آخ که چه حس خوبی داشت این ” مادر ” گفتنش؛ همین یک کلمه تمام خستگیهایم را با خود میبرد. همیشه حسرت این را داشتم که برای چند دقیقه تاخیرم، مادرم نگرانم بشود و چشم انتظار آمدنم باشد! کاش عمه عاطی همیشه پیش ما بود!
–من به فدای محبتت، دارم میآم، نهایت یک ربع بیست دقیقهی دیگه خونهام. شما کی برگشتی؟
سه روز پیش به همراه آرش آمده بود تا شخصا به دیدن زنعمو برود، بلکه بتواند دلش را نرم کند و رضایت عقد مهران و ترانه را بگیرد؛ اما هنوز فرجی حاصل نشده بود. دیروز بعد از ظهر به خانهی طاها رفته و شب همان جا مانده بود.
–صبح که آرش برام کلید آورد اومدم. طاها نبود به ترانهام گفتم بیاد اینجا.
–کار خوبی کردی، از من دلخور بود؟
–نه عزیزم، بچهام درکت میکنه. دیگه قطع میکنم، بیا خونه حرف میزنیم، مواظب خودت باش.
فدایش شدم و خداحافظی کردم. از روزی که آمده بود، زندگی در خانهمان جریان داشت. با حضورش عشق میکردم. هر وقت میآمد و چند روزی کنارمان میماند، نیمی از حسرتهایم را از دلم میزدود. از همین حالا غصهی این را داشتم که با رفتنش، دوباره با تنهایی و دلتنگی همخانه خواهم شد!
عمه پای گاز ایستاده و در حال سرخ کردن بادمجان بود. دیروز به خاطر من فسنجان درست کرده و امروز هم به خاطر ترانه، بساط قیمه بادمجانش به راه بود. اجازه هم نمیداد دخالتی در آشپزیاش کنم و همهی کارها را به تنهایی انجام میداد. از پشت بغلش کردم و بوسهی جانداری روی گونهاش نشاندم. نفس عمیقی کشیدم و عطر مادرانهی تنش را بلعیدم.
–برو عقب روغن میپره تو سر و صورتت، پای گاز جای این کارهاست؟
میخواستم بگویم: ” این کارها فقط پای گاز مزه میدهد “؛ اما نمیدانم چرا این روزها برای هر چیزی بغض میکردم و دلم میخواست گریه کنم. هیچ وقت تصور نمیکردم نبود آیه انقدر اذیتم کند و نداشتههایمان را بیشتر در چشمم فرو کند. این چند روز، با تمام وجودم، حال مادرهایی که بچهشان برای سربازی به راه دور رفته را درک کردم. گرچه من از جا و مکان و خورد و خوراک آیه مطمئن بودم؛ اما باز وقتی در خانه بودم، دست دلتنگی، هر ثانیه دور قلبم میپیچید و گلوگاهش را با قدرت میفشرد.
از عمه فاصله گرفتم و پشت میز آشپزخانه نشستم. به پهلو چرخیدم و یک دستم را روی میز حائل سرم کردم و پرسیدم:
–امروز به زنعمو زنگ زدین؟
بدون اینکه برگردد آه بلندی کشید و گفت:
–آره … دوباره برنداشت، منم دوباره براش پیغام گذاشتم.
این سه روز کارش همین شده بود! سرم را از روی دستم برداشتم و با ناراحتی اعتراض کردم:
–عمه! از وقتی اومدی ده بار زنگ زدی، اگر میخواست راضی بشه تا الان شده بود، لطفا دیگه زنگ نزن!
پریروز، بعد از رسیدنشان با خانهی عمو تماس گرفت، اما زن عمو گوشی را برنداشت و تلفن رفت روی پیغامگیر. یک ساعت تمام بدون اینکه مخاطبی پشت خط پاسخگو باشد، حرف زد و صغری و کبری چید.
به طرفم برگشت و با لحن مهربانی گفت:
–من دوست دارم تو عقد تنها دخترش باشه، چون میدونم بعدها که آتیشش خاموش بشه، حسرت میمونه براش. امشب هم زنگ میزنم، فردام محمود بیاد یه سر با هم میریم خونهاشون، اگر بازم راضی نشد همون کاری رو میکنیم که از اول قرار بود انجام بدیم.
آهی کشیدم و با لحن غمگین و ناامیدی گفتم:
–کاش راضی بشه و همه چی به خیر بگذره!
لبخند اطمینان بخشی زد و با لحن امیدوار کنندهای گفت:
–میشه مادر، ما تلاشمون رو میکنیم، دیگه بقیهاش دست خداست، من مطمئنم خدا دل بندههاشو نمیشکنه، منم لازم باشه به خاطر دل بچههام به پای سیما هم میافتم.
لبخند زدم و بلند شدم. باید این همه مهر و بزرگواری را یکجا در آغوشم میفشردم، وگرنه دلم راضی نمیشد!
گونه ام را بوسید و از آغوشم بیرون رفت و گفت:
–برو یه زنگ بزن ببین ترانه کجا موند؟
گوشی بیسیم را از روی کانتر برداشتم، اما قبل از اینکه شمارهی ترانه را بگیرم، صدای گوشیام را که روی میز ناهار خوری سالن بود شنیدم. از آشپزخانه بیرون زدم و با دیدن شمارهی کمیل، دلم ذوق کرد. گوشی را برداشتم و خودم را به اتاقم رساندم. همین که وارد اتاق شدم تماس را وصل کردم و گوشی را کنار گوشم گذاشتم. عمدا سکوت کردم تا خودش شروع کند.
–الو.
باز هم سکوت کردم. نفسش را رها کرد و گفت:
–آمال خانم، من الان به شدت دلتنگ توام، اونوقت تو بازیت گرفته.
مردم برای لحن دلخور و مظلومش! حق داشت، از روزی که عمه آمده بود، همدیگر را ندیده بودیم، تماسهای تلفنیمان هم محدود شده بود. من هم دلتنگش بودم.
لبهی تخت نشستم و گفتم:
–سلام عزیزم، خوبی؟
–وقتی دلم تنگه یعنی خوب نیستم، بیا ببینمت خوب شم.
از روزی که با هم از کاشان برگشتیم، دوست داشتنش، دیگر یک دوست داشتن ساده و معمولی نبود! احساساتم، درست مثل یک جنین، در حال رشد بود؛ هر روز قویتر میشد و شکل زیباتری به خود میگرفت. این چند روز به خوبی حواسش به منِ بیحوصله و دلتنگ بود. مخصوصا بعد از برگشتمان از کاشان و دو روزی که تنها بودم. مدام تماس گرفته و احوالم را جویا شده بود بیخیال کارش میشد و به دنبالم میآمد تا در خانه تنها نمانم. این روزها دلم، حسی فراتر از دوستداشتنش را تمرین میکرد. اختیار تام به دلم دادم و اجازه دادم او حرف بزند:
–منم دلم برات تنگ شده، امشب میخوام کنار عمهام بخوابم و تا صبح از تو براش بگم، اونوقت دیگه راحت میتونم بیام ببینمت.
صدای خندهی سرخوشانهاش، لبخند روی لبم نشاند.
–حالا چی میخوای ازم بگی؟ فقط ازم تعریف کن تا راضی بشه تو رو بده دست من.
قبلا به شوخی گفته بودم که عمه عاطی هیچ کس را لایق من نمیداند. به پشت روی تخت افتادم و با شیطنت گفتم:
–تعریفیام نیستی آخه.
صدای تک خندهی مردانهاش دلم را برد:
–من این حرفهات رو تو حافظهام ضبط میکنم تا روز تسویه حساب برسه!
–مگه حسابی با هم داریم؟
صدایش را بعد از مکث کوتاهی شنیدم:
–شاید تو فکر کنی نداریم، اما من به میزان زیادی دوست داشتن و عشق، اونم با مخلفات ازت طلب دارم!
موجی روان از دلم عبور کرد و تمام تنم به عرق نشست. مطمئنا منظورش از مخلفات، همان چیزهایی بود که از ذهنم گذشت و دخترک درونم از تصورشان رنگ به رنگ شد.
–آمال.
رگههایی از خنده در صدایش بود؛ حتم داشتم با بدجنسی از تصور خجالتم، کلی برای خودش کیف کرده است. گوشی را کمی از گوشم فاصله دادم و نفس عمیقی کشیدم. دوباره گوشی را به گوشم چسباندم و ” بله ” آرامی زمزمه کردم.
–حضرت حافظ یه شعر داره که من یک بیتش خیلی خوب یادم مونده.
مثل همیشه حرفش را کامل نکرد و سکوت کرد تا من را وادار به حرف زدن کند:
–بخونش و بگو که چرا خوب یادت مونده؟
–میگه ” سه بوسه کز دو لبت کردهای وظیفهی من، اگر ادا نکنی قرض دار من باشی “.
دیگر نیازی نبود بگوید چرا این بیت خوب در خاطرش مانده است! او از همین حالا داشت برای وصول طلبهای نداشتهاش زمینه چینی میکرد! با این که داغی گونههایم را حس میکردم، اما نمیدانم چرا خندهام گرفته بود.
–بهتره من برم، عمهام تنهاست، به دختر عموم هم باید زنگ بزنم.
از صدای شلیک خندهاش مشخص بود متوجه شده که میخواهم فرار کنم.
–باشه برو.
چند ثانیه زمان خرید و با لحن جدی ادامه داد:
–اگر تونستی سعی کن فردا بیایی ببینمت، باهات حرف دارم.
–چه حرفی؟
–مفصله، میخوام یه موضوعی رو بهت بگم.
کنجکاو بودم؛ اما اصرار نکردم.
–اگر بتونم حتما میآم، مواظب خودت باش.
با لحن چاپلوسانهای گفت:
–به عمه جان سلام مخصوص برسون، من عمه ندارم، بگو هوای منم داشته باشه.
با خنده ” چشم ” گفتم و خداحافظی کردیم.
شمارهی ترانه را گرفتم و از اتاق بیرون زدم. همین که تماس را وصل کرد، گفت:
–درو باز کن اومدم.
قطع کردم و به سمت آیفون رفتم و کلید را فشردم.
در سالن را باز کردم و پشت در منتظر آمدنش ماندم.
عمه از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدنم پشت در پرسید:
–ترانهاس؟
لبخند زدم و جواب مثبت دادم. وارد سالن کوچکی که اتاقخوابها در آن قرار داشتند شد و گفت:
–تا شما با هم یه چایی بخورید، منم نمازمو میخونم و میآم.
صدای زنگ پیامک گوشیام، همزمان شد با ورود ترانه به داخل خانه. حدس میزدم کمیل باشد؛ کسی جز او برایم پیامک نمیفرستاد. به تازگی متوجه شده بودم، حرفهایی که پشت تلفن یا در دیدارهای حضوریمان جا میاندازد، از طریق پیامک به گوشم میرساند.
به ترانه سلام کردم و در را بستم. به لبخند خستهای مهمانم کرد و جوابم را داد. مثل همیشه گرم و صمیمی در آغوشم کشید:
–دلم برات تنگ شده بود!
دستانم را محکم دور کمرش پیچیدم و بعد از بوسهای روی گونهاش، اعتراف کردم که من هم دلتنگش بودم. از وقتی از تبریز برگشته بود، همدیگر را ندیده بودیم. حالا زنعمو میدانست ترانه پیش طاها میماند، اما از جا و مکانشان خبر نداشت. طاها به آرش گفته بود به صلاحدید پدرش، قرار شده فعلا ترانه و مادرش همدیگر را نبینند تا شاید از این طریق، عمو بتواند زن عمو را راضی کند.
گوشیام را در جیب شلوار راحتیام گذاشتم و چوب رختی از کمدی که در ورودی قرار داشت بیرون آوردم. با اشاره به شال و مانتوی شیکش پرسیدم:
–خوشتیپ کردی، کجا بودی؟
شالش را از سرش برداشت و به دستم داد. دکمهی اول مانتویش را باز کرد و گفت:
–عمه که رفت طاها زنگ زد گفت برم شرکت، حساب کتابهاش جور در نمیاومد، یه سریها رو چک کردیم بقیهاش موند، به طاها گفتم بقیهاش رو شب بیاره تو خونه انجام بدیم.
لیسانس حسابداری داشت و بعضی اوقات کمک حال طاها و عمو میشد.
مانتو و شالش را به تن چوب رختی پوشاندم و از میلهی افقی داخل کمد آویزان کردم. در کمد را بستم و با لبخند گفتم:
–خوبه، پس دست و روتو بشور، عمه نمازش رو بخونه ناهار بخوریم. عمه برات قیمه بادمجون درست کرده.
چشمانش برق زد و با گفتن: ” فداش بشم! ” راهی سرویس بهداشتی شد.
وارد سالن شدم و گوشیام را از جیبم بیرون کشیدم. در ورودی آشپزخانه ایستادم و پیامی که به گوشیام ارسال شده بود را خواندم:
« دوست دارم!
این جمله رو از دلم بیرون کشیدم، ساده نگیرش، یه جایی از دل و ذهنت ثبتش کن که هیچ وقت، تحت هیچ شرایطی یادت نره! ».
دوست داشتنی که از دلش بیرون کشیده بود را مگر میشد ساده پنداشت؟ دلم از ذوق پیامش ضعف کرد و مثل همیشه هوای چشمانم بارانی شد. برای اولین بار دلم خواست کنارم بود تا او را در قفس کوچک آغوشم حبس کنم، قهوهی گرم چشمانش را بنوشم و بگویم: ” من این دوست داشتن رو روی قلبم خالکوبی میکنم تا با هیچی نشه پاکش کرد! ” .
با صدای باز شدن در سرویس به خودم آمدم و با چند گام بلند، خودم را به آشپزخانه رساندم. گوشی را روی کانتر گذاشتم و خودم را با چیدن میز مشغول کردم.
ناهار را در سکوت، میان توجههای عمه به ترانه و گاها به من خوردیم. وقتی محبت و توجه عمه عاطی به ترانه را میدیدم، ته دلم حسودیام میشد. مطمئن بودم عمه تمام کمبودهای ترانه را برایش جبران میکند. عمو محمود و علاقهی شدیدش به دخترها که یادم میافتاد، حس حسادتم بیشتر خودنمایی میکرد. من از محبت بابا، آرش و آیه اشباع بودم؛ اما با همهی اینها، یقین داشتم که حسرت محبتهای مادرانه تا آخر عمر روی دلم سنگینی میکند.
* * *
آفتاب غروب کرده و هوا کم کم رو به تاریکی میرفت. پای آخرین گلدانم هم آب ریختم و آبپاش را گوشهی تراس گذاشتم. دو زانو روی زمین نشستم و برگهای بنفش و خوش رنگ برگ بید را لمس کردم. کمیل گفته بود حالت چشمانم شبیه برگهای این گل است؛ حالا هر بار که نگاهش میکردم، دلم غنج میرفت و خاطرهی آن روز یادم میآمد. با صدای باز شدن در تراس، نگاهم به عقب برگشت. عمه داخل شد و گوشیام را که در حال زنگ خوردن بود به سمتم گرفت:
–کشت خودشو.
گوشی را گرفتم و نگاهی به شمارهای که بدون نام بود کردم. حدس میزدم دشتی باشد، اما قبل از اینکه تماس را وصل کنم قطع شد.
–کی بود؟
گوشی را زمین گذاشتم و بلند شدم، سر شانههای لختش را که بیرون از حوله بود گرفتم و به آرامی سمت در هدایتش کردم:
–برو تو سرما میخوری! میآم میگم برات.
گوش کرد و وارد خانه شد. بعد از رفتن ترانه، بیتوجه به اصرارهای من، شام را آماده کرده و به حمام رفته بود. هر چه گفته بودم خودم شام را درست میکنم، قبول نکرده و با شوخی و خنده گفته بود: ” تا وقتی اینجام آشپزخونه قلمرو منه، برو پی کارت و تو دست و پام نباش “.
دوباره گوشیام زنگ خورد. به عقب برگشتم، خم شدم و گوشی را برداشتم. اجازه ندادم زیاد زنگ بخورد، آیکون تماس را لمس کردم و گوشی را کنار گوشم گذاشتم:
–الو.
با لحن دلخوری گلایه کرد:
–سلام، چرا جواب نمیدادی آمال خانم.
چقدر این بشر پررو بود! با لحن جدی گفتم:
–ببخشید گوشیم پیشم نبود.
–خواهش میکنم، بد موقع که زنگ نزدم؟
حتم داشتم نیش همیشه شلش، باز هم تا بناگوشش رفته است.
–نه مشکلی نیست، بفرمایید.
–من اهل مقدمه چینی نیستم، همیشه زود میرم سر اصل مطلب.
” بله “ی آرام و پر طعنهای زمزمه کردم و سکوت کردم.
–آمال خانم من از پارسال شما رو زیر نظر دارم، ازتون خیلی خوشم اومده و فکر میکنم میتونیم زوج خوبی باشیم، میخوام یه مدت با هم باشیم تا همدیگه رو بشناسیم.
برای خودش بریده و دوخته بود. از نظر من اصلا هم زوج خوبی نمیشدیم؛ مهمترین دلیلش هم این بود که من هیچ حس بدم نسبت به رفتار و برخوردهای او بود؛ گاهی دیده و شنیده بودم که دانشآموزانش را مسخره میکند و هیچ وقت نگاه بالا به پاینش را دوست نداشتم. دشتی فقط ظاهر زندگیام را دیده بود؛ هیچ وقت دلم نمیخواست چیز بیشتری بداند. مطمئن بودم اگر بیشتر از زندگی شخصیام بداند، درک و شعورش آنقدر بالا نیست که همه چیز را در مورد ما بپذیرد.
–ببینید آقای دشتی …
حرفم را برید:
–انقدر سخت نگیر، راحت باش بهم بگو رامین، اینجوری منم راحتم.
اخم کردم و با جدیت گفتم:
–ببخشید، اما برای من مهم اینه که خودم چطور راحتم آقای دشتی.
با لحن آرام و مظلومانه گفت:
–بله درسته، ادامه بدید.
بدون مقدمه چینی و حاشیه رفتن، مؤدبانه گفتم:
–اجازه بدین در حد همکار باقی بمونیم، من تمایلی به آشنایی بیشتر ندارم و امیدوارم شما هم درک کنید.
–چرا؟ من مطمئنم با هم به نتایج خوبی میرسیم.
خندهام گرفت. لبانم را چند ثانیه روی هم فشردم و گفتم:
–دلیل خاصی نداره، همونقدر که شما مطمئنید به نتایج خوبی میرسیم، من با اطمینان میگم نمیرسیم.
کوتاه بیا نبود!
–انقدر زود تصمیم نگیر، یکم بیشتر فکر کن، حداقل یکی دوبار باهام بیا بیرون، رو در رو حرف بزنیم بهتره.
قاطعانه گفتم:
–هر چقدر فکر کنم و هزار بار هم رو در رو صحبت کنیم، باز هم همین جواب رو از من میشنوید.
دلم نمیخواست بیش از این با او همکلام شوم. با لحن آرامی گفتم:
–ما مهمون داریم آقای دشتی، باید برم.
–برو، اما خیال نکن بیخیال میشم، وقتی تصمیم گرفتم پا پیش بذارم میدونستم با چه آدمی طرفم و کارم سخته، ولی همیشه جنگیدن و سختی کشیدن برای به دست آوردن چیزهایی که دوست دارم برام لذت بخش بوده.
لبخند پر حرصی زدم و گفتم:
–موفق باشید، شبتون بخیر!
با لحن مهربان و آرامی ” شب بخیر ” گفت و خداحافظی کرد.
گوشی را پایین آوردم و آه بلندی کشیدم. دعا کردم دشتی نخواهد از فردا موی دماغم شود! اصلا حوصله و اعصاب آدمهای کَنه را نداشتم؛ اگر صبرم را لبریز میکرد، به حتم آن روی من را میدید که هیچ وقت دوست نداشتم به کسی نشانش دهم! شاید بهتر بود به او میگفتم کسی در زندگیام است.
وارد خانه شدم. بوی لوبیا پلو کل خانه را پر کرده بود. نفس عمیق کشیدم و نگاهم به دنبال عمه در اطراف چرخید. نه در سالن بود، نه در آشپزخانه. به طرف اتاقها راه کج کردم و او را در اتاق خواب خودم پیدا کردم. در حال سشوار کشیدن به موهایش بود. متوجه حضورم شد، سشوار را خاموش کرد و روی میز گذاشت. روی صندلی میز آرایش به طرفم چرخید. به طرفش رفتم و لبهی تخت نشستم:
–کارتون تموم شد؟
کمی دیگر چرخید و کاملا رخ به رخ شدیم:
–آره عزیزدلم، شماره مال کی بود؟
به کنجکاوی و پیگیریاش لبخند زدم و گفتم:
–همکارم.
با شیطنت پرسید:
–مؤنث یا مذکر؟
خندیدم:
–مذکر.
لبخندش پهنتر شد:
–خواستگاره؟
با خنده صدایش زدم:
–عمه!
–جانِ عمه؛ خب کامل بگو دیگه، شمارهاش که بدون اسم بود، حالام اومدی میگی همکارمه و مذکرم هست، میشه خواستگار دیگه.
قهقهه زدم:
–عاشق استدلالتم.
–بگو ببینم کیه، چه خبره؟
مختصر دانستههایم از دشتی را برایش گفتم:
–اسمش رامین دشتیه، یک سال از خودم بزرگتره و دومین سال همکاریمونه، ظاهرا بد نیست، اما من ازش خوشم نمیآد، پیشنهاد داد با هم بیشتر آشنا بشیم که من رد کردم.
تمام ذوق و شوق دقایقی قبل، به یکباره از چهرهاش پر کشید و با ناراحتی گفت:
–چرا؟ قبول میکردی مادر، شاید باهاش آشنا شدی و فهمیدی باطنش هم خوبه، آدم که نباید هر کسی که پا پیش گذاشت رو بیدلیل و به بهانههای الکی رد کنه، دختر هم تا یک سنی واسش خواستگار خوب و معقول میآد، تو الان قشنگی، جونی و وقت داری، کاری نکن بعدا پشیمون بشی عزیزم.
بالا تنهام را روی تخت انداختم و دستانم را از دو طرف باز کردم:
–از یه نفر دیگه خوشم میآد.
آمد و بالا تنهاش را رو به شکم، روی تخت انداخت و با هیجان پرسید:
–کی؟!
عمه عاطی در همه چیز انقدر پایه بود که فکر میکردیم همسن و سال ما دخترهاست. چرخیدم، دستم را تکیهگاه سرم کردم و با نیش باز و لحن طنزآلودی گفتم:
–جناب آقای کمیلِ محتشم، سی و چهار ساله، فوق لیسانس مهندسی صنایع، بچه کاشون، خوشتیپ، خوش هیکل، خوش قد و بالا، بامرام.
خندید:
–خوبه خوبه، اما اینا قانعم نمیکنه، بیشتر توضیح بده، بگو کارش چیه؟ کِی و کجا باهاش آشنا شدی؟
هر آنچه که لازم بود بداند برایش گفتم که نامزدی ناموفق کمیل هم جزو آنها بود. کف دستم را روی تخت کشیدم و ادامه دادم:
––کمیل مثل من شکستن رو تجربه کرده، واسه همین ترکهای دلم به چشمش زشت نمیآد، فقط جسمم رو نمیبینه، با نگاهش میتونه روحمو لمس کنه، صبور و با حوصله باهام پیش میآد، من رو با تموم بد و خوبم میخواد، اگر نداشتن پدر و مادر، فرزند طلاق بودن، تنها زندگی کردن، اونم دور از دوست و فامیل و آشنا، برای خیلیها پوئن منفی به حساب میآد، چشم کمیل پوئنهای مثبتم رو هم میبینه و بهشون توجه داره.
یک دستش را حائل سرش کرد و انگشت اشارهی دست دیگرش را روی قلبم گذاشت:
–معلومه از کی اینجا خونه ساخته که وقتی ازش حرف میزنی چشمهات برق میزنه؟
خودم هم جواب این سوال را دقیق نمیدانستم. بارها روزهای گذشته را مرور کرده و به جواب قطعی و قابل قبولی نرسیده بودم. دوباره به پشت خوابیدم و با لحن آرامی زمزمه کردم:
–شاید از اون روزی که خیره شد تو چشمهام و گفت ” خیلی قشنگ میخندی! “، شایدم روزی که برای اولین بار بدون این که شناختی از من داشته باشه باهام درد و دل کرد یا شایدم …
نفسم را رها کردم و صورتم را به سمتش چرخاندم:
–واقعا نمیدونم از کی، زودتر از اونچه فکر کنم دل و عقلم رو درگیر خودش کرد؛ ولی یه چیزی رو خوب میدونم …
نگاهم را به سقف دادم، چشمانم را بستم و زمزمه کردم:
–دوستش دارم عمه! حالم باهاش خوبه، یعنی اون بلده حالمو خوب کنه.
* * *
به همراه فروغ از سالن مدرسه بیرون زدیم و از پلههای سکو پایین رفتیم. ماشینش را انتهای حیاط پارک کرده بود، از همین جا دزدگیر را زد و گفت:
–تو چرا امروز انقدر تو خودتی؟
آهی کشیدم و رفتارهای آزار دهندهی امروز دشتی را فاکتور گرفتم و گفتم:
–نگرانم!
اخم کرد:
–چرا؟ چی شده؟
با ناراحتی گفتم:
–صبح شوهر عمهام اومد، قرار بود با عمهام برن خونهی عموم و در مورد ترانه و مهران حرف بزنن، دلم میخواد زنعموم رضایت بده و همه چی به خیر و خوشی تموم بشه!
شب آخری که کنارم بود، جریان ترانه و مهران، و مخالفت زنعمو را برایش تعریف کرده بودم. دیشب هم عمه با همراه زنعمو و بعد با شمارهی خانهشان تماس گرفت و مثل هر بار زنعمو جواب نداد. باز هم عمه کوتاه نیامد و برایش پیغام گذاشت، اما …
فروغ یک دستش را دور شانهام پیچید و با امیدواری گفت:
–درست میشه، انشاالله با خبر خوش برمیگردن.
لبخند کم جانی زدم و ” انشاالله ” را زیر لب زمزمه کردم. به ماشینش رسیده بودیم که صدای دشتی را شنیدم:
–ببخشید!
هر دو به عقب برگشتیم. به فروغ هیچ حرفی در مورد دشتی و پیشنهادش نزده بودم. قلبم به تپش افتاد و مضطرب شدم.
دشتی با گامهای بلندی فاصلهی میانمان را پر کرد و گفت:
–آمال خانم میشه چند لحظه صحبت کنیم؟
فروغ با اخم غلیظی به دشتی چشم دوخته بود. دشتی رو به فروغ کرد و مؤدبانه گفت:
–میشه چند لحظه تنهامون بذارید؟
فروغ سرش را تکان داد و نگاهی گذرایی به من کرد و چند قدم فاصله گرفت. دشتی با دست به سایهی درخت اشاره کرد:
–بریم تو سایه، آفتاب اذیتت نکنه.
جلوتر از من راه افتاد. چشمانم را بستم نفس عمیقی کشیدم. نگاه مستاصلم را چند ثانیه به فروغ دوختم و سپس به سمت دشتی رفتم.
مقابلش ایستادم و با انگشت پیشانیام را ماساژ دادم تا به اعصابم مسلط باشم:
–آقای دشنی من دیروز خیلی محترمانه جوابتون رو دادم، اما شما امروز مدام جلو راه من سبز شدین و هر جا رفتم دنبالم اومدین، این جا محیط کاره، لطفا من رو از رفتار محترمانهام پشیمون نکنید.
بعد از زنگ اول همه در دفتر جمع شده بودیم. آقای زارعی، بابای مدرسه، برایمان چای آورده بود. به قصد شستن دستهایم به آبدارخانه رفته بودم که دشتی به بهانهی عوض کردن چای پررنگش به دنبالم آمده بود. وقتی پای ظرفشویی، کنارم ایستاده و با آن نیش همیشه شل و مسخرهاش، بیهدف دست و استکانش را زیر آب گرفته و معطلم کرده بود، دلم میخواست استکانش را بگیرم و به صورتش بکوبم! این فقط یک نمونه از جفنگ بازیهای امروزش بود!
با لحن آرام و خونسردی گفت:
–من بابت هر رفتاری که ناراحتتون کرده عذر میخوام، فقط یه دلیل قانع کننده بیار که چرا حتی نمیخوای به پیشنهادم فکر کنی؟
رک و راست گفتم:
–چون دارم به کس دیگهای فکر میکنم.
انگشت شست و اشارهاش را دو طرف لبش گذاشت و لبانش را جمع کرد. در تلاش بود جلوی خندهاش را بگیرد، اما چشمانش دستش را رو میکرد.
–باشه باور کردم.
اخم کردم:
–هر جور راحتین! با اجازه.
پشت به او کردم و قدم اول را برداشتم.
–راحتی من در اینه که باور نکنم و به تلاشم ادامه بدم.
توجهی نکردم و با قدمهایی شتابزده به سمت فروغ که خودش را به ماشینش رسانده بود رفتم.
همین که سوار شدیم فروغ پرسید:
–چی میگفت؟
کمربندم را بستم و گفتم:
–برو میگم.
از حیاط مدرسه که بیرون زدیم، همهی ماجرا را برایش تعریف کردم و در آخر تاکید کردم:
–لطفا بین خومون بمونه.
قهقهه زد:
–وای آمال، من فقط بهش گفتم یه همکار خوشتیپ و اکازیون داریم بچه داشت سکته میزد، اگر دشتی دم دستش بود خفهاش میکرد، فکر کن حالا برم بگم این دشتی نفله به تو پیشنهاد آشناییام داده، گردنشو میزنه.
به سمتش برگشتم و با حرص گفتم:
–کی بهش گفتی؟! اصلا برای چی از دشتی گفتی فروغ؟!
با خونسردی و لحن بدجنسی گفت:
–شبی اولی که اومدم بمونم پیشت، بهت که گفتم جلو در دیدمش، خیلی پررو شده بود خواستم گوشی رو بدم دستش! الانم بدجور تنم میخواره این خبر مسرت بخش رو بهش بدم. وای که قیافهاش دیدن داره!
با دلخوری گفتم:
–پشیمونم نکن از اینکه بهت گفتم!
–ازش میترسی، یا نگرانی حساسیتش دست و پاتو ببنده؟
–هیچ کدوم، کمیل خیلی مهربونه، به من چیزی نمیگه، ولی میدونم خودش خیلی اذیت میشه.
پشت چشم نازک کرد و چینی به بینیاش انداخت:
–ایش، بلا به دور، قراره یه آلما و صابر دیگه رو تحمل کنیم!
از ته دل خندیدم:
–میدونم خیلی میسوزه، رسیدی خونه حتما بشین تو آب یخ.
جلوی در خانهمان نگه داشت. قبل از این که پیاده شوم، گفتم:
–فروغ خیالم راحت باشه؟ یه وقت پیش کمیل از دهنت نپره!
لبخند مهربانش را خرج نگاهم کرد:
–خیالت راحت، از من چیزی نمیشنوه عزیزم.
خودم را جلو کشیدم و گونهی نرمش را بوسیدم.
–به آقای کاوه سلام برسون، خداحافظ.
عمدا به انتهای آقا، حرف ” ی ” را میچسباندم؛ گفته بود خوشش میآید.
–برو … برو و کم دلبری کن، بچه خواهرمم دریاب!
” چشم ” کشیدهای گفتم و پیاده شدم.
ساعت از سه گذشته بود که عمه و عمو محمود به خانه برگشتند. از وقتی به خانه برگشته بودم، از اضطراب و نگرانی، فقط در خانه قدم رو رفته و معدهام را با آب پر کرده بودم.
شالم را روی سرم انداختم و در چهارچوب در ایستادم، نگاهم روی شمارههای آسانسور قفل شده بود. عرق کف دستانم را به پایین شومیزم کشیدم و با صدای باز شدن در آسانسور، چشمانم را بستم و دعا کردم قیافهی عمه و عمو محمود را راضی و خوشحال ببینم.
وقتی چشمانم را باز کردم، اول از همه جعبهی شیرینی که دست عمه بود قاب نگاهم را پر کرد، نگاهم را بالا کشیدم و با دیدن لبخند عمه و عمو محمود، جیغ خفهای کشیدم و بیرون رفتم. عمه جعبهی شیرینی را به دست آقا محمود داد و چند پلهی منتهی به پاگرد جلوی واحدمان را بالا آمد و دستانش را از هم باز کرد. به آغوشش خزیدم و با بغض گفتم:
–وای عمه، وای باورم نمیشه زنعمو راضی شده، وای خدایا شکرت خیلی خوشحالم.
از آغوشش بیرون آمدم و اشکهایم را پاک کردم. هر دو با هم جلوتر از عمو محمود وارد خانه شدیم. عمو محمود پشت سررمان وارد خانه شد و با خنده گفت:
–منم در راضی کردن سیما خانم سهیم بودمها، اونقدر حرف زدم که دهنم کف کرد، منم تحویل بگیرین یه ذره.
به سمتش برگشتم و با خجالت گفتم:
–ببخشید من انقد ذوق کردم که سلام یادم رفت.
لبخند مهربان و پدرانهای زد و جعبهی شیرینی را روی کانتر گذاشت:
–الان این شیرینی خوردن داره، اونم با چایی که گل دختر بیاره.
شالم را از سرم برداشتم و روی دسته مبل انداختم:
–انقدر استرس داشتم، از وقتی اومدم هیچ کاری نکردم، الان کتری رو میذارم بجوشه.
عمو محمود کتش را درآورد و گفت:
–پس تا آماده میشه من نمازمو بخونم.
به سرعت وارد آشپزخانه شدم و عمه گفت:
–الهی بگردم مادر، تو ناهار نخوردی؟
بیخیال کتری شدم و برای اینکه سریعتر چای حاضر کنم، چای ساز را روشن کردم:
–شما خوردین؟
عمه وارد آشپزخانه شد:
–عطا نذاشت بلند شیم، زنگ زد از بیرون غذا آوردن.
بازویم را گرفت و آهسته عقب کشید:
–برو یه چیزی بخور من خودم دم میکنم.
خندیدم:
–حالا از خوشحالی و ذوق چیزی از گلوم پایین نمیره.
با اخم اعتراض کرد:
–یعنی چی؟! اصلا برو بشین ببینم تو یخچال چی داریم برات گرم کنم!
–بیخیال عمه، بیا بگو چی گفتین که زنعمو راضی شد؟
در یخچال را باز کرد و باقی ماندهی لوبیا پلوی دیشب را بیرون آورد. اجاق را روشن کرد و قابلمهی کوچک غذا را روی آن گذاشت:
–همهی حرفهایی که پشت تلفن بهش گفته بودم دوباره براش تکرار کردم، پای گذشتهها رو کشید وسط، منم واسه اینکه نبش قبر نکنه گفتم ” تو درست میگی ما بد کردیم، خواهرت رو بردیم بالا و بعد با سر زدیمش زمین، ولی هر چی بوده مال گذشته بوده، برادر من مرده رفته …
با بغض ادامه داد:
–انتظار داره ما بریم برادر مردهامون رو از قبر بکشیم بیرون و بیاریم بندازیم زیر دست و پای اون، به روح علی قسم اگر به خاطر بچهها و حرف و حدیثهای بعدش نبود، یه لحظهام تحملش نمیکردم.
بلند شدم و از پشت بغلش کردم:
–اینجوری بغض نکن دلم میترکه!
اشکهایش را پاک کرد و گفت:
–بهش گفتم نزدیک سی سال گذشته، دیگه بیخیال شو، خواهرت خوب یا بد داره زندگیشو میکنه، از کجا معلوم با برادر من خوشبخت میشد؟ گفتم زندگی برادرم از هم پاشید، زنش با سه تا بچه تنهاش گذاشت و رفت، جون مرگ شد، دیگه چه اتفاقی باید بیفته تا دلت خنک بشه؟ گریه نمیذاشت راحت حرف بزنم، خیلی حرفها داشتم، اما آخرش واسه ختم قائله گفتم ” با همهی اینها من ازت معذرت میخوام، اگر اون موقعها حرفی زدم که دلت رو سوزونده، تو بزرگواری کن و ببخش، دل این دو تا بچه رو نسوزون! ”
نفس عمیقی کشید و از آغوشم بیرون آمد، مقابلم ایستاد و میان گریه لبخند زد:
–خداروشکر که راضی شد، خیلی برای ترانه، بد میشد اگر سیما تو مراسمش نمیاومد.
محکم بغلش کردم و با بغض گفتم:
–قربون اون قلب مهربونت بشم آخه، خدا تو رو واسه من زیاد نبینه!
* * *
کیفم را روی شانه انداختم و از اتاق بیرون رفتم. عمه و عمو محمود در آشپزخانه مشغول بگو و بخند بودند. به سمت در رفتم و از جا کفشی، کفش اسپرت و مشکی برداشتم:
–عمه من رفتم، کاری نداری؟
از آشپزخانه بیرون آمد و پرسید:
–مگه آژانس اومد؟
کفشم را پوشیدم و سرم را به معنی جواب مثبت تکان دادم.
لبخند شیطنت آمیزی زد:
–خیلی خوشگل شدیها، مواظب خودت باش، خوش بگذره.
لبخند خجولی زدم و با ” خداحافظ ” زیر لبی، از خانه بیرون زدم.
در آینهی آسانسور نگاهی به خودم انداختم. عمه راست میگفت؛ خودم هم احساس میکردم امروز خوشگل شدهام. آرایش ملیحم به چهرهام حالت معصومانهای داده بود. شال ابریشمی با طرح اسلیمی که رنگ قرمزش به رنگهای مشکی و توسی غالب بود، زیادی به پوست سفیدم میآمد. آلما خانم واقعا خوش سلیقه بود. برای کارهای جشن شان دستمزدی نگرفته بودم، برای همین از سفرش، این سوغاتی زیبا را آورده بود که از دور گران قیمت بودنش را فریاد میزد. رنگ قرمز دامن پیلیسهام و رنگ مشکی کت ساده و بلوز جذبم، با رنگهای کار شده در روسری هارمونی داشت.