از فکر اینکه شاید هیچ وقت فرصتی دست ندهد که او و نسا کنار هم قرار بگیرند دلم گرفت. خوش خیالی بود که فکر میکردیم رضا به همین سادگی راضی به طلاق نسا میشود و او را از بند زندگی محنتبارش رها میکند. سیاههی اعمال رضا محتشم دفتری قطور بود که در نظرم حتی چند خطِ بیغلط، محض امیدواری هم نداشت. کاوه وکالت نسا را به عهده گرفته بود و فروغ بیخبر از همه جا، مکالمات رضا با کاوه را مو به مو به گوشم میرساند و هیزم میریخت به آتش کم جان نفرت و انزجارم. مکالماتی که قسمت اعظمی از آن سانسور شده به گوش کمیل و محمد میرسید تا به قول فروغ محشر به پا نشود و کسی این وسط آسیب نبیند! دو سه روز قبل از عقد بود که از فروغ شنیدم، رضا به کاوه گفته است: ” طلاقش که نمیدم هیچ، به زودی زنم میگیرم تا آخر عمرش پا در هوا و بلاتکلیف بمونه! “. یادآوری حرفهای فروغ در مورد رضا، مساوی بود با مرور مظلومیت و تنهایی آمنه که قلبم را سنگین میکرد!
هوای ماندهی درون ریههایم را نامحسوس رها کردم و با دو گام کوتاه، کنار مبلی که کیفم را هنگام رفتن به سمت پنجره روی آن انداخته بودم ایستادم؛ بهتر بود بروم و خودم را مشغول کنم تا هم نگذارم ذهنم به سمت مرور سرگذشت آمنه راه کج کند و هم دو مردی که به حتم حرفهای زیادی برای گفتن داشتند را تنها بگذارم.
کمیل هر دویمان را دعوت به نشستن کرد و در حالی که به سمت میزش میرفت پرسید:
–حالا این اومدن یکهویی و بیخبرت رو مدیون چی هستیم دکتر جان؟
–میگم برات.
به مبلی که کنارش ایستاده بودم اشاره زد و قبل از نشستن مؤدبانه تعارف کرد:
–بفرمایید.
قبل از اینکه حرفی بزنم، کمیل پرسید:
–چی میخورین؟
همایون منتظر ماند اول من جواب بدهم. کیفم را برداشتم و با لبخند جواب نگاه منتظر هر دو مرد را یکجا دادم:
–ممنون من دیگه میرم بالا.
تایم کاریم چند دقیقهی دیگه شروع میشه، شما …
شنیدن صدای ضربِ آهنگینی که مشخص بود با نوک انگشتها روی در نواخته میشود، نگذاشت حرفم را کامل کنم. کسی که پشت در بود منتظر اجازه نماند و با آن ضربهها و گشودن در، قبل از ورود خودش را معرفی کرد. از میان در سرک کشید و اول از همه نگاه همیشه شیطان و خندانش روی صورت من جا خوش کرد:
–اِ … عروس گلمونم که اینجاست! جمع جمعِ عاشقهاس.
لبخند نمکین و بامزهاش، به لبخندم جان داد. وارد اتاق شد و در برابر اخم کمیل و نگاه شماتت بار همایون، سرش را پایین انداخت و در نقش پسر بچهای باادب و مظلوم فرو رفت:
–سلام عرض شد، به جون بچههام فکر کردم شما دو تا میرغضب تنهایید!
خندهام را قورت دادم و نگاهم روی صورت همایون کش آمد؛ جدیت و اخمش هم مهربانی و نرمشی داشت که میرغضب بودنش را نقض میکرد.
–پیر شدیم و نتونستیم این رو آدم کنیم!
این حرفش سبب شد تارهای خاکستری کنار شقیقهاش که نه فقط گذر عمرش را، بلکه غبار روی دلش را به رخ میکشید، به چشمم بیاید؛ یعنی قرار بود تا آخر عمر در سوگ عشق یکطرفهاش بماند؟ او ونسا مستحق چنین سرنوشت غمانگیزی نبودند!
کمیل با تاسف سری تکان داد:
–دیگه درست نمیشه!
هامون کنارم ایستاد و بیتوجه به آن دو پرسید:
–چطوری عروس؟ ما رو نمیبینی خوشی؟
بیصدا و از سر ذوق خندیدم؛ ” عروس ” گفتنش شیرین و دلچسب بود. مثل پدربزرگشان ادا میکرد؛ پیرمرد درونش شباهت زیادی به او داشت.
–خوبم، شما خوبی؟ جویای احوال همگی بودم.
دستش را روی سینهاش گذاشت و سرش را پایین انداخت:
–منم خوبم، مخلص هر چی آدم بامرامم هستم!
با لبخند خجولانهای، سر خط مکالمهمان نقطه گذاشتم و نگاهم رفت پی کمیل که روی میزش نشسته و مثل همایون نظارهگر ما بود.
دوباره هامون به حرف آمد:
–میخوایید همین جور وایستین، بشینین دیگه.
کیفم را روی دوشم انداختم و از فرصت استفاده کردم:
–شما راحت باشید، من دیگه میرم.
کمیل از روی میز پایین پرید و به سمتمان آمد. تعارف دو برادر را مؤدبانه رد کردم و با گفتن: ” فعلا با اجازه “، به سمت در راه کج کردم.
بیخیال پلهها شدم و با گفتن: ” میبینمت “، به سمت آسانسور قدم برداشتم. قبل از اینکه در آسانسور کامل بسته شود، با محبت و عشقی که داشت از نگاهم سر میرفت لب زدم:
–خیلی دوسِت دارم!
لبخند وسیع و شوق چشمانش پشت در جا ماند. به عقب برگشتم و در آینه خودم را، خودِ معمولیام که در چشمانش عشق سرخوشانه میخندید تماشا کردم.
منی که روزی آنقدر از عشق دلسرد شده بودم که گمان نمیکردم دیگر هیچ زمان دیگری آن حال و هوا را تجربه کنم، در این لحظه احساس میکردم دخترک نوجوانی هستم که در کالبد دختری جوان، شور و شوق عاشقی با کیفیتتر و بهتر از گذشته در من نفس میکشد. در واقع من از عشق روگردان نشده بودم، بلکه آن را با خودم بزرگ کرده و حالا به دست آدم باکفایتتر و لایقتری سپرده بودم که حتم داشتم قدر و قیمتش را میداند.
در آسانسور باز شد و بوی قهوه به استقبالم آمد. از کابین بیرون رفتم و دم عمیقی گرفتم. بوهای مختلفی در فضا آکنده بود، اما بوی مطبوع قهوه پرقدرتتر از همه مشامم را نوازش میکرد. تا قبل از این قهوه یک نوشیدنی خوش عطر و طعم بود که گهگاه هوس نوشیدنش به سرم میزد، اما حالا جزو علایق خاصم بود. دلیلش هم برمیگشت به کمیل؛ رنگ چشمانش و بوی غالب عطرش!
کافه بر خلاف رستوران شلوغ بود و چند تا از پیشخدمتها در جنب و جوش بودند. صندلیهای پایه بلند دور پیشخوان هم در تصرف مشتریهایی بود که دوست یا پارتنری نداشتند. سبحان به همراه روزبه تند و تیز مشغول کار بودند. سبحانی که رابطهاش با مرضیه، اعتقادم به این که عشق میان دو آدم با تفاوتهای چشمگیر و طرز فکرهای متفاوت و دور هم متولد میشود را محکمتر کرده بود.
وارد آشپزخانه شدم و پرنشاط سلام کردم. مرضیه و افسانه مثل همیشه از دیدنم خوشحال شدند و جوابم را به گرمی دادند. رسولی حاضر و آماده بود و گویا قصد رفتن داشت. سرش را تکان داد و نگاهی به سر تا پایم کرد. با نگاهش واضح و روشن حرف دلش را میزد؛ چشم دیدنم را نداشت و دلیلش را هم تنها خودش میدانست و خدای خودش! اصراری به دانستن دلیل رفتارش و برقراری ارتباط نداشتم. عادتم بود؛ وقت و ذهنم را درگیر آدمهایی که دوستم نداشتند نمیکردم.
کیفم را روی صندلی کنار در گذاشتم و پالتویم را درآوردم و آویزان کردم.
رسولی با برداشتن کیفش، از من رو گرفت و با گفتن: ” خداحافظ دخترها ” از آشپزخانه بیرون رفت. پیشبندم را بستم و در دلم به رفتار بچگانهاش خندیدم.
سرم را بلند کردم و با دیدن نگاه خیرهی دخترها، شانههایم را بالا کشیدم و چینی به چانهام انداختم:
–دوستم نداره دیگه، زوری که نیست.
هر دو خندیدند و مرضیه با لحن شیطنتآمیزی گفت:
–این اداها همه از سر حسادته، لابد پیش خودش میگه گل شبدر چه کم از لالهی قرمز داشت، این همه مدت جلو چشمشون بودم ندیدنم اونوقت این قرتی از راه نرسیده جناب آقای جذاب رو تصاحب کرد.
خندیدم و انگشت اشارهام را به سینهام زدم:
–من قرتیام؟!
مرضیه چشمک زد و مثل همیشه رک بودنش را به رخ کشید:
–کم نه!
هر سه زدیم زیر خنده و اینبار افسانه به حرف آمد:
–حرفهای خودتم کم بوی حسادت نمیدهها مَرضی! ولی خوبه تو و رسولی دو رو نیستین حداقل آشکارا حسودی میکنین، جلو روی طرف نمیخندین و بهبه و چهچه نمیکنین، پشت سرش ریشهاش رو بزنین.
مرضیه با ته ماندهی خندهاش ضربهای به پشت سر افسانه زد و شاکی شد:
–پیاده شو با هم بریم دادا، چه سریعم با رسولی جمعمم میکنه نفله!
خودم را میانشان جا دادم و دستم را از دو طرف پشت کمرهایشان گذاشتم:
–به کارمون برسیم!
چهار ساعت تمام بیوقفه کار کرده و آنقدر کنار دخترها خوش گذشته بود که اصلا متوجه گذر زمان نشدم. بعد از رفتن آنها من هم به اتاق کمیل آمده بودم. ده دقیقهای میشد که آرام و بیصدا نشسته و دستانم را زیر چانهام زده و تماشایش میکردم تا کار نیمه تمامش را تمام کند و به قول خودش فایل را نیمه تمام نبندد. ابروهایش را گره زده و تمام هوش و حواسش را به لب تابش داده بود.
با انگشت اشارهاش روی یکی از دکمههای کیبورد ضربه زد و لب تاب را بست. به پشتی صندلیاش تکیه داد و دستانش را از هم گشود؛ یک دعوت بیکلام به آغوشش که از خدا خواسته برای اجابتش بلند شدم و با پای دلم به سمتش رفتم.
یک قدم مانده به آغوشش، چرخشی به صندلیاش داد و ساعدم را گرفت. در پلک بر هم زدنی روی پاهایش نشاندم و دستانش را دورم پیچید.
–سنگینم کمیل، پات خسته میشه!
مهر لبهایش را روی گونهام زد و با لبخند شیطنتآمیزی زمزمه کرد:
–راحت بشین تا باشه از این خستگیها! چرخشی به بالا تنهام دادم و کف دستانم را روی شانههایش گذاشتم. لبخند در کل صورتم عرض اندام کرد و واژههایم تحت لوای نرمشی دلبرانه از میان لبهایم بیرون زد:
–شام خوردیم دیگه نمونیم باشه؟ خستهای برو استراحت کن!
با نگاه شرور و شیطانش در صورتم قدم زد و یک دستش را پشت گردنم گذاشت. قبل از اینکه حرکتی کند یا حرفی بزند پرسیدم:
–همایون برای چی اومده بود؟
با نگاهش که روی چشمانم قفل شده بود، سرم را شیره مالید و به لبهایم شبیخون زد. گرما از بند بند وجودم بالا رفت و دلم انگار از ارتفاع بلندی سقوط کرد. حس خوشایندی داشت تجربهی اولینها با او.
سرش را کمی عقب برد و بعد از اینکه نفسی چاق کرد، خیره شد به چشمانم:
–دستت رو خوندم خانم معلم، الان دیگه هیچ مانعی وجود نداره که بخوام ذهنم رو منحرف کنم!
لبهایم نبض میزد و حس میکردم حجیمتر شدهاند. نفسهایم برخلاف نفسهای او هنوز جا نیامده بود. درونم را تنها با بوسهای به جوش و خروش میانداخت و با آرامش به تماشایم مینشست. به یکباره با تنگتر کردن حلقهی دستانش، محکمتر تنم را به سینهاش فشرد و کنار گوشم نجوا کرد:
–یادت باشه توی مکان و زمان نامناسب، وقتی میدونی دستم بستهاس دلبری نکنی، چون در اولین فرصت انتقام سختی ازت میگیرم.
بیصدا خندیدم؛ کاش همهی انتقامهای دنیا انقدر لذتبخش و شیرین بود!
از روی پایش بلند شدم. شالم پایین افتاده بود و موهایم شل و ول شده بود. از بند گیره آزادشان کردم تا سفت و مرتب پشت سرم جمعشان کنم.
–حالا که انتقام گرفتی جواب سوالم رو بده.
گیرهام را گرفت و با گفتن: ” بزار یکم باز بمونه “، دستم را میان پنجههایش قفل کرد و به سمت مبلها قدم برداشت.
گوشهی کاناپه نشست و مرا هم کنار خود نشاند. دستش را از پشتم رد کرد و سرم را روی سینهاش گذاشت. پنجههایش را میان موهایم فرو برد و گفت:
–پنجشنبه شب خونهی دایی صابر دعوتیم.
* * *
با شنیدن صدای آشنایی که نرم و آرام نامم را میخواند و نوازشهای دستی که روی پیشانی و سرم کشیده میشد، پلکهایم تکان خوردند. دستش روی بازوی برهنهام نشست و اینبار صدایش از فاصلهای نزدیکتر به گوشم رسید:
–آمال جان!
هرم نفسهایش روی گردنم و بخشی از پوست سینهام پخش شد. قبل از خواب پیراهن بافتم را درآورده و تاپ بندی جذب و دامن تنم مانده بود. تب کردم و قلبم درون قفس تنگش بال بال زد. لبهای گرمش که روی گونهام فرود آمد، پلکهایی که در حال وداع با یکدیگر بودند دوباره به آغوش هم برگشتند. دم کوتاهی گرفتم و پیچیدن بوی شامپو و صابون در مشامم، به طبیعت زنانهام ناخنک زد. قبل از این که قلب بیجنبه و ندید بدیدم رسوایم کند، چشم باز کردم. نور ملایمی فضای تاریک سالن را روشن کرده بود. مقابل شکمم، لبهی کاناپه نشسته و به سمتم خم شده بود. نگاهم از لبخندی که روی لبهایش بود بالا رفت و به نگاه گرم و مهربانش آویخت.
–سلام، صبح بخیر!
به کنایهاش لبخند زدم و با صدایی که بر اثر خواب زمخت شده بود، جواب سلامش را دادم و پرسیدم:
–کی اومدی؟
چشمان مست خوابم را با لبهایش نوازش کرد و انگشتان دست آزادش میان موهایم لغزید:
–چهار و نیم رسیدم. صدات زدم بیدار نشدی. دوش گرفتم و بعدش کلی سر و صدا راه انداختم ولی انگار نه انگار، سنگین میخوابیها!
آرام و کوتاه خندیدم. سنگینی و عمق خوابهایم با خستگیهایم ارتباط مستقیم داشت. دیشب تا دیر وقت بیدار بودم و امروز هم به جای یکی از همکارانم که تدریس پایهی دومِ شیفت بعد از ظهر را هم به عهده داشت جایگزین مانده بودم؛ دیروز خواهش کرده بود ساعت اول کلاسش را اداره کنم. قصد خوابیدن نداشتم؛ اما به قدری خسته بودم که بعد از سشوار کردن سرسری موهایم به سالن برگشتم و روی کاناپه دراز کشیدم. تنهاییام و سکوت خانه، دست به دست خستگیام داد و به قول آرش: ” در سیم ثانیه ” با خواب هم آغوش شدم.
–این که میگن دنیا رو آب ببره فلانی رو خواب میبره منم! ولی کاش بیدارم میکردی اصلا دوست ندارم آفتاب که غروب میکنه خواب باشم؛ عقل آدم زایل میشه!
دستش را از میان موهایم بیرون کشید و خندید؛ بلند و جذاب و مردانه.
–نترس مال تو زیاده، حالا یه کمش زایل بشه اتفاق خاصی نمیافته!
چیزهایی که از بچگی در ذهن آدم ماندگار شده را هیچ چیز نمیتواند پاک کند. مخصوصا اگر آن را آدم دانا و مهربان و دوستداشتنی مثل حاج بابا گفته باشد؛ میشود قباله و سند معتبر. روزهایی که در خانهی حاج بابا میماندیم، نزدیک غروب آفتاب که میشد، به هر طریقی سرگممان میکرد تا نتوانیم بخوابیم. میگفت: ” خوابِ دم غروب به خوابِ هلاکت معروفه. وقتی آفتاب غروب میکنه خواب باشی کُند ذهن و کم عقل میشی، روزیت هم کم میشه “. هنوز هم مثل آن روزها از هلاکت، کند ذهنی و کم عقلی میترسیدم.
نیم خیز شدم و نشستم:
–دوست ندارم یه ذره هم کم بشه!
موهایم را از اطرافم جمع کردم و یک طرف سینهام ریختم. فاصلهی میانمان را پر کرد و یک دستش را از پشتم و دیگری را از زیر سینهام رد کرد. به گردنم کمی زاویه دادم و با چشمانم نگاه تبدارش را در آغوش کشیدم.
–اومدم دیدم اینجا خوابیدی یه دل سیر نگاهت کردم.
دستم را روی یک طرف صورتش گذاشتم و طرف دیگر را بوسیدم. تنم را بیشتر میان بازوهایش فشرد و سرش را به سمت گلویم خم شد. زیر گلویم را طولانی و عمیق بوسید و وقتی سرش را بالا آورد، نگاههای پر از نیاز و خواهشمان، عشق و هوس را در هم آمیخت و در طلب بوسهای گرم و گیرا لبهایمان را واسطه کرد.
آماده شدم و از اتاق بیرون رفتم. کمیل با دو فنجان چای از آشپزخانه بیرون آمد و با لبخند نگاهم کرد:
–بیا یه چایی بخوریم و دیگه راه بیفتیم.
پریشب تصمیم گرفته بودیم امشب به کاشان برویم و فردا شب به همراه خانوادهاش، برای مهمانی خانهی دایی صابر دوباره به تهران برگردیم. دیشب گفته بود، امروز بعد از مدرسه بیایم و منتظرش بمانم تا بعد از برگشتنش از کارخانه از همین جا برویم. کلید خانهاش را از شب عقد داشتم. از مدرسه که برگشتم، ناهار خوردم و بعد از دوش گرفتن حاضر شدم و آمدم به خانهای که میدانستم چقدر موقعیت مکانی و امکاناتش را دوست دارد؛ اما برای خوشحالی من آن را فروخته و خانهای نزدیک خانهی پدریام خریده بود.
فکرش را هم نمیکردم به خاطر حرفهای آن شب که به زور و اجبار خواست که به خانه نروم و از دلمشغولیهایم برایش بگویم، وقتی حرفهایم تمام شد، با نرمشی قاطعانه گفته بود باید عادت کنم؛ باید از دلبستگیها و وابستگیهایم برای راحتی خودم و زندگی دونفرهمان کمی دور شوم و روابطم را مدیریت کنم؛ چون اصلا دوست ندارد جسمم پیش او و فکر و ذهنم جای دیگری باشد!
اما در نهایت کاری کرده بود که تا آخر عمر مدیون لطف و مهربانیاش باشم.
همزمان با هم روی کاناپهی طوسی رنگش نشستیم. دومین بار بود که به خانهاش آمده بودم. خانهی نقلی و مرتبی داشت. نگاهم رفت همان گوشهی دوستداشتنی خانهاش؛ گلهایی سر حال و شاداب با گلدانهایی قرمز و زرد که روح خانه بودند و آرامش را القا میکردند.
فنجانم را مقابلم گذاشت و پرسید:
–میتونی هفتهی آینده دوشنبه و سهشنبه رو مرخصی بگیری؟
نگاهم به صورت او برگشت و با کنجکاوی سوال کردم:
–برای چی؟!
جرعهای از چایش نوشید و جواب داد:
–میخوام ببرمت یه جایی که آخر هفتهها و روزهای تعطیل شلوغ میشه، دوست دارم وسط هفته باشه.
–کجا؟!
خندید و دوباره جرعهای از چایش نوشید:
–جای خوبیه!
رو گرفتم و با لجبازی گفتم:
–نمیتونم!
فنجانم را برداشت و به دستم داد:
–ولی من میتونم، خودم میآم پیش مدیرتون!
لحن جدی و قیافهی تخسش به خندهام انداخت.
–نخند بگو میتونی یا شنبه اول وقت دفتر مدیر باشم!
بلندتر خندیدم. از او هیچ چیز بعید نبود، برای همین تسلیم شدم:
–شنبه با آقای کریمی صحبت میکنم خبر میدم.
فنجان خالیاش را روی میز گذاشت و تاکید کرد:
–حتما شنبه اوکی کن، باز یادآوری میکنم.
–چشم!
لبخند زد و گونهام را کشید:
–این رو از اول بگو!
ابروهایم را بالا انداختم و فنجان را کنار صورتم نگه داشتم:
–زیادی خوش به حالت میشه!
لبخندش تا چشمانش قد کشید و انگشت اشارهاش سمت چپ سینهام نشست:
–من از روزی که پام رو گذاشتم این جا خوش به حالم شد!
وای عالییییییییی بود وقتی دیدم پارت جدید اومده
فقط کم بود بازم ممنون
تنها رمانیه که هر پارتش ارزش دوبار خوندنو داره