۲ دیدگاه

رمان گل گازانیا پارت۹۳

4.1
(97)

 

 

 

هیچ خوابی نمی‌تواند اینگونه زنده و واقعی باشد نه؟!

 

صورتش تعریق کرده و لبهای خشکش را به سختی تکان داد.

– آب…

 

وقتی جوابی نشنید، به سختی چشمهایش را گشود و اطرافش را نگاه کرد.

دستی به پیشانیش کشید و در جایش نشست.

 

خبری از فرید نبود.

نگاهی به ساعت دیواری انداخت و از تخت پایین رفت.

برای یک لحظه خوابش جلوی دیدگانش زنده شده و زمزمه کرد.

– خدایا بسه!

 

موهایش را جمع کرده و یک طرف شانه‌اش ریخت.

تنگ آبی که کنار تخت بود را برداشته و برای خودش آب ریخت.

 

ناخودآگاه فکرش به چند سال پیش و موقعی که آن اتفاق برایش پیش آمد، پر کشید.

 

خوب به یاد داشت آن روز هوا سرد بود و کمی هم سرما خورده بود.

یکی از اقوام زن عمویش فوت کرده بود و از صبح زود همه برای مراسم ختم، به مسجد رفته بودند.

 

نزدیک عصر بود که زن عمویش گفته بود به خانه برود و برای شام چیزی حاضر کند.

غزل که از آن گریه و شیون ها بیزار بود و بخاطر سرماخوردگی سردرد هم داشت، از خدا خواسته آنجا را ترک کرده و به خانه رفته بود.

 

 

دقیقا زمانی که به حیاط رسید، قباد هم از راه رسیده و دنبالش به خانه رفته بود.

دخترک که توجهی به نگاه های مرد نکرده بود، به آشپزخانه رفته و مشغول تدارک دیدن برای شام بود.

 

اما همه چیز به ناگهانی اتفاق افتاد، آنجا که قباد فهمیده بود برای غزل خواستگار رفته و قصد کرد که دختر عموی لجبازش را سر جایش بنشاند.

آنجا که پس کله‌ی غزل زده بود و سوار ماشینش کرده بود.

میخواست دخترک را فراری دهد و تا همیشه برای خودش باشد… دختری که تازه میخواست به پسر عموی دیوانه‌اش دل ببندد!

 

با صدای دستگیره در اتاق، از فکر بیرون آمده و به عقب برگشت.

با دیدن فرید، لبخندی زده و صورتش را از اشک زدود.

– خسته نباشی.

 

مرد با تعجب سر بلند کرده و جواب داد.

– قربونت… بیداری؟

 

 

غزل باقی مانده‌ی آب را یک نفس سر کشیده و روی تخت نشست.

– نه خواب دیدم بیدار شدم.

 

فرید همان جلوی در شروع به باز کردن دکمه های پیراهنش کرده و بدون اینکه چراغ اتاق را روشن کند، سوی حمام رفت.

– من یه دوش میگیرم و میام. دیر وقته توهم بخواب زندگیم.

 

پلک طولانی زد که در تاریکی اتاق برای فرید قابل رویت نبود.

پسرک که وارد حمام شد، غزل پلک برهم نهاد و ناخودآگاه صحنه های آن روز برایش تداعی شد.

 

 

 

با صدای باز شدن در حمام، تکانی خورده و نگاهش را از پنجره گرفت.

ناخودآگاه دستش را مشت کرد و چشمهایش را برهم فشرد.

سر دردش به قدری طاقت فرسا شده بود که می‌خواست از ته دل جیغ بکشد!

 

نزدیک شدن فرید را حس کرد و تغییری در حالت خوابیدنش ایجاد نکرد.

تخت بالا و پایین شده و چندی بعد، دست خیس مرد را روی صورتش حس کرد.

– چرا نخوابیدی هنوزم؟

 

نمی‌توانست ادای خواب را در بیاورد و چشم گشود. لبخندی زده و پاسخ داد.

– فردا آخرین جلسه‌ی مشاوره است.

 

 

فرید چشم تنگ کرده و با شیطنت چشمکی زد.

– یعنی از فردا شب آزادم؟

 

دخترک ناخودآگاه خندید. خیلی وقت بود دکتر برای رابطه جنسی مانعی نگذاشته و حتی دخترک حالش خوب شده بود، اما نمی‌خواست زمانی که دارد به فرید دروغ میگویید نزدیکش شود.

 

فرید بوسه روی چشم دخترک نشاند.

– بیا بغلم بخواب.

 

چرخیده و سرش را روی بازو های مرد انداخت.

لبخندی زده و چشم بست.

مرد بوسه‌ی طولانی روی لبهای غزل نشانده و محکم بغلش کرد.

– دلم برات تنگ شده بود.

 

در این لحظه نمی‌توانست این محبت های فرید را جواب دهد!

بوسه‌ بر سینه‌ی مرد نشانده و زمزمه کرد.

– خوابم میاد.

 

فرید تغییرش را حس کرده بود و پای استرس گذاشته بود.

دخترک یک ماه بود برای مشاوره و درمان می‌رفت و حالا که از نظر دکتر خوب شده بود، شاید برایش اندکی استرس زا باشد!

سعی کرد اینگونه درک کند و دیگر حرفی نزد.

 

 

 

°•

°•

 

 

 

برای گفتن به فرید دستی دستی میکرد و به بهانه موقعیتِ خوب، هی به تعویق می انداخت.

داشت خودش را گول میزد، وگرنه به خوبی می‌دانست تنها نیم ساعت زمان میخواهد برای گفتن جریانات..

 

شبها تا فرید به خانه می آمد خودش را به خواب می‌زد که پسرک نزدیکش نشود و ظهر ها هم به بهانه خواباندن فرهام، به آنجا پناه می‌برد.

 

امروز اما فرید خانه بود و بهانه‌ای نداشت!

حتی نمیتواست نگاه های معنادارِ سعید خان را هم تاب بیاورد.

 

صدای جیغِ نازنین را که شنید، سراسیمه و متعجب از جایش بلند شد و اتاق را ترک کرد.

بالای پله ها که رسید، متوجه شد نازنین با صدای بلند دارد اسم او را میخواند.

 

آب دهانش را قورت داده و با استرس، نام خدا را زمزمه کرد.

شالش را سر کشیده و سمتِ پایین رفت.

‌.

 

 

اعضای خانه همگی به صورت برزخی و چشمهای دریده‌ی نازنین خیره بودند.

 

دخترک با دستهایی لرزان به غزل که بالای پله ها بود اشاره کرد و رو به فرید داد زد.

– بگو زنِ بی آبروت سریعتر بیاد پایین!

 

فرید با خشم از جایش بلند شد.

– یعنی چی نازی!

 

نازنین پوزخند زده و قهقهه‌ای هیستریک سر داد.

– یعنی زنت دوس پسر قبلیش و آورده تو خونه‌ی ما و هیچکس مطلع نبوده!.

 

حس کرد زیر پاهایش خالی شده و به ناگهان قلبش شروع کرد با صدایی بلند طپیدن.

دهانش خشک شده و چشمهایش را به سعید خان دوخت.

مرد با درماندگی سری چپ و راست کرد و غزل نرده‌ی پله ها در دستهایش فشرد.

 

آب دهان قورت داده و آخرین پله را هم پایین رفت.

جرات اینکه به فرید نگاه کند را نداشت اما متوجه شد که جلو آمد.

– چی داری میگی تو نازنین؟

 

نازنین نفسی تازه کرده و به غزل نزدیک شد.

بدون اینکه امان دهد، دستش را بلند کرده و سیلی محکمی در گوشش خواباند.

به قدری سیلی محکم بود که غزل به یک سو خم شود و فرید هوار کشید.

– داری چه غلطی می‌کنی!

 

نازنین که لبهایش از حرص می‌لرزید و صورتش عرق کرده بود، مانند خودش با صدای بلند پاسخ داد.

– میگم دختره به همه‌ی ما دروغ گفته و از ما پنهون کرده که قباد بخاطر اون به این خونه اومده… میفهمی فرید؟ دختره دوس پسرش و آورده شوهر من کرده!

 

غزل سرفه‌ای کرده و فرید بازویش را چنگ زد.

– چی میگه این غزل؟

 

با شرمندگی به چشمهای خشمگین و ناباورِ مرد خیره ماند.

رگ گردنش متورم شده بود و نفس‌هایش از شدت خشم به سختی بالا می آمد.

 

غزل گلویی صاف کرد.

– قباد دوس پسرِ من نبوده!

 

فشار دست فرید روی بازویش بیشتر شده و نازنین جیغ کشید.

– دروغ نگو! خودش گفت همو دوس داشتین… حتی گفت پسر عموته!

 

غزل پلک بهم فشرد و اشکهایش ریخت.

بینی بالا کشیده و با همان چشم‌های بسته جواب داد.

– من هیچ وقت دوسش نداشتم… دروغ گفته بهت!

 

ناگهان دست فرید از دور بازویش برداشته شد و دخترک با ترس چشم گشود.

فرید ناباور لب زد.

– پس انکار نمیکنی پسره رو می‌شناختی!

 

غزل اندکی فاصله گرفته و نیم نگاهی به صورت حیرت زده‌ی بهناز خانم انداخت.

سعید خان گلویی صاف کرده و جلو رفت.

– من اطلاع داشتم که قباد پسر عموی غزله.

 

فرید با چشمهای قرمز و خمشگین به سمت پدرش چرخید.

– فقط پسر عموش بوده یا باهام سَر و سِری داشتن؟

 

 

سعید خان دستی به محاسن سفیدش کشیده و با آرامش پاسخ داد.

– بهتره غزل خودش برات تعریف کنه.

 

نازنین دوباره به سوی غزل هجوم برد که پدرش دستش را گرفت.

– آروم باش! گفتم غزل تعریف می‌کنه.

 

سپس با دستش به غزل اشاره کرد بنشیند.

– بشین دخترم.

 

بهناز با خشم به معرکه رفت.

– میخواد چیو تعریف کنه؟ وقتی دید ما به پسره میگیم بی کس و کار، وقتی دید قبولش نداریم، چرا دهن باز نکرد؟!

 

 

غزل بدون توجه، با اشاره‌ی دست سعید خان نشست.

دستی به موهای بیرون ریخته از شالش کشید و نیم نگاهی به فرید انداخت.

نمی‌خواست حرفی بزند؟!

 

فرید دست به سینه به دیوارِ رو به رویش تکیه داد و سعید خان کنارش نشست.

نازنین که مانند اسپند روی آتش بود، به سوی حیاط رفت.

– دروغاش و مگه شما باور کنید!

 

بهناز سری به تایید حرف دخترش تکان داد و سعید خان با اخم و جدیت همه را به سکوت خواند.

– صدایی بشنوم من می‌دونم و شما! اجازه میدین همه چیز و غزل تعریف کنه.

 

غزل گلویی صاف کرده و انگشت‌هایش را بهم گره زد.

سر پایین انداخت تا صورت کسی را نبیند و با عکس العمل هایشان، استرس نگیرد و رشته کلامش پاره نشود.

 

پس از چند بار نامحسوس نفس گرفتن، به آرامی لب زد.

– قباد پسر عموی منه… اما مادرش سالها پیش، زمانی که قباد فقط دو ماه داشت، خونه رو ترک کرد. قباد رو زن عمو پروین بزرگ کرد… تا ده سالگی فکر میکرد مادر واقعیش پروینه و زن عمو هم مثل جیگر گوشه خودش ازش مراقبت کرد و هیچ وقت اونو کمتر از اولادش ندوست.

 

چند ثانیه مکث کرده و دوباره حرفهایش را از سر گرفت.

– اما وقتی مادرش برگشت، قباد توی ده سالگی پیش اون رفت و چند سالی با مادرش زندگی کرد… زن بدی نبود اما خیری هم به ما نرسوند. وقتی قباد بیست و چهار سالش بود، یعنی سه سالِ پیش، برگشت پیش ما… برگشت و خواست دوباره با ما زندگی کنه. جیگر گوشه‌ی اونا بود و هم زن عمو پروین و هم عموم خیلی خوشحال شدن. اما من از روز اول متوجه شده بودم که قباد تغییر کرده، انگار یه حالت افسردگی و دائما ناراحتی داشت… بیشتر گوشه گیر بود و حتی تا دم در هم نمی‌رفت.

نه توی روستا دوستی داشت و نه حتی با مردم صحبت چندانی میکرد. شاید باورتون نشه اما خیلی از اهالی روستا یکبار هم قباد و ندیدن توی اون دو سالی که پیش ما موند. البته، گاهی برمیگشت پیش مادرش و چند روزی اونجا میموند.

 

سرش را بلند کرده و نگاه به صورت همه انداخت. سعید خان با چشم‌های مهربانش حرفهایش را تایید میکرد، بهناز خانم و نازنین دم در با صورتی حق به جانب ایستاده بودند، فرید هم با حالتی عصبی و چشمهایی طوفانی گوش سپرده بود.

حتی این سکوت فرید، یک علامتِ خطر بود!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 97

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
17 ساعت قبل

غزل نکبت خودش اعتراف نکرد تا قباد نازی رو از همه چی خبردار کرد

Batool
6 ساعت قبل

کاشکی غزل اینقدر تو گفتن حقیت دست دست نمی‌کرد که این بلا سرش بیاد وقتی کاری نکرده چرا ترسید از گفتن حقیقت

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x