رمان آهو ونیما پارت99

4.2
(101)

 

 

#part438
این را گفت و به سمت اتاق خواب راه افتاد.
تلخ خندیدم.
– پس حق با منه!
بین راه مکث کرد و برای لحظه ای ایستاد.
– تو باید برای یه مدت تو خونه بمونی آهو! حتما… حتما لازمه که میگم…
به حالت عصبی سرم را تکان دادم.
هرچند که او نمی دید.
– تو که راست میگی!
بدون زدن حرف دیگری به اتاق رفت و در را هم پشت سرش بست.
قطره های اشک ناخواسته از گوشه ی چشمانم راه خودشان را گرفتند.
مرا در آن وضعیت رها کرد و خیلی راحت خودش رفت…
خیلی راحت گفت زندانی ام می کند و این برایم لازم است!
و من نمی دانستم که زندانی کردن من برای چه باید برایم لازم باشد!
دفعه ی پیش مهری جان درِ زندانی را که نیما برایم ساخته بود، باز کرده بود…
حالا باید دست به دامن چه کسی می شدم؟!
آنقدر به آینده و روزهای نامعلوم فکر کردم که بالاخره چشمانم گرم خواب شدند.
نمی دانم چقدر گذشته بود که با برخورد دستی با بدنم از خواب پریدم.

اما آنقدر خسته بودم که به خوابم ادامه دادم…
***
صبح که از خواب بیدار شدم در اتاق خواب و روی تخت بودم.
لباس هایم هم با یک بلوز و شلوار ساده عوض شده بود.
کمی گوش هایم را تیز کردم تا بفهمم نیما خانه است یا نه…
و بعد از ده دقیقه زمانی که صدایی به گوشم نرسید از روی تخت بلند شدم.
لباس های داخل کمد که روز گذشته به همشان ریخته بودم گوشه ی اتاق روی هم جمع آوری شده بودند…
خانه همانطور به هم ریخته بود و خرده شیشه ها هم روی زمین مانده بودند.
آنقدر گرسنه بودم که بدون نگاه کردن به قسمت های دیگر خانه یک راست وارد آشپزخانه شدم.
میز صبحانه چیده شده بود…
پوزخند گوشه ی لبم نشست…
نیما که از این کارها نمی کرد!
مشغول شدم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم.
زندگی من که سرتاسر با سختی پیش رفته بود، این هم رویش.
خودم هم از این همه کوتاه آمدنم متنفر بودم!
بعد از خوردن صبحانه بدون آنکه کاری انجام دهم، مقابل تلویزیون نشستم و بدون آنکه حتی متوجه دیالوگ هایی که میان بازیگران ردوبدل میشد باشم، مشغول تماشای فیلم شدم.

اما با پخش تیتراژ پایانی اش فهمیدم سریال بوده و نه فیلم!
تا شب نیما پیدایش نشد…
و من تمام روز مقابل تلویزیون نشسته بودم و چند بار برای خوردن خوراکی و نوشیدن آب و دستشویی از جایم تکان خورده بودم…
یکبار هم به سراغ اتاق آوا رفتم…
اتاقی که بعد از مرگ او همچنان قفل شده بود…
حتی دلیل و انگیزه ای برای روشن کردن چراغ های خانه نداشتم…
چندین بار به خودکشی فکر کردم…
به چند راه حل هم رسیدم…
اما افسوس و صد افسوس که حوصله ای برای آن هم نداشتم…
به گمانم خسته تر و دلمرده تر از من، در دنیا وجود نداشت…
دقیقا ساعت ده شب بود که نیما به خانه آمد.
حتی نپرسید که چرا در تاریکی نشسته ام و من هم حتی سؤال جوابش نکردم.
تنها جملاتی که میانمان ردوبدل شد این بود که نیما گفت “بیا شام بخور” و “باشه”ای که در جوابش من به زبان آوردم.
میز آشپزخانه به هم ریخته بود و روی همان میز به هم ریخته، در همان ظرف های یکبار مصرفی که نیما شام را از بیرون خریده بود، شاممان خوردیم…

نه مثل سابق صدای خنده هایمان به گوش می رسید و نه حتی با هم حرفی می زدیم…
تنها صدای تلویزیون بود که به گوش می رسید…
ظرف ها هم که یکبار مصرف بودند و صدایی از خودشان تولید نمی کردند…
اینکه هیچ کداممان به وضعیت موجود اعتراضی نمی کردیم یعنی هر دویمان راضی بودیم…
رضایت از این وضعیت هم زیادی مسخره بود…
این رضایت معنی ای جز تمام شدن زندگیمان نداشت…
ما برای همدیگر مرده بودیم!
فقط اصرار داشتیم کنار هم بمانیم و نفس بکشیم…
نفس کشیدنی که سراسرش درد و رنج بود…
نصفی از غذایم مانده بود که از سر میز بلند شدم.
بدون هیچ حرفی راهی اتاق خواب شدم و نیما هم اصراری به ماندنم نکرد.
به اینکه چرا غذا نمی خورم و ممکن است ضعف کنم پیله نکرد.
در گوشه ی تخت در خودم مچاله شدم و حتی بعد از گذشت یک ربع خبری از نیما نشد.
و این در حالی بود که در ماه های قبل زمان هایی که در خانه بود می گفت من باید جلوی چشمانش باشم…
اگر می خوابیدم یا به آشپزخانه می رفتم به سراغم می آمد و تنهایم نمی گذاشت…
صدای گزارشگر فوتبال که به گوشم رسید فهمیدم قصد ندارد به اتاق بیاید…
مطمئن شدم تمام کارهایش از عمد است…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 101

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x