رمان گل گازانیا پارت ۸۲

4.2
(107)

 

 

 

فرید با محبت بغلش کرد.

– دورت بگردم کوچولوم.

 

همین کافی بود که گرمایی به دل دخترک نفوذ کند و اوهم عمیق لبخند بزند.

 

کلمات گاهی چه شگفتی های خلق می‌کردند!

به قدری که اینبار بدون شرم، فاصله گرفت و دستی به موهایش کشید.

– ماساژ بدم و برم من!

 

فرید پلک طولانی زد. با مهربانی لب جنباند.

– باشه.

 

با رضایت لبخند زد و فرید هم در وان دراز کشید.

– بیا ببینم چی بلدی خانم کوچولو…

 

دستهایش را چند بار مشت کرده و باز کرد، سپس به آرامی انگشت هایش روی شانه‌های مرد به حرکت در آمد.

فرید با چشم‌هایی بسته، لبخند به لب سرش را به عقب راند.

– آخ که تو انگار معجزه‌ای!

 

 

این روزها کلامش زیادی شیرین نشده بود!؟

گویا حواسش نبود که این حرف زدنهایش چقدر بیشتر روی غزل تاثیر می‌گذاشت و قدم‌های مرددِ دخترک به سوی خودش را، محکم میکرد.

 

°•

°•

 

 

دستی به موهایش کشید و در آیینه به فرید نگاه کرد که مشغول پوشیدن پیراهنش بود.

سشوار را داخل کشو گذاشت.

فرید بخاطر آمدنِ ریحانه با وسواس لباس انتخاب کرده بود یا او اینگونه حس می‌کرد!؟

 

گلویی صاف کرد و سپس به سوی مرد برگشت.

فرید نگاهی به اجمالی به اطراف انداخت و لب زد.

– ساعتِ من کو؟

 

غزل ساعت مچی را از داخل کشو خارج کرده و سویش رفت.

ساعت را که گرفت، با اخم لب جنباند.

– فرهامو آماده کن تا یه زنگ میزنم به ریحانه. اگه نیاد، ببرمش اونجا.

 

– که چی بشه فرید؟

 

مرد با جدیت نگاهش کرد و غزل بدون تردید لب زد.

– چرا بچه رو ببری پیش مادری که اصلا دلش براش تنگ نمیشه!؟ اگه خودت نگرانی برو، اما حق نداری فرهام و ببری…

 

برای چند ثانیه از شدت تعجب، سکوت کرده بود.

پس از چندی به خودش آمد و گلویی صاف کرد.

– میگم که واسه فرهام میرم چه نگرانی!

 

دخترم پوزخند زد.

– انقدر دیگه ساده لوح نیستم!

 

خواست از اتاق خارج شود که فرید سریعا دستش را گرفت.

– غزل اون مادر بچه‌ی منه، نگرانی من نشانه‌ی عشق نیست. لطفاً درک کن.

 

چشم‌های دلخورش را به فرید دوخت و با صدای گرفته زمزمه کرد.

– مگه من کاری کردم که دروغ میگی!؟ تو با دروغ گفتنت ذهنیت اشتباهی می‌سازی، وگرنه من درک میکرم اگه راستشو میگفتی!

 

 

 

 

 

مرد چند ثانیه تامل کرده و سپس زمزمه کرد.

– درسته… من معذرت می خوام.

 

غزل اینبار تنها سری تکان داد و دستش را از حصار انگشت های فرید رها کرد.

بدون حرف، اتاق را ترک کرد.

 

 

با بغض به در تکیه داد و پلکهایش را بهم فشرد.

از این حسِ آزار دهنده بیزار بود، می‌خواست به فرید و تصمیماتش باور کند و هر لحظه پشیمان میشد و دوباره با حرفهای فرید دلگرم میشد و….

گویا یک تسلسلِ بی نهایت بود؛ هر دَم این پشیمانی و اعتماد کردنِ دوباره تکرار می‌شد.

 

 

اندکی که حالش بهتر شد، تصمیم گرفت پیشِ نازنین برود.

این لحظه تنها کار خوبی که می‌توانست انجام دهد، همین بود.

دخترک تنها بود و به یک هم‌صحبت نیاز داشت.

 

 

°•

°•

 

 

نازنین چشمهای لباب از اشکش را به سقف دوخت و زمزمه کرد.

– خوب پیش رفت، بابام خیلی خوب رفتار کرد و کاملا منطقی کنار اومدن.

 

 

غزل به آرامی دستش را نوازش کرد و با نگرانی گفت:

– پس چرا انقدر ناراحتی نازی جان؟

 

شانه بالا انداخت و چشمهایش را محکم بست.

– نمی‌خوام… یعنی نمی‌دونم چکار کردم! حس خوبی ندارم و انگار که همه چیز داره عکسِ خواسته های من پیش میره. بابام بهش گفت موافقت می‌کنه اما میخواد یه مدت فقط آشنا بشیم باهم، بابام گفت سه ماه دیگه برای خواستگاری رسمی اقدام کنه!

 

– این چیز بدی نیست‌، چرا اینطوری می‌کنی نازی؟

 

نازنین با صدایی که ولومش کمی از حد گذشته بود، جواب داد.

– چون من لیاقت اینهمه خوب بودن بابام و ندارم! چون من با آبروی اونا بازی میکنم و سعید خان مثل همیشه منو شرمنده می‌کنه.

 

 

اشک هایش به سرعت بر گونه‌هایش راه می‌گیرند و درمانده تر ادامه داد.

– چون داداشم حتی به چشمام نگاه هم نمیکنه. خوب نیستم چون این خواستن زوریه، کنار اومدن اما فقط چون نمیخوان زیادی توی زندگیم دخالت کنن همچین کردن!

 

جوابی نداشت و تنها با ناراحتی سری تکان داد.

 

آغوشش را گشود و به نازنین اشاره کرد که روی پاهایش دراز بکشد.

 

دخترک با همان صورت گریان روی پای غزل دراز کشید و اشکهایش بیشتر و بیشتر شدند.

 

شاید این روزها خانواده‌ی واقعی نداشتن را بیشتر حس می‌کرد، این روزها که همه نگرانی هایشان را خفه می‌کردند که مبادا نازنین حس کند بیشتر از حدشان دخالت می‌کنند!

 

 

 

 

غزل به آرامی شروع کرد موهای نازنین را نوازش کردن.

 

بغض به گلوی او هم فشار آورده بود و بیشتر از قبل حسِ عذاب وجدان بر قلبش ابرِ تیره گسترانده بود.

 

چند تقه به در اتاق خورد.

نازنین با همان صدای گرفته لب زد.

– بفرمایید.

 

در گشوده شد و فرید از همان درگاه، با اخم گفت:

– غزل بیا کارت دارم.

 

دخترک به نازنین اشاره کرد.

– بیا داخل با خواهرت صحبت کن که منم برم فرهام و حاضر کنم.

 

فرید نیم نگاهی به نازنین انداخت و تنها فکش را سخت قفل بهم کرد.

نازنین در جایش نشست و به برادرش خیره ماند.

 

مرد پس از چند ثانیه، با همان اخم و جدیت توپید.

– وقتی قبول کردن دیگه فین فین کردنت واسه چیه!

 

از جایش بلند شده و به سوی فرید رفت. سر به زیر، انگشتهایش را بهم پیچید.

– میشه بغلم کنی؟

 

اینگونه کودکانه و معصوم میخواست برادرش بغلش کند و فرید بی‌توجه رد شود!؟

 

مرد بینی بالا کشید و یکی از دستانش را باز کرد.

نازنین گریه‌اش به هق هق بدل شده و خودش را میان بازو های فرید جای داد.

 

این دختر را زیادی لوس کرده بودند!

لوس شده بود که اینگونه با کمترین بی‌مهری ها کم می آورد و دنیا برایش تیره و تار میشد!

 

خودش را به سینه‌ی برادرش فشرد.

– باهام قهر نکن دیگه… تو قهر کنی من دیگه نمیتونم خوب باشم.

 

فرید بیشتر در آغوشش فشارش داد.

– خوبه لوس نشو دیگه! واسه دوتا اخم من باید گریه و شیون کنی؟ فردا روز خونه شوهرت میخوای چکار کنی پس!

 

نازنین چشم بست و زمزمه کرد.

– تو میذاری باهام بد باشن؟

 

با اطمینان بوسه‌ی دیگری بر موهایش زد.

– معلومه که نمیذارم. پدر اونی که به خواهر من بگه بالا چشمات ابروه رو در میارم! کوچولوی شیطون خوب باش همیشه.

 

نازنین عمیق لبخند زد و پلکهای قرمز شده و متورمش را بهم فشرد.

غزل که بغض کرده بود، بی حرف از کنارشان گذشت.

 

برای نازی خوشحال بود و برای خودش متاسف… چقدر به پشتوانه داشتن نیاز داشت!

چقدر او یک برادر کم داشت… چقدر او پشتوانه نداشتن را به خوبی حس می‌کرد!

 

پوزخند زد و اشکش چکید.

با خودش نجوا کرد.

– فرید خان برادر بودن و بلدی، در حق من شوهری کردن و یاد نمیگیری چرا!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 107

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x