزل شدت بگیرد و دستهایش که روی بازو های برهنه‌‌ی فرید بود، چنگ شود.

مرد با رضایت لبخند زده و غزل را همراه خودش به زیر دوش کشاند.

– داغ شدی… آب بخوره بهت خوبه.

 

طعنه بود؟!

غزل با اخم نگاهش کرد و فرید با همان لبخند، خم شد و بوسه بر چشمهایش زد.

– خسته‌ایم… باهم دوش‌بگیریم خب! چیزی نمیشه فقط دوش میگریم.

 

لحنش به کودکی میماند که برای بیشتر بازی کردن، التماس مادرش را میکرد!

 

غزل سری تکان داد.

– لباسام خیس شد فرید!

 

فرید گفتنش کلافه و عاصی بود و همین بیشتر موجبِ تکان خوردن قلب مرد شد و دوباره لبخند بر لبانش پررنگ شد.

– درش میارم.

 

هول زده و سریع جواب داد.

– نه من…

 

کلامش با حس دستهای داغ فرید روی کمرش قطع شد.

با چشمهای درشت شده ادامه داد.

– من نمی‌خوام باهات دوش بگیرم. خجالت میکشم.

 

متعجب لب جنباند.

– من همین دیروز تورو لخت دیدم، چه فرقی می‌کنه خب!

 

لبش را برچید.

– خجالت میکشم.

 

مرد با کلافگی تیشرت را از تنش کند.

– غلط کردی… خجالتِ چی آخه! باید عادت کنی… من کاریت ندارم.

 

دوباره از شرمِ پسرک، به آغوش خودش پناه برده و در آغوشش مچاله شد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 126

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
29 روز قبل

ممنون قاصدک

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x