رمان آرزوهای گمشده پارت 8

3.8
(11)

 

بلند شدم و کیفم را از روی نیمکت برداشتم. نگاهش با من قد کشید و با لبهایی آویزان گفت:
–کلی کار داره اما نشسته پای درد دل من.
چینی به بینی‌ام انداختم و بعد از مکث کوتاهی گفتم:
–آدم که تو کارخونه‌ی باباش کار کنه همین می‌شه دیگه، همه چی‌رو زیر سیبلی رد می‌کنه و سر ماه هم بیشتر از همه حقوق می‌گیره.
خندید و در حالی که تایپ می‌کرد گفت:
–الان بهش می‌گم چی گفتی.
شالم را روی سرم مرتب کردم و با خونسردی گفتم:
–چهارتام بزار روش بگو، دو تا فحش که به اون هیکل گنده‌اش بیاد بزار تنگش.
همه‌ی حرفهایم شوخی بود، می‌توانستم قیافه‌ی مهران و آن خنده‌های بی‌محابا و بلندش را از همین حالا تصور کنم. مهران برای من سوای بقیه‌ بود او را از آرش جدا نمی‌دانستم گرچه روزی از او به خاطر حقیقتی که بی‌خبر از همه جا برایم بازگو کرده متنفر بودم اما بعدها که حقیقتهای تلختری را چشیدم، تلخی حقیقیتی که او برایم بازگو کرده بود رنگ باخت.
بدون توجه به ترانه رو به جلو قدم برداشتم. هنوز به قدم سوم نرسیده بودم که صدایش را شنیدم:
–کجا؟
به عقب برگشتم:
_می‌رم قدم بزنم، خسته شدم از نشستن توام اگه درد دلت تموم شد بیا.
سریع بلند شد و کیفش را روی دوشش انداخت:
–می‌آم باهات، منم خسته شدم، می‌خوای بریم یه کافی شاپ پیدا کنیم بشینیم یه چی بخوریم؟
نگاهم سر تا پایش را رصد کرد و روی شال و موهای همیشه پریشان و بورش مکث کرد. بلندی موهای جلوی سرش تا زیر چانه‌اش می‌رسد که از دو طرف صورت گردش را قاب کرده بود. نمی‌دانم چطور آن حجم مو را در این گرما، توی صورتش تحمل می‌کرد. درک ترانه و امثال او برای منی که همیشه موهایم را رو به عقب شانه زده و پشت سرم گیس می‌کردم، دشوار بود. از اینکه موهایم توی دست و پایم باشند کلافه می‌شوم.
دستم را بالا آورده و برگ درخت بیدی که روی شالش بود را برداشتم:
–نه بریم زود برگردیم، می‌خوام آیه اومد بیرون اینجا باشم.
خندید:
–همچین می‌گه انگار از حبس می‌خواد بیاد.
چند قدم که جلو رفتم دوباره به عقب برگشتم و دیدم باز هم سر در گوشی‌اش فرو برده و تند تند چیزی تایپ می‌کند. ایستادم تا ببینم کی تمام می‌کند و دل می‌کَند.
از صمیم قلب دلم می‌خواست او و مهران به هم برسند. ترانه شانس بزرگی که آورده این بود که عمه عاطی دوستش داشت و مخالف او نبود البته بعید می‌دانم اگر عمه یا حتی کل دنیا هم مخالفت می‌کردند، مهران آدم گذشتن از ترانه و این همه عشق باشد؛ اما من بعد از ارسلان چشمم ترسیده بود. به روی خودم نمی‌آوردم اما چیزهایی درون من شکسته که یکی از مهمترینش ‌اعتماد بود. وقتی مردی ابراز عشق و علاقه می‌کرد ناخودآگاه ذهنم به گذشته می‌رفت، برای همین گاهی به مهران هم با تمام عشقی که به ترانه دارد شک می‌کنم. ارسلان هم به من می‌گفت عاشق من است و هیچ کس را به اندازه‌ی من دوست ندارد، پس چه شد که زیر سایه‌ی یک شب نامعلوم، تمام عشق میانمان را از یاد برد و از من گذشت؟!
نگاهم هنوز روی ترانه بود، بالاخره از گوشی دل کند و با لبهایی که تا بناگوشش کش آمده به سمتم قدم برداشت.
اخم کردم و از او رو گرفتم. خودش را به من رساند و دستش را دور شانه‌هایم حلقه کرد و گفت:
–ببخشید، مهران سلامتو رسوند.
با خونسردی گفتم:
–غلط کرد.
–اوا آمال!
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
–زهرمار، چی می‌گفتین این همه وقت؟
شانه‌ای بالا انداخت و با لحن گرفته‌ای گفت:
–همون چیزایی که می‌دونی، بهش گفتم با مامانم سرسنگینم، گفتم مامانم از موضعش کوتاه نمی‌آد، اونم همش دلداری می‌ده که نگران نباش درست می‌شه و این حرفا.
سرم را تکان دادم و گفتم:
–به نظر من بهتره به جای لج کردن با مامانت باهاش حرف بزنی، دخترشی وقتی ببینه واقعا دلت گیره شاید کوتاه بیاد.
از آن شبی که یکهو غیبش زده و نیمه شب برگشته بود تا دیروز در خانه‌ی ما بود. دیروز طاها به زور راضی‌اش کرد تا به خانه برگردد. من هم دلم می‌خواست برود، ماندنش در خانه‌ی ما باعث شده بود رفت و آمد طاها بیشتر شود و من اصلا حوصله‌ی تیر و ترکشهای زن‌عمو را نداشتم.
آن روز که طاها تماس گرفت و به دنبالم آمد فکر می‌کردم کار مهمی دارد و قرار است راجع به ترانه صحبت کنیم اما فقط به خاطر رفتار مادرش عذرخواهی کرد و از هر دری حرف زد جز ترانه.
از رفتارها و صحبتهایش حس خوبی نمی‌گرفتم ولی تمام سعی‌ام را می‌کردم تا به نگرانی‌هایی که گوشه‌ا‌‌ی از ذهنم را درگیر کرده بود پر و بال ندهم؛ شاید به خاطر حساسیت‌های زن‌عمو من هم زیادی حساس شده بودم.

پوفی کرد و گفت:
–مامانم اصلا به حرف من گوش نمی‌ده، حرف خودشو می‌زنه، الانم که دست پیش گرفته پس نیافته، یه جوری رفتار می‌کنه که اصلا سمتش نرم. یکم آرومتر بشه بازم باهاش حرف می‌زنم گرچه می‌دونم فقط خودمو خسته می‌کنم.
آهی کشیدم و سکوت کردم. حرفی نداشتم، از همان روز اول که متوجه شدم علاقه‌ی مهران و ترانه جدی است ته دلم همیشه نگران بودم و این روزها را می‌دیدم، حتی به ترانه و مهران هم گوشزد کرده بودم اما من بهتر از هر کسی می‌دانستم؛ نمی‌توان پرنده‌ی کوچک دل را که از قفس تن رها شده و برای کس دیگری بال پرواز گشوده را دوباره به قفسش بازگرداند.

سکوتی که میانمان به درازا کشیده بود را ترانه شکست:
–از دوستت فروغ چه خبر؟ بالاخره به آرزوش رسید، تو‌رو برد دم پر فامیلای عزبش تا نقشه‌ی شومشو عملی کنه.
جمله‌ی آخرش را با یک حرص پنهان گفت که خنده‌ام گرفت. از فروغ خوشش نمی‌آمد. می‌گفت فروغ بین من و او قرار گرفته و من از وقتی با فروغ دوست شده‌ام به او توجه نمی‌کنم. از روزی هم که فروغ جلوی او به شوخی گفته بود: “من عاشق آمال شدم و بالاخره یه کاری می‌کنم مال خودمون بشه.” بیشتر از قبل با او چپ افتاده بود. فکر می‌کرد فروغ قصد دارد من را برای یکی از پسرهای برادرش لقمه بگیرد. از آن روزی هم که به کافه آمده و کمیل و هامون را دیده بود با اطمینان و تاکید بیشتری می‌گفت که فروغ نقشه‌‌های شومی در سر دارد. فروغ از یکشنبه تا سه‌شنبه را همراه کمیل به کافه آمده و در این سه روز از صبح تا شب با هم بودیم که گاهی کمیل هم به ما ملحق می‌شد اما تمام حرفهایمان پیرامون مسائل حاشیه‌ای بود. در این چند روز بیشتر با کمیل برخورد داشتم و چند باری هم‌صحبت شده بودیم. در این چند روز چیزهای خوب و مثبتی از شخصیت کمیل دریافته بودم؛ مهربان و جدی بود اما ‌خندیدن و ‌خنداندن را هم خوب بلد بود، دریده نبود و حرفها و رفتارش اذیتم نمی‌کرد، گرچه هنوز هم به اندازه هامون با او راحت نبودم اما هیچ حس ناخوشایندی از این هم‌صحبتی نداشتم. کمیل و هامون هم مثل فروغ پا را فراتر از مرزی که برایشان تعیین کرده‌ای نمی‌گذارند.

سرم را روی شانه به سمت ترانه چرخاندم. قدش کمی بلندتر از من بود اما چون هیکل پرتری نسبت به من داشت، آن چند سانت اختلاف قدی‌مان به چشم نمی‌آمد. به نگاه منتظرش لبخند زدم و گفتم:
–خبر خاصی نیست، فروغم هیچ نقشه‌ی شومی نداره، یه جور حرف می‌زنی انگار با یه باند خلافکار و مخوف طرفم…
میان حرفم پرید:
–به اون چشای خوشگلت قسم آمال، زنی که با یه دختر خوشگل دوست باشه و از همه مهمتر…
دستش را بالا آورد و با انگشتانش عدد چهار را نشان داد و با تکان دادن دستش جلوی چشمانم گفت:
–چهار تا پسر عزب دورش باشن آدم خطرناکیه از من گفتن.
حیف که نمی‌توانستم خنده‌ام را رها کنم؛ چنان دستش را تکان می‌داد و می‌گفت چهارتا انگار چهارصدتا بودند.
دستم را جلوی دهانم گذاشتم و خندیدم. به خودم که مسلط شدم گفتم:
–کجاش خطرناکه تهش اینه که به من می‌گه بیا زن یکی از این پسرا شو منم با کلی منت یکیو سوا می‌کنم، از خدامم باشه.
چپ چپ نگاهم کرد و لب و لوچه‌اش را کج کرد و گفت:
–یه چی بگو باورم شه، تو نمی‌زاری یه پشه‌ی نر رو شونه‌ات بشینه اونوقت….
خندیدم و حرفش را بریدم:
–ترانه! ول کن جان جدت! حالا کی خواست شوهر کنه؟!
با لحنی جدی ادامه دادم:
–فروغ حرفی نزده و می‌دونم نمی‌زنه اگرم همچین نیتی داشته باشه، جوابش همونیه که تا الان به هر کی که پا پیش گذاشته گفتم.
به خودم که نمی‌توانستم دروغ بگویم؛ دلم می‌خواست دوباره اعتماد کنم و عاشق شوم، عاشقی کنم. درست است که چشمم ترسیده بود و همیشه قدمهایم را با احتیاط برداشته بودم اما واقعیت این بود که هنوز کسی به چشم دلم خوش ننشسته بود.
ترانه “اوکی” گفت و دیگر حرفی نزد. در تمام مدتی که کنارم قدم زد در فکر بود. به خیال اینکه شاید ذهنش درگیر مشکلات اخیرش باشد سکوت کردم.

دوباره به جای قبلی برگشتیم. نیمکتی که روی آن نشسته بودیم توسط زن و مرد میانسالی اشغال شده بود. به سمت نیمکت دیگری رفتیم و روی آن نشستیم. کیفم کوچک و جمع و جورم را در آغوش کشیدم و دستانم را روی کیف به هم قلاب کردم. سرم را به سمت ترانه چرخاندم، او هم مثل من دستانش را روی کیفش قلاب کرده بود. انقدر از دستانش کار نکشیده که می‌توانستم با نگاهم لطافت و نرمی دستانش را لمس کنم.

ناخن‌هایش مثل همیشه لاک خورده و مرتب بود برعکس ناخن‌های من که همیشه کوتاه و بدون لاک بود. یک زمانی عاشق لاک بودم اما از وقتی میوه‌آرایی و آشپزی یاد گرفتم نه ناخن‌هایم را بلند کردم و نه لاک زدم.
–آمال؟
نگاهم را از دستانش گرفتم و به چشمانش دادم و با گفتن: “جانم” منتظر شدم حرفش را بگوید. نگاهش را به درخت تنومندی که درست روبرویمان قرار داشت دوخته بود. بعد از مکث کوتاهی پرسید:
–اگه ارسلان دوباره بیاد و بخواد که با هم باشین بهش یه شانس دوباره می‌دی؟
نگاهم را به گنجشکی که کمی جلوتر نشسته و زمین را نوک می‌زد دادم و با اطمینان گفتم:
–نه! من یه کتابو دوبار نمی‌خونم. نمی‌گم تموم شده و دیگه بهش فکر نمی‌کنم اما این دلیل نمیشه که اگه دوباره برگرده بهش شانس دوباره بدم.
به طرفم چرخید و دستش را پشت من روی لبه‌ی نیمکت گذاشت:
–خب دوباره عشقو تجربه کن، این بار با یه آدم دیگه.
گنجشک پرواز کرده و رفته بود اما نگاه من هنوز به جای خالی‌اش بود.
–تا به حال کسی به دلم نَشسته.
–چرا؟
شانه‌هایم را بالا انداختم و چانه‌ام را بالا دادم و صادقانه گفتم:
–چون می‌ترسم.
از پشت ضربه‌ای به کتفم زد و با حرص گفت:
–دنبال چی می‌گردی؟!
نگاهم را به او دادم و با خنده گفتم:
–چرا جنی شدی؟ چون تو عاشقی منم باید عاشقی کنم؟!
چشمکی زدم و با شیطنت ادامه دادم:
–اگه آدمشو پیدا کنم شاید عاشقی هم کردم.
با تمسخر گفت:
–شاید؟!
در چشمانم خیره شد و افزود:
–دوروبرتو یه نگاه بندازی و چشاتو وا کنی آدمش‌رو هم پیدا می‌کنی.
مشکوک می‌زد، حرف آخرش هم بودار بود اما به روی خودم نیاوردم و با خنده گفتم:
–دورو بر من پر از آدمه، دقیقتر آدرس بده تا برم سر اصل مطلب.
صاف نشست و کیفش را روی پایش بالا کشید:
–تو دلتو صاف کن، آدمشم می‌آد.
دستم را بالا آورده و چانه‌اش را گرفتم و صورتش را به سمت خودم چرخاندم. گره کوری میان ابروانم زدم و موشکافانه نگاهش کردم و گفتم:
–منظورت چیه؟ مشکوک حرف می‌زنی! کیه اون آدم که من باید دلمو صاف کنم تا بیاد؟!
مچ دستم را گرفت و بوسه‌ای روی دستم نشاند و با خنده گفت:
–من چه بدونم کدوم بخت برگشته‌ایه؟ بیخیال من یه چی گفتم، خون خودتو آلوده نکن.
دستم را از دستش بیرون کشیدم و سرم را تکان دادم و با گفتن: “باشه” گوشی‌ام را از کیفم بیرون کشیدم و خودم را با آن مشغول کردم.
من ترانه را می‌شناختم یک کاسه‌‌ای زیر نیم کاسه بود. مطمئنم مهران هم می‌دانست قضیه از چه قرار است.
دستش را دور شانه‌ام حلقه کرد و پیشانی‌اش را به شقیقه‌ام تکیه داد و زمزمه کرد:
–قهری؟ من یه چی پروندم بابا، اصلا همش تقصیر مهرانه، اون پرسید آمال نمی‌خواد شوعر کنه منم گفتم کسی تو زندگیش نیست اونم گفت مگه می‌شه؟ شاید هنو دلش گیر ارسلانه، واسه همین منم پرسیدم.
سرم را به آرامی عقب کشیدم و چپ چپ نگاهش کردم. خندید و با لحن مظلومانه‌ای گفت:
–من بی‌تقصیرم.

ترانه ماشین را درست روبروی حوزه‌ی امتحانی پارک کرد. ساعت دوازده و ربع بود که درهای حوزه باز شد و داوطلبها یکی یکی بیرون آمدند. از ماشین پیاده شدم و دستم را سایه بان چشمانم کردم. چشم چرخاندم و آیه را دیدم. هنوز من را ندیده بود. موهای کوتاه جلوی سرش از مقنعه‌ی بلند و مشکی‌اش بیرون زده و چهره‌اش خستگی را فریاد می‌زد. ترانه هم از ماشین پیاده شد و لای در باز ماشین ایستاد. آیه از جمعیت جدا شد و ما را دید و با لبخند دندان‌نمایی به این سمت خیابان قدم برداشت.

همگی سوار شدیم. ترانه در حالی که کمربندش را می‌بست پرسید:
–Haberler nasil aye? Aslan
misin tilki mi?*¹
به عقب برگشتم و با لبخند به آیه چشم دوختم. صندلهایش را در آورد و در جواب ترانه گفت:
–aslan canim aslan. *²
لبخند زدم و بطری آب معدنی و به همراه یک ساندویچ الویه را بدستش دادم و گفتم:
–بالاخره آزاد شدی.
قبل از اینکه آب و ساندویچ را بگیرد خودش را جلو کشید و دستش را دور گردنم حلقه کرد، گونه‌هایم را محکم‌ بوسید و کنار گوشم زمزمه کرد:
–تو را دارم چه غم دارم، اگه تو نبودی نمی‌شد، تو خوده خوده عشقی مامان کوچولوی منی.
صدایش واقعا می‌لرزید یا چون خودم بغض کرده بودم این طور احساس می‌کردم. از من جدا شد و آب و ساندویچ را از دستم گرفت. صاف نشستم و بدون حرف از پنجره به بیرون چشم دوختم. اگر ادامه می‌داد سدی که پشت پلکهایم، با حرفهایش، ترک برداشته بود حتما می‌شکست. به این فکر کردم با وجود وابستگی که من به آرش و آیه دارم، می‌توانم ازدواج کنم و به دنبال زندگی خودم بروم؟!
ترانه‌ بریدگی را دور زد و گفت:
–چی شد، چرا شما دوتا یهو ساکت شدین؟
ضبط ماشین را روشن کرد و بعد از بالا پایین کردن ترانه‌ها صدای آهنگ در فضای ماشین پخش شد و ترانه شروع به قر دادن کرد و گفت:
–آیه بلرزون خستگیات در بره، این آمال که می‌‌ترسه تکون بخوره کمرش رگ به رگ شه.

خواننده شروع به خواندن ترانه‌ای سخیف کرد. ترانه صدایش را روی سرش گرفته و با اشتیاق خواننده را همراهی می‌کرد. متن آهنگ آنقدر سخیف و خنده‌دار بود که دستم را جلو بردم و صدایش را کم کردم و گفتم:
–این چه آهنگیه؟! خوبه شیشه‌ها بالاست واگرنه آبرومون می‌رفت.
ترانه دوباره صدای آهنگ را بالا برد و با لحنی شیطنت آمیز گفت:
–من عاشق این آهنگم، درمورد عضوی از بدن که خیلی‌ها مثل من بسیار بهش علاقه‌ دارن می‌خونه.
“بسیار” را کشیده ادا کرد. چند بار دهانم را باز و بسته کردم اما واژه‌ای پیدا نکردم تا جوابش را بدهم.

این هم ترجمه‌ی جملاتی که به ترکی استانبولی نوشته شده بود. 😁
*¹چه خبر آیه؟ شیری یا روباه؟
*²شیر جانم شیر.

آیه گفت:
–بنده در حال حاضر فقط به یک خواب عمیق و چند ساعته فکر می‌کنم.
ترانه حرفی نزد و به همخوانی‌ و قر دادانش ادامه داد.
دوباره به عقب برگشتم و از لای دو صندلی به آیه نگاه کردم؛ مقعنه‌اش را بالا کشیده و در حال تنظیم کردن کوله‌اش بود تا زیر سرش بگذارد و دراز بکشد.
لبخند زدم و گفتم:
–راهی نیست که داری اونجوری با دقت تنظیم می‌کنی، الان می‌رسیم خونه برو یه دوش بگیر راحت بخواب.
دراز کشید و با لبخند شیرینی به رویم پاشید:
–یه چرتم غنیمته، چشامو هم می‌زارم تا برسیم.
دیشب با خودم فکر کردم امروز بعد از جلسه‌ی کنکور پیشنهاد بدهم سر خاک بابا برویم اما با دیدن خستگی‌اش، ترجیح دادم اصلا مطرح نکنم. بهتر بود امروز را به حال خودش می‌گذاشتمش تا استراحت کند و یک دل سیر، بدون دغدغه و استرس بخوابد.
دست بردم و آهنگ را عوض کردم و صدای ضبط را هم پایین آوردم. این ترانه را هم همان خواننده‌ی قبلی می‌خواند اما هیچ سنخیتی با آهنگ و ترانه‌ی قبلی نداشت. این صدا برای گوشهایم غریبه نبود. ما با این صدا بزرگ شده بودیم. مامان ارادت خاصی به این خواننده ترک زبان داشت؛ همیشه آهنگهایش را زیر لب زمزمه می‌کرد و یکی از افتخاراتش این بود که توانسته چندین بار مردی که لقب امپراطور ترک را یدک می‌کشد از نزدیک ببیند و با او صحبت کند.
روزهایی که سر کیف بود و کمی برای ما وقت می‌گذاشت از هیجان و ذوق اولین ملاقاتش می‌گفت. بچه که بودم از حرفهای مامان ذوق می‌کردم و دلم می‌خواست من هم روزی به دیدن افراد سرشناس و مشهوری که مامان به واسطه‌ی مادرش می‌شناخت و دیده بود بروم؛ اما وقتی بزرگتر شدم و فهمیدم زندگی اکثر این آدمها دورنمای زیبایی دارد و در باطن پر از مشکلات و تنشها هستند، دیگر آنقدرها هم بزرگ و خاص و دور از دسترس نبودند.
بزرگتر شدم و یاد گرفتم آدمهای معمولی دوست‌داشتنی‌تر و خاص‌ترند.

ضبط را خاموش کردم. یک آلبوم از ترانه‌های همان خواننده بود و من حوصله‌ی شنیدن صدایش و مرور خاطرات را نداشتم.
–چرا خاموش کردی، به اون قشنگی داشت می‌خوند!
به سمت ترانه چرخیدم:
–تو به یاد مهران جونت گوش می‌کنی و فیض می‌بری، من حال نکردم.
با اینکه ترانه یار غار بود اما هیچ وقت برایش از چیزهایی ریز و خصوصی که به زندگی‌مان و مشکلات بابا و مامان مربوط بود حرف نزده بودم. همه کم و بیش در جریان مسائل بودند آن هم فقط مسائلی که نمی‌شد پنهانشان کرد.
از همان بچگی بابا به ما یاد داده بود هر مسئله‌ای در خانه‌مان و میان خودش و مامان اتفاق می‌افتد باید در چهاردیواری خانه‌مان محصور بماند و هر کس حتی عزیز و حاج بابا از ما چیزی پرسیدند نباید حرفی بزنیم و با یک “نمی‌دونم از بابام بپرسین” خودمان را خلاص کنیم.
خندید و با شیطنت گفت:
–چرا حالا انقدر خصمانه و با حسادت می‌گی، تو خودت چشم بصیرت نداری سینه چاکاتو نمی‌بینی به من چه!
در لحن من هیچ خصم و حسادتی نبود. خندیدم و با تمسخر گفتم:
–چشم از فردا دکمه‌ی بصیرت چشامو می‌زنم تا روشن شه.
با عشوه دستی به موهای جلوی سرش کشید و گفت:
–آفرین، من خودم تا دو هفته پیش با چشم بصیرتم داشتم عشاق سینه ‌چاکمو رصد می‌کردم تا از بینشون یه گوگولیشو پیدا کنم.
با لبخند و لحن خجولی که فقط محض لودگی و ادا بود افزود:
–اما الان دیگه به عشقمون متعهدم.
با این حرفش چینی به بینی‌ام انداختم و خیره نگاهش کردم که باعث شلیک خنده‌اش شد و من را هم به خنده انداخت. همیشه می‌گفت وقتی بینی‌ام چین می‌خورد، صورتم خیلی بامزه و خنده‌دار می‌شود.

ماشین را جلوی خانه‌مان متوقف کرد. به در ماشین تکیه زد و دستانش را روی سینه در هم قلاب کرد:
–امروز که زدین به برق و نیومدین، فردایی پس فردایی قرار بزارین بریم یه دور دور حسابی.
نگاهم را از آیه که در حال مرتب کردن خودش بود گرفتم و گفتم:
–نمیای خونه؟ بیا دور هم باشیم.
ماشین را خاموش کرد و با نیشخند گفت:
–پس واسه شام کتلت بپز.
تعارفم را روی هوا زده بود و ناهار نخورده سفارش شام می‌داد! در این که پررو بود و تعارف نداشت اگر این کار را نمی‌کرد به ترانه بودنش شک می‌کردم.

شام را درست کردم و دوش گرفتم. قبل از رفتن به حمام با آرش تماس گرفتم تا از ساعت برگشتش مطلع شوم. گفته بود کارش خیلی وقت است که تمام شده و منتظر است طاها به دنبالش بیاید چون قرار است جایی بروند. طاها قبلا هم با آرش بیرون از خانه قرارهایی می‌گذاشت اما این روزها حضورش زیادی پررنگ شده بود!
پوست صورتم را با روغن زیتون پوشش دادم. از هیچ کرم مرطوب کننده‌ای برای پوست صورتم استفاده نمی‌کردم؛ این عادت را از خانواده‌ی مادری‌ام به ارث برده بودم. مادرم و مادربزرگم هر دو از روغن‌های طبیعی برای پوست و مویشان استفاده می‌کردند. به یاد دارم مادربزرگم که به خواست خودش “آنا” صدایش می‌زدیم، با این که سنی از او گذشته بود موهای بسیار پر و پوستی به لطافت و سفیدی پوست بچه داشت.

البته زمانی به واسطه‌ی حرفه‌ای که داشت و همیشه توی چشم بود باید به ظاهرش می‌رسید. با اینکه دیگر مثل دوران جوانی‌اش زیاد کار نمی‌کرد اما رسیدگی و اهمیت به ظاهر در او نهادینه شده بود. هر وقت به خانه‌شان می‌رفتیم جلوی میز آرایشش پر بود از بهترین و خوشبوترین عطرها و انواع روغن‌های گیاهی مرغوب و دست ساز. همیشه برای مامان هم می‌خرید و هر وقت به باکو می‌رفتیم در جعبه‌ای مخصوص به مامان تحویل می‌داد. مامان دو برادر داشت و از خواهر بی‌نصیب بود برای همین آنا او را خیلی دوست داشت و همیشه و در همه حال حق را به او می‌داد.

موهایم را سرسری سشوار کشیدم و همه را پیچیدم و پشت سرم با گیره ثابت کردم.
به خاطر حضور طاها، شومیز دکمه دار یشمی رنگی که کمی آزاد بود با شلوار راسته‌ی مشکی به تن کردم و از اتاق بیرون زدم.
آیه و ترانه، پایین کاناپه نشسته و فیلم تماشا می‌کردند و روی پای هر کدام کاسه‌‌ای پر از پاپ کرن قرار داشت.
بعد از بیدار شدن آیه، این سومین فیلم بود که می‌دیدند. من زیاد اهل فیلم و سریال نبودم در عوض همه‌ی اطرافیانم از آرش و آیه بگیر تا فروغ و ترانه و طاها همه به شدت فیلم باز بودند.
پایین مبل تک نفره‌ای که در مجاورت کاناپه قرار داشت‌ نشستم و پاهایم را دراز کردم. کف پایم مماس با ران آیه بود.
لبخند زد و ظرف پاپ کرن را به سمتم گرفت. چندتا برداشتم و گفتم:
–شام نمی‌تونین بخورینا!
ترانه گفت:
–من همه‌رو می‌خورم تو نگران نباش.
آیه با خنده گفت:
–بزار خرت کامل از پل بگذره بعد خودتو ول بده، همینجوری‌ام نگرانم لباس عروس گیرت نیاد.
ترانه با اخم از گوشه‌ی چشم به آیه پگاه کرد. ظرف پاپ کرن را روی زمین گذاشت و بلند شد و سیخ ایستاد و با دست اشاره‌ای به سر تا پایش گفت:
–جنیفرم تو کف هیکل آجیته، چند بار ازم خواسته بهش برنامه غذایی بدم من محلش ندادم.
الحق والانصاف هیکلش عالی بود اما برای این که اذیتش کنم، نگاهی به سقف کردم و همزمان با آیه خندیدیم. پشت چشمی برای ما نازک کرد و نشست.

آرش و طاها کمی دیر آمدند وقتی علت را پرسیدم، آرش مختصر توضیح داد که به دیدن یکی از دوستان صمیمی طاها که برای ساخت یک مجتمع تجاری به مشورت یک مهندس معمار نیاز داشته رفته بودند.
کنار هم با بگو و بخند شام خوردیم. بعد از شام بود که زن‌عمو با گوشی طاها تماس گرفت و طاها گفت که خانه‌ی ما هستند و بعد به تراس رفت و در را هم پشت سرش بست. وقتی صحبتش طولانی شد و با قیافه‌ی درهمی که سعی داشت پشت لبخند تصنعی‌اش پنهان کند برگشت، فهمیدم که مکالمه‌ی آرام و خوبی با مادرش نداشته است.

آرش به همراه دخترها مشغول تکمیل لوگوی نیمه‌کاره‌اش بود. من هم به آشپزخانه رفتم تا چای بریزم. طاها به طرز عجیبی بعد از تماس مادرش سکوت کرده و در فکر بود.

بیست دقیقه‌ای می‌شد که طاها و ترانه رفته بودند. با آیه روی ملحفه‌ی سفید نشسته و با لوگو مشغول بودیم.
آرش از سرویس بیرون آمد و در حالی که وارد آشپزخانه می‌شد پرسید:
–می‌گم آمال توام فهمیدی طاها بعد تماس ننه‌اش رفت تو لب؟!
قطعه‌های لوگو را روی هم سوار کردم و جواب مثبت دادم.
از آشپزخانه با سینی چای بیرون آمد و کنارمان نشست و با لحنی جدی تاکید کرد:
–آمال به خدا قسم ننه‌اش زنگ بزنه و بهم نگی من می‌دونم و تو!
خطاب به آیه ادامه داد:
–فسقل توام حواست باشه باهاش دست به یکی نکنی که بد رقمه کلامون می‌ره تو هم.
آیه قطعه‌ای را به آرامی جا زد و با بدجنسی گفت:
–حله دادا من پایه‌ام سر زمزمو بکوبیم به طاق.
با آرش به قیافه‌ی بامزه‌ و لفظ زمزم‌اش خندیدیم. بچه که بود نمی‌توانست زن‌عمو را درست تلفظ کند می‌گفت: ” زمزم. ”
حالت نشستنم را از دو زانو به چهار زانو تغییر دادم و گفتم:
–اون مریضه بیخیال بزارین خودشو خالی کنه.
آرش با حرص گفت:
–بیخود! از من و تو سالم‌تره، بره جای دیگه خودشو خالی کنه!
انگشت اشاره‌اش را جلوی صورتم تکان داد و با تاکید بیشتری افزود:
–من می‌گم تو به من بگو، توام بگو چشم.
خندیدم و مثل اکثر مواقع برای ختم قائله “چشم” گفتم.

مسواک زدم و یک لیوان پر آب خوردم و به اتاق برگشتم. آیه خواب بود و به قول معروف هفت پادشاه را خواب می‌دید.
عادت کرده بود به زود خوابیدن.
روی صندلی میز آرایش نشستم و طبق عادت هر شب به صفحه‌ی تلگرامم رفتم. صفحه‌ی پیام فروغ مثل هر شب، با دوازده پیام در صدر بود. در طول روز کلی متن و جوک می‌فرستاد و آخر شب که آنلاین می‌شدم تک تک آنها را تجزیه و تحلیل می‌کرد و گاهی من را تا سر حد انفجار می‌خنداند. صفحه‌ی پیامش را باز کردم. بعد از سلام و احوالپرسی نوشته بود:
«جات امروز خیلی خالی بود آمال همه اینجا بودن، صابر سراغتو گرفت، خیلی دوست داشت ببینتت.»
چند عکس فرستاده و پرسیده بود: «کدوم عکس قشنگتره؟»

با انگشت اشاره نوار ابزار بالای گوشی را پایین کشیدم و صدا را قطع کردم که اگر پیامی آمد، صدایش سکوت اتاق را نشکند و آیه را بد خواب نکند؛ برعکس من خواب سبکی داشت. گوشی را روی میز گذاشتم و روی عکسها ضربه زدم. ساعت یک ربع به دوازده بود و سرعت اینترت با سرعت لاک‌پشت برابری می‌کرد.
جواب پیام اولش را دادم:
–سلام می‌رسوندی بهشون، انشاا… فرصتی پیش بیاد همدیگرو ببینیم.

اولین عکس باز شد؛ یک عکس دست جمعی که در کافه گرفته شده بود. همه آشنا بودند جز سه نفر. زن و مرد میانسال و پسر جوانی که کنار هامون ایستاده را تا به حال ندیده بودم؛ اما حدس اینکه پدر و مادر هامون باشند سخت نبود چون شباهت غیر قابل انکاری بین مرد و هامون وجود داشت.

با انگشت شصت و اشاره‌ام روی عکس کشیدم تا بزرگتر شود. از روی تک‌تک چهره‌ها سرسری گذشتم. چشمانم روی مردی ماند که آخر از همه ایستاده و دست چپش را روی شانه‌ی مخالف کاوه گذاشته و لبخند کم رنگی به لب داشت که با گره میان ابروانش ناهماهنگ بود. یک سر و گردن از همه‌ی مردان داخل عکس بلندتر بود. انگشتم را بیشتر روی عکس کشیدم، حالا تمام صفحه به تصرف صورت او در آمده بود. گره ابروهایش به چشمان غمگینش بیشتر می‌آمد تا لبهایی که مشخص بود به اجبار کش آمده‌اند. مثل همیشه یک دسته موی سرکش روی پیشانی بلندش رها بودند. ابروهای بلند و مشکی‌اش روی چشمان نسبتا درشتش سایه گسترده بودند. چند وقت پیش در اینترنت مطلبی خوانده بودم که نوشته بود چشم درشت در مردان از جذابیت آنها می‌کاهد اما چشمان او کاملا با بقیه‌ی اجزای صورتش متناسب بود.
همه‌ی عکسها تقریبا مثل قبلی‌ بودند با این تفاوت که کمیل نبود و زاویه‌ی دید و ژست‌ها فرق کرده بود.

عکس آخر، یک عکس از کمیل به همراه فروغ و هامون بود. فروغ و هامون‌، روبروی هم، پشت یکی از میزهای تراس نشسته بودند و با فاصله‌ی اندکی از آن دو، پشت به حیاط ایستاده و دستانش را در جیب شلوارش فرو کرده بود. عکس از داخل کافه گرفته شده بود. عکس جالب و قشنگی بود؛ فروغ و هامون با دهان باز خندیده بود و نگاه کمیل همراه با لبخند جذابی روی صورت فروغ ثابت مانده بود. روی این عکس هم زوم کردم و چهره‌ی کمیل را جلوتر کشیدم. از آن لبخند جذاب، سر سوزنی هم نصیب چشمانش نشده بود. با این حال هیچ چیز از قشنگی این عکس کم نمی‌کرد.
برایش نوشتم:
–همه‌ی عکسا قشنگن اما من از این آخری‌ بیشتر خوشم اومد.
منتظر جواب نماندم. گوشی را خاموش کردم و بلند شدم.
موهایم را جمع کردم و به یک طرف شانه‌ام ریختم. کنار آیه دراز کشیدم و شروع به بافتن موهایم کردم. هنوز کمی نم داشت اما برای اینکه صبح از شر گره‌هایش در امان باشم مجبور بودم هر شب ببافمشان. گاهی به سرم می‌زد مثل آیه کوتاهشان کنم اما همین که پا به آرایشگاه می‌گذاشتم دلم نمی‌آمد و منصرف می‌شدم.

صندلی را عقب کشیدم و نشستم:
–به‌به چه کردی آیه خانم! دیگه باید به فکر جهیزیه باشیم.
امروز آیه زودتر از من بیدار شده و صبحانه را آماده کرده بود. آرش دیشب قبل از خواب گفته بود که امروز صبح با پویا و پدرش قرار دارد و صبحانه را هم با آنها می‌خورد.
سینی چای را روی میز گذاشت و کنارم روی صندلی نشست. کمی به طرفم خم شد و اخم نمایشی کرد و گفت:
–چه غلطا! ما خانواده‌ی سنتی هستیم؛ تا خواهر بزرگتر شوهر نکرده، خواهر کوچیکتر حق نداره تو خلوتشم به شوهر فکر کنه.
لبخندی زدم و بدون حرف لقمه‌ی کوچکم را در دهانم گذاشتم. این حرفش من را به یاد یکی از همکلاسی‌های دانشگاهم که نامش سمانه بود انداخت. دختر خوش‌قلب و مهربانی بود. از زیبایی ظاهری هم بی‌نصیب نبود و خواستگار زیاد داشت. در این بین به یکی از خواستگارانش علاقمند شده اما فقط به این خاطر که خواهر بزرگترش ازدواج نکرده بود، خانواده‌اش اجازه نمی‌دادند او هم ازدواج کند. خواهرش خواستگار داشت اما گویا زیادی پرتوقع و سخت پسند بود. می‌گفت خانواده‌ام می‌گویند اگر تو زودتر ازدواج کنی مردم فکر می‌کنند خواهرت عیب و ایرادی دارد. حرفهایی می‌زد که باورش کمی برایم سخت بود؛ می‌گفت هر وقت به مهمانی یا عروسی دعوت می‌شویم، اگر زیاد به خودم برسم از مادر و پدرم اخطار می‌گیرم و خواهرم تا چند روز با من قهر می‌کند. من هیچ وقت با آیه چنین کاری نمی‌کردم. بارها پیش آمده بود که عده‌ای گفته بودند آیه از من زیباتر است اما من نه رو ترش کرده بودم و نه قهر بلکه ذوق هم کرده بودم. حتی اگر زمانی آیه دلش می‌خواست با مرد مورد علاقه‌اش، آن هم زودتر از من ازدواج کند هرگز مانع نمی‌شدم؛ شاید سالها طول می‌کشید تا من مرد مورد علاقه‌ام را پیدا کنم، آیه که نباید پاسوز من می‌شد!

خم شده و زیر یخچال را نگاه کردم. اطرافش را هم دقیق گشتم اما هیچ چیز نبود!
آیه با خنده گفت:
–حالا می‌خوای چیکار؟ یه تیکه کاغذ بوده معلوم نیست کجا افتاده دیگه!
به طرفش برگشتم و به یخچال تکیه دادم، خودم هم خنده‌ام گرفته بود.

–کنجکاوم بدونم یادداشتم کجا پر زده رفته، آرش هم گفت من دست نزدم. مگه می‌شه یه تیکه کاغذ که با چسب چسبوندم رو یخچال غیب بشه! باز آشپزخونه پنجره داشت می‌گفتیم پنجره باز مونده باد زده برده که اونم باز امکانش کمه.
دستی به چانه‌اش کشید و با نیشخند بدجنسی گفت:
–از ما بهترون فکر کردن دعا به جونشون کردی اومدن بردن، صد دفعه گفتم انقدر خرچنگ قورباغه ننویس.
بلند خندیدم و با گفتن: ” باز سر کچل خودتو تو آینه دیدی و اسم منو گذاشتی روش! ” تکیه‌ام را از یخچال گرفتم و از آشپزخانه بیرون زدم. باید زودتر آماده شده و به کافه می‌رفتم.
دست خط خوبی داشتم و او فقط برای اذیت کردنم این حرف را زده بود. بین ما خودش بدترین و خرچنگ قورباغه‌ترین دستخط را داشت و همیشه می‌گفت: “انقدر از بچگی بهم گفتن دست خطت شبیه دکتراس به پزشکی علاقمند شدم.”

* *
کارم تمام شده و قصد رفتن به خانه را داشتم اما قبل از اینکه به آژانس زنگ بزنم تصمیم گرفتم اول به اتاق کمیل بروم. از شب دوشنبه هفته‌ی قبل، برای اینکه یادم نرود کتاب عامه پسند را در کیفم گذاشته و با خودم همراه کرده بودم تا بدستش برسانم اما از آن روز او را ندیده بودم.
از آشپزخانه بیرون زدم و به سراغ هامون رفتم. او را پشت پیشخوان پیدا کردم و بعد از سلام پرسیدم:
–آقای محتشم هنوز هستن یا رفتن؟
هامون از پشت پیشخوان بیرون آمد. کمی از پیشخوان فاصله گرفتیم و روبروی هم ایستادیم. به نگاه منتظرم لبخند زد و با شیطنت گفت:
–چیکارش داری؟ از ولایتشون که برگشته هاپو شده می‌گم اگه کارت واجب نیست دم پرش نرو.
چند وقتی بود که راحت و خودمانی با من حرف می‌زد اما من هنوز نمی‌توانستم “تو” را جایگزین “شما” کنم.
با تعجب نگاهش کردم و با لحن ناراحتی گفتم:
–چرا؟ اتفاقی افتاده؟!
شانه‌ای بالا انداخت و دست به سینه شد و با حرص گفت:
–اتفاق که خیلی وقت پیش افتاده اما حرف نمی‌زنه که ببینیم الان چه مرگشه!
–اینجوری نگین! حتما یه چیزیه که نمی‌تونن به کسی بگن.
سرش را تکان داد و حرفی نزد. کتاب را از کیفم در آوردم و به سمتش گرفتم:
–می‌خواستم این کتابو بهشون بدم، حالا که می‌گین حالش خوب نیست، زحمتش با شما.
کتاب را گرفت و نگاهی به پشت و رویش کرد و دوباره به سمتم گرفت:
–شوخی کردم. من تازه باهاش بحث کردم حوصله‌اشو ندارم، دست خودتو می‌بوسه.
اخم و سکوتم را که دید خندید و کتاب را تکان داد و گفت:
–بگیر دیگه! نترس اینجور مواقع هیچی از گلوش پایین نمی‌ره.
کتاب را از لای انگشتانش بیرون کشیدم و با سرعت به سمت پله‌ها رفتم. صدای خنده‌اش از را از پشت سرم شنیدم و فقط توانستم به این حجم از پررویی‌اش لبخند بزنم. فروغ حق داشت که هر دو روز یک بار میان چتهایمان این جمله‌ی تکراری را برایم بنویسد: “هامون که اذیت نمی‌کنه؟ تورو خدا اگه یه وقت شوخی خرکی کرد به دل نگیریا، به من بگو گوششو می‌پیچونم.” فروغ اخلاق من را می‌دانست؛ آدمی نبودم که اگر از رفتار و گفتار کسی حس ناخوشایندی گرفتم ساکت بمانم اما هیچ یک از حرفها و رفتارهای هامون اذیتم نمی‌کرد. او از همان روز اول همین بود؛ راحت و گاهی بی‌پروا اما بی‌غل و غش.

جلوی در اتاقش ایستاده و بین رفتن و نرفتن مردد بودم. ایستادن زیاد جایز نبود، تردید را کنار گذاشتم و تقه‌ای به در زدم. بعد از مکث کوتاهی صدای “بفرمایید” بلند و خش‌دارش گوشم را پر کرد.
دستگیره را پایین کشیدم و وارد اتاق شدم. این دومین باری بود که به اتاقش می‌آمدم. اتاقش را دوست داشتم مخصوصا آن پنجره‌ی سرتاسری پشت میزش را. رنگ کرم دیوارها با رنگ نسکافه‌ای کف پوش و مبلمان، علاوه بر لوکس بودن، هارمونی قشنگ و آرامش بخشی به اتاقش بخشیده بود.

از پشت میزش بیرون آمد و به عادت همیشه دستی در موهایش کشید و با لبخند کم رمغی به مبلهای جلوی میزش اشاره کرد و خواست که بنشینم. با حرف هامون من انتظار یک آدم عصبی با یک اخم غلیظ را داشتم اما او بیشتر خسته به نظر می‌رسید.
جلو رفتم و بعد از سلام، با لبخند کتاب را به سمتش گرفتم و گفتم:
–چند بار آوردم نبودین دیگه گفتم امروز حتما به دستتون برسونم.
کتاب را به آرامی گرفت و با لحن گرفته‌ای تشکر کرد. به نگاهم جرات دادم و صورتش را از نظر گذراندم؛ گرفته و غمگین بود، شاید هم درمانده! دست خودم نبود؛ من طاقت اینکه مردی اینطور غمگین و گرفته باشد را نداشتم. مردها در نظر من همیشه قوی و شکست ناپذیر بودند. بند کیفم را در مشتم گرفتم و پرسیدم:
–اتفاقی افتاده؟
مکث کوتاهی کرد و دستی دور دهانش کشید و پرسید:
–آژانس خبر کردین؟
کوتاه جواب دادم: “نه”
کمی این پا و آن کرد و به سمت مبل‌ها رفت. روی مبل تک نفره‌ای نشست:
–می‌شه چند لحظه بشنید؟
وقتی از پشت پنجره خانه‌مان می‌ایستادم و ساعتها به تماشای آدمهایی که در بلوار روبروی خانه می‌نشستند نگاه می‌کردم،

چشمم فقط روی آدمهای غمگین و گرفته‌ای مکث می‌کرد که حس می‌کردم درمانده و خسته‌اند و احتیاج به یک نفر دارند که باشد و فقط آنها را بشنود.
دلم می‌خواست بروم و کنارشان بنشینم و بگویم: “به من بگو تا سبک بشی” و انها حرف بزنند و من فقط گوش کنم. حالا یک نفر خودش از من خواسته بود بنشینم؛ مهم نبود چه می‌خواهد بگوید. از من که چیزی کم نمی‌شد!
گرچه درون خودم پر بود از غم‌هایی که بیشتر آنها را حتی به آرش و آیه هم نگفته بودم اما دلم طاقت غم دیگران را نداشت.
بدون چون و چرا جلو رفتم و روی مبل تک نفره‌ای که در مجاورت مبل او بود نشستم و پرسیدم:
–خوبین؟
دستی به صورتش کشید و نگاهم کرد و گفت:
–خواهرم داره بچه‌دار می‌شه.
حالش را نمی‌فهمیدم. چرا لحنش انقدر ناراحت و غمگین بود! دایی شدن که انقدر ناراحتی نداشت!
لبخند تصنعی زدم:
–مبارکه؛ این که خبر خیلی خوبیه!
دم عمیقی گرفت و بازدمش یک آه شد:
–آره؛ خیلی هم خبر خوبیه اما نه برای ما!
مکث کرد و در جواب نگاه گنگ و پر سوال من ادامه داد:
–من یه خواهر دارم که اسمش نساست، بیست و چهار سالشه و لیسانس مامایی داره.
تا اینجای داستان که خوب بود! همچنان در سکوت منتظر ادامه‌ی حرفهایش بودم. آرنج‌هایش را روی زانوهایش گذاشت و دستانش را در هم قفل کرد و جلوی صورتش گرفت:
–کنکورش که تموم شد با پسر عموم ازدواج کرد. تا یه ماه پیش به فکر طلاق و جدایی بود، دیگه امیدی به بهبود روابط خودش و همسرش نداشت اما حالا مجبوره به خاطر بچه مجبوره همه‌ی عمرش و جوونیشو کنار مردی تباه کنه که دیگه بهش امیدی نداره.
روی شانه به سرش زاویه داد و نگاهم کرد:
–از وقتی تصمیم گرفته بود از اون زندگی دل بکنه حالش بهتر بود؛ می‌خواست بعد از طلاقش بره سر کار، مستقل بشه اما حالا…
برای خواهرش ناراحت شدم اما چه باید می‌گفتم؟! دلداری می‌دادم؟ یا اظهار نظر می‌کردم؟ وقتی در جریان کامل همه چیز نبودم و فقط حرفهایی نصفه و نیمه آن هم از یک طرف قضیه شنیده بودم پس نه دلداری فایده‌ای داشت و نه اظهار نظر و نشان دادن راهکار درست بود. فقط برای خالی نبودن عریضه و نشان دادن ناراحتی‌ام یک کلمه گفتم:
–متاسفم!
بلند شد و روبرویم ایستاد:
–هیچ‌کس حتی همسرش چیزی نمی‌دونه، این بار رو دوشم سنگینی می‌کرد باید با یکی حرف می‌زدم. ببخشید.
لبم را با زبانم تر کردم و با لبخند اطمینان بخشی گفتم:
–الانم فکر کنید هیچ‌کس جز خودتون و خواهرتون نمی‌دونه.
کنار میزش ایستاد و با اطمینان گفت:
–همین فکرو می‌کنم.
می‌خواستم بلند شوم و بروم اما وقتی گوشی را برداشت و سفارش دو دمنوش بِه داد، منصرف شدم. هفته‌ی قبل که با فروغ در مورد دمنوش‌ها و خواصشان بحث می‌کردیم، او هم وسط بحث رسیده بود. آن روز گفته بودم که دمنوش بِه را بیشتر از همه‌ی دمنوش‌ها دوست دارم. از اینکه بدون نظر خواستن از من سفارش دمنوش مورد علاقه‌ام را داده بود حس خوشایندی ته دلم را قلقلک داد.
با تردید پرسیدم:
–خواهرتون می‌خواد چیکار کنه؟
آمد و سر جای قبلی‌اش نشست. ساعد‌هایش را روی دسته‌ی مبل گذاشت و گفت:
–فعلا شوکه‌اس، مردده اما خودش هم می‌دونه زندگی که از هر طرف لنگ می‌زنه با اومدن بچه درست نمی‌شه.
با تعجب گفتم:
–یعنی چی؟! یعنی شما می‌گین نگهش نداره؟!
نگاهش را به من داد:
–اگه به من باشه نه؛ اما من دخالت نمی‌کنم خودش باید تصمیم بگیره.
سرم را تکان دادم و سکوت کردم. چه خوب بود که تصمیم را به عهده‌ی خواهرش گذاشته بود. هیچ زنی دلش نمی‌آمد قلب خودش را سلاخی کند. مگر نمی‌گفتند بچه قلب مادر است که بیرون از سینه‌اش راه می‌رود.

البته نمی‌شد برای همه یک نسخه پیچید. در این دنیا هیچ چیز غیر ممکن نبود. چه بسا مادرانی هم بودند که به بهانه‌هایی بسیار پیش پا افتاده و به قولی بنی اسرائیلی، خیلی راحت جنینشان را سقط می‌کردند.
نمی‌دانم چرا؛ اما در ذهنم نسا را با آمنه قیاس می‌کردم. آمنه‌ای که با تمام ترسها و تردیدهایش، با تمام تنهایی‌ها و بی‌پشت و پناهی‌اش، با وجود تمام مشکلاتی که سر راهش قرار داشت بچه‌ها را حفظ کرد، آن وقت نسا که شرایط بهتری داشت چرا باید کمر به قتل جنینش می‌بست؟
سوالات زیادی در ذهنم چرخ می‌خورد اما دلم نمی‌خواست برای ارضای حس کنجکاوی خودم او را پشیمان کنم. برای کسی که انقدر تحت فشار بوده و ترجیح داده حرفش را به منی که هفت پشت غریبه‌ام بزند فقط باید گوش بود برای شنیدن.

پیشخدمت سفارشی را که داده بود را آورده و روی میز چیده و رفته بود. کمی به جلو خم شد و کتابی که برایش آورده بودم را برداشت و نگاهی به صفحات آن کرد. همیشه صفحه‌ی اول و آخر اکثر کتابهایم یادداشت‌های کوتاهی می‌نوشتم که از مطالب آن کتاب گرفته بودم. خدا را شکر می‌کردم که این کتاب استثنا از خط خطی‌هایم در امان مانده و فقط بعضی صفحاتش را با یکی دو خط مزین کرده بودم.
کتاب را روی دسته‌ی مبل گذاشت:
–چه قدر کم حجمه! تو چه سبکیه؟
جوری نشسته بود که تمام صورت و بالا تنه‌اش به سمت من بود. پیراهن سفید و شلوار سورمه‌ای پارچه‌ایش به اندام ورزیده‌اش خوش نشسته بود. پاهایم را بیشتر به هم چسباندم و دامن لباسم را مرتب کردم و با لبخند گفتم:
–سبک خاص خودش.
لبخندی جذابی تحویلم داد. آرنجش را روی دسته‌ی مبل گذاشت و دستش را به چانه زد. بدون اینکه او چیزی بپرسد خودم به حرف آمدم:
–سبک بوکوفسکی فلسفی و طنزه، نوشته‌هاش رک و بی‌پرده‌اس و هر کسی نمی‌پسنده اما چون تو اکثر نوشته‌هاش خوده واقعیش هم حضور داره دوستش دارم.
با شیطنت پرسید:
–خوده واقعیشو از کجا می‌شناسین؟
خندیدم و گفتم:
–نه اما اگه نوشته‌‌های نویسنده‌‌ای‌رو دوست داشته باشم حتما دنبال بیوگرافی و زندگینامه‌اش می‌رم.
سکوت و حالت نگاهش تشویقم کرد ادامه دهم:
–بوکوفسکی زندگی خیلی سختی داشته از بچگی بگیر تا پیری و مرگ. جالبه بدونید مجله‌ی تایمز بهش لقب ملک‌الشعرای زندگی سطح پایین آمریکایی‌رو داده.
ابروهایش را بالا داد و چینی به چانه‌اش انداخت:
–جالبه!
مکثی کرد و ادامه داد:
–من فکر می‌کردم خانما بیشتر به بیوگرافی فلان سوپراستار و فلان مجری معروف و خوشتیپ علاقه داشته باشن مثل همین خاله‌ی گرام بنده، فروغ خانم.
حق داشت این فکر را کند؛ فروغ که همیشه در اینترنت و فضای مجازی، زندگی بازیگران ایرانی و خارجی را دنبال می‌کرد و برعکس من که حتی اسم خیلی‌ها را نمی‌دانستم، اکثر آنها را با عقبه‌ و جدو آبادشان می‌شناخت.
فنجانم را روی میز برگرداندم و گفتم:
–خوب هر کسی اون چیزی‌رو دنبال می‌کنه که بهش علاقه داره، فروغم عشق فیلم و سینماست طبیعیه که هنرپیشه‌های مورد علاقه‌اشو دنبال کنه.
سری تکان داد و کوتاه گفت: “درسته” و مشغول نوشیدن دمنوشش شد.

نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم و بلند شدم:
–با اجازه‌اتون من دیگه برم، امیدوارم مشکل خواهرتون حل بشه.
تا پشت در همراهی‌ام کرد. دستم را جلو بردم تا در را باز کنم که زودتر از من وارد عمل شد و دستش را روی دستگیره گذاشت. با لبخند نگاهم کرد و با لحنی قدرشناسانه زمزمه کرد:
–ممنون که موندین و گوش دادین.
مؤدبانه “خواهش می‌کنم” ی گفتم و منتظر شدم خودش در را باز کند. زیاد منتظرم نگذاشت. در را باز کرد و من با خداحافظی کوتاهی از اتاقش بیرون زدم.

* * * *
کلاه تن پوش را روی سرش تکان داد و کمی از خیسی موهایش را گرفت. جلوی آینه ایستاد. دستش را روی کتابی که آمال یک هفته‌ی پیش برایش آورده و او هنوز یک خطش را هم نتوانسته بود بخواند کشید. خودش هم دلیل اینکه آن روز میان آشفتگی و حال بدش چطور به یکباره با دیدن او در اتاقش بی‌اختیار از او خواسته بود بنشیند تا برایش حرف بزند را نمی‌دانست اما حالش به قدری نامیزان و دگرگون بود که اگر با کسی حرف نمی‌زد دیوانه می‌شد. گرچه فقط گوشه‌ای از حرفهای تلنبار شده‌ی روی دلش را به آمال گفته اما همان اندک گفتن هم سبکش کرده بود. بعد از آن روز چندین بار آمال را دیده بود و با هم صحبت کرده بودند. فکر می‌کرد آمال با دیدن او حداقل احوال نسا را بپرسد و با این بهانه سر حرف را باز کند تا ته ماجرا را دربیاورد؛ کاری که شاید اکثر آدمها به خصوص زنها انجام می‌دادند؛ اما آمال تمام معادلات و تصوراتش را به هم ریخته و حتی کوچکترین اشاره‌ای به حرفهای آن روزشان توی اتاق نکرده بود. دختر عجیبی بود! جزو آدمهایی بود که فقط حرف نمی‌زد به حرفهایش عمل هم می‌کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x