رمان گل گازانیا پارت ۸۷

4.4
(108)

 

 

 

بینی بالا کشیده و زمزمه کرد.

– من نمی‌خوام دیگه رابطه داشته باشیم. امروز کلی حرف بارم کردی، از ظهر که دیدمت، داری درمورد بد بودن پوشش من میگی! قباد چرا اینارو قبلاً نمی‌دیدی؟

 

 

درکمالِ بیخیالی، پاسخ داد.

 

– چون قبلا قرار بر این نبود که زنم بشی… الان که تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم، باید تغییر کنی و مثل آدم حسابی لباس بپوشی. دیگه حق نداری با هزارتا آدمِ علاف و بیکار در ارتباط باشی و مهمونی راه بندازی…باید تغییر کنی و یادبگیری که دغدغه‌هاتو عوض کنی.

 

 

نازنین ناخودآگاه با تمسخر خندید.

داشت از چه سخن می‌گفت پسرک! میخواست نازنین دوست و رفیق هایش را کنار بگذارد و به یکباره سبک لباس پوشیدن و رفتارش عوض شود!؟

 

اثری از بغضش نمانده و حالا تنها متعجب بود.

چشمهایش را بهم فشرده و دراز کشید.

صدایِ قباد دوباره در گوشهایش پیچید.

– شنیدی حرفامو؟

 

 

بدون اینکه فکر کند، لب زد.

– من آدم آزادی هستم قباد، نمیتونی کاری کنی که عوض بشم. من این لباس پوشیدن و دوس دارم و نمیتونم تغییرش بدم. دوستای زیادی دارم و مهمونی و دروهمی زیاد دعوت میشم، همینطوری منو قبول کردی، نه!؟

 

 

سپس نفسی گرفته و ناخودآگاه دوباره سر جایش نشست.

– من نمیتونم عوض بشم… نمیتونم نرم بیرون و خوشگذرونی نکنم، نمیتونم آدمِ آرومی باشم و بشینم گوشه‌ی خونه و آشپزی کنم و چه بدونم خانم خونه بشم… تو منو با همین رفتار و تفکر قبول کردی، همین دختر و قبول کردی و ماه‌ها هم صحبت کردیم.

 

 

قباد گلویی صاف کرده و بازهم در آرامش و بدون توجه به ناراحتی و حرصِ نازنین، لب گشود.

– ببین نازی، دوست دارم که اومدم جلو… خدا شاهده که اصلا واسه من رابطه داشتن و اینا مهم نبوده و حتی اگه حامله هم می‌بودی، اگه مهرت تو دلم نبود، راحت ولت میکردم.

وقتی موندم پات یعنی مهمی و می‌خوام زنم بشی… اگه بخوای مسخره بازی دربیاری و مثل جنده ها لباس تنت کنی و با پسرای دانشگاه قرار بذاری و چه بدونم مثل قدیم رفیق بازی کنی، بدجوری حالتو میگیرم! ول که نمی‌کنم، فقط کاری میکنم مثل سگ پشیمون بشی!

 

 

 

 

 

 

 

این دوست داشتن بود یا زندانی کردن!؟

نازنین زبان بر لبش کشیده و دوباره بغض کرد.

با دستی که آزاد بود، مشغولِ بازی با پارچه‌ی رو تختی شده و جواب به پسرک نداد.

 

این رابطه را با این شرایط نمی‌خواست… حتی اگر بهایش از دست دادن قباد بود، قبول میکرد.

 

پسرک که دید نازنین جوابی نمی‌دهد، خودش ادامه داد.

– نازنینم، خرابش نکن فدات بشم.

 

قلبش به یکباره گویا یک گرمای خاص به خورد گرفته و لبخندی بر لبانش نشست.

این عشق چرا اینگونه سریع عقلش را معیوب می‌کرد!؟

 

زمزمه کرد.

– قباد من عادت ندارم زندگیم و صرف عشق و عاشقی کنم… من نمیتونم خودمو محدود کنم به این چیزا!

 

 

قباد که آزار دیدن او برایش مهم نبود! او ذاتی خودخواه داشت و هرچقدر هم شیفته و علاقمند به دخترک باشد، بازهم ذاتش طوری بود که محدود میکرد… آدمهایی که دوس داشت را به قدری محدود میکرد که تنها به او برسند و برای او باشند.

شاید این خطایِ بزرگی در عشق بود و ذاتِ آزادی پرورِ عشق را زیر سوال میبرد…. یا شاید از سوی دیگر، عشقی افراطی را تعریف میکرد.!

اصلا عشق مگر قاعده‌ و قانونِ خاصی داشت که آدم قضاوت کند کدام کار عاشقانه تر است!؟

 

صدای قباد با لحنی آرام، دوباره گوشهایش را نوازش کرد.

– میای دمِ پنجره؟ دلم برات تنگ شده.

 

راهش را بلد بود، بلد بود به یکبار همه چیز را عوض کند و دلخوری‌های پیش آمده را در کسری از ثانیه از بین ببرد.

یاد گرفته بود چگونه، به سرعت قلبِ صاف و ساده‌‌اش را تسخیر کند و از یادش ببرد چه اشک ها که نریخته بود!

 

 

از جایش بلند شده و پاهایش او را سویِ پنجره کشاند.

دستش را روی قلبش گذاشته و با صدایی ضعیف گفت:

– اومدی اینجا؟

 

حس کرد که قباد گوشی را بیشتر به لب هایش نزدیک کرده و صدایش را طورِ خاصی نزدیک حس کرد.

– اومدم که ببینمت خوشگلم.

 

 

لبش را از شدت هیجان به زیرِ دندان برده و پنجره را باز کرد.

نگاهش به قباد دوخته شد که به ماشینش تکیه داده بود و با لبخند به او نگاه میکرد.

 

 

دستی برایش تکان داده و زمزمه کرد.

– چرا اومدی دیوونه!

 

 

 

بازهم از همان حرفهایی که قلبِ دخترک را به بازی می‌گرفت استفاده کرد.

– گفتم که دل تنگ بودم… بیشتر بیا جلو ببینمت خب!

 

 

بدون هیچ دلخوری و ناراحتی، لبخند زده و جلو رفت.

هنوز اشکهایش خشک نشده بود، چه سریع فراموشش شده بود که پسرک فحشش داده بود!

چه سریع از یادش رفته بود که ساعتها گریه کرده بود و پسرک اهمیت نداده بود!

بخشیده بودنش در صورتی که قباد حتی یک معذرت خواهی خشک و خالی هم محض رضای خدا بر لبش نیامده بود!

 

این عشق بود یا حماقت که اینگونه او را دیوانه و واله کرده بود!

 

به پنجره تکیه داده و چشمهایش را در نگاه شیفته و نورانی قباد دوخت.

حاضر بود تا فردا همان‌جا بماند و تنها این نگاه عاشقانه را برای یک لحظه هم از دست ندهد.

 

دختری که تا چند دقیقه پیش به خودش می‌گفت آزادی میخواهد کجا غیبش زده بود!؟

 

حقا که این عشق، آغازِ یک حماقت بود!

 

 

°•

°•

 

 

دستهایش را به سینه‌ی برهنه‌ی فرید کشیده و با شرمندگی گفت:

– من نمی‌خواستم شمارو ناراحت کنم!

 

 

مرد با نگاهی شماتت گر، از گوشه‌ی چشم نگاهش کرده و خشمگین جواب داد.

– باز شدم شما!

 

لبش را محکم گزیده و در جایش نیم خیز شد.

شرمگین نگاهش را به چشمهای مرد دوخت.

دلخور بودند نه!؟

 

فرید دستش را جلو برده و موهای پریشانش را پشت گوش فرستاد.

– واسه چی ناراحتی؟ منکه حرف بدی نزدم یا تنهات نذاشتم!

 

شانه بالا انداخت و نگاهش به زیر افتاد.

از خودش و ناتوانی های خودش شرمنده بود و نمی‌خواست این نزدیکی های نصفه و نیمه را به مرد تحمیل کند!

 

انگشت هایش را به سینه‌ی مرد فشرد و با صدایی آرام لب زد.

– لازم نیست بگید که، از چشاتون هم میشه خوند خسته شدین!

 

 

فرید کلافه نُچ گفته و در جایش نیم خیز شد.

کمرِ غزل را گرفته و روی خودش کشاندش.

 

دستش را نوازش وار به کمر برهنه‌ی دخترک کشیده و با لبخند گفت:

– من واسه اینکه تو چرا نمیتونی ناراحت نیستم، فقط کلافه میشم وقتی نمیتونم ازت سیر بشم. میفهمی؟ غزل باور کن این حس واسه یه مرد بیشتر از تصوراتت آزاد دهنده است و این ربطی به تو نداره! می‌دونم میترسی از اینکه خسته بشم، حق داری…‌ اما بحثِ خسته شدن از تو نیست، خسته میشم از بس می‌خوامت و نمیشه؛ همین. الانم غصه نخور، وقتی برگشتیم تهران میریم دکتر و درست میشه.

 

دخترک با نارضایتی، بینی چین داد.

– واسه این بریم دکتر!؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 108

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x