رمان آنرمال پارت ۲

3.8
(21)

 

 

 

 

خونسرد و لش و بیخیال جواب داد:

 

 

-که من سایز سینه هاتو بفهمم و مثلا حشری بشم

 

 

متعجب به این موجود عجیب غریب که دو دست و دوپا داشت و در ظاهر به ادمیزادها شباهت بود اما درواقع یک عدد فضایی بود خیره شدم.

قبل از اینکه من بخوام جواب این حرفش رو بدم خودش قد دیلاقشو خم کرد و با تکون انگشت اشاره ی دست راستش گفت:

 

 

-ولی اگه فکر کردی من با فهمیدن سایز سینه هات وا میدم و سیخ میکنم سخت دراشتباهی…

 

 

این کوه اعتماد بنفس فقط کم‌مونده بود بگه من اومدم‌جلو خونه شون تا بهش تجاوز کنم.

دندون قروچه ای کردم و گفتم:

 

 

-من فکر میکنم اونیه که در اشتباهه توهستی…من داشتم لباسهامو رو رخت آویز پهن میکردم بعد یهو لباس زیرم افتاد تو بالکنتون.هیچ قصد و غرض و توطئه ای هم درکار نیست آقای محترم…حالا میتونم برم و برش دارم؟

 

 

لبخند کج و کوله ای زد و بعد دوباره نوشیدنیش رو چشید و گفت:

 

 

-حله…برو برش دار…

 

 

براندازش کردم.نمیدونم چه جوری باید رد میشدم وقتی قد دیلاق و هیکلش سد راهم بود.سرمو خم کردم و از زیر دستش رد شدم و رفتم داخل درحالی که ناخوداگاه حین رد شدن سینه ام به تنش مالیده شد.

خونه شون خیلی ساکت بود و احساس میکردم جز خودش کسی اونجا نیست که ای کاش نباشه.

اینجوری منم کمتر خجالت میکشیدم و شرمنده میشدم.

درو بست و پشت سرم اومد داخل. اروم آروم قدم برمیداشتم و همزمان چپ و راست و اطراف رو نگاه میکردم که همون موقع یه ضربه با به کف دست به باسنم زد و گفت:

 

 

-هی…دخی…

 

 

هین کنان و با ترس چرخیدم سمتش و با حالتی دستپاچه و صورتی نگران جواب دادم:

 

 

-ب…ب…بله!؟

 

 

قوطی خالی آبمیوه ی توی دستش رو از همون فاصله پرت کرد تو سطل آشغال نزدیک به اپن آشپزخونه شون و بعد هم بااشاره به گرم پوش ورزشی تنم پرسید:

 

 

-مال منه؟ هوم !؟

 

 

سرمو خم کردم و خودمم نگاهی به گرمپوشش انداختم.لعنت به من…واقعا چرا اینو پوشیدم!؟

اوووه! این شدت از خنگی واقعا عجیب بود.

نفس عمیقی کشیدم و بعد سرم رو بالا گرفتم و جواب دادم:

 

 

-ب…بله!ببخشید…بعدا بهت تحویلش میدم…

 

 

زبونشو توی دهن چرخوند وگفت:

 

 

-نه حله مشکلی نی…

 

 

با قلدری و همون طرز راه رفتن باحال و پر ابهتش از کنارم رد شد و رفت سمت بالکن.هرچه بیشتر اونجا می موندم بیشتر مطمئن میشدم کسی خونه شون نیست که فکر کنم از این بابت من واقعا خوش شانس بودم .چند دقیقه بعد از بالکن اومد بیرون و اومد سمت من در حالی که با دست راستش سوتینم رو نگه داشته بود.نگاهی بهش انداخت و بعد سرش رو با حالتی رضایتمندانه تکون داد و گفت:

 

 

-اُمممم…نه! مثل اینکه بزرگن!

 

 

نمیدونم چرا بجای اینکه اون لحظه عصبانی بشم خنده ام گرفت. با اینحال لبهامو روی هم‌مالیدم که اون خنده ام رو نبینه.

البته….لبخندم از چشمش پنهون‌نموند.سوتینمو ازش گرفتم و پرسیدم:

 

 

-از نظر تو بزرگش خوبه یا کوچیکش !؟

 

 

سرش رو برد عقب.سینه اش که انگار تیکه تیکه کنار هم چیده بودنش رو صاف نگه داشت.یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و اون یکی رو چسبوند به چشمش و جواب داد:

 

 

-تمایلی به هیچ نوعش ندارم.نه کوچیکش نه بزرگش…

 

 

اوه! بد زده بود تو ذوقم و ضایع ام کرد.

لعنت! این آخه چرا اینقدر نچسب بود …..

اوه! بد زده بود تو ذوقم و ضایع ام کرد.

لعنت! این آخه چرا اینقدر نچسب بود!؟ لبهامو روی هم مالیدم و بعد واسه اینکه یه حرفی بزنم که سوال قبلیم رو بشوره و ببره گوشه ای از لباسش که تنم بود رو گرفتم و گفتم:

 

 

-من اینو بعدا حتما بهت میدم…

 

 

سرش رو به آرومی جنبوند و با همون صدای خیلی خوش اهنگ و باحالش گفت:

 

 

-حله…

 

 

نرفتم.یعنی طبیعتا باید میرفتم ولی نرفتم.دلم میخواست بیشتر باهاش همصحبت بشم برای همین به خودم جرات دادم و سر انگشتمو وسط اون شکاف وسط قفسه اش که سینه ی سفتش رو به طرز مشهودی به دو نیم تقسم کرده بود از بالا به آرومی پایین آوردم و پرسیدم:

 

 

-تو ورزشکاری!؟

 

 

از بالا نگاهم کرد و جواب داد:

 

 

-آره هستم….

 

 

بازم دلم میخواست ازشون بدونم.من فقط در همین حد متوجه شده بودم که اون خیلی پولدار نیست یعنی درواقعا اصلا پولدار نیست و این از سطح زندگیشون مشخص بود و حتی این خونه ی کوچیک فسقلیشون که سر جمع از نشیمن خصوصی ما هم کوچیکتر بود.

سوتینم رو تو مشتم مچاله کردم و بعد پرسیدم:

 

 

-ورزش خاصی رو دنبال میکنی!؟

 

 

سرش رو یکم عقب برد و باهمون صورتش که نشون میداد خیلی با اینکه من گرم تحویلش گرفتم حال نکرده گفت:

 

 

-بوکس…بوکس …بوکس نیمی از منه و من نیمی از بوکس!

 

 

انگشتم رو روی بدنش رو پایین و پایینتر آوردم تا وقتی که رسیدم به سیکس پکش و آهسته گفتم:

 

 

-آهااان…بوکس! پس تو یه بوکسور حرفه ای هستی!؟

 

 

دستمو گرفت و از بدن خودش جدا کرد و گفت:

 

 

-آره…وقتن رفتنته!بدو برو پیش تنه ات…

 

 

اخم کمرنگ و ظریفی ابروهام رو بهم نزدیک کرد.این حرف فقط یه معنی میداد.اینکه دوست نداره من بیشتر از این کنارش باشم.

سرم رو تکون دادم و یک گام عقب رفتم و حتی یکی دو قدم به سمت در برداشتم اما بعدش پرسیدم:

 

 

-من اسمتو هنوز نمیدونم…اما …

 

 

مکث کردم. جهت نگاهمو از چشمهاش به سمت ساعد دستش چرخوندم.

شماره ام هنوز رو مچ دستش بود.

سکوتم رو شکستم و گفتم:

 

 

-من اسممو به تو گفتم…

 

 

خیلی بی مقدمه جواب داد:

 

 

-آرمین…

 

 

اسمشو خیلی آروم و د وسه بار باخودم زمزمه کردم:

 

 

-آرمین…آرمین آرمین…اهان! باشه…اسمت یادم میمونه!

 

 

شونه بالا انداخت و بعد رفت سمت دستکشهای بوکسش و با برداشتنشون از روی یه میز رنگ رفته گفت:

 

 

-نموند هم نموند . رفتی درو پشت سرت ببند…

 

 

اینبار واقعا دیگه با رفتارش حال نکردم.پسره ی بی ادب. به سمت دررفتم اما قبلش با لحنی تند و عصبانی گفتم:

 

 

-مطمئنم بخاطر این اخلاقت تو عمرت حتی با یه دختر هم نتونستی دوست بشی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x