رمان آهو ونیما پارت 101

4.2
(85)

 

– هیچیش!
نیما کوتاه نیامد.
– نه خب بگو!
نگاهی بهش انداختم.
– آدم ها طور دیگه ای با شوهرهاشون رفتار می کنن، کاملا درسته!
نیما با امیدواری نگاهم کرد.
– خب؟!
لبانم را با زبانم تر کردم.
– اما تو که شوهر من نیستی!
ناباورانه تک خنده ای کرد.
– نیستم؟!
من هم متقابلا پوزخند زدم.
– نه! تو زندانبان منی!

نیما پوفی کشید و بدون آنکه اجازه دهد من حرف دیگری بزنم، به سرعت بحث را عوض کرد.
– اونجا رو دیدی؟!
و با سر به سمت راست من اشاره کرد.
رد نگاهش را که دنبال کردم به میز و تلفن رویش رسیدم.
– برای زندان تلفن هم آوردی پس!
نیما با حرص اسمم را صدا کرد که توجهی نکردم.
– مگه دروغ میگم؟!
– نه تو هیچوقت دروغ نمیگی!
زبانم با شنیدن این حرف لال شد.
کنایه میزد؟!
– تلفن که هیچ، در زندان هم باز شده!
این را با غیظ گفت و از جا بلند شد.
نتوانستم چیزی بگویم…
شاید هم نخواستم…
نخواستم با زدن حرفی او را نسبت به خودم دوباره حساس کنم…
می ترسیدم حساس شود و دوباره در را رویم قفل کند…
هرچند که با این مدتی که زندانی شده بودم، دیگر دل و دماغ بیرون رفتن را هم نداشتم…
انگار که از آدم ها فراری شده باشم…
لحظاتی بعد نیما درحالیکه گوشی همراهم در دستش بود، از اتاق خارج شد و به سمتم آمد.

این بار از شدت تعجب کم مانده بود ابروهایم تا موهایم بالا روند.
نیما واقعا داشت موبایلم را هم بهم برمیگرداند؟!
آنقدر در آن مدت شبیه انسان های اولیه زندگی کرده بودم و از داشتن امکانات ساده محروم بودم که حالا از بودن تلفن خانه سر جایش، قفل نبودن در خانه و برگرداندن گوشی همراهم در پوست خود نمی گنجیدم…
با این حال تمام تلاشم را کردم تا لبخندم را پنهان کنم…
هنوز زود بود برای لبخند زدن…
خیلی زود…
نیما خم شد و گوشی ام را روی میز، مقابلم گذاشت.
– این هم از گوشیت!
لحنش ملایم بود و از همین مشخص بود که می خواهد من هم آتش بس اعلام کنم…
اما برای من سخت بود…
بعد از آن همه تحقیر شدنم به این سادگی ها نمی توانستم مانند قبل با او رفتار کنم.
نیما انتظار داشت ازش تشکر کنم که بالای سرم ایستاده بود.
زمانی که سکوت مرا دید، پرسید: نمی خوای چیزی بگی؟!
سر تا پایش را نگاه کردم.
– چی باید بگم مثلا؟!

نیما از شنیدن این حرف از جانب من خنده اش گرفت.
دستی به ته ریشش کشید.
– چی بگم؟! مثلا… یه تشکری، چیزی…
ابروهایم بالا رفت.
– تشکر برای چی؟!
خندید.
– اوم… مثلا همین تمیز شدن خونه…
و با سر اشاره ای به اطرافمان کرد.
من هم صدای خندیدن از خودم درآوردم.
– اینجا که خونه ی خودته! پس برای تمیز شدنش نیازی به تشکر نیست!
نیما ابرو بالا انداخت.
– این هم حرفیه!
و بعد ادامه داد: پس با این حساب برای باز شدن قفل در خونه و برگردوندن گوشیت هم نیازی به تشکر نیست!
سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم.
– دقیقا!
– اما همه ی این ها لازم بود!
به خودم قول داده بودم با او بحث نکنم، اما نشد…
– لازم بود؟! خیلی جالبه! لازم بود من رو تحقیر کنی؟! که چی بشه دقیقا؟!
– من تحقیرت نکردم آهو!
ناباورانه نگاهش کردم.
– تحقیرم نکردی؟! دیگه چیکار لازم بود بکنی که نکردی؟!

نیما دستش را در هوا تکان داد.
– بیخیال این حرف ها آهو!
چپ چپ نگاهش کردم.
– آره! باشه! بیخیال!
نیما ادامه داد: من هر کاری که برای حفظ زندگیمون لازم بود انجام دادم!
پوزخند زدم.
صدایش مطمئنا به گوش نیما هم رسید، اما چیزی به روی مبارکش نیاورد.
– از فردا هم دقیقا مثل سابق به زندگیمون ادامه میدیم…
با تمسخر زیر لب گفتم: فردا! مثل سابق!
نیما سرش را به نشانه ی تایید حرفم تکان داد.
– آره مثل سابق!
و بعد با چشمان ریزشده ادامه داد: اصلا چرا از فردا؟! از همین الان مثل سابق زندگی می کنیم!
از آنکه تمام آن مدتی که خونم را در شیشه کرده بود خیلی راحت نادیده می گرفت، خون داشت خونم را می خورد.
درحالیکه من از عصبانیت داشتم خودخوری می کردم، نیما آمد و کنارم نشست.
دستش را دور شانه هایم انداخت.
– آماده ای مثل سابق زندگی کنیم؟!
به چشمان شرورش نگاه کردم.
می دانستم چه فکر پلیدی در سرش می گذرد!

به جای پرسیدن سؤال حرفش را تایید کردم.
– پس آمادگی من مهمه تو این زندگی!
ابروهایش را با شیطنت بالا انداخت.
– بله کاملا!
به صورتش و چشمانش دقیق خیره شدم…
دلیل این لبخندش که از صورتش پاک نمیشد و دلیل درخشش چشمانش چیزی جز نیازش نمی توانست باشد…
نیازی که در آن لحظه من کاملا از فکر کردن بهش بیزار بودم!
چه برسد به آنکه بخواهم تلاشی برای برطرف کردنش هم انجام دهم…
– و من آمادگیش رو ندارم!
نیما کم نیاورد و با حفظ لبخندش جواب داد: خودم کمک می کنم که آمادگیش رو داشته باشی آهو جون خودم!
از عصبانیت خنده ام گرفت.
– آهو جون خودت؟!
نچی کردم.
– خجالت هم خوب چیزیه واقعا نیما!
– خجالت در مقابل همسر معنی نداره اصلا!
با بیحوصلگی از جا بلند شدم.
– گفتم نه!
انگار که به نیما بر خورده باشد که منظورش را به کل تغییر داد.
– حالا که آمادگی نداری بریم بیرون شام بخوریم، خودت شام درست کن!

و من پرروتر از خودش جواب دادم: اگه قراره مثل گذشته زندگی کنیم، پس زنگ بزن از بیرون غذا سفارش بده!
– اوه! درست می فرمایید!
درحالیکه شماره می گرفت، گفت: پس تصمیمت رو گرفتی آهو! تو هم دوست داری مثل سابق زندگی کنیم! یعنی…
و جواب دادن شخص پشت خط مانع از آن شد که بتواند حرفش را ادامه دهد.
وارد اتاق خواب که شدم همه جا کاملا مرتب شده بود…
خودم هم نمی دانستم چگونه روزها در آن شلوغی زندگی کرده ام…
لباس هایم را عوض کردم و دقایقی بعد زنگ در خانه به صدا درآمد.
کمی بعد هم نیما گفت که غذا را آورده اند.
با این فکر که برای فکر کردن به آینده و گرفتن تصمیم درست احتیاج به انرژی کافی دارم از اتاق خارج شدم.
نیما سفارش پیتزا داده بود و بویش توانست اشتهایم را تحریک کند.
نیما مدام حرف میزد و من بدون آنکه متوجهشان باشم، سرم را تکان می دادم.
فکرم درگیر آینده بود…
آینده ای که می خواستم خودم بدون نیما بسازم، اما روزگار باز هم مثل همیشه پیشدستی کرد!

روز بعد نیما دیرتر از روزهای دیگر از خانه خارج شد.
من هم که روزها بود از برنامه ی کاری اش به صورت دقیق خبر نداشتم احتمال می دادم زمان کلاس هایش عوض شده باشد.
تا دوش بگیرم و موهایم را خشک کنم نزدیک به یک ساعت گذشت.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 85

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
12 روز قبل

آهو بخواد از خونه نیما بره کجا رو داره که بره با اون پدر و مادر بی فکرش شاید نیما تو خونه نگهش داشت بدون تلفن و تماس با محیط بیرون که اوضاع بهتر بشه و اون وویسی که مهری پخش کرده بود درستش کنه ولی کلا حوصله سربر شدن

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x