رمان آخرین سرو پارت 34

3.7
(9)

برای بخشش بی حدش سخاوت بی اندازه اش پر پر شدم !
گفتم :

_ نه معامله باید حلال باشه ؛یا قبول کن یا نه.

حرفی نزد، انگار معامله را پذیرفته بود. بلند شدم و کیفم را باز و آنچه را که وعده کرده بودم را برداشته و به او دادم.طفلی طوری رفتار می کرد انگار آنچه را که می دید باور نداشت! با اصرار پول ها را درون جیبش فرو بردم .هنوز لب پله نشسته بود. گوشی را گرفته و به گوشه ی خلوتی پناه بردم؛قبل از اینکه بخواهم‌ فکری کرده باشم،‌سریع وارد عمل شدم. می دانستم فکر کردن، یعنی نه در مقابل حماقتی که انجام‌می دادم !
دلم را به دریا زدم و شماره ی سرو را گرفتم. در انتظار شنیدن صدایی، آماده می شدم برای مردن ، هلاک شدن و تا مرز نیستی پیش رفتن. چند لحظه بعد صدایش در گوشم بود، در مغز ،در قلب و در تمام‌ وجودم…
حتی در روح‌ نا آرامم که‌ با آهنگ صدایش یکباره از وجودم پر کشیده و بار دیگر باز گشته بود!
من‌مردم وپس از آن دوباره زنده شدم…هزاران بار مردم و زنده شدم وقتی صدای زخم دارش را می شنیدم که ‌بی تاب بود ، که غم داشت و آن گونه ناآرام مرتب اصرار می کرد.

_حرف بزن…
تو رو خدا با من‌حرف بزن !

سکوت تمام‌حرفها وگفته هایم بود
سکوتی که پر از فریاد بود و صدایش مرحم تمام دردهای تن بیمارم برای دقایقی خودم و دردهایم را به فراموشی سپرده بودم یک بار دیگر نالید

  • ماهی خودتی ، من میدونم این تویی تو رو خدا باهام‌حرف بزن ماهی ، من….من دوستت دارم ماهی منو ببخش برگرد ‌به پات می افتم به خاطر عشقمون بهت التماس می کنم عزیزم ببین چی به سرم اومده
    ماهی عشقم……

تمام‌ شد ، شارژ تمام‌شد و تماس قطع شد اما صدایش حتی یک‌ لحظه هم در ضمیرم قطع نشده و تا ابد هنوز در جریان بود ضعف یک بار دیگر بر من‌ مستولی شد به دیوار تکیه زدم نجیب حالم را دید نگران شده به سمتم آمد و پرسید

  • خانوم ، خوبید شما
    گفتم
  • خوبم خوبم
    گوشی را باز کردم برای اینکه هیچ گونه ردی باقی نباشد سیم کارت را از درون‌محفظه خارج کردم گوشی را به او‌باز گرداندم گوشی را گرفت ورفت

گریه می کرد.مثل بچه های مادر از دست داده خودش رو به هر طرف می زد و برای برقراری تماس مجدد هزار بار انگشت های لرزونش رو روی صفحه کلید می ذاشت. اما هرگز تماسی بر قرار نشد… دیوونه تر شده بود.طاقت نیاوردم، جلو رفتم و گوشی رو به سختی از میون دستای سردش بیرون کشیدم. دائم می گفت:

  • خودش بود….
    ماهی بود….
    به خدا قسم‌می خورم خودش بود!

گفتم:

_ تو‌دیوونه شدی سرو!
از کجا انقدر مطمئنی که اون تماس از طرف ماهی بوده؟
چرا فکر نمی کنی کار یه مزاحم، یا فقط یه اشتباه بود!

  • نه سهیلا به خدا که حسم‌ دروغ نمی گه… خودش بود!
    اون سکوتش!…
    صدای نفس هاش!…

بعد آروم گرفت ویه گوشه نشست .سرش رو روی زانو گذاشت وگفت :

  • آخه غیر از ماهی کسی شماره ی منو نداشت.
    غیر از اون کسی رو نداشتم!

انگار یه مرتبه فکری به سرش زد. از جاش بلند شد و گفت:

  • سهیلا مزار باباش!…
  • فکر می کنی اونجاست؟
  • نه.
  • پس چرا سراغ اون جا رو می گیری؟!
  • می خوام برم اونجا ، پیش پرویز . قسمش می دم…ازش می گذرم…در ازاش می خوام ماهی رو بهم بر گردونه.

گفتم راه دوره و اون نابلد، اما‌ مرتب اصرار می کرد!گفتم‌ به یه شرط ،اونم اینکه با هم بریم…قبول نمی کرد!سماجتم رو‌که دید ناچار پذیرفت .می گفت نمی تونم تا فردا صبر کنم که زمان اون مراسم ختم برسه و بتونم ملکی رو پیدا کنم، باید کاری می کرد ،باید می رفت.
راه افتادیم ،سکوت کرده بود و از رنج کشنده ای که بهش وارد می شد عذاب می کشید. پریشون بود و یه جور قشنگی پریشونی و عجزش رو می شد از توی چشم های ترش دید، یه جوری گریه می کرد تا متوجه نشم. منم خودم رو به ندیدن و ندونستن‌ می زدم. یه مرتبه گفت:

  • سهیلا می شه گوشیتو بدی؟
    می خوام یه بار دیگه نوشته های ماهی رو بخونم.

گوشی رو بهش دادم و دوباره شروع به خوندن کرد، نه یبار، نه‌ دوبار ،خدا می دونه چند بار خوندشون‌!
متوجه ی تعجبم‌ شد و گفت:

  • بهم حق بده…
    این اولین نامه ایه که یه دختر واسم نوشته !
    تو زندگبم هیچ وقت هیچ کسی نبوده که حتی یه نامه ازش داشته باشم.

بعد با خجالت گوشی رو برگردوند و سرش رو از پنجره باز ماشین بیرون برد و ناله اش حتی میون ناله‌ باد هم گم‌ نشد.
شنیدم که می گفت:

  • آخ ماهی!
    تو قرار عشقمون هیچ جا نگفته بودی یه روزی هم تو برای من نامه می نویسی!
    آخ ماهی!
    اگه بدونی چقدر دلتنگتم… چقدر نگرانتم… چقدر دوستت دارم،با من این کارو نمی کردی!

سرش رو روی دستش که روی لبه ی پنجره بودگذاشت و باد موهای نامرتبش رو به بازی گرفت. نگاهش کردم .بغضی تلخ نشست وسط گلوم؛
بغضی برای نبودن تو…
برای رفتنت…
برای دردها و تنهایی سرو…


بعد از گذشت چندین ساعت که انگاری چند سال طول کشیده بود رسیدیم . یه راست بردمش سر قبر پرویز خان خدا بیامرز .هوا تاریک و سرد بود…شب های قبرستون بدجوری خوف داره !انگاری که شدت وحشتم رو از صورت رنگ پریدم خونده بود. بالا سر قبر وایسادم و فاتحه خوندم. بهم گفت اگه سردمه برم توی ماشین. می دونستم دنبال پیدا کردن فرصتی برای تنها بودنه .خیلی سریع داخل ماشین شدم و شیشه رو بالا کشیدم. صندلی رو تا ته خوابوندم و‌ آخرین نگاهم رو هم بهش انداختم. تو غربت غریبونه ی قبرستون تصویری از مردی رو دیدم که روی دو زانوش نشسته بود و دست های بلندش رو روی سنگ قبر سردی که رو به روش بود گذاشته بود و اونقدر غریبونه گریه می کرد که دل سنگ های بیابون به حالش آب می شد!
من شدت و عمق اون گریه ها رو از لرزش شونه هاش می فهمیدم. نمی دونم اون حالت چقدر طول کشید و نفهمیدم که توی دل اون گورستون خاموش و سرد چیا گفت. اصلا از پرویز خان طلب چی رو داشت؟ چی می خواست که به خاطرش از اون سر دنیا پا شده بود و تا دل سیاه اون قبرستون روونه شده بود؟ اونقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد…
یه ساعت بعد با ضربه ی آروم نوک ‌انگشتش که روی شیشه می زد از خواب پریدم. شیشه ها کاملا بخار گرفته بود و تمام تنم از شدت سرما خشک شده بود. خیلی زود در رو باز کردم. داخل شد و سرمای شدیدی رو با خودش داخل آورد. معلوم بود حسابی یخ کرده. چشم هاش هم از بس که گریه کرده بود سرخ و ورم کرده بود!
آروم سر جاش نشست ، به صندلی تکیه زد و آه کشید و گفت:

  • تو رو هم به زحمت انداختم امشب.

گفتم:

  • ای بابا زحمت کدومه! فدای سر ماهی باشه.

همین که اسمت از دهنم در اومد یه بار دیگه زد زیر گریه!
بعد یه مرتبه صورت خیسش رو از میون دستاش بیرون آورد ،برگشت و دردمندانه نگاهم‌کرد وگفت:

-یعنی الان ماهی من کجا می تونه باشه؟


باری دیگر پیکرم را به زحمت تا مرز تخت کشاندم.خیلی وقت بود که نجیب رفته بود .از وقتی هم که رفت کاسه ی آش هنوز همان جا لب پله دست نخورده باقی مانده بود. نگاه کردم و دیدم قریب صدها مگس روی سطح آشی که سرد شده نشسته و با ولع مشغول نوش جان کردن بودند !
آش را هم به مگس های همیشه گرسنه ی دنیا سپردم.سر شبی مظفر آمد و با یک بخاری نفتی قدیمی ، بخاری را درست وسط اتاق گذاشت و به زحمت روشنش کرد. بوی نفت و فتیله ی نیم سوخته و دودی که از میان بخاری زبانه می کشید به شدت حالم را دگرگون کرد. چشمانم به شدت می سوخت و آن مقدار راهی هم که در ریه برای تردد دم و باز دم باقی مانده بود رفته رفته تنگ تر و مسدود می شد. بی اختیار دهانم را باز می کردم تا راحت تر تنفس کنم.احساس می کردم سرم به بزرگی بالنی شده که از شدت حرارت بی حدش و دردی که داشت هر لحظه رو به انفجار بود! بطری آب را برداشتم و هر چه آب درونش بود روی سر و سینه ام خالی کردم. کمی احساس خنکی می کردم ولی هنوز مدتی نگذشته بود که لرز هم به ضیافت تبی که داشتم آمد!
با همان موها و لباس های خیس خودم را درون پتوی مندرسی که هدیه ی مظفر بود پیچیدم و سعی کردم به بوی مشمئز کننده ای که شبیه پی و دنبه بود و از میان تار و پودش برمی خاست نیز فکر نکنم! فقط احساس سرمای شدیدی می کردم. چشمانم را بستم و با خودم گفتم یعنی ممکن است پایان این شب دردناک را ببینم ؟
آیا آنقدر دوام خواهم آورد تا یک بار دیگر سرو را ببینم ؟
صدایش همچنان در گوشم باقی بود، صدایی که جان بخش بود و خیلی زود رو به خاموشی رفته و خواب کم کم بر من چیره می شد.

  • ماهی …. ماهی ….عزیزم …دختر بابا …عروسکم چشاتو باز کن بابا …ببین من اومدم … پاشو بابا اومده!
  • بابا … بابا … ولی من که بابا …بابای من دیگه نیست!
    اون رفته خیلی وقته…
    رفته یه جای دور!
  • دخترم نیگا کن…
    چشاتو باز کن، منم بابا!
  • نه…نه!
    چشامو باز نمی کنم! من میترسم! بابای من مرده، دیگه وجود نداره، برو…برو ازت می ترسم!
    تو بابای من نیستی ، تو فقط یه صدایی…
  • نترس دخترم ، من پیشتم بابا، اومدم امشب تنها نباشی.
    اومدم تا دخترم دیگه از هیچی نترسه!
  • ولی من هنوز هم می ترسم بابا.
    من از همه چیز می ترسم… از همه ی آدما می ترسم…
  • بابا که باشه تو از هیچ چیز نمی ترسی دخترم.
    نه از شب، نه از باد ، و نه حتی از آسمون قرنبه!

-بابا ، بابا جونم! تا حالا کجا بودی ؟!
چرا انقدر دیر اومدی ؟!
چرا انقدر زود رفتی بابا؟!

  • من جام خوبه بابا.راحت راحتم!
    با اوستا که وارد معامله شدم ،آقایی کرد و به کرمش از حق خودش گذشت.یه حق دیگه به گردنم بود، اونم امشب یکی دیگه آقایی کرد و اونم از حقش گذشت!
    می بینی بابا؟
    امشب دیگه آزاد آزادم!
    امشب بهم اجازه ی پرواز دادن.
  • دلم برات تنگ شده بود بابا، اگه امشب تو نیومده بودی من مرده بودم!
    خیلی درد دارم بابا…خیلی!
  • بذار نوازشت کنم .بهم بگو کجات در د می کنه .بذار بابا ببوسه خوب خوب شی.
  • دلم درد می کنه بابا!
    دلم خیلی درد می کنه!
  • بزار دستمو بکشم روی دلت.
    بذارمثل همون موقع که بچه بودی بازم واست بخونم، یه دختر دارم شاه نداره صورتی داره ماه نداره از خوشگلی تا نداره به کس… کسونش….
  • بابا…گریه می کنی ؟!
  • گریه ی شوقه بابا!
    شوق پرواز ، نفس کشیدن ، شوق بخشیده شدن… لذت دیدن دخترم…
  • بابا کی بال پرواز بهت داد؟
  • سرو …سرو …. دخترم سرو امشب قفل قفسم رو شکوند ! بهش قول دادم ماهی، امشب اومدم پیشت ازت محافظت کنم تا تنها نباشی ،تا فردا که دستت تو دستشه… تا فردا که…..
  • بابا چرا صدات داره می ره ؟
    بابا انگار داری ازم دور می شی!…
    نرو… نرو بابا! تو رو خدا تنهام نذار!!
  • تنها نیستی ماهی.تنها نیستی .عشق سرو با توئه، اون عشق ازت محافطت می کنه، تنها….

از خواب پریدم. نفس بلندی از میان سینه ام سفیرکشان خارج شد. دستانم را روی قلبم گذاشتم . قطرات درشت عرق از تنم می چکید. با چشمانی گشاد شده پیرامونم را رصد کردم و از ته دل امید وارانه چند بار صدایش کردم:

  • بابا…بابا تو این جایی ؟!

صدایی نبود… باورم شد که پدر نیست… که فقط یک رویا بود… رویایی که حتی در کوره راهی از یک خواب موقت ،یک خیال موهوم باعث آرامشم شد .


کل مسیر برگشت رو اون روند .نگرانش بودم. ساعت ها بودکه چیزی نخورده بود، حتی داروهاش رو!چشماش قفل شده بود به جاده ، جاده ای که انگار هیچ وقت ته نداشت.هر چی بیشتر می رفتی کمتر می رسیدی.رنگ و روش حکایت از درد بی پایانش داشت. از وقتی راه افتاده بودیم هزار بار آه کشیده بود. گفتم:

  • گرسنه نیستی؟
    الان ساعت هاست چیزی نخوردی.
    می خوای بزنی کنار یه مغازه ای ، چیزی، یه لقمه نونی؟

گفت:

  • نمی خورم‌ .به خدا تا ماهی پیدا نشه به هیچی لب نمی زنم.

درِ داشبورد رو باز کردم و از داخلش یک بسته ی بیسکوییت‌ نیم‌خورده وچند تا شکلات پیدا کردم . هر چی اصرار کردم نخورد .با بی میلی یه بیسکوییت داخل دهانم گذاشتم .کشنده ترین درد زمان رو تجربه کردم! با خودم گفتم بینوا سرو حق داره نتونه بخوره، خوردن اونم توی این دقایق؟؟؟؟
مابقی بیسکویت رو دوباره ته داشبورد انداختم و درش رو بستم و دستامو بهم قلاب کردم و دست به سینه پاهامو تا روی صندلی بالا کشیدم و خودم رو مچاله کردم.انگاری جونم از لا به لای استخونای بدنم در میومد .بعد از طی اون همه مسافت کشنده بالاخره رسیدیم. راستش دلم رضا نمی داد که اونو با اون حالش رها کنم و تنها بذارم. هر چقدر اصرار کردم شب رو خونه ما و با سهیل بگذرونه قبول نکرد. ناچار اونو به هتل رسوندم. مراسم ختم مادر آقای ملکی فردا ساعت چهار بود. بهم گفت :

  • شما خسته ای. فردا خونه بمون استراحت کن .من خودم می رم.

اما مگه دلم راضی می شد؟
پس قرار گذاشتیم که فردا راس ساعت چهار اونجا حاضر باشیم.
وای ماهی ماهی! خدا نصیب گرگ‌ بیابون نکنه! تا صبح جون دادم !انگار که صد بار مرده بودم و اون شب شب اول قبرم بود! تا صبح حتی نتونستم یک لحظه هم چشم روی هم بذارم !هزار بار بلند شدم و توی سیاهی شب از پنجره بیرونو نگاه کردم وگفتم:

  • حلال دلت باشه سرو…
    تو امشب چه می کشی!
    امشب واسه ی تو چه طوری صبح می شه؟
    وقتی اون موقع که خداحافظی کردی با پشت دستت باقیمونده ی اشکهاتو پاک کردی و با صدایی که پر بود از بغض و درد بهم گفتی:
  • سهیلا برام دعا کن ، دعا کن انقدر عمرم به دنیا باشه که یه امشبو بتونم دووم بیارم. سهیلا به نظرت این شب لعنتی تموم شدنیه؟
    چشم هام یه بار دیگه سپیدی صبح رو، صورت قشنگ ماهی رو می تونه ببینه؟

از صبح فقط آنقدر می دانم که دیگر کاملا شبیه جنازه ای شده بودم که حتی از نگاه کردن به سایه ام می ترسیدم! که اگر آن شب یاد بابا خاطرات او رویایی که مرا آن‌گونه پایبند به زندگی و امیدوار ساخته بود نبود ،قطعا تا صبح هزاران بار جان داده بودم .من آن روز دیگر حتی توان راه رفتن را نیز از دست داده بودم!روی زانوهای ناتوانم نشستم و کشان کشان خودم را تا نزدیکی دیوار کشیدم ؛سپس دست بر دیوار گرفته و به سختی از جا برخاستم. با گام هایی که از شدت ضعف و سستی روبه انحلال بود ،خودم را تا حیاط رساندم و همان‌ بالای پله ها پتویی را که با خود و بر روی شانه هایم حمل کرده بودم را محکم دورم پیچیدم .سرمایی خفیف موجب رنجشم می شد و من همانجا بالای پله منهدم می شدم. نشستم و به سختی سرم را بلند کردم به آسمان نگاه کردم وگفتم:

  • آه سرو تو کجایی؟

دلم برایش تنگ بود .آرزو کردم کاش یک بار دیگر ببینمش و بعد بروم .نمی خواستم با چشمانی که تشنه ی دیدار او بود، با دلی که هنوز سیراب نشده بود از عشقش، با سری که پر بود از هوای سرو با دنیا وداع کنم. با خودم گفتم سروم را در چنگال اهریمنی این دنیا ،در کدامین آغوش به ودیعت بگذارم و بروم ؟!

کمی احساس ترس داشتم، ترسی آمیخته با یک دنیا پشیمانی. گفتم اگر بمیرم چه خواهد شد؟!
آه نه خدایا! من این گونه مردن را نمی خواهم !می خواهم پیش سرو باشم ،اگر مرگی هم بود در آغوش او باشد !
خواستم فریاد بزنم و طلب کمک کنم. با نتوانی دهانم را باز کردم…هر چقدر بیشتر سعی می کردم ناممکن تر می شد! فریادهایم در دم خفه و فقط به صورت چند آه و ناله ی خفیف که شبیه تلفظ نام او بود از گلویم خارج می شدند. قطره اشکی از کنار چشمانم جاری شد و چشمانم‌ خیره بر دری مانده بود که آرزو می کردم هر آن باز شود و مظفر بیاید؛ به پایش بیفتم و بگویم:

  • مظفر غلط کردم!
    اشتباه کردم!
    تو را به خدا مرا از اینجا ببر!
    می خواهم پیش سرو باشم؛ حتی اگر تا آخر دنیا هم نبخشد فقط با او باشم
    به خدا بدون سرو نمی توانم! اگر قرار است بمیرم ، باید در آغوش او جان دهم .

افسوس که تقدیر در آن لحظات آنقدر بی رحم شده بود که تمامی فریادها و آرزوهایم را در درون جسم مفلوکم مدفون می کرد و من در لحظات درد آور تدفین آرزوهایم آنقدر ناتوان بودم که فقط به یک‌ معجزه فکر می کردم ،معجزه ای که شبیه سرو باشد، که بوی سرو را داشته باشد.

زودتر از ساعت چهار به مسجد رسیدم و دیدم سرو زودتر رسیده. نگاهش کردم. خدا می دونه چه قدر پریشون و رنگ پریده بود! زیر چشماش سیاه شده بود، مثل اکثر اوقاتی که دیده بودمش موهاش در هم و نا مرتب بود، یه گوشه کنار دیوار آجری مسجد تکیه داده بود . تعداد معدود و انگشت شماری از بستگان اون مرحوم ، عزادار و در حال چیدن تاج گل ها و تدارکات قبل از شروع مراسم بودن. دنبال پیدا کردن جای پارک مناسب بودم که اون هم من رو دید. از عمق نگاهش درد انتظار مشخص بود بدون اینکه بپرسم فهمیده بودم به سختی چشم به راه آقای ملکیه. یکم بعدکه آقای ملکی اومد ،پسر بچه ی تپلی که ظاهرا از اقوام بود به سمت سرو اومد و گفت:

  • آقا…..آقا ….آقای ملکی اومدن.

به سمتی که پسرک اشاره کرده بود نگاه کردم .یه ماشین لوکس توقف کرد .آقای ملکی کت و شلوار سیاه پوشیده بود و پیاده شد .سرو به شدت بیقرار بود و بیشتر از اون درنگ نکرد ؛خیلی سریع خودش رو سمت دیگه ی خیابون ، جایی که آقای ملکی اونجا بود رسوند، دیدم که به شدت وارد بحث مهمی شده بودن ؛تا جایی پیدا کنم و ماشینو پارک کنم‌ تقریبا تموم حرف هاشونو زده بودن و وقتی رسیدم که صورت سرو غرق اشک بود و صداش به شدت می لرزید .آقای ملکی به شدت نگران و متاثر شده بود و با دلواپسی جویای باقی ماجرا بود. کنارشون رفتم ،سلام دادم، شروع به معرفی خودم و شرح ما وقع کردم؛ هنوز حرف هام تموم نشده بود که شنیدم پیرمرد گفت:

  • عجب!حدس زده بودم… طفلی این بچه یه جوری عجیب بیقرار بود انگاری که بیمار هم بود ،تا زمونی که اون شخصی که باهاش تماس گرفته بود بیاد و ببردش حتی توان ایستادنم نداشت. راستش اومده بود گردنبندش رو بفروشه، همونی که یادگار باباش بود. بهش یه مقدار پول دادم وگفتم گردنبندت پیشم امانت می مونه. راستش وقتی سرگرم مشتری بودم یه وقت نیگا کردم دیدم نیست، انگار رفته بود.

بی تاب شدم و گفتم:

  • شما ندیدید با کی رفت ؟
    اونی که اومده بود دنبالش کی بود؟
    زن بود یا مرد؟
  • والله خدا شاهده من که چیزی ندیدم…اما…
  • اما چی ؟
    تو رو خدا آقای ملکی خوب فکر کنید !
    شاید یه چیزی یادتون بیاد…این دختر دو روزه که رفته و پیداش نیست؛ می گن بیمار بوده و به شدت تب داشته. راستش ما همه نگرانشیم. تو رو خدا بیشتر فکر کنید!
  • راستش اگه اشتباه نکنم گوشی همراهش نبود .واسه خاطر همین از تلفن داخل مغازه با اون شخص تماس گرفت. خدا کنه شماره ای که گرفته هنوز اونجا باشه و پاک نشده باشه.

سرو دست های مرد بیچاره رو اونچنان توی دست های لرزانش گرفته و فشار می داد که پیرمرد بیچاره طاقت دیدن اون همه درد کشیدنش رو نیاورد و خیلی زود شاگرد مغازه اش رو که از قضا راننده اش هم بود صدا کرد و در کمال انسانیت و ادب بهش گفت:

  • صادق جان بپر با خانوم وآقا یه سر برید مغازه گوشی تلفن رو در اختیار ایشون قرار بده بلکه به امید خدا به اونچه که می خوان برسن.

در مقابل بزرگی که کرد هزار بار ازش تشکر کردم .با عجله خداحافظی کردیم که توی آخرین دقایق با نگرانی گفت:

  • تو رو خدا هر خبری ازش گرفتین به من هم بدید .خدا بیامرزه پرویز خانو ببین چه طوری با رفتنش جیگر گوشش آواره شد!

با تایید سرم بهش اطمینان دادم .از پشت سر شنیدم که دوباره گفت:

  • بهش بگید اون امانتی پیش من محفوظه. بیاد پسش بگیره.

خیلی زود به مغازه رسیدیم و صادق در رو باز کرد .با عجله سمت گوشی تلفن رفتیم و تاریخ دو روز پیش و شماره هایی رو که تو اون روز گرفته شده رو بررسی کردیم. نزدیک هشت تماس اون روز از تلفن مغازه گرفته شده بود .سرو با چشم هایی مضطرب چند بار لیست تماس ها رو مرور کرد و چیزی دستگیرش نشد .گوشی رو به‌ من، داد من هم متوجه ی شماره ی خاصی نشدم جز یکی که برام کمی آشنا بود،ولی مطمئن‌ نبودم. صادق گفت:

  • چاره ای نیست…
    شروع کنیم به ترتیب یک یکشون رو شماره گیری کنیم شاید…

سرو درنگ نکرده و شروع به گرفتن اولین شماره کرد .دست هاش به شدت می لرزیدند و نتونست ادامه بده .گوشی رو به من سپرد و رفت روی صندلی نشست. با پریشونی دست هاشو میون موهاش فرو کرده بود و از شدت استرس به شدت تا نهایت جون دادن پیش می رفت.

یه مرتبه گوشیم زنگ زد، اصلا وقتی برای پاسخ گویی نداشتم. بدون اینکه شماره رو نگاه کنم رد تماس دادم اما یکم نگذشته بود که‌ مجدد زنگ خورد و دوباره رد تماس دادم و با عصبانیت گوشی رو ته کیفم انداختم .به همراه صادق هنوز روی اولین شماره متمرکز بودیم که باز صدای زنگی که از ته کیفم بلند می شد رشته ی تمرکزم رو پاره کرد….
صدایی تیز و ممتد شبیه همان شی نوک تیز فلزی که روز قبل یک بار دیگر آن را شنیده بودم به گوشم رسید .در باقی مانده ی حواس ناپایدارم یک بار دیگر حسم را متمرکز کردم و به یاد آوردم این صدا، شبیه همان صداییست که خبر از آمدن نجیب داده بود. خواستم فریاد بزنم پس تقلا کردم ؛اما هر چه سعی کردم انگار تمام دنیا بختکی شده بود که رویم افتاده و حتی قدرت کوچکترین حرکتی را از من می گرفت!خواستم فریاد بزنم و با صدایم توجه او را به سمت خود معطوف کنم .اما هر چه سعی و تلاش کردم در انتهای آن جز چند حرکت گنگ و نامحسوس از لب های خشکیده و ناله های رو به زوال هیج نبود. یک لحظه صدای نواختن قطع شد. در دلم گفتم:

  • نه تو رو خدا نجیب نرو!
    من اینجام…. به کمکت نیاز دارم… نرو بمون !

دوباره چند ضربه زد ؛آخرین تلاشم را کردم و با پاهای که بی حرکت روی پله آویزان بود ضربه ی مختصری به کاسه ی آشی که از دیروز هنوز روی پله بود زدم کاسه تکانی خورد وخیلی زود از بالای پله سقوط کرد. با صدای شکسته شدن کاسه انگاری حس کرده بود اتفاق بدی در حال وقوع است که دیگر صدای ضربه زدنش به طور کامل قطع شد. گمان کردم که رفته، آهی کشیدم و آخرین قطره ی اشکم را نیز فدای یاد سروم کردم .از میان شیار بین پلک چشمانم که رو به انسداد می رفت به در چشم دوخته بودم که ناگاه صدای کلیدی را شنیدم که با حرکتی سریع در را می گشود.سپس چهره ی مضطرب مظفر و پس از آن نجیب بود که سراسیمه وارد حیاط شدند .احساس سبکی کردم ،حسی آرامش بخش به من امید تداوم می داد. خوابم می آمد و در آن‌حال فریاد های مکرر مظفر و ضربه هایی را که بر صورتم می نواخت را حس می کردم . فقط آنقدر توانستم که بگویم:

  • سرو….
    مظفر سرو رو خبر کن…

و در خوابی عمیق فرو رفتم و در اوج غوطه وری در آن خواب رویایی و دل چسب امید را دیدم که یک بار دیگر در اندیشه و ضمیرم خطور کرده و درخشیدن می گرفت.
به کل حواسم را باخته بودم و از دنیای پیرامون هیچ چیز را درک‌ نمی کردم. حسی به باریکی یک‌ تار مو ماهی از آب بیرون افتاده را به ادامه ی بقا وصل می کرد…
حسی که ابتدا و انتهایش سرو بود …


صدای تلفن حتی یه لحظه هم قطع نمی شد. خویشتن داریم رو به کل از دست داده بودم که سرو گفت:

  • جواب بده سهیلا شاید کار مهمی داشته باشن.

با دلخوری دستم رو داخل کیف و گوشی رو نگاه کردم .شماره ی نا شناسی رو دیدم که عجیب برام آشنا می اومد…
گوشی رو به سمت سرو گرفتم و با تعجب گفتم:

  • این‌ شماره خیلی آشناست، انگار یه جایی دیدمش.

سراسیمه از جایی که نشسته بود بلند شد و به سمتم اومد، به سرعت گوشی رو از دستم قاپید و زل زد به شماره و یه مرتبه گفت:

  • خودشه…خودشه!
    این شماره تو لیست تماس ها بود!
    سومین نفر! صادق که حالا دیگه داشت شماره ها رو با هم تطبیق می داد خیلی زود گفت:
  • بله شکی نیست …ایناهاش نیگا کنید… خود خودشه.

گوشی هم یه سره زنگ می زد. سرو گوشی رو از دست صادق قاپید به سرعت تماس رو وصل کرد. توی سکوتی که حاکم بود صدای کاملا آشنایی رو می شنیدم که مرتب می گفت:

  • الو الو سهیلا خانوم صدامو می شنوی ؟ فریاد زدم:
  • مظفره!
    به خدا مظفره!

سرو که گویا خوب مظفر رو می شناخت بلافاصله گفت:

  • مظفر من سروم…تو رو خدا حرف بزن.

تو یه لحظه چنان‌ جو تغییر کرد که دیگه چیزی نه‌ می شنیدم نه متوجه می شدم جز حرکات دیوانه وار و ناآروم سرو… هیچ‌چیزی رو از چهرش نمی تونستم بفهمم… این که خوشحاله یا اندوهگین؟!
فقط یه وقت دیدم تماس رو قطع کرد, به طرفم اومد و در حالی که گوشی رو محکم توی دستم می گذاشت گفت:

-ماهی اونجاست…پیش مظفره.

خوشحال شدم و در حالی که روی پا بند نبودم گفتم:

  • خوب الهی شکر…الهی شکر!
    سرو دیدی بالاخره پیداش کردیم؟!

اونقدر پریشون بود و عجله داشت که حتی صبر نکرد توی شادی هام سهیم باشه! فقط خیلی با عجله شروع به رفتن کرده بود و در اون حال می گفت:

  • حالش بده سهیلا،مظفر گفت اصلا حالش خوب نیست.

سوار ماشین شدیم .انگاری که اعتمادی به روندن و زود رسیدنم نداشت که خودش پشت فرمون‌ نشست. انقدر شتاب زده و به سرعت‌عمل می کرد که به وحشت افتاده بودم .آخ ماهی اگه بدونی!
گفته بودی یه بار وقتی سرو سیگار می کشیده دوباره عاشقش شده بودی…
به خدا اگه رانندگی کردنشو می دیدی… اون‌موقعی که پاشو گذاشته بود رو گاز و وتخته گاز می رفت و لایی می کشید و ویراژ می داد با عصبانیت مشتشو رو سر فرمون زبون بسته من می کوبید یک دم دستشو از روی بوق بر نمی داشت همین طور یه بند بوق می زد و فحش و ناسزا می گفت….
باد همین جوری تو‌ ماشین‌ می پیچید و موهاشو در هم‌ می ریخ.ت چشماشو از شدت وزش باد نیمه باز نگه داشته بود و دندون هاشو روی هم اون چنان فشار می داد که به خدا ماهی… اگه می دیدی قطعا برای سومین بار هم‌عاشقش می شدی!
بالاخره رسیدیم…

آد رس درمونگاهی که خیلی سریع تو رو اونجا برده بودن رو پیدا کردیم. تا رسیدیم سرو ماشین رو همونجا ول کرد…
حتی فرصتی که صرف پارک‌کردن‌ماشین می شد رو هم‌ غنیمت می دونست.
چند قدم به سمت درمونگاه دوید ؛بعد ایستاد و برگشت و گفت:

  • تو سهیلا؟؟؟
  • برو سرو…تو برو…
    می دونم ماهی دلش می خواد قبل از همه تو رو ببینه.

اصراری نکرد و خیلی زود رفت.
پشت فرمون‌نشستم ،سرم رو روی اون‌ گذاشتم و در حالی که گریه می کردم گفتم:

  • می بینی دوست من؟
    می بینی عشق با آدما چی کار می کنه؟
    یه شب ازم راجع به عشق پرسیدی ،جوابی ندادم، بهم خندیدی و خیال کردی از عشق هیچی بارم نیست ؛حق هم داشتی… من کجا عشق کجا؟!
    اصلا مگه امکان داره سهیلا و عاشقی ؟
    راست می گفتی عاشقی کردن دل می خواد که من نداشتم…
    یه ذره جسارت… فقط اون اندازه که بتونی تو چشاش نگاه کنی وبی شرمانه بگی دوستش داری….
    نگاه کردم ،به خدا ماهی تو چشاش نگاه کردم اما هیچ وقت نتونستم ماهی…
    من هیچ وقت جراتشو نداشتم! چون اون چیزی رو که تو چشمای اون دیده بودم فقط تصویری از تو بود، فقط تو!
    اما تو دوست عاشق من ،تا آخرش همین طور عاشق باش ،تا آخر همینطور توی راه عشقت خطر کن، به خاطرش مبارزه کن .
    به خدا قسم که سرو لیاقت بزرگ ترین و مقدس ترین عشق ها رو داره.

عطری دل انگیز در دنیای برزخی ام در حالی که بین ماندن و رفتن دست و پا می زدم، یک باره در جریان نفس هایم، درست همان جایی که نفسم کم کم رفته و به شماره افتاده بود جاری شد؛ گویی اکسیری از حیات بود که در عمق جانم دمیده و روانه و تمامی افکارم را باری دیگر متمرکز می کرد!
پس از آن صدای پایش بود…
صدایی که دیوانه وار به سویم می دوید و در هر قدمش که به سمتم نزدیک تر می شد دلم را ، قلبم را دستخوش هیجانی می کرد که باعث می شد ضربان قلبم یکباره اوج گیرد!
صدایی دیگر ، گنگ و مبهم در حالتی شبیه به خلا یکسره در گوشم می پیچید و من با آن صدا که به وضوح هنوز در ضمیرم پایدار نشده بود حسی عجیب داشتم ؛حس می کردم که حتی با آهنگ آن صدا، با ریتم سحر انگیزش، دست خوش معجزه ای شگرف می شوم !معجزه ای که در عین ناامیدی به من مژده ی وصل می داد !
من حتی آن صدای گنگ، آن نوای مبهم را دوست داشتم! صدایم می کرد ماهی … ماهی….و کم کم حرکتی از دستانش را روی بدن یخ زده ام پیدا می کردم و پس از آن اثری گرم از قطرات بیکرانی که بر صورتم می چکید. آنقدر جرات پیدا کردم و آن چنان جسارتی در من حلول کرده بود که باعث شد بتوانم گوشه ی چشم ملتهبم را یک بار دیگر، به شوق بودنش و برای دیدنش باز کنم. معجزه ی عشق من ، آیه ی نازل شده ی هستی من ، سرو بود !
باورم نمی شد… خودش بود !سرو من که حالا بلندای قامتش را در برابرم خم کرده و تنگ در آغوشش مرا می فشرد. اشک می ریخت و دیوانه وار صدایم می کرد .نگاهش کردم، پیدایش کردم ، در دلم گفتم چه خوب است که اگر قرار است بروم سرو با من است! حاضر بودم باقیمانده ی نفس هایم را یک جا بدهم تا در آغوش او این چنین به آرامش برسم. زیر لب نالیدم:

  • سرو…..
  • جانم ، جانم؟

جانش در جسمم دوید و انگار باده ای از آبی زلال و خنک بود که بر سطح سخت و کویری قلبم فرو ریخت. گسل های سخت ، تمام آن آب را یک جا بلعیدند و کلوخ های قلبم نرم و تازه شدند. به بهای جامی که در جانم خالی شد بوی خوش آب وخاک که با یکدیگر آمیخته بود قلبم را یک بار دیگر زنده کرد. از اثر همان یک باده چنان زنده شدم که دستانم به سمت ملحفه ای که رویم بود رفت، ملحفه را روی صورتم کشیدم؛ چشمانم می بارید و من این بارش نابه هنگام را نمی خواستم !
دوست نداشتم در پایان راهی که رفته بودم اشک نشانه ی عجزم باشد.
یکبار دیگر دهانش را نزدیک گوشم آورد و آرام صدایم کرد، عطر گرم نفسش بر جسمم جاری شد و تنم لرزید….
دوباره گفت:

  • ماهی ، رو ازم بر نگردون.
    چرا نگاهتو ازم می گیری؟

گریستم وگفتم:

  • خجالت می کشم.

مهربانم در حالی که ملحفه را از روی صورتم کنار می کشید گفت:

  • اونی که باید خجالت بکشه منم ، اونی که تا ابد تو شرم شکستن دلت باقی می مونه منم ، چرا تو؟!

نگاهش کردم ؛چقدر افسوس خوردم به آن دو روزی که سهم بودنش و نگاه کردنش را از خودم دریغ کرده بودم. من که هیچ وقت سیر نبودم از تماشایش!
مژه های چتری تاب خورده اش بر اثر سنگینی نم اشک صاف و به سمت پایین سرازیر بود. ای کاش جانم فدای آن شیب مژگانش می شد!
چقدر بد بودم من!
از خودم بدم آمد …
چه طور توانسته بودم تا آن حد اورا برنجانم؟
منی که برای خوشحال کردنش حاضر بودم همه کار کنم، چرا این همه عذاب را بر قلب او نازل کردم؟
عذابی که در آن مدت اندک ،از سرو من‌ چیزی شبیه یک روح ساخته بود!
بیشتر از آن طاقت نیاوردم، بغضم به شدت ترکید؛ محکم بغلم کرد؛ گریه کردیم…
هر دو در آغوش بی پناهی هایمان فرو رفته و گریه می کردیم که مظفر هراسان وارد اتاق شد و با دیدنمان بلافاصله با همان سرعتی که آمده بود باز گشت.
قطرات سرمی که هنوز به اتمام نرسیده بود یک به یک داخل بدنم می شد و من آرزو می کردم ای کاش آن همه ساعات کشنده، آن سرم لعنتی تمام شود. کنارم بود، هنوز دستم در دستش و لبش روی دستم… پرسیدم:

  • سهیلا ؟ سهیلا کجاست؟
    دلم براش تنگ شده.
  • اون بیرون تو ماشینه .فکر کرد تنها باشیم بهتره ، راستش اون طفلی هم خیلی خسته شد، خیلی سختی کشید توی این دو روز .

آهی کشیدم ،سرم را به سمت دیگری چرخاندم و در حالی که بغضم را فرو می خوردم‌ گفتم:

  • باعث عذاب همه شدم، خیلی بدم نه؟
  • بد ..بد…خیلی بد!
    ولی من دیوونه عاشق این همه بدی هاتم…
    این همه اذیت ها و بچه بازی هات…

گلویم به شدت درد داشت و زیاد نمی توانستم حرف بزنم فقط نگاهش کردم و لبخند تلخی زدم.
خودش را به سمتم جلو کشید ، سرم را در میان دستانش محاصره کرد وگفت:

  • اما دیگه تموم شد . به خدا که تموم اون اتفاق های بد تموم شد. دیگه نمی ذارم هیچ وقت ناراحت بشی. محاله حتی دقیقه ای ولت کنم ،تا آخر دنیا همین جور اسیر دستای منی .

دستانش را تنگ تر کرد و بیشتر فشردم. دلم می خواست می گفتم:

  • عشقم خوبه ، ادامه بده ، همینطور سخت و تنگ منو بفشار. می خوام تا همیشه همین جوری اسیر عشقت باقی

بمونم.

لب هایش را نزدیک صورتم کرد و گفت:

  • از اینجا مستقیم می برمت پیش خودم؛ تا ابد مال من می شی ؛زنم می شی ماهی؛ مادر بچه هام..من و تو..

تنم یکباره شروع به لرزید ن کرد .انگار داشتم جان‌ می دادم !شنیدن جمله ای که گفت “زنم می شی “آنقدر قدرت و ظرفیت می خواست که وجود ناتوانم از شنیدنش کم می آورد !
لب هایش سمت لبم آمد. با تمام ‌وجود آماده ی پذیرایی محبت مردی بودم که تا چند لحظه ی پیش من را زن خودش خوانده بود… مادر بچه هایش …
چشم هایم را بستم…

  • ببینم …ببینم اینجا چه خبره؟!…
    یه چیزایی شنیدم ،صحبت از امر خیر بود!

به سرعت چشم هایم باز شد،سرو هم با همان سرعت سرش را عقب کشید. هردو کمی خجالت زده بودیم، اما صدای مهربان سهیلا آنقدر آرامش بخش و پراطمینان بود که حتی عذاب خجالت کشیدن را هم از ما می گرفت .کنارم آمد و محکم بغلم کرد. خیلی سعی کرد خودش را کنترل کند تا گریه نکند ولی من بیچاره با دیدنش مثل یک بچه شروع به گریه کرده بودم .تند تند پیشانی ام را بوسید و خدا را شکر کرد، بعد برای عوض کردن جو چشم غره ای به سرو رفت وگفت:

  • نخیر آقای آمیتا!
    مگه زن گرفتن به این راحتی می شه؟
    مگه دختر خوشگلمون رو دستمون مونده که همین جوری الکی الکی بدیمش؟
    شرط و شروطی داره آقا!
    اصلا شرایط داریم !

سرو که کمی دستپاچه شده و هنوز هم اثرات شرم چند لحظه پیش در سرخی گونه اش باقی بود خندید وگفت:

  • به روی چشم !گردن ما از مو هم نازک تره .بفرمایید شرایطتتون رو…
    فقط قبل از هر چیزی می شه بدونم با چه کسی طرف شرطم؟
  • بله ، بنده سهیلا خواهر عروس ، مادر عروس ، پدر عروس ، دوست عروس نوکر عروس… اما شرطم! عروس خانم از همین جا مستقیم تشریف میارن خونه ی خودشون بعد آقای دوماد با گل وشیرینی تشریف میارن برای مراسم رسمی خواستگاری. در حالی که اشک هایم را پاک می کردم خندیدم وگفتم:
  • وای سهیلا تو رو خدا انقدر سختش نکن!

دوباره به سمتم بر گشت و بغلم کرد. سعی کرد جلوی اشکش را بگیرد اما این بار نتوانست ؛ بغضش شکست و اشکش سرازیر شد؛ مهربانم را سخت در آغوشم گرفته و فشارش دادم .زیر لب گفت:

  • ماهی ، دختر تو که ما رو کشتی!
  • ببخش سهیلا…دوست خوبم منو ببخش!به خاطر تموم اذیت هام منو ببخش !

دوبازه پیشانی ام را بوسید وگفت:

  • تو فقط خوشبخت باش ماهی .

نگاهی به سرو انداخت وگفت:

  • همیشه خوشبخت باشید.
    تا همیشه…تا ابد…

سوار ماشین که شدیم من و سرو عقب نشستیم ؛ در حالی که در آغوشش فرو رفته بودم همان مختصر گرمایی که از تنش ساطع می شد طور خاصی به من حس آرامش و نوید یک زندگی را می داد. سهیلا برای چندمین بار از درون آینه نگاه کرده بود و هر دفعه با خجالت و لبخندی که روی لبش بود باز هم مسیر نگاهش را تغییر می داد. ریتم آرام موسیقی در فضا پیچیده بود، دستم درون دستش و دست دیگرش طوری دورم را احاطه کرده بود که انگار قرار بود تا آخر دنیا، تا همیشه تکیه گاه امنم باشد. خودم را بیشتر در آغوشش فرو کردم و یک بار دیگر با تمام وجود بوئیدمش…
یک نوع حس امنیت و دوست داشتن، آن هم تا نهایت دنیا به من دست داد .میرفتم که با دست خودم در آغوشش خود را پرپر کنم.

“مرد من ، مرد خوب قصه ی عاشقونه ی من
برای خوشبختی من ، یه مشت خاک فقط بسه

وقتی دستای تو برام یه سایه ساره

یه سفره ی کوچیک نون ، یه پنجره یه آسمون

خوشبختیه باتو روی حصیر پاره

کنار تو چراغ خونه ، نور خورشیدو داره

گوشه، شور جنگله، سبزی قاب پنجره

تو میدونی، برای یه لیلی شبیه من

تو عاشق ترینی تو مجنونی

تو مرد منی که به آرزوم منو می رسونی”


چقدر جای عشق در قلبم خالی بود! آن زمانی که عشقم را در چنگال حوادث رها کرده و رفته بودم و هنوز هم وقتی گاهی اوقات می ایستم نگاهی به پشت سرم می اندازم جای خالی آن دو روز از عمرم که بی عشق سپری شده بود روی قلبم سنگینی می کند.در قلبم حفره ای ایجاد شده بود که با هیچ چیز نمی توانستم آن را پر کنم. برای همیشه و تا ابد مثل یک وصله ی ناجور بر قلبم مانده است ، تو اما حتی از من هم عاشق تر بودی سرو !
عاشق تر و بی صبر تر هزار بار گفته بودی جدایی دیگر هرگز !
پس چه شد سرو؟
چطور توانستی یک بار دیگر، آن هم آنقدر ناجوانمردانه ،زمانی که دیگر تنها من نبودم که تشنه ی عشقت ،نیازمند مهرت بودم، آنچنان در برزخ رفتنت کوچ یکباره ات باقی ماندم که حتی برای ماندن برای خفه نشدن در حجم آن همه بی نفسی که به آن نیازمند بودم، برای ادامه ی زندگی نه، برای خودم ،تنها زندگی خود نه ،که تضمین نفس یادگار تو در نفسهایم بود باقی ماندم آنگونه بود که باقی ماندم تا……..

سهیلا تکانم داد.

  • ماهی نخوابیدی ؟
    هنوز بیداری؟
  • نه سهیلا…نمی دونم چرا امشب انقدر درد دارم !
    اما درد امشبم از جسمم نیست! روحمه! قلبم بد جوری درد داره سهیلا .
    دیدیش؟ وقتی داشت می رفت نگاهشو دیدی؟ سرو من خیلی دل خسته و تنهاست، فکر می کنم‌ تو هر ثانیه از زندگیش انقدر زجر کشیده ،انقدر عذاب دیده که دیگه حتی نمی خواد یه لحظه از عمرش تو اون رنج وعذاب بگذره…
    سرو از تنهایی می ترسه سهیلا…
    اینو از تو نگاهش خوندم.
  • راستش اینو نمی خواستم هیچ وقت بهت بگم ‌ماهی…
    دلم نمی خواد نگرانت کنم، اما باید بدونی سرو همونقدر که روحش درد کشیده و بیماره، جسمش دردمند تره !من اون صحنه رو دیدم ماهی… با چشم خودم دیدم که تو یه لحظه چطور قلب نا آرومش می رفت تا از کار بیفته… که به خدا اگه تو نبودی، اگه عشق تو نبود تا حالا صد باره……

به سرعت به سمتش چرخیدم و وحشت زده گفتم:

  • نگو سهیلا تو رو خدا نگو !
    طاقتشو ندارم دیوونه می شم… اصلا می میرم!
  • پس بهش توجه کن ماهی. اون چیزی که برای تو جزء حسادت ها و حماقت های بچه گانه ست ،همه ی اون چیز هایی که وادارت می کنن به خاطر ارزیابی عشقش نسبت به خودت، رو اون بیچاره اعمال کنی، گاهی اوقات می تونه ضربه های وحشتناک و جبران ناپذیری رو بهش وارد کنه! دوستش داشته باش ماهی… بزرگ شو ماهی…به خاطر عشق بزرگ شو!
    دست هاشو بگیر و ولش نکن!
    بهش امید بده ؛اعتماد بده .

نگذاشتم حرفش تمام شود. با نگرانی بلند شدم سر جایم نشسته و با دلواپسی گفتم:

  • برم پیشش سهیلا ، همین الان برم پیشش؟

خندید وگفت:

  • ای خدا مثل اینکه یه کم زود و یهویی بزرگ شدی!
    یه نگاهی به ساعت بنداز… نصفه شبه!
    بگیر بخواب تو رو خدا دختر!

با نگرانی گوشه ی پیراهن خوابش را گرفتم وگفتم:

  • پس کی ؟ همین فردا صبح زود برم پیشش؟
    دلم براش تنگ شده سهیلا!دیگه حتی یه ساعت هم نمی تونم دوریشو تحمل کنم.

خمیازه ای کشید وگفت :

  • حالا بگیر بخواب تا صبح.

سهیلا خوابید ،ولی ذهن وافکارم آن چنان درگیر سرو بود که اجازه ی خواب را به چشمانم نمی داد .در خلوت شبانه ام نشستم و دعا کردم؛ اولین بار بود برای سروی که گفته بود می خواهد همسرش باشم و مادر بچه هایش ، دعا می کردم. از خدا از اعماق وجودم خواستم.

” خدایا!
خدای مهربانم!
هر گاه زمانی برسد که بخواهد سرو نباشد من هرگز نباشم…”

صبح خیلی زود بود که داخل هتل شدم و نگاهم را در جستجوی یافتن آقا میرزا به هر طرف روانه کردم. دیری نپایید که یافتمش ،از پله ها پایین می آمد ؛همینکه چشمش به من افتاد، خندید .فهمیدم حال سرو خوب است، چون هر موقع که سرو خوب بود آمیرزا هم می خندید. سلام دادم و نگاهی به دسته کلید در دستش انداختم .دانست که دنبال کلیدم فورا کلید را سمتم گرفت و در همان حال گفت:

  • آشتیه دیگه بابا؟
  • آشتی آشتی آمیرزا به خدا قسم خوردم تا آخر دنیا دیگه هیچ قهری نباشه.

خندید و در حالی که سرش را تکان‌می داد و می رفت گفت:

  • خیره ان شاء الله.

به سرعت پله ها را طی کردم و خیلی زود در مقابل در اتاق بودم؛ قبل از اینکه کلید را روانه ی حفره ی در کنم گوشم را روی در گذاشتم، هیچ صدایی نشنیدم، مطمئن شدم که هنوز خواب است؛ به آرامی قفل در را باز کردم، در که باز شد از همان جا نگاهش کردم، خوابیده بود و اصلا متوجه ی آمدنم نشده بود .در را به ارامی بستم و پاورچین پاورچین تا نزدیکی تختش پیش رفتم .چند لحظه در همان حالت ایستادم و فقط تماشایش کردم. بعد احساس کردم دلم چیزی فراتر از نگاه کردن را می طلبد!…
به آرامی کنار تختش نشستم و بعد کنارش دراز کشیدم. یک سمت از ملحفه را کنار زده وخودم را در نزدیک ترین حد به او احساس کردم. دستم را روی قلبش گذاشتم که ناگهان چشمانش باز شد! خیال می کرد هنوز خواب است و خواب می بیند.

فورا یک بوسه از روی قلبش برداشتم، دیگر مطمئن شد که بیدار است! می خواست از جایش بلند شود که با فشار دستم که روی سینه اش بود متوجه اش کردم نه. به آرامی گفتم:

  • نه سرو حالا خیلی زوده تو خسته ای بخواب .

بعد چشم هایم را بستم ،یعنی اینکه من هم خسته ام، خسته و نیازمند آرامش! همانطور که دستم روی سینه اش بود سرش را خم کرد و بوسه ای بر دستم زد و دوباره خوابید.
درست نمی دانم چقدر طول کشیده و چه مدت در همان حال سپری شده بود؛ اصلا توانسته بودیم بخوابیم یا نه ! خواب بود یا فقط احساس کرده بودیم که خوابیم! ولی هر چه که بود برای من حس خوشایندی بود !چون به محض اینکه ‌چشم گشودم دستم هنوز روی قلبش بود. شروع کردم با نوک انگشتانم با خط بخیه ی روی سینه اش بازی کردن و آن‌مسیر پیچ در پیچ را با سر انگشتم بارها از ابتدا تا انتها سیر کردم؛ بعد سرم را رو به سینه اش پیش بردم و لبم را بر رد باقی مانده از زخم تنش گذاشتم و آن را بوسیدم. چشمانش را می دیدم که به آرامی و به زیبایی هر چه تمام تر به رویم گشوده می شد. لبخندش که از زیباترین خلقت های هستی بود در مقابلم شکل گرفت. با همان‌لبخند زیبایش گفت:

  • چرا اومدی؟
  • دلم برات تنگ شده بود.
  • چرا رفتی؟
  • برای اینکه ‌بدونم تو‌ هم دلت برام تنگ می شه؟
  • فهمیدی؟
  • چی رو؟
  • اینکه‌چقدر دلم برات تنگ می شه.
  • آره فهمیدم. حالا هم به خاطر این اینجام که اومدم بهت قول بدم دیگه هیچ وقت ترکت نمی کنم. تو هم باید بهم قول بدی.
  • چه قولی؟
  • اینکه دیگه‌ هیچ وقت باهام قهر نکنی.
  • خودت خواستی!
    من که همش گفتم قهر نه…این تو بودی که همش اصرار کردی !گفتی جزیی از شرایطه!
  • اصلا من غلط کردم!خوبه؟
    دیگه تا آخر عمرم غلط کنم یه همچین شرطی رو بذارم.
  • به هر حال هر شرطی جای خودشه میدونی که؟
    تو هم یه دونه هنوز بدهکاری!

با مشت به بازویش زدم و گفتم:

  • نه سرو نه چیزی یادم نمیاد.

در حالی که به سمتم می چرخید موزیانه می خندید ، گفت:

  • خیل خوب زیاد به مغزت فشار نیار خودم یادت میارم.

با فشار هرچه تمام سعی کردم خودم را از میان دستانش که به سختی محاصره ام کرده بودند رها کنم ،هرچند تلاش محالی بود، چون دیگر بیش از نیمی از سنگینی پیکرش را بر رویم احساس می کردم. لب هایش تا نزدیکی گونه ام پیش رفته بود. ملتمسانه گفتم:

  • نه تو رو خدا سرو دست نگه دار!
    حالا زوده به خدا حالا زوده!

لب هایش به مرز لب هایم رسیده بود،هم‌چنان دست نگه داشت و با زبانش لب های خشکش را تر کرد وگفت:

  • باشه عشقم هر وقت تو بگی…
    هر وقت تو بخوای.

ساعتی گذشته و من هنوز در موجی از احساس اسیر بودم ،گرمایی که از بدن سرو برمی خاست و آن همه شور و التهاب که هرگز خیال فرو نشستن را نداشتند، هر چه زمان‌پیش می رفت انگار عاشق تر می شدم! نگاهش کردم و بیتاب تر از خودم دیدمش؛بیشتر از آن تاب نیاورد و گفت:

  • فردا شب جمعه است.به سهیلا بگو فردا شب قراره برا دخترش خواستگار بیاد.

پیچ و تابی به خودم داده و گفتم:

  • حالا کی گفته دختر سهیلا خیال شوهر کردن داره؟
  • خودش گفته، دختر بی حیا خودش پرید توی بغلم قبل از اینکه زبونش بگه چشاش می گفت وای تو رو خدا سروبد بیا منو بگیر! قبل از اینکه پر پر شم از عشقت!… به خدا دارم می ترشم !دیگه همین فردا بیا خواستگاریم!…
  • واه واه واه خدا به دور!
    چه دخترای پابند بریده ای پیدا می شن! به خدا آبروی هر چی دختره بردن اینا.
  • دل هر چی پسر ه رو هم بردن این دختر بدا خدا لعنتشون کنه!
  • خدا خودتو لعنت کنه چرا تهمت می زنی؟!
  • به کی تهمت زدم؟!
  • به دخترا…به من…وای اصلا نمی دونم حالا به هر کی!به من چه اصلا!به توچه؟!

خنده اش گرفت و در حالی که‌ می خندید یکبار دیگر آغوشش را به رویم باز کرد. خودم را درون آغوشش فرو کردم و سرم را بوسید وگفت:

  • حالا جدی جدی ماهی زنم می شی؟
  • به خدا !!!فقط می خوام تا آخر عمرم با تو باشم،تو هر لحظه از زندگیم تو باشی ،فقط تو !
    به خدا دوستت دارم سرو !
    خیلی دوستت دارم!

همانطور که پی در پی سرم را می بوسید مرتب می گفت:

  • منم دوستت دارم عشقم…به خدا خیلی دوستت دارم!
    عشقتو با هیچ چیز توی دنیا عوض نمی کنم.

صدای زنگ تلفن مثل بارش یکباره ی تگرگی شد که هر دوی ما را از دنیای خیال انگیز دوست داشتن هایمان بیرون رانده و هر یک به دنبال پیدا کردن پناهگاهی امن به سمتی متواری می کرد. نگاه کردم، سهیلا بود ،با خودم گفتم:

  • اون که‌ می دونه اینجا با سروم…
    چه اتفاق مهمی افتاده که مجبور شده زنگ بزنه؟!

به سرو نگاه کردم که با چشمانی نگران می گفت:

_جواب بده.

جواب دادم. قبل از سلام گفت:

  • الو ماهی خیلی زود سعی کن برگردی خونه منتظرتم .

گفت و قطع کرد!
قبل از اینکه اجازه بدهد تا بپرسم یا سوالی کرده باشم قطع کرده و من را در دنیایی پر از ابهام باقی گذاشت.سرو با نگرانی پرسید:

  • چه خبره؟اتفاقی افتاده؟

برای اینکه بیشتر از آن نگرانش نکنم گفتم:

  • نه ظاهرا کار مهمی پیش اومده باهام کار داشت خواست که زودتر برگردم.
  • پس باشه بذار بیام برسونمت.
  • نه خودم‌ می رم. تو بمون یه کم استراحت کن.
  • نه میام باهات.می خواستم باهات حرف بزنم فرصت نشد. تو راه با هم حرف می زنیم.

به سرعت حاضر شدیم و قدم داخل خیابان گذاشتیم. نگرانی ام را بابت شنیدن حرف هایی که می خواست بزند دید و بیشتر از آن منتظرم نگذاشت . گفت:

  • راستش می خواستم راجع به به اومدن ناگهانی دایی فرخ باهات صحبت کنم.
  • خوب خوب خیره بگو.
  • راستش دایی اومده بود راجع به ارثی که از پدربزرگم بهم رسیده صحبت کنه، می گفت خدا بیامرز قبل از مرگش وصیت کرده اون چیزی رو که سهم الارث مادرم بوده رو به من بدن ، راستش اول هیچ جوره زیر بار نرفتم می دونی که…
  • آره سرو می شناسمت. تو هیچ نظر مساعدی نسبت به اموال دنیوی نداری.
  • همین طوره…
    اما اونجایی که آمیرزا مداخله کرد و دایی هم از اصرار و سماجتش دست نکشید،از اونجایی که دیگه پای تو و تشکیل یه زندگی آروم برای تو که کمترین حق توئه پیش اومد دیگه نتونستم مخالفتی کنم، قبولش کردم ماهی،اون پولو قبول کردم.

اشک در چشمانم نشسته بود. مردانه سنجیدن ،مثل یک مرد واقعی تفکر کردن، چقدر برازنده ی او بود!
فقط نگاهش کردم ،پرستیدنی می شد وقتی می گفت:

  • می خوام خوش بختت کنم ماهی.
    اون زندگی رو که لیاقتته رو برات می سازم.نگاه کن عشقم، زودی از اینجا می ریم ،می تونم یه خونه ی نقلی واسه خودمون تهیه کنیم ،شاید تونستم یه ماشین هم بخرم، البته نه از اون‌مدل بالاها… فقط در حدی باشه که خانوم خوشگلم سختی نکشه…
    این خوبه ماهی؟تو راضی هستی؟

و مردن ، رفتن ،فنا شدن و نابود شدن ،تنها چیزی بود که در مقابل عشق بی پایانش باید ارزانی می شد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x