۱ دیدگاه

رمان گل گازانیا پارت ۸۵

4.3
(117)

 

 

 

 

نازنین دستش را به بند کیفش گرفت و نگاهی به سمندِ سفید رنگِ قباد که آن طرف خیابان پارک شده بود انداخت وبا بی‌حوصلگی نفسش را رها کرد.

– حداقل با تاکسی برنمی‌گردم.

 

همینکه سوار شد، قباد لب زد.

– عیک سلام!

 

خمیازه کشیده و سری تکان داد.

– تازه سوار شدم. سلام.

 

 

با اخم سری تکان داد. استارت زده و نازی هم مقنعه‌اش را دور گردنش انداخت. سرش را به صندلی تکیه داده و چشم بر هم نهاد.

– خیلی خسته شدم… کلاس ها تمومی ندارن!

 

 

قباد تنها به صورتش نگاهی انداخته و حرفی نزد.

هیچ علاقه‌ای به صحبت درمورد درس و دانشگاهِ نازنین نداشت!

 

نگاهی به مانتوی دخترک انداخته و گفت:

– از این تنگ و کوتاه تر نداشتی بپوشی؟

 

 

متعجب چشمهایش را باز کرده و به قباد نگاه کرد. زبان بر لبش کشیده و به آرامی جواب داد.

– منظورت چیه!؟

 

به مانتویش اشاره کرد.

– نه دکمه‌ی درست حسابی داره نه قد و قواره درست حسابی، لخت می اومدی سنگین تر بودی!

 

این اولین بار بود که این برخورد از قباد میدید و اندکی متعجب و حیرت زده بود.

 

گلویی صاف کرده و گردنش را راست کرد.

– قباد پوشش من مشکلی نداره. یعنی وقتی خودم راحتم باهاش، مشکلی نیست. کسی هم مشکلی داشته باشه بازم مهم نیست!

 

ماشین را گوشه‌ای متوقف کرده و با جدیت کامل و چشمهایی خشم زده، خیره به صورتِ نازی شد.

 

– من قرار نیست شوهرت بشم مگه؟ نباید درمورد پوشش تو نظر بدم!؟

 

نازنین ناخودآگاه با عصانیت خندید.

– مگه روزی که بهم نزدیک شدی کور بودی قباد! پوشش من همین بود… عوض نشدم.

 

 

پسرک سری تکان داد و پوزخند زد.

– از امروز من نمی‌خوام اینطوری باشی… من شوهرت هستم و راضی نیستم زنم مثل یه ه‍.‍رزه لباس بپوشه!

 

چشمهای نازنین درشت شده و حیرت زده و خشمگین جواب داد.

– حرفِ دهنتو بفهم!

 

 

 

 

قباد با کلافگی نگاهش کرده و از ماشین پیاده شد.

نازنین مدام حرفی که پسرک زده بود در ذهنش اکو میشد و هربار نفس‌هایش از شدت خشم بیشتر تنگ میشد و دستهای مشت کرده‌اش بیشتر رعشه می‌گرفت.

 

به چه حقی اینگونه داشت با او صحبت می‌کرد!

این حرفها را به یکباره از کجا آورده بود و چه شده بود که یک روزه حساس شده بود!

 

پس از حدودا یک ربع، داخل ماشین برگشت. پس از استارت زدن، زمزمه کرد.

– بعدا صحبت کنیم.

 

نازنین با قهر رو برگردانده و پسرک هم در سکوت ماشین را راند.

 

°•

°•

 

غزل با فرید قدم زدند و آخر سر هم که به خانه برگشتند، مرد بدون تعلل دخترک را فرستاد که وسایلش را جمع کند و به سوی روستا به راه افتادند.

 

این اهمیت دادن های فرید، موجب میشد بیشتر از برملا شدن راز خودش و قباد بهراسد!

 

°•

°•

 

 

دستِ گرم مرد روی کمرش نشسته و بوسه بر لاله‌ی گوشش نشاند.

– واسه چی ناراحتی؟

 

غزل به سویش برگشت.

– زن عموم… مریضه. یعنی قند خونش بالا رفته، ممکنه خطرناک باشه!

 

فرید قطره اشکی که از چشم دخترک ریخته بود را با سر انگشت هایش مهار کرد.

– نرفته دکتر؟

 

بینی بالا کشید و لبش را با نوک زبان خیس کرد.

– چرا ولی پارسال بود که رفت. الان باز حالش بد شده و عموم میگه زنگ زدیم دکتره، گفته حتما باید بیایید اینجا و درمان شروع کنه. پارسال هم باید درمان و ادامه میداد اما انقد درگیر کار هستن که نرسیدن برن دوباره پیش دکترش!

 

لبخند زده و بوسه بر چشمِ دخترک زد.

به آرامی طره‌ی مویی که روی صورتش ریخته بود را کنار زد و با مهربانی لب جنباند.

– می‌بریمش دکتر باهم، باشه؟ یعنی نوبت می‌گیرم از یه دکتر حاذق، با خودمون می‌بریمشون و بعدشم تو و نازی باهاش برید. باشه؟

 

با بغض سرش را به معنی نه، بالا انداخت.

چشمهایش را به پنجره دوخته و حرفی نزد.

فرید کنارش دراز کشیده و به نیم رخش خیره شد.

 

 

– چرا نبریم دکتر؟

 

چشمهایش را بست و لب زد.

– چون نمی‌خوام بهتون زحمت بدم. با عموم صحبت کردم، قرار شده خودش ببرتش دکتر… گفت لازم باشه گاو هارو میفروشم و میریم تهران.

 

فرید سری تکان داد. نفسش را از سینه رها کرده و دخترک را سوی خودش چرخاند.

– برگرد بغلم خب!

 

غزل نگاهی به فرهام انداخته و وقتی پتویش را مرتب کرد، به سوی فرید برگشت.

– هوم؟

 

مرد با مهربانی شروع کرد موهایش را نوازش کردن و چشم بر هم نهاد.

– خیلی خوابم میاد… توهم گریه نکن، بخواب فردا با عموت صحبت می‌کنی.

 

سری تکان داده و فرید شروع کرد اشکهای روی صورتش را پاک کردن.

عادی بود که دلش برای هر قطره این اشک ها به تکاپو افتاده و گویا آبجوش روی دلش خالی می‌کردند زمانی‌که صدای بغض آلودش را می‌شنید!؟

 

برای فریدی که انهمه عاشقِ زن سابقش بود و سالها برایش محبت خرج کرده بود، چرا این حسها تازگی داشت!

چرا اینگونه برای این دختر بی‌تاب و ناتوان میشد…

 

غزل نفسی تازه کرده و پس از چند ثانیه که اندکی آرام شده و بغضش را تا حدودی از بین برده بود، بیشتر به پسرک نزدیک شده و خودش را کامل میان بازوانش جای داد.

فرید ناخودآگاه لبخند زده و حلقه‌ی دستش را محکم کرد.

 

بوسه بر موهایش نشانده و زمزمه کرد.

– دردت به جونم فرید!

 

آرام دمِ گوشش با شرم و هیجان پاسخ داد.

– خدانکنه دیوونه.

 

فرید دیگر حرفی نزده و اندک اندک چشمهایش گرم شدند.

خسته بود و حالا که عطرِ تن دخترک زیر بینیش پیچیده بود، با آرامش به خوابی عمیق فرو رفت.

 

غزل اما مشغول فکر کردن بود و هر از گاهی هم، بوسه‌ی نرمی بر گردن مرد مینشاند.

 

°•

°•

 

روسری که زن عمویش به سمتش گرفته بود را از دستش گرفت و شروع کرد دور سرش پیچیدن.

همان لحظه، فرید با صورتی که اثرات یک خواب طولانی موجب ورم کردنش شده بود، وارد حیاط شد.

 

پروین با لبخند گفت:

– صبح بخیر پسرم.

 

فرید خمیازه کشیده و با خنده جوابگو شد.

– سلام پروین خانم من معذرت می‌خوام خمیازه که امون نمی‌ده!

 

غزل ریز ریز خندید و مرد پس از دومین خمیازه، به لباسهای غزل اشاره کرد.

– واسه چی اینارو پوشیدی؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 117

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کافه آگات

خلاصه: زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره.
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
18 روز قبل

راز قباد و غزل که بر ملا بشه هم زندگی غزل بهم میریزه هم زندگی نازنین

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x