رمان گل گازانیا پارت ۸۳

4.3
(131)

 

 

 

 

نفسی تازه کرد و به اتاق فرهام رفت.

 

باید خودش را به دستِ زمانه می‌سپرد، حالا که فرید ادعا میکرد او را میخواهد، فرصت میداد.

کاش این فرصت را خراب نکند و همه چیز آنگونه که باید جلو برود؛ تنها خواسته‌ی غزل این بود…

 

°•

°•

 

 

فرید استکان چایی را برداشت و پس از اینکه گلویی صاف کرد، به صورت رنگ پریده‌‌ی ریحانه نگاهی انداخت.

 

زن لبخندی زد.

– بهتره فرهام منو توی این حال نبینه، واسه همین گفتم تنها بیای… پسرم همیشه منو سرحال دیده، نمی‌خوام ذهنیت مریض و رنجوری ازم داشته باشه.

 

– فرهام خیلی کوچیکتر از این حرفاست! انقد بچه است که فقط محبت تورو میخواد نه سرحال بودنتو!

 

ریحانه دستی به موهایش کشید و چشمهای خسته‌اش را برای چند ثانیه بهم فشرد.

پس از لحظاتی سکوت، به آرامی زمزمه کرد.

– من مادر بودنو بلد نیستم فرید… خودتم می‌دونی زنِ دلرحم و فداکاری نیستم، نمیتونم بیشتر از خودم به کسی فکر کنم. میدونی نه؟

 

فرید تنها سری تکان داد. می‌دانست، یعنی بهتر از هرکس ریحانه را می‌شناخت!

 

چند قلپ از چایی را نوشید و لب زد.

– دکتر چی گفت؟ یعنی مریضی که داری چیه اصلا!

 

ریحانه زبان بر لبش کشید.

– خون توی سرم لخته شده بود. درست شد دیگه… یعنی شدت نداشت. اما احتمال بیماری هایی هست که دارن چک میکنن. اولین بار عکس برداری معلوم نشد چی بوده، دومین بار تکرار کردن، همون روز قرار بود توهم بیای، اون روز فهمیدن و دیگه الانم تحت درمانم چون سیستم ایمنی بدنم آسیب دیده.

 

فرید سری تکان داد.

– بلا دور باشه… مواظب خودت باش، ان شاالله‌ سریعتر خوب میشی. من دیگه زحمتو کم کنم. عیادت کوتاهش خوبه!

 

خواست بلند شود که ریحانه مچِ دستش را گرفت.

– هنوز چاییت و کامل نخوردی حتی!

 

 

مرد آب دهانش را قورت داده و دستش را کشید.

– داری واسه چی تلاش می‌کنی ریحانه؟ باز میخوای چه گندی به زندگیم بزنی تو! این مهربونیا تهش قراره به چی ختم بشه؟!

 

 

 

 

ریحانه متعجب لب زد.

– فرید!

 

مرد خشمگینانه از او فاصله گرفت و سوی در رفت.

قبل از اینکه خانه را ترک کند، به سویش برگشت.

 

– ریحانه دوباره زندگیمو بهم نریز… حوصله ندارم دوباره برگردم به روزای سگی که با پسرم تجربه کردم. چیزی لازم داشتی میتونی رو من حساب کنی، اما لطفاً مثلِ مواقعی که به چیزی چشم نداری و دنبال چیزی نیستی رفتار کن!

 

سپس بدون خداحافظی، خانه را ترک کرد.

نمی‌خواست به هیچ وجه دوباره به ریحانه برگردد و حقیقتا از خودش ترس داشت!

آدمی که در یک زمینه سالها اشتباه کند و بارها به آدم اشتباهی برگردد، همیشه امکان خطا داشت.

 

°•

°•

 

 

 

 

سعید خان دستی به موهای فرهام کشید و پس از اینکه بوسه بر گونه‌اش نشاند، رو به همسرش کرد.

– خانم این بچه خوابش میاد!

 

 

بهناز از جایش بلند شد و فرهام را در آغوش گرفت.

نیم نگاهی به غزل انداخت که با بغض به صفحه موبایلش خیره شده بود.

به موبایل خیره بود اما معلوم بود فکرش جای بسیار دورتری دارد سیر می‌کند.

 

سری با ناراحتی تکان داد و فرهام را در آغوشش جا به جا کرد.

– بریم بخوابیم پسرم.

 

همان لحظه غزل از فکر بیرون آمده و به بهناز محله کرد.

– من ببرمش. حواسم نبود ببخشید!

 

بهناز آرام جوابگو شد.

– چرا اینو میگی دخترم چه فرقی داریم. اگه حوصله نداری من بچه رو می‌خوابونم.

 

غزل تشکری کرده و فرهام را بغل گرفت.

با لبخند لب زد.

– خودمم خوابم میاد، باهم می‌خوابیم‌. شبتون بخیر.

 

سعید خان با ناراحتی جواب داد و بهناز هم نگاهی به مرد کرد.

پس از اینکه غزل رفت، سعید با لحنی متأسف، گفت:

– فرید باز دختره بینوا رو ناراحت کرده!

 

بهناز سری تکان داد.

– بهش زنگ بزنم ببینم کجاست پسره؟ دیر وقته.

 

سعید خان با اخم سری تکان داد و موبایل خودش را از جیبش بیرون کشید.

– خودم زنگ میزنم.

 

سپس چشمهایش را تنگ کرده و به دنبال شماره فرید گشت.

بهناز با ناراحتی دمِ پنجره رفته و به حیاط خیره شد.

 

 

 

 

 

در جایش غلتی خورد و چشمهای خیس از اشکش را به پنجره دوخت.

بخت و اقبالش چرا بد شگونیش تمامی نداشت!

 

صدای پیامک موبایلش را شنید و با بی‌حوصلگی پیام را نگاه کرد.

٫وقت داری یکم صحبت کنیم؟٫

 

بغضش را قورت داده و با پوزخند برای قباد تایپ کرد.

٫آره٫

 

پشت بند تحویل گرفتن پیام، تماس گرفت.

غزل گلویی صاف کرده و تماس را وصل کرد.

– سلام.

 

صدای قباد هم مثل او بی رمق و خسته بود.

– سلام غزل خوبی؟ خوابتو دیدم، گفتم زنگ بزنم.

 

قطره اشکی ریخت و پلک هایش را محکم بهم فشرد.

– قباد چکار کردی تو! چرا انقد در حق من و خودت بد کردی که اینطوری سرگشته موندیم!

 

مرد با حسرت زمزمه کرد.

– به جون تو دوسش دارم دختره رو… باور کن دیگه دنبال اذیت کردنت نیستم. درسته که تو واسه من همیشه یه حس متفاوت میمونی، اما بخدا قسم که نازی شده زندگیم! باور کن لطفاً… اگه تو باورم کنی همه چیز درست میشه.

 

– باورت میکنم. درحق من بد کردی، واسه نازنین خوب باش. همه حقایق هم براش تعریف کن، نازی باید همه چیزو بدونه.

 

تند تند جواب داد.

– چشم چشم… بهم فرصت بده، خودم همه چیزو میگم بهش؛ قول میدم.

 

چشم به پنجره دوخت و لب زد.

– کاری نداری قباد؟

 

مکثی کرد و جواب داد.

– نه کاری ندارم، فقط نگرانت شدم.

 

– لطفاً دیگه بهم پیام نده و زنگ نزن، کسی ببینه مشکل میشه!

 

– باشه. خدانگهدار.

 

غزل بدون خداحافظی تماس را پایان داد و موبایل را روی سینه‌اش گذاشت.

نگاهش را به صورت معصوم فرهام دوخت و ناخودآگاه اشکهای گرمش روانه شدند.

 

صدای ماشین فرید به گوشش رسید و اشکهایش بیشتر سرعت گرفتند.

جنین وار در خودش جمع شد و سعی کرد سریعتر این گریه ها را تمام کند و شرِ بغضش را کم کند.

 

دقایقی بعد، در اتاق باز شد و درکمال تعجب، فرید برق اتاق را روشن کرد.

به سوی غزل به راه افتاد و در همان حال شروع کرد دکمه های پیراهنش را باز کردن.

 

به تخت که رسید، پیراهنش را با خشم سویی نا معلوم پرت کرد و دستش را روی بازوی غزل گذاشت.

– پاشو کارت دارم.

 

غزل به ناچار، در جایش نشست و چشمهای متورمش را به صورت جدی مرد دوخت.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 131

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x